❄️Cold Heart / قلب سرد❄️
February 15, 2025 at 04:26 AM
در یک روز سرد و بارانی، هنگامی که خیابانها خالی از انسانها بودند و فقط صدای قطرات باران به گوش میرسید، الناز به تنهایی در کافهای کوچک نشسته بود و مشغول خواندن کتابی که مدتها بود قصد داشت تمامش کند. چشمانش روی صفحات میرقصیدند، ولی ذهنش جای دیگری بود. گاهی در دل شبها، وقتی همه چیز ساکت بود، دلش به یاد کسی میافتاد که سالها پیش از دست داده بود. کسی که از همان روزهای بیپایان تابستانی در قلبش خانه کرده بود.
اما امروز، همه چیز متفاوت بود. وقتی چشمانش از روی کتاب بلند شد، نگاهش به مردی خورد که وارد کافه شد. او با موهایی آشفته و لبخندی خفیف به سمت میز خالی رفت. همان لبخند آشنا، همان چهرهای که سالها پیش از دست داده بود.
چند ثانیه طول کشید تا ذهن الناز به یاد بیاورد که این مرد همان حسین است، کسی که به یکباره وارد زندگیاش شد و بعد بیخبر، او را ترک کرده بود. حسین، با همان چشمان عمیق و نگاههای خاص، هنوز همانطور جذاب و دلسوز بود.
الناز بیاختیار بلند شد و به سمت او رفت. حسین وقتی او را دید، برای لحظهای نگاهش محو شد و انگار دنیا ایستاد.
«الناز؟» صدای او هنوز همان حس قدیمی را داشت، چیزی که در آن سالها هیچگاه فراموش نشده بود.
الناز با لبخندی کمرنگ گفت: «حسین، نمیتونم باور کنم تو اینجا هستی.»
لحظهای سکوت برقرار شد، اما چیزی در دل هردوی آنها تغییر کرده بود. روزها و سالها گذشتند، اما احساساتی که هرگز تمام نشدند، دوباره در دل آنها شکوفا شدند.آن روز، با وجود باران و سردی هوا، هر دو فهمیدند که بعضی عشقها، حتی اگر دور شوند، هیچگاه فراموش نمیشوند.
❤️
👍
😢
💯
😂
😭
👌
💗
🖕
😔
141