❄️Cold Heart / قلب سرد❄️
❄️Cold Heart / قلب سرد❄️
February 6, 2025 at 03:41 PM
رمان - روح عاشق نویسنده - لیمه مرادی قسمت ششم *ترتیب کننده : اصلان نیکزاد* *برای قسمت گذشته پنجم کلیک کنین*👇❤️ https://whatsapp.com/channel/0029VaaalkwFXUuTWzcHpv36/4795 تا گرفتم زبان باز کنم آن پسر نزدیک ام شد برایم گفت آرام باش الینا چیزی نگو اگر نه برایت خوب نمیشود ، با چشمان سیاه اش و با لبخند روی لبانش برایم گفت الینا آرام باش و در اوتاق خودت برو میخواهم همرایت صحبت کنم من با دلهره که در نگاهم را به سمت درختان حیاط دوختم ، همان درختان که هنوز صدای خش‌خش شان به گوشم می‌رسید، و از اعماق تاریکی، از جایی که به نظر می‌رسید هیچ موجود زنده‌ای نباید باشد، صدای نفس‌های سنگین و تند آن پسر به گوشم رسید. او گام به گام نزدیکتر می‌شد، و هر قدمی که برمی‌داشت، احساس سردی در بدنم بیشتر می‌شد. بدنم از ترس می‌لرزید اما نمی‌توانستم حرکت کنم. صدای نفس‌هایش در گوشم طنین‌انداز بود و حس می‌کردم که این لحظه، به پایان نمی‌رسد. "الینا..." صدایش دوباره شنیدم، این بار نزدیکتر از همیشه. "آرام باش." لبخند مرموزی روی لبانش ظاهر شد، لبخندی که نه خوشایند بود و نه دلگرم‌کننده. "اگر می‌خواهی زنده بمانی، باید به من گوش دهی." من دستانم را به هم فشردم، سعی کردم که بر ترس خود غلبه کنو، اما درونم هنوز فریاد می‌زد. "من... من نمی‌خواهم با تو صحبت کنم!" صدایش لرزان بود، اما توانست من را بیرون بیاورد. "خب، همینطور هم می‌شود... اما انتخاب تو خیلی مهم است، الینا." پسر همچنان لبخند می‌زد، قدمی دیگر به سمت من برداشت. "اگر بخواهی در این لحظه بایستی و مخالفت کنی، عواقبش به عهده خودت خواهد بود." الینا - نمی‌دانستم چه باید بکنم ، بدنم را به دیوار تکیه داده بودم و نفس‌هایم تند و بی‌وقفه می‌زد. چیزی در درونم به او می‌گفت که این اتفاق، چیزی فراتر از یک تهدید ساده است. در لحظه‌ای که پسر به من نزدیک‌تر شد، احساس کردم که چیزی در درونم در حال تغییر است، چیزی تاریک و عجیب. انگار که این موجود، به نوعی کنترل را در دست داشت. "الینا... آیا می‌خواهی بدانید چه چیزی در درونت نهفته است؟" پسر دوباره گفت و چشمانش همچنان در اعماق نگاهش گم بود. الینا - نمی‌توانستم پاسخ دهم . ترس در دلم پیچیده بود، ولی چیزی در اعماق قلبم به او می‌گفت که باید از این لحظه عبور کند، باید قدرتی درون خود پیدا کنم که این ترس را بشکند. "باید از اینجا برویم، الینا. هیچ‌کسی نمی‌تواند تو را نجات دهد، مگر خودت." الینا -در حالی که قلبم با هر ضربه، سریعتر می‌زد، به آرامی به سمت در نگاه کردم . ذهنم پر از افکار متناقض بود؛ نمی‌دانستم باید فرار کنم یا بایستم، پسر همچنان با لبخند شیطانی‌اش نزدیک‌تر می‌شد و با صدای آرام گفت: "الینا، تو مال من خواهی بود. این خواسته من است. من این را از لحظه‌ای که دیدمت خواستم." صدای خش‌خش برگ‌های درختان در گوشم پیچید. این صدا، هر لحظه بیشتر من را به سمت تاریکی می‌برد. نگاهم را به پسر دوختم، و از ته دلم فریاد می‌زدم ، اما کلمات از دهانم بیرون نمی‌آمدند. هر چه بیشتر به او نزدیک می‌شد، بیشتر احساس می‌کردم که درونم چیزی تغییر کرده است. این تغییر، چیزی نبود جز ترس... ترسی عمیق و طاقت‌فرسا. پسر به آرامی دستش را به سمت من دراز کرد. این حرکت، برایم مانند یک آخرین هشدار بود. با هر قدمی که برمی‌داشت، هر ثانیه‌ای که می‌گذشت، احساس می‌کردم که در این لحظه هیچ‌چیز به اندازه این تهدید واقعی‌تر نیست. "الینا، چقدر باید منتظر بمانم؟" صدایش، یک بار دیگر در گوشش طنین‌انداز شد. الینا - با تمام قدرت خود سعی کردم که قدمی بردارم ، اما بدنم انگار از حرکت ایستاده بود. در دلم حس می‌کرم که این لحظه، آخرین لحظه‌ای است که می‌توانم ،انتخاب کنم. من می‌توانستم فرار کنم، اما نمی‌دانستم از کجا باید شروع کنم. "الینا... همه‌چیز آماده است. تو آماده‌ای؟" این جمله از لبان پسر بیرون آمد و از نگاه سرد و بی‌روحش مشخص بود که هیچ راهی برای فرار وجود ندارد. با ترس که وجودم را فرا گرفته بود گفتم ت... ت.... تو که هستی. گفت « الینا من علی هستم .... ادامه دارد...
❤️ 👍 😮 😢 😂 🆕 🙏 🥺 😱 1.3K

Comments