
•💔 Nafrat عشق و نفرت °
February 8, 2025 at 11:25 AM
*رمان: یاد می دارمت*
*نویسنده:بانو باور*
*پارت: سیزدهم*
دنیا_ ساحل دو روز میشه به پوهنتون نمیایه واقعا جای خالی اش نه تنها بمه به همه معلوم میشه چون بچه لایق بود
دو روز گذشت و امروز باز هم طبق معمول پوهنتون رفتم در دهلیز پوهنتون
ساحل ره دیدم برم مهم نبود
بی تفاوت از پیش رویش میخواستم رد شوم که مانع شد
دنیا_ گمشو حوصله ندارم آقا عثمانی
ساحل_ مام علاقه دیدن چهره توره ندارم ازت میخواستم نوت های دو روز که نامدم ره بتی از بچا خواستم خط شان ره خوانده نتانستم
دنیا _ دیشب د کتابچه خاطراتم یک چیزی نوشتم هر روز هر اتفاق زندگی مه نوشته میکنم اما از چانس بد امروز داخل بیک ام بوده کتابچه خاطرات مه خیلی ساده اس با کتابچه های دگه چنج شده میتانه
از بیک ام یک کتابچه خالی ره گرفتم به قصد شوخی برش دادم و گفتم صحيح شد؟
ساحل_ تشکر
دنیا_ خواهش
و رفتم
ساعت دوم بود تمام شاگردا مصروف قصه کردن بودن مه مصروف موبایلم بود که تمام شاگردا بلند شدن
مام عاجل به احترام استاد بلند شدم دیدم استاد نبوده😐
رضوان _ السلام و علیکم شاگردای عزیز
شاگردا_ علیکم السلام
رضوان _ انشاءالله که خوب باشین مره استاد تان بخاطر که صنف امروز شه نظاره گر باشم اینجه فرستاده خودشان مریض بود نامدن
همه آماده درس باشین
خانم باور میشه یکبار بیرون بیایین؟
دنیا_ تمام شاگردا از تعجب چشم های شان را بطرفم بزرگ کردن😳
به زور خنده خوده کنترول کردم و گفتم
البته بفرمایین
همراه با رضوان یعنی استاد تقلبی بیرون رفتم 😂
دروازه صنف ره بسته کردم متوجه شدم کل جمعیت صنف جز ساحل پشت دروازه چسپیدن
بطرف رضوان اشاره کدم فامید به منظورم
رضوان_ دنیا چرا طفل ما ره د خانه تنها ماندی
دنیا_ تنها نبود مادر جان پیشش بود
امروزا درس های ما مهم اس نمیتانم متوجه اش باشم
دیدم تمام صنف آهسته میگن_
چیییی دنیا شوهر داشته او هم استاد رضوان اولاد هم دارن
متوجه ساحل بودم خنده میکرد
کمی از صنف دورتر شدیم
رضوان_ خو دختر خاله ما امروز شام میریم دوباره آلمان خواستم امروز کمی وقتر بیایی خانه
دنیا_ چیییی ایقدر وقت 🥹
رضوان _ نمیشه دختر خاله یک ماه شد خانه و زندگی ما اونجه اس اینجه بخاطر دیدن شما آمدیم شکر همه تان خوب هستین
دنیا_ سیس
دوباره داخل صنف شدیم
که تمام شاگردا پس د جا هایشان شیشتن
رضوان_ شاگردا بر مه یک کار عاجل پیش شد امروز ساعت تان خالی اس
دنیا_ بعد رفتن رضوان مه به شاگردا گفتم که همش شوخی بود او بیدرم بود و نام خدا باور هم نکردن اما چون مروه شاهدی داد قبول کردن....
*رمان : یاد می دارمت*
*پارت : چهاردهم*
*نویسنده : بانو باور*
دنیا_ امروز هم ساعت آخر اجازه گرفتم از پوهنتون و یک تکسی گرفته بطرف خانه حرکت کردم
خالیم و رضوان هم رفتن حسیب اونا ره تا میدان هوایی برد بخاطر رفتن شان جگرخون شدم بسیار عادت کده بودم همرای شان د ای یک ماه
د آشپزخانه مصروف آشپزی بودم
که امید آمد
امید_ خوارک مقبول مه چی میکنه
دنیا_ هیچ لالا اینه غذا آماده اس تو برو مه دستر خوان ره آماده کدیم بیدرم و پدر و مادرمه صدا بزن مه غذا ره میارم
امید_ سیس
دنیا _ بعد او شب که بیدرم حسیب مره لت کرد دگه همرایم صحیح گپ نمیزنه عوض مه قهر باشم او قهر اس
پدرم و حسیب هیچوقت همرایم درست رفتار ندارند
محبت پدرانه از پدرم ندیدیم
حسرت یک دخترم شنیدن از زبان پدرم در دلم مانده از حسیب خو توقع ندارم او هم مثل پدرم اس.
خب شب هم بعد غذا خوردن به اطاق هایشان رفتن مه هم به اطاقم رفتم
مثل عادت هر شب بعد از نماز خواندن درس خواندم و کتابچه خاطرات مه میخواستم بگیرم یگان چیز نوشته کنم
هر چقدر جستجو کدم الماری روک های میز بیک همه جای اطاق مه گشتم نبود نبود
یادم آمد بجای کتابچه خالی کتابچه خاطرات مه دادیم برش
اگه بخانه چی خدا بفامه چقدر سرم رشخندی کنه
امقسم با ای فکرا چشم هایم گرم خواب شد
ساحل _ امروز زیاد یک روز جالب بود خیلی خوش گذشت
یادم آمد باید ای رشخندی ها ره کنار بگذارم و درس بخوانم
کتابچه که از دنیا گرفتم باز کدم ورق زدم ورق اول ورق دوم خالی خالی خالی😑
دنیا خانم فریبم داده بخاطر که درس خوانده نتانم
زیاد اعصابم خراب شد امتو ورق زده زده رفتم که بین کتابچه خاطره هایش دانه دانه نوشته بود
زیاد جالب بود کتابچه خاطراتش فصل داشت
شروع کدم به خواندن اش ایقدر زیاد بود که اصلا نشد تا حال نصف شه بخوانم
اما تنها خاطرات کودکی شه خواندم
ساعت ره دیدم ۱ شب شده کتابچه ره بسته به خواب رفتم😴
دنیا _ امروز وقت تر از همه از خواب بیدار شدم گرچه درست نخوابیدم بخاطر که فکرم نارام بود
نماز خواندم و پایین شدم آشپزخانه ای صبح خواستم یگان چیز آماده کنم تا فکرم دگه شوه
پنکیک پختم
همه کم کم بیدار شدن صدای شان زدم صالون بخاطر صبحانه خوردن
فاطمه_ اممم به به چه بویی دختر گلمه چی پخته
دنیا_ پنکیک 🥞🙄
فاطمه_ او چقسمش اس
دنیا_ ههه از انترنت یاد گرفتم خانم فاطمه
فاطمه_ توبه از جوانای امروز زندگی شان ره از روی انترنت پیش میبرن
امید_ ها دگه مادر شکر که انترنت اس
دنیا_🙄
سلیمان_ بس کنین اولاد ها صبحانه تان ره بخورین...
*رمان: یاد می دارمت*
*پارت :پانزدهم*
*نویسنده : بانو باور*
ساحل_پوهنتون رفتم و دیدم خانم باور تشریف آوردن
آمد پیشم گفت میشه یک چیز بگم مه هم عصبی بودم و گفتم
_ بفرما وقت ندارم
دنیا_ میشه کتابچه مه ... نماند حرفمه تکمیل کنم
ساحل_ با صدای بلند گفتم قسمی که همه صنف شنیدن
تو چرا همرای مه دشمنی داری دختر
ازت مثل آدم نوت درس ها ره خواستم بر مه کتابچه خالی ره دادی
کتابچه میخواستی ها بگیر
کتابچه ره گرفتم و در دستش دادم
دنیا_س....س....ساحل🥺
ساحل _ چپ نامم ره د زبانت نگیری نفرتم در مقابلت ده برابر شد همرایم دگه همکلام نشو
دنیا_ همه گپای که ساحل گفت راست بود نباید ای کار مسخره ره میکدم اما شوخی بود نباید پیش تمام صنفی هایم مره کم می آورد😭
ساحل _ بعد او گپا زياد اعصابم خراب بود
فردین_ ساحل آرام باش بد اس پیش ایقدر آدم دختر بیچاره ره به چی حال رساندی ببین گریه داره
ساحل_ توم چپ باش تنهایم بانین
رفتم از صنف
مروه _ از وقتی ساحل بیرون رفت دنیا زیاد گریه کد وقتی استاد آمد چپ شد و متوجه درس نبود زياد دلم برش خون شد
دنیا_ قلبم امروز شکست غرورم زیر پا شد زیاد گریه کدم به چه مشکل تا ساعت رخصتی خود ره کنترول کردم تا بیشتر گریه نکنم
وقتی میخواستم خانه برم دیدم ساحل سر چوکی شیشته و به یک نقطه خیره شده
اصلا در قصیش نشدم او که باعث اشک مه شد ازش نفرت داشتم دارم و میداشته باشم
خانه رفتم هیچ خوب هم نبودم مادرم پرسید چیشده بیا نان بخو فقط گفتم سرم درد میکنه و اطاقم آمدم خوده سر تخت انداختم گپ هایش یادم میامد
نمیفامم بعد چقدر گریه کردن خوابم برده
چشم هایم ره باز کردم دیدم ساعت ۹ شب شده اوهو مه ایقدر خوابیدیم
یک نفر بخاطر رضای خدا ازم خبر نگرفت که زنده هستم یا مورده😐
بلند شدم بیرون رفتم همه جز امید صالون شیشته چای میخوردن سلام دادم به همه پهلوی مادرم جا خوش کردم
فاطمه _ چرا دخترم ایقدر زیاد خوابیدی اگه مریض هستی بریم داکتر
دنیا_ نی مادر جان خوبستم مه حالی برم یک پیش امید باز میرم نماز میخوانم
فاطمه _ غذا نخوردی برت نگاه کدیم برو بخو دخترم
دنیا_ هیچ دلم نمیشه مادر اگه دلم شد پسان میخورم
فاطمه_ سیس
دنیا_ رفتم پیش امید که درس میخواند
*ادامه دارد......* 🤍
❤️
👍
😢
🆕
😂
🤍
♥️
🙏
😮
💯
703