
❄️Cold Heart / قلب سرد❄️
February 15, 2025 at 08:23 AM
رمان - روح عاشق
نویسنده - لیمه مرادی
قسمت سیزدهم :
---
شب دوباره فرا رسید و من در خواب غرق شده بودم، اما آرامش نداشتم. خوابم ناآرام بود، انگار چیزی در دلم میتپید که نمیخواست آرام بگیرد. ناگهان احساس کردم که کسی در کنارم ایستاده است. چشمانم هنوز بسته بود، اما صدای آن شخص آشنا بود، صدای علی... او کنار بستر من ایستاده بود و دستش را روی پیشانیام گذاشت تا مرا از خواب بیدار کند.
چشمانم را باز کردم و نگاهش را دیدم؛ سرد و بیرحم. صدای لرزانی از دهانم بیرون آمد: «چرا اینجا هستی؟ چرا نمیذاری راحت باشم؟»
او هیچ حرفی نزد، فقط به من نگاه میکرد، نگاهی که میگفت همه چیز از قبل مقدر شده است. سپس گفت: «بیا، الینا. با من بیا. این مسیر توست.»
نمیتوانستم تحمل کنم. دیگر داشتم از درد و ترس میمردم. فریاد زدم: «نه! نمیخواهم برم! نمیخواهم با تو باشم!» اما او بیرحمتر از همیشه به سوی من حمله کرد و به زور بلندم کرد.
در همان لحظه، بدنم به دیوار خورد. صدای ضربهای که به دیوار خورد هنوز در گوشم طنینانداز است. قدرتی که از او میتابید مرا فلج کرده بود. نمیتوانستم هیچ چیزی جز ترس و وحشت احساس کنم.
در همین لحظه، در اتاق باز شد و صدای پدرم را شنیدم که با نگرانی گفت: «الینا؟ چی شده؟»
او دوید و من را در آغوش گرفت. من دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. گریهام شدیدتر شد و تنها فریاد زدم: «نزدیک نشو! او اینجا هست... نمیذاره راحت باشم...»
پدرم وحشت زده به اطراف نگاه میکرد و نمیدانست چه کار کند. نگاهش روی من معطوف شد. علی، چشمانش از خشم پر شده بود و در حالی که دستش را به سمت من دراز میکرد، مرا در دستهایش گرفت و فشرد.
نفسام به شدت تنگ شده بود. من داشتم خفه میشدم، و پدرم هم نمیتوانست کاری کند. همه چیز به نظر غیرممکن میآمد. انگار در دنیای دیگری گرفتار شده بودم، جایی که هیچ کس نمیتوانست به من کمک کند.
---
ادامه دارد
❤️
👍
😢
😮
🆕
😂
🥹
😡
💎
💩
544