❄️Cold Heart / قلب سرد❄️
February 7, 2025 at 02:45 PM
رمان - روح عاشق
نویسنده: لیمه مرادی
قسمت - هفتم
*ترتیب کننده اصلان نیکزاد*
*برای قسمت گذشته ششم کلیک گنین*🫠❤️👇
https://whatsapp.com/channel/0029VaaalkwFXUuTWzcHpv36/4807
«گفت من علی هستم. با ترسی که تمام جسمم را تسخیر کرده بود، گفتم: "تو چه میخواهی؟ چرا میخواهی من با تو بروم؟"»
علی با نگاه تیره و محکم به من خیره شد و گفت: «چرا فرار میکنی؟» صدایش مانند زمزمهای در گوشم پیچید. احساس میکردم چیزی در دلش نهفته است، اما از درک آن عاجز بودم. بدنم لرزید، اما زبانم خشک شد.
گفتم: «من فرار نمیکنم، فقط نمیفهمم چرا من؟ چرا من باید با تو بیایم؟»
لبخند مرموزی به لبانش نشست، و به آرامی گفت: «هر چیزی دلیلی دارد، الینا. اینقدر نترس. تو همان چیزی هستی که من به دنبالش میگشتم.»
این کلمات مثل وزش باد سردی در روح من نشست. به خودم گفتم: «چه چیزی در من وجود دارد که او آن را میخواهد؟» اما هیچ جوابی نداشتم. نگاهش هنوز در چشمانم بود، و چیزی در آن نگاه پیچیده و تاریک بود که نمیتوانستم درکش کنم.
"چه میخواهی از من؟" گفتم، صدایم به سختی از گلویم بیرون میآمد.
علی قدمی به سوی من برداشت و پاسخ داد: «همه چیز به زمانش خواهد رسید، الینا. حالا فقط باید با من بیایی.»
ترس تمام وجودم را فرا گرفت، اما نمیتوانستم به چیزی جز چشمان او نگاه کنم. احساس میکردم که در دنیای دیگری هستم، جایی که هیچ راه فراری وجود ندارد.
با دلهره و ترسی که در قلبم جا گرفته بود، گفتم: «اما من نمیخواهم با تو بروم.»
علی با نگاه نافذش به من خیره شد و لحظهای سکوت کرد. بعد با صدای آرام و عمیقی گفت: «تو نمیدانی، اما این راه برای توست. چیزی در درونت است که نمیتوانی انکار کنی.»
چشمانم را بستم و به خودم گفتم: «این درد عجیب، این حس ناشناخته، همه از کجا آمدهاند؟»
چشمانم را باز کردم، با خشم گفتم: «من با تو هیچ جایی نمیروم.»
علی بر من نگاه کرد و نزدیکتر و نزدیکتر شد و مرا به آغوش گرفت.
صدای نفسهایش به وضاحت کامل بر گوشهایم میرسید و من هر چه کوشش میکردم، نمیتوانستم خودم را از آغوشش دور کنم.
در بغل گوشم زمزمه کرد: «الینا، تو عشق من هستی.»
در همان لحظه، قلبم تندتر از همیشه میزد. این کلمات، با تمام سادگیشان، به مانند زنجیرهایی به دور قلبم پیچیدند. تلاش کردم خودم را آزاد کنم، اما دستهای علی همچنان محکم مرا در آغوش نگه داشته بودند.
"چرا اینقدر سختی میکشی، الینا؟" صدای او همچنان آرام بود، اما در آن چیزی عجیب و ناشناخته بود. چیزی که مرا به خود میخواند.
نمیدانستم چرا اما احساس کردم جز او، هیچ چیز دیگری برایم اهمیت ندارد. با صدای لرزانی گفتم: «چرا من؟ چرا من باید عشقت باشم؟»
او به آرامی از من فاصله گرفت، اما نگاهش را از من برنداشت.
"زیرا تو آنچه را که به دنبالش بودم در خود داری."
چیزی در درونم میخواست در برابر او مقاومت کنم، اما در همان لحظه، به نظر میرسید که تمامی قدرت و ارادهام در برابر او ناتوان است.
ادامه دارد .....
❤️
👍
😢
😮
🆕
😂
⏩
🙏
🥹
🥺
1.1K