
❄️Cold Heart / قلب سرد❄️
February 5, 2025 at 04:15 PM
رمان- روح عاشق
نویسنده - لیمه مرادی
قسمت - پنجم
*ترتیب کننده :اصلان*
*برای قسمت گذشته چهارم کلیک کنین*👇❤️
https://whatsapp.com/channel/0029VaaalkwFXUuTWzcHpv36/4790
چشمم به اطراف چرخید، تلاش میکردم تا از آن فضا فرار کنم، اما بدنم هیچگونه جنبشی نداشت. در آن لحظه، تمام افکارم مانند یک تکه ابر تیره در ذهنم پیچید و به هیچجا نمیرسید. احساس میکردم که در اعماق تاریکی فرو رفتهام و هیچگونه نوری برای راهنمایی وجود ندارد.
"الینا، این لحظهی آخر است." او به آرامی پیش میآمد و هر قدمش مانند زنگ خطر در ذهنم به صدا در میآمد.
تمام بدنم از وحشت و سرما به لرزه افتاده بود. نمیدانستم چطور باید فرار کنم، یا اگر اصلاً راهی برای فرار از این کابوس وجود دارد یا نه. او همچنان به من نزدیکتر میشد و من فقط میتوانستم با چشمهای وحشتزدهام به او نگاه کنم.
"تو مال منی." این جمله دوباره در گوشم پیچید و این بار نه تنها صدای او، بلکه انگار صدای آن درختان در پسزمینه هم با هم آوایی پیدا کرده بود.
در همان لحظه، احساس کردم که چیزی درونم به حرکت درآمده است. انگار چیزی در بدنم تغییر کرده بود، از درونم یک نیروی بیرحم شروع به جوشیدن کرد. همان نیرویی که از ابتدا احساس میکردم، اکنون در حال بیدار شدن بود.
"نه!" فریادی از درونم برخاست. من نمیتوانستم اجازه دهم که این اتفاق بیافتد. نمیتوانستم اجازه دهم او مرا تسخیر کند.
در حالی که نیرویی در درونم از اعماق وجودم میجوشید، احساس کردم که یک شکاف در ذهنم ایجاد شد. تصویری از پدرم، تنها چیزی که در این لحظه به یادم میآمد، در ذهنم پدیدار شد. او همیشه به من گفته بود که هیچوقت تسلیم ترسهایم نشوم.
با تمام توانم، تلاش کردم تا از آن جایی که ایستاده بودم، خارج شوم. اما هر بار که سعی میکردم بدنم حرکت کند، نیرویی مرموز و سنگین مرا باز میگرداند.
و سپس، همان پسر با لبخند وحشتناکش به سمت من قدم برداشت. ناگهان صدای درختان که در دستان باد به لرزه میافتادند، دوباره در گوشم پیچید. انگار درختان هم به این اتفاقات واکنش نشان میدادند.
و درست زمانی که تمام امیدم به پایان رسیده بود، درختان شروع به تکان خوردن شدیدتر از همیشه کردند. ناگهان صدای شکستن چیزی در نزدیکی من شنیده شد و در کنارم، همان نیروی مرموز که در ابتدا درونم احساس میکردم، ناگهان به دنیای بیرون راه پیدا کرد.
"الینا، تو مال منی!" پسر با لحنی محکمتر فریاد زد، اما این بار، آن نیروی مرموز که در درونم بیدار شده بود، شروع به مقابله با او کرد.
ناگهان یاد آیتالکرسی شریف افتادم و شروع به خواندن کردم که چشمم باز شد. در اتاق خودم بودم و دست مادرم بر سرم بود. مادرم گفت:
"صبح زیبایت بخیر دختر نازم! چی حال داری؟"
دستش را احساس میکردم که با محبت بر سرم میکشد. قلبم آرامتر شد، اما هنوز ترس و اضطراب درونم باقی مانده بود. چشمانم را باز کردم و به چهرهی مهربان مادرم نگاه کردم که با نگرانی و محبت به من خیره شده بود.
"مادرم... من... چیزی عجیبی حس میکردم..." صدایم لرزان بود، هنوز نمیتوانستم درک کنم که همه آن اتفاقات چه معنایی داشت.
مادرم با لبخندی آرام گفت:
"هیچی دخترم، فقط خواب بدی دیدی. همه چیز خوب است، این فقط یک خواب ترسناک بود."
اما من نمیتوانستم آرام بگیرم. چیزی در درونم به شدت در حال تغییر بود. احساس میکردم هنوز هم چیزی در تاریکی مرا تعقیب میکند. و آن پسر... آن چهرهی پر از تاریکی... هنوز در ذهنم باقی مانده بود. دیدم دوباره آن پسر در مقابلم ظاهر شد ، گفتم ما ... ما..... مادددر!؟
مادرم گفت چی شده دخترم
گفتم « او ... او..
تا بیشتر حرف بزنم اون پسر نزدیک ام شد و برایم گفت .....
ادامه دارد
❤️
👍
😮
😢
🆕
😂
🙏
😱
🥹
6️⃣
1.2K