✨کافه رمان 🕯️و مطالب انگیزشی ✨
✨کافه رمان 🕯️و مطالب انگیزشی ✨
February 10, 2025 at 04:53 PM
برای خواندن قسمت گذشته روی لینک کلیک‌کنید https://whatsapp.com/channel/0029Va8lVOf72WTsybAfcH0a/8503 قسمت 13 و 14 برایش همه اتفاقات که به سری من آمده بود تعریف کردم و دلیلی عوض شدنم هم برایش گفتم منو ببخش منو ببخش من در فکری خودم بودم و بی خبر از اینکه چی بلا های سری تو آمده من خیلی گوشیش کردم تا همراهی تو ارتباط برقرار کنم اما همه شماره های تلیفو نیت خاموش کرده بودی و در صفحات مجازی هم کاملآ عکسهایت نبود همه شأن را پاک کرده بودی حالا میفهمم چرا این کارا را کردیحالا که فهمیدی اطلس و بعد از همه دردل کردن خود را بیشتر از قبل خوب حس میکردم انکار همه مشکلاتم تمام شده اطلس گفت خوب حالا چی پلان داری بخاطر آیندیت هیچی ولی این را خوب میدانم اکر من همه کار هایم را به توکل خداوند شروع کنم آن شالله بخیر تمام می‌شود اطلس: بیشکیت این حالا یوسف من شد دوستی خوبم بیبین من یک پیشنهاد دارم بیا همراهی من شروع به کار کو چی نظر داری من کاری تورا هیچ بلد نیستم و خوب میفهمی از دستم کاری خاصی ساخته نیست اطلس همراهی من شروع به کار کن باز خودیت میفهمی کاری من خیلی هم آسان است گفتم دروست در موردش فکر میکنم بعد از این همه حرفهای سال ها که داشتیم به اتمام رسید ناوقت شب شده بود به اطلس ییحد اسرار کردم تا امشب پیش ما سپری کند اما قبول نکرد گفت کاری خیلی مهمی دارد اما دفعه بعد جبران می‌کند بعد از رفتن اطلس نگاه انداختم به خانه که خیلی آرام بود و هیچ صدایی نمیشنیدم در این وقت دروازه تک تک شد گفتم کی استند ما استیم بچیم مادرم شأن آمدن کجا بودین چقدر دیر کردین دلم در خانه خیلی تنگ شده بود خوب شده که آمدین مادرم منو در بغلش گرفت حالا چرا اینطوری شدیما که جای دور نرفته بودیم دورست است مادر جان دیکه دیر نکنین پدرم بعد از نان شب مرا خواست تا در موردی چیزی همراهم حرف بزنن من بعد از نماز شب رفتم داخلی صالون دیدم که مادر پدرم نشسته و من را پیش خودیشان خواست من رفتم پیشیشان چیزی میخواستین بگویند برایم پدرم گفت بچیم خوب که میفهمی ما دیکر خیلی پیر شدیم و عمرمام در گذشت است ما فردا شاید زنده باشیم یا مرده اما من و مادریت خیلی در موردیش فکر کردیم و تصمیم گرفتیم تا تو ازدواج کنیتو هنوز خیلی جوان استی رویاهای زیادی داری ما وقتی زیادی شد پشتی یک دختر خواستگار میریم اونا قبول کردن تو ام قبول کو ما ازیت همین درخواست داریم و میخواهیم که تشکیل خانواده بدهی تو بچیم خوب در موردیش فکر کن ما منتظر جواب تو استیم قسمت 13 من بعد از کپ های پدرم رفتم به اتاقم و به کپ هایکه زده بودن خیلی فکر کردم همینطوری روزها در موردیش فکر می کردم بالاخره جوابم را برایشان کفتم مادر پدر شما سری کردنم خیلی حق دارین و تصمیم که شما گرفتین موافقت میکنم هر چی که شما بگوییند به شنیدن حرف ام خیلی خوشحال شدن و از چشم های شأن اشک جاری شد مادرم گفت من برایت یک دختری خیلی خوب با تربیت انتخاب کردیم خیالت جم باشه گفتم هر چی شما صلاح می دانید . بعد از چند هفته مراسمی نامزدی ما برگزار شد و دوستم اطلس هم خیلی خوشحال بود می‌گفت من که برایت گفته بودم یوسف کپ مه راست برامد وقتی اولین بار ی که من نامزادم را دیدم خیلی از چیزی که مادرم می‌گفت مقبول بود و به دیدن ایش دلم خیلی آرام و خوشحال شده‌ بود زیبایی ایش حرفی نداشت و من کاملاً مجزوبیش شده بودم در اولین نگاه. گفتم یعنی اینم خداوند متعال آفریده هههههههههههه بعد از چند ساعت مراسمی نامزدی ما شروع شد و من حلقه ای نامزادی را داخلی انکشتیش کردم در مراسم ملای مسجد نکاح مارا هم بسته کردن و عقد کردیم و خانواده های ما تصمیم گرفتند بعداز یک سال مراسمی ازدواج ما باشد و ما هم موافقت کردیم قسمت14 رواج هایکه ما داشتیم این بود که ما حق این کار را نداشتیم پیش از عروسی یا هم نامزادی دختر را ببینیم و ما هم چیزی که در دین مبارک ما آمده بود عمل میکردیم . من اولین بارم بود که همراهی یک دختر معرفی میشدم اونم بعدی چند روز نامزادیم دلم خیلی تلپ تلوپ میکرد پدرم ایشان از من خواستند که خانه همسری آینده ام برم و هدیه هایکه گرفته بودن ببرم بالاخره من قدم به قدم نزدیک خانه شأن میشدم و بد رقم استرس داشتم به خود گفتم یوسف آرام باش آبروی خودیت نببری هله برو بیبینم چی می‌کنی پسر😂 دروازه را تک تک کردم گفت کیست من استم تو کی استی من یوسف استم و دروازه را به رویم خلاص کد دیدم که نامزادم است گفت ببخشید من فکر کردم کدام طفل است و من را داخل دعوت کرد و به پدر شأن صدا کرد که من آمدم رفتم به داخلی صالون و دیدم که همه خانواده سه نفره آنجا بودن من بعد از احوال پرسی در آنجا نشستم و گفتم هدیه‌ ها را خانوادم روان کردن من آمدم تا آن بیارم اینجا چرا خودت را به زحمت ساختی بچیمگفتم نی چی زحمتی خانواده همسرم خیلی خوب بودن و با من هم خیلی مهربان بودنبعد اونا گفتن ما. میریم شما هم با هم معرفی شوین..
❤️ 👍 😮 ❤‍🩹 🙏 🥰 40

Comments