✨کافه رمان 🕯️و مطالب انگیزشی ✨
✨کافه رمان 🕯️و مطالب انگیزشی ✨
February 12, 2025 at 03:32 PM
#از‌ابتدا‌تا‌انتها #مریم‌حبیب‌زاده #پارت‌1 روی جاده یی عمومی با خیال پریشان  قدم میزدم . چند ثانیه نگذشته بود که اتفاق ناگواری رخ  داد از بی فکری خودم کم بود حادثه کنم ولی فردی دستم را گرفت و ان سویی جاده برد از ان فرد تنها چشمان جادویی اش را نگریدم و مثل اینکه جن بود یا فرشته نجات که ناپدید شد هر چه چشم چرخاندم تا او را در یابم نبود نیست ! سویی مکتب راه افتادم ، درس ها که هیچ ختم ندارند . چه زیبا و حقیقت گفته پیامبر ما ! ( ز گهواره تا گور دانش بجو ) از بدوی تولد که ما یاد میگیرم تا که زنده هستیم هر انچه را دیدیم یا فردی گفت به حافظه میسپاریم تا باشد روزی به کار مان می آید  ، این صنف 12 هم چند روز بعد تمام می شود و میرویم به امتحان کانکور بعدش پهنتون و بعدش ... زندگیست دیگر همه چیز به میل دل ما نمی چرخد پشتون های اصیل هستیم ، از ولایت زیبایی پکتیا ، دره هایش کوه هایش ، آب و هوایش واقعا دیدنیست ، ولی از قصه ها این ها را میدانم چون وقتی من تولد نشده بودم والدین ام بار سفر بسته بودند و به کابل زیبا ساکن شده بودند و هر چه مال و اموال و ملکی که داشتیم را به فروش رسانیده بودند . حالا چه هستیم ؟! فقیر ، از همان هایی که روز و شب برای پیدا کردن یک لقمه نان سرگردانند ، اگر فقیر تولد شدی اشتباه تو نیست ! ولی اگر فقیر مردی اشتباه توست . چون باید کوشش به خرچ دهیم . خانواده یی 5 نفره ، مادرم ، پدرم  ، خواهرم ، برادرم ، من . خواهرم ( هیله) برادرم ( محمد ) پدرم که معلوم نیست چه کاره هست ! مادرم خانم خانه . خانه یی کوچکی داریم شریکی با کاکایم . کاکایم چهار فرزند دارد دختر بزرگش ( حسنا ) پسرش ( سعد الله ) دختر کوچکش( حسینا ) و اخرین فرزندش ( صابر ) . انها هم وضع بهتری از ما ندارد ولی ما محتاج تر از انها هستیم . می گویند صبر ثمر دارد ، پس ثمر صبر ما کو ؟! کجاست از ان روزی که من متولد شدم تا حال 18 سال میگذر ولی از همان زمان دیگر ما محتاج شدیم شاید تولد من  بد شگون بود یا هم این امتحان الهی است ( الله و اعلم ) غرق افکار خود بودم که حس کردم فردی صدایم می زند  ولی کی ؟! + سلگی ... سلگی ... سلگیییی . _ ب ... بله ...استاد ببخشین فکرم نشد . + بخان درس جدید را . اهسته اهسته حالات روی من مستولی گردید و شروع به خوانش کردم و افکارم را از هم گسیستم . زنگ زده شد و همه شاگردان شتاب زده از در مکتب خارج می شدند گویا زندانی بودند . وقتی اول صبح وقتر از همه بیدار می شوند تا بیایند پس چرا زمان تعطیل این گونه حقارت وار پا به گریز می گذارند . باز افکار ازار دهنده سراغم را گرفتند . او کی بود ؟! چطور به یکباره آمد و قهرمان شد ؟! چرا ها و چطور هایی زیادی ذهنم را مختل کرده ولی جواب شان را از کی دریابم ؟! شاید به مروز زمان همه راز ها بر ملا شوند فصل برگ ریزان و خش خش برگ ها آغاز شده فصل زیبایی طبیعت ساز ، فصلی که همه چیز را با خود می برد و سرد می سازد . بعضی ادم ها هم استند که مثل همین پاییز یکباره می آیند ولی زود می روند و اما ... همه چیز زندگی مان را با خود می برند . فصل پاییز بهاریست که عاشق شده است . وقتی عاشق می شوی هست و بودت می شود معشوق . معشوقی  که از راه رسید و قلبت را به سرقت گرفت . چه سرقتی ، که تا هستی هست فراموشش نمی توانی . پاییز هم بخشنده هست هم گیرنده . روزی که با معشوقت روی برگ هایش قدم میگذاری برگ هایش خش خش می کند . روزی که از برکت پاییز باد می وزد و موهایی معشوق پریشان می شود و برای تو بهانه یی است برای لمس موهای معشوق . روزی می شود و روی معشوق را نمگین می کند و تو دست برده ان نم ها را با سر انگشت می گیری پاییز را باید بخشنده خواند!
❤️ 👍 😮 🆕 🥰 34

Comments