❄️Cold Heart / قلب سرد❄️
❄️Cold Heart / قلب سرد❄️
February 12, 2025 at 04:14 PM
رمان - روح عاشق نویسنده- لیمه مرادی قسمت - یازدهم *ترتیب کننده اصلان* *برای قسمت گذشته اینجا کلیک کنین*❤️ علی قدم به قدم به سوی من نزدیک‌تر می‌شد. هر گامش سنگین‌تر از قبلی بود، و در دل من حس می‌کردم که چیزی در حال اتفاق افتادن است، چیزی که نمی‌توانم آن را متوقف کنم. هرچه بیشتر به او نزدیک می‌شدم، بیشتر احساس می‌کردم که دنیا اطرافم محو می‌شود، انگار در تاریکی فرو می‌روم. «بیا الینا، با من بیا.» صدای علی همچنان در گوشم طنین‌انداز بود، و این بار خیلی نزدیک‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. نگاهش سنگین و پر از چیزی نامعلوم بود، چیزی که من نمی‌توانستم آن را درک کنم. با هر کلمه‌ای که می‌گفت، هر تکانش، چیزی در من تکان می‌خورد. به او نزدیک‌تر شدم، و قلبم به شدت تندتر از همیشه می‌زد. احساس می‌کردم که تمام بدنم از ترس و هیجان می‌لرزد، اما چیزی در درونم می‌گفت که باید بروم، باید او را دنبال کنم. ناگهان دست علی به آرامی بر شانه‌ام قرار گرفت. نگاهش به چشمانم دوخته شده بود. انگار زمان متوقف شده بود، همه چیز در سکوت فرو رفته بود، جز صدای نفس‌های من و علی. «الینا... این آخرین باری است که در این دنیا در کنار هم هستیم. پس به من بگو، آیا با من می‌آیی؟» نفس‌هایم سنگین شده بود. هیچ صدایی از دهانم بیرون نمی‌آمد، تنها نگاهش را می‌دیدم و در دل خود فریاد می‌زدم که باید از او جدا شوم، باید از این دنیای تاریک فرار کنم. اما چرا نمی‌توانستم؟ چرا چیزی در درونم به من می‌گفت که باید همراهش بروم؟ نتوانستم چیزی بگویم جسمم تسخیر شد،با قدم های علی راهی شدم نمی‌توانستم چیزی را حس کنم دستم قفل دستان علی شده بود که ناگهان کسی محکم تکانم داد و یک قفاق در بغل گوشم زد متوجه شدم پدرم بود با فیصل و ساعت پنج صبح بود من در کوچه بودم پدرم گفت « دختر احمق چه می‌کنی در کوچه چقدر دنبالت گشتیم » من که چشم‌های من به سرعت باز شد. صدای پدرم مثل یک زنگ هشدار در گوشم پیچید. دستانم هنوز سرد و لرزان بود، اما احساس می‌کردم که چیزی در درونم تغییر کرده است. بدنم از تکان‌های ناگهانی به لرزه افتاده بود. نفس‌هایم سنگین بود و انگار هنوز در خواب بودم. «پدر… من…» زبانم بند آمده بود. نمی‌توانستم آنچه را که در دل داشتم بگویم. تمام شب، تمام آن اتفاقات عجیب و ترسناک در ذهنم می‌چرخید. اما حالا هیچ چیزی به غیر از صدای پدرم و نگاه نگرانش را نمی‌دیدم. فیصل که در کنار پدرم ایستاده بود، نگاهش پر از نگرانی بود. «الینا، چطور ممکنه این‌طور از خانه بیرون بری؟ اینجا چی می‌کنی؟» با صدای لرزانی گفتم: «من… من هیچ چیز رو نمی‌فهمم. فقط یه لحظه احساس کردم که کسی می‌خواهد منو ببره…» پدرم با دست محکم روی شانه‌ام زد و گفت: «همه‌چیز تمام شده. هیچ چیزی تو رو تهدید نمی‌کنه. فراموش کن همه اون‌ چیزهایی که دیدی. این کابوس‌ها، این ترس‌ها، همه‌ش توهم بودن.» چشمانم هنوز غرق در اشک بود. احساس می‌کردم که چیزی در درونم شکسته است. من به‌دنبال حقیقت بودم، اما نمی‌دانستم چه چیزی حقیقت است. پدرم آرام آرام مرا به سمت خانه کشاند. «الینا، هیچ‌وقت خودت رو درگیر این داستان‌ها نکن. همیشه به یاد داشته باش که خدا همیشه کنارته.» هر قدمی که برمی‌داشتیم، قدم‌هایی که مرا به خانه و امنیت می‌برد، احساس می‌کردم که چیزی از درونم کم می‌شود. و این پرسش در ذهنم بود: *آیا علی واقعا وجود داشت؟ یا این فقط یک کابوس تاریک و ترسناک بود؟* ادامه دارد ......
❤️ 👍 😮 😢 😂 🆕 🥹 😡 💜 974

Comments