
❄️Cold Heart / قلب سرد❄️
February 8, 2025 at 02:50 PM
رمان - روح عاشق
نویسنده: لیمه مرادی
قسمت - هشتم
*ترتیب کننده اصلان نیکزاد*
*برای قسمت گذشته هفتم کلیک گنین*🫠❤️👇
https://whatsapp.com/channel/0029VaaalkwFXUuTWzcHpv36/4817
علی به آرامی قدمی به عقب برداشت، اما همچنان نگاهش بر من سنگینی میکرد. آن نگاه، سنگینتر از هر چیزی بود که تا به حال تجربه کرده بودم. نمیدانستم چرا در برابر او چنین ضعفی احساس میکنم. با وجود تمام مقاومتهایی که در درونم وجود داشت، هیچ نیرویی برای مقابله با او پیدا نمیکردم.
«چرا نمیتوانم از تو فرار کنم؟» گفتم، صدایم لرزان بود و قلبم مانند طوفانی در سینه میتپید.
علی به چشمانم خیره شد و پاسخ داد: «چون تو از من فرار نمیکنی، الینا. در عمق وجودت میدانی که باید با من باشی.»
«نه، این درست نیست.» گفتم و به دقت در چشمانش نگاه کردم. «من نمیخواهم با تو باشم.»
اما علی فقط لبخند زد، لبخندی که نه از جنس شادی بلکه از جنس غم و راز بود. «الینا، وقتی زمانش برسد، همه چیز برایت روشن خواهد شد. تو نمیدانی، اما من تمام این مدت به دنبالت بودم.»
دلم فشرده شد. این کلمات همچنان در سرم میچرخیدند و نمیتوانستم آنها را نادیده بگیرم. هیچ چیز واضح نبود. همه چیز مبهم و پیچیده به نظر میرسید.
«اما من هیچ چیز نمیدانم!» با صدای بلند گفتم. «چرا اینطور با من رفتار میکنی؟»
علی نزدیکتر شد و دستانش را به آرامی در کنار صورتم گذاشت. حس گرمای دستهایش، آن هم در میان این سرما، عجیب بود. اما با وجود این که احساس میکردم این کارش به معنای محبت است، چیزی در دل من میلرزید.
«زمان همه چیز را روشن خواهد کرد، الینا. حالا برای تو فقط یک چیز مهم است، باید با من باشی.»
یک لحظه به خودم گفتم که شاید اشتباه میکنم. شاید علی به دنبال چیزی بد نیست، شاید او هم از من چیزی میخواهد که من هنوز نمیفهمم. اما در همان لحظه، فکری مرا ترساند: «آیا من تسلیم شوم؟»
علی به آرامی از من فاصله گرفت، اما هنوز تمام وجودم پر از حضور او بود. چشمانش همچنان در چشمانم بود، در حالی که هیچ کلمهای برای گفتن نداشتم. یک کشمکش عجیب در درونم شکل گرفته بود، چیزی که نه میتوانستم آن را درک کنم و نه میتوانستم از آن فرار کنم.
«تو از من نمیگریزی، درست است؟» صدای علی در گوشم پیچید.
نگاهم را از او برداشتم، اما قلبم همچنان با صدای نفسهایش میزد. شاید واقعاً از او نمیگریختم، شاید بخشی از من به این نیروی غیرقابل توصیف پاسخ میداد. شاید من در جایی از دل خود خواسته بودم با او باشم.
«نه، من نمیروم...» گفتم، این بار صدایم آرامتر و مطمئنتر از قبل بود.
علی لبخند زد، لبخندی که گویی از پیروزی بود، از فهمیدن حقیقتی که تنها او میدانست. «چنین است، الینا. چیزی در تو هست که خودت از آن بیخبری، اما من به آن پی بردهام.»
یک لحظه تمام دنیا برایم ایستاده بود، و من فقط صدای علی را میشنیدم که هنوز در گوشم میپیچید.
«با من بیا، الینا. زمانش فرا رسیده است.»
و من... هنوز نمیدانستم چه چیزی در انتظارم است.
---
ادامه دارد...
❤️
👍
😮
😢
😂
🙏
🆕
⏩
💜
9️⃣
1.4K