❄️Cold Heart / قلب سرد❄️
❄️Cold Heart / قلب سرد❄️
February 9, 2025 at 03:56 PM
رمان - روح عاشق نویسنده: لیمه مرادی قسمت - نهم *ترتیب کننده :اصلان نیکزاد* *برای قسمت گذشته هشتم کلیک کنین*❤️👇 https://whatsapp.com/channel/0029VaaalkwFXUuTWzcHpv36/4826 دوباره صدایش در گوش هایم پیچید و برایم گفت: «الینااااا با تو هستم برویم...» چند قدم به عقب رفتم و با صدای بلند فریاد زدم: «من نمیروم!» دیدم که خشم در چشمانش حلقه بست و مکمل چشمانش سرخ شد. نزدیکم شد و بلندم کرد و بر زمین زد. ترس در بدنم به طور غیرقابل کنترلی راه افتاد. قلبم به شدت می‌تپید و من نمی‌توانستم هیچ واکنشی نشان دهم. چشمانم از وحشت بسته شد و احساس کردم چیزی سرد و سنگین بر روی بدنم سنگینی می‌کند. صدای نفس‌های علی همچنان در گوشم طنین انداز بود. «الینا... هیچ‌جا نمی‌روی.» صدایش در تاریکی شب مانند زمزمه‌ای شیطانی به گوش می‌رسید. هرچقدر تلاش می‌کردم تا خود را از زیر دست‌هایش بیرون بکشم، اما قدرتی که در دستانش بود اجازه نمی‌داد. دست‌هایم را تکان دادم و فریاد زدم: «کمکم کنید! کسی کمک کند!» اما در اطرافم هیچ صدایی جز صدای خودم به گوش نمی‌رسید. علی به آرامی از روی من برخاست و نگاهش هنوز بر روی من بود. «تو مال من هستی، الینا. این چیزی است که باید بپذیری.» غصه و ترس در دل من حل می‌شد، اما در همان لحظه، چیزی در درونم به من می‌گفت که باید مقاوم باشم، باید فرار کنم. اما تمام بدنم قفل شده بود و نمی‌توانستم حرکت کنم. از درونم صدای ضعیفی شنیدم که به من می‌گفت: «او را متوقف کن!» چشمانم باز شد و نگاهش را در چشم‌های خود حس کردم. تنها چیزی که از او می‌دیدم، سیاهی و سردی بی‌پایانی بود. ناگهان دروازه اوتاق باز شد. دیدم پدرم. بر من نگاه کرد و گفت: «چه شده دخترم؟ چرا فریاد می‌زنی؟» زود رفتم در بغل پدرم. گفتم: «پدر، کمکم کن! اون می‌خواهد مرا با خود ببرد.» یک برادرم حافظ قرآن بود و فامیل ما به این چیزها عقیده نداشت. پدرم با نگرانی به من نگاه کرد و دستش را بر سرم کشید. صدای آرام و مطمئنش را شنیدم که گفت: «الینا، چیزی نیست، این فقط یک کابوس بوده. هیچ چیزی نمی‌تواند به تو آسیب برساند، عزیزم.» اما در دل من هیچ‌چیز جز ترس و اضطراب نبود. تمام بدنم هنوز می‌لرزید و قلبم به شدت می‌تپید. به سختی از پدرم جدا شدم و به اطراف نگاه کردم. هیچ خبری از علی نبود. اما من می‌دانستم که او هنوز در سایه‌ها پنهان است، در تاریکی شب، در دلم. نمی‌توانستم بگویم چه حسی داشتم، چون حتی پدرم هم نمی‌توانست مرا درک کند. پدرم با دقت به من نگاه کرد و پرسید: «الینا، آیا به خودت آسیب رسانده‌ای؟» با صدای لرزان گفتم: «نه پدر، فقط… فقط یک حس وحشتناک داشتم. انگار کسی از درونم را تسخیر کرده بود.» پدرم لحظه‌ای سکوت کرد و سپس با صدای آرامی گفت: «عزیزم، باید به خدا توکل کنی. هیچ چیزی از طرف خدا نیست که نتوانی از آن برآیی. تو باید محکم باشی و به یاد داشته باشی که هیچ چیزی در این دنیا نمی‌تواند بر تو تسلط پیدا کند.» کلام‌های پدرم یک آرامش نسبی در من ایجاد کرد، اما ترس همچنان در وجودم باقی بود. تمام شب را بیدار ماندم و به در و دیوار اتاقم نگاه می‌کردم، گویی در هر گوشه‌ای چیزی پنهان است که می‌خواهد مرا به دام بیاندازد. چشمانم بسته شد و یک خواب عمیق مرا برد. حس کردم کسی در بالای سرم نشسته. چشمم را باز کردم و دیدم که علی بود... دستش بر سرم بود و موهایم را نوازش می‌کرد. تا او را دیدم، در جایم نشستم. علی به طرف من نگاه کرد و برایم گفت: «الینا، تو هنوز نمی‌دانی که همه چیز تمام نشده است.» ادامه دارد...
❤️ 👍 😮 😢 🆕 😂 🥹 🙏 😡 1.6K

Comments