✨کافه رمان 🕯️و مطالب انگیزشی ✨
✨کافه رمان 🕯️و مطالب انگیزشی ✨
February 10, 2025 at 04:57 PM
#قسمت15 بعد از رفتن آنها من در صالون بودم و چای می‌خوردم دیدم که نامزادم آمد برایش تعروف کردم بفرمایید چای بخورید. نامزادم گفت حتمن صاحب خانه استی و خندید من کمی خنده ام گرفت بعداً برایش خودم بودم معرفی کردم آزش پرسان کردن آسمی مبارک تان چی است😂😂 گفت آسمی من باران است ماباهم کم کم معرفی میشدیم در این لحظات من همه فکری زکرم طرفی باران بود حتا نام ایشم خوشایند بود همانند ی باران راحت ودلکرم کننده بود خیلی مهربان و خوش اخلاق بود وقتیکه خنده میکرد زیبایی ایش دوبرابر میشد و به حرف هایش دلم از خود بیخود میشد برایش گفتم چقدر خوب استی تو این همه سال ها کجا بودی😅😂😂😂 باران خیلی خنده کرد گفت در کدام جا باشم همین جا بودم تو سری من خیلی ناز ادا میکردی لیفتم😁 برای من نمی‌دادی خود شیفته من گفت من تورا خوب میشناسم تو یکی اولین کسی بودی که من نتوانستم از یاد ببرمش بیرون مرا به یاد نداری خوب دقت کن یوسف گفتم نی نمی‌شناسم گفت فروشگاه یادیت میایه روزی مادر آها بلی کم کم یادم میاد ولی چرا آن روز باران : آن فروشگاه مربوط به یکی دوستم میشد در آن روز برایش کمی مشکل پیش آمد، از من خواست تا مراقب فروشگاه باشم من هم مراقب فروشگاه بودم تا که تو خود شیفته آمدی داخلی وقتی که تورا دیدم گفتم چقدر جذاب است این مرد یعنی کی میتوانه صاحب این مرد شود هر کی که است بسیار خوشبخت است من خیلی محوی تماشایی تو شده بودم یوسف اما تو که به آسمان نگاه میکردی حداقل به زمین یک نگاه میکردی که چی موجوداتی زیبای زندگی میکند خوب من در آن زمان قیمت هیچ چیز را دورست نمی‌فهمیدم که چی چیز خوب است یا بد ولی چیزی که به خود انتخاب کرده بودم به تو هم همونو پیشنهاد کردم اما تو یکی چقدر حرف ها زدی مگه من اولین تحقیرم از یاد میره بعد از رفتنت خیلی ناراحت شدم گفتم چقدر جذاب است و هیچ اخلاقی نداره و من در آن روز همراهی خود یک قولی دادم هر وقت تورا دوباره بیبینم خوب حسابته میرسم. روز ها می‌گذشت و من هم در این فکرا بودم خانواده های ما از قبل همدیگرو می‌شناختند ولی وقتی که مادریت آمد به خواستگاری من تورا نمی‌شناختم که ان مرد تو استی وقتی‌که مادریت عکسیت نشانم داد تورا شناختم و من هم بعد از زیات فکر کردن تصمیم گرفتم همراهی تو ازدواج کنم #قسمت‌آخر16 من به حرف های باران خیلی ناراحت شدم و هم خیلی تو شوک شدم من خیلی یک مردی خود شیفته ای بودم بیخبر از اینکه اخلاقی من چقدر از آدم ها ی زندگیم را رنجانده است من از باران خیلی معذرت خواستم تا من را ببخشد واز رفتاری گذشته ام خیلی ناراحت و شرمنده بودم باران گفت به این زودی نی خوب به گذشت زمان همه این حرفها می‌گذره ناراحت نباش یوسف ومن بعد از این شنیدن حرف های باران دوباره به خانه برگشتم وقتی داخلی خانه شدم مادرم گفت آمدی همه چیزا را برایشان به سلامت رساندی گفتم بلی مامی جان و داخلی اتاقم شدم در این فکرا بودم که پدرم آمد اجازه است بلی بفرمایید داخل بنظرم خیلی ناراحتی پسرم از کجا فهمیدی پدر من پدریتم یوسف حالا چی کپ شده که آنقدر در فکر رفتی من به پدرم همه ماجرا را تعریف کردم و پدرم به من گفت تو از گذشتیت خیلی چیزا یاد گرفتی پسرم. و حالا تو اون آدم سابق نیستی گوشش کن از دلی باران این همه حرفهای گذشته را در بیاری و دل ایشه به دست بیاری و با هم یک زندگی خوب شروع کنید که عاری از این حرف ها باشد فهمیدی جان پدر و از اتاقم رفت بیرون من به حرف های پدرم خیلی فکر کردم و من تصمیم گرفتم هر جوری شده دلی بارانم را به دست بیاورم بعد از آن روز من همیشه گوشیش کردم و به هدایا و دستی گل ها کار های که میکردم دلیشه به دست آورد بودم و همچنین من یکجا همراهی اطلس کاررا شروع کرده بودم و زندگیم کامل عوض شده بود . دوستم اطلس هم نامزاد شده بود ومن هم خیلی برایش خوشحال بودم و روز های همین جوری می‌گذشت بعد از سپری کردن یک سال امروز ازدواج میکردیم جشنی ازدواجی ما در فضای باز بود چون باران خیلی دوست داشت تا عروسی را در فضای باز انجام گردد در این روز آسمان خیلی آبری بود به طرزی شوخی به باران کفتم ببین باران اگه بارانیت سری ما نازل شوه همه میکاپ ات خراب میشود هم ما تر میشم پس لطفاً باران دیگه در این عروسی بارانیته نکو 😂😂😂😂😂 به کپ هایم باران خیلی خندید و گفت از دست تو چقدر شوخی استی الله من باران نمی کنم خیالت راحت باشه یوسف جان در این حرف ها بودیم که باران شروع به باریدن کرد و همه لباس های ما تر شد من برایش گفتم من که برایت گفته بودم باران وخندیدم عروسی ما همونجا به پایان رسید و ما خیلی خوشبخت بودیم بعد از یکسال من صاحب یک دختر مقبول شده بودم و همراهی پدر مادرم یکجا زندگی میکردیم یک روز همراهی باران رفتیم بیرون وقتی هر سه ما یکجا قدم می‌زدیم
❤️ 👍 🥹 😂 ☹️ 🆕 🤕 🥰 64

Comments