❤️•حریم عشق•❤️
❤️•حریم عشق•❤️
February 12, 2025 at 07:59 AM
# داستان عاشق دختر شدم که سرطان داشت پارت نهم نشر ارکین عاشق دختری شدم که سرطان داشت 😭 خوب روز محفل رسید دو شنبه بود هیچ چیز یادم نمیره هر چیزی که در مورد برازنده است دانه به دانه یادم است . خوب روز محفل شد بززگای خویش قوم ما هم بود و اونا هم خواسته بودن شیرنی میدادن مه ره هم پدرش خواست اگنی تنها مرد ها میرفتنو خانم ها ولی پدرش گفت تو هم باید باشی چون یک نکاح شرینی خوری هم میکنیم خوب آماده شدم یک جوره دریشی سیاه خریدم و با دو چله حرکت کردیم رفتیم نکاح بسته شد و وقتش بود بروم دگه اطاق و وقتی چله به دست کردن بودرفتم و داخل شدم وقتی برازنده ره دیدم عقل و هوشم از دستم رفت مثل ماه چهارده میدرخشید با او چشم های آبی اش موهای زیبایش هیچ وقت آرایش نمیکرد اگر میکرد هم بسیار کم چون امتو ساده مقبول بود آرایشگاه رفته بود و موهای شه مچم دم اسپی میگن چی میگن امتو جور کرده بود با یک ساری دامن سرخ مثل لال وقتی محو دیدنش شده بودم قلبم بسیار به شدت میتپیت از چشم هایم اشک خوشی میامد نزدیک شدم و محو دیدنش شده بودم او هم همقسم طرف مه میدید و از چشم هایش اشک میامد گفتم گریه نکو بدماش دانشگاه اگنی فیشنت خراب میشه پیسه ات که به آرایشگاه دادی حیف میشه امتو خنده کد و گفت همی روز هم شوخی هایته بس نمیکنی 🥹🥹 از قلبم خدا خبر بود که وقتی نبودنش ره فکر میکدم 😭 مه زیاد شوخ طبیعت بودم همیشه برازنده ره آزار میدادم او هم باز جنگ میکد و قهر میشد وقتی قهر میشد زیاد مقبول میشد و هم خشن باز پس که معذرت خواهی میکدم میگفت برو تو آدم نمیشی 😒🥹 خوب بگذریم .. چله هاره به دست هم دیگر کردیم و مه سر برازنده ره بوسیدم چند لحظه بودیم و وقتش شد براییم و بریم خداحافظی کردیم دست پدر برازنده ره هم بوسیدم و بیرون شدیم هنوز داخل موتر نشده بودیم که سر و صدا شد در داخل خانه به عجله داخل شدیم و دیدم برازنده در بغل مادر خود است و مادرش چیغ میزنه دخترم 😭 دلم از جایش تکان خورد و پاهایم سستی کرد و صدا کردم آب بیاریننننن😭 وقتی آب به رویش زدیم کم کم به هوش آمد عاجل بوردیمش پیش داکتر وضعیت اش خراب شده میرفت و قلب مه هم تکه تکه میشد برش تا روز شنبه در شفاخانه بستر بود شب روز پیشش بودم یک لحظه از پیشش دور نمیشدم تا شنبه که پرواز بود و میرفتیم پاکستان از فامیلم خداحافظی گرفتم و با برازنده شان رفتیم طرف پاکستان ادامه دارد داستان عاشق دختر شدم که سرطان داشت پارت دهم نشر ارکین عاشق دختری شدم که سرطان داشت 😭 در طیاره پهلویم بود برم گفت ... اقدر داستان خوده برتان نوشتم بنظرم وقتش اس نام خوده هم بگویم نامم یما است . برم گفت یما گفتم جان بگو زندگیم 🥹 گفت اگه مه بمورم و خوب نشوم ازیت میخوایم زندگیت ره امتو عادی ادامه بتی دانشگاه ات ره وظیفه ات ره زندگی ته فکر کو مه هیچ نبودیم چون همه اشتباه از مه اس مه همه چیز ره هم میدانستم بازم همرایت صمیمی تر شدم چون پیش تو خوده آرام حس میکدم 🥹 با چشم های پر از اشک جواب شه دادم گفتم چوپ شو دیوانه تو چی میگی هیچ گپی نمیشه ای گپاره ده فکرت جای نتی او مه بودم که هر روز بخاطر دیدن تو کانتین میامدم تو خو کاری نکدی که پشیمان باشی و نی مه خوش باش که به هم رسیدیم 🥹🥺 با وجود که میفهمیدم همه گپ هایم فقط دلداری دادن به هردویما چیزی بیش نبود بود ولی بازم امید به خدا داشتیم و در هر نماز خود فقط اوره میخواستم 😭😔🥺 خوب پاکستان رسیدیم تداوی اش آغاز شد یک هفته گذشت ولی به جای که وضعیت برازنده خوب شوه بدتر شده میرفت یک ماه گذشت وضعیتش روز به روز وخیم میشد و داکتر ها میگفت امید زنده ماندنش کم اس🥺😭 روز به زوز زندگی سرم تاریک میشد به جز نماز و دعا چیزی دیگری از پیشم ساخته نبود داکترا گفتن مجبور استیم سدر هایشه عملیات کنیم و قطع کنیم اگر نی از درد میمیرد به طور کل گفتن سدر هایش از بین رفته اوفففف خدایا چی روزی که نداشتم زندگیم سرم تاریک شده بود با خدا در جنگ بودم 😭😭😔 پدرم و مادرم هم آمدن پاکستان با خبر شدن ای وضعیت عملیات تمام شد برازنده به هوش آمد پیشش رفتم توان گپ زدن نداشتم و حرفی به گفتن او هم همقسم تنها غرق گریه بود و میگفت گریه نکو دیوانه مه خوب میشم مه هم میگفتم خو خودت گریه داری مه هم میگم خوب میشی پیشش به اندازه ای گریه کردم که از حال رفتم و هیچ به جانم نفهمیدم وقتی بیدار شدم در اطاقش بودم سر چوکی خوابم بورده بود و او هم خواب بود بیرون شدم از اطاق رفتم وضو گرفتم و نماز خوانده رفتم وضعیت برازنده هم از بد بدتر میشد با گذشت هر روز و ساعت یک هفته دگه هم گذشت تداوی هیچ فایده ای نداشت داکترا هم میگفت وقت زیاد نداره بیشتر از یک هفته همه غرق گریه بودن پدرش مادرش با دو برادرش و همتو فامیل مه و خودم به جز دعا چیزی دیگری از دست ما نمیامد ادامه دارد داستان عاشق دختر شدم که سرطان داشت پارت یازدهم نشر ارکین عاشق دختری شدم که سرطان داشت 😭 دو روز دگه هم به همی وضعیت گذشت نصف شب بود و ماه اسد تاریج۱۸ ساعت ۲ شب که با صدای چیغ بلند شدم به عجله بیرون شدم از اطاق پایواز ها به دوش خوده رساندم که چی گپـ شده وقتی رسیدم مادرم گفت نفس های آخر خوده میکشه و باز هم زندگی سرم سیاه شد قلبم تکان خورد سکوت کده بودم نزدیکش شدم در زیر آکسیجن بود چشمش به مه خورد اکسیجن ره دور کد از صورت خود و طرفم لبخند زد 😭🥹 لبخندی که مثل خنجر به قلبم فرو میرفت گفتم چی شده چشم آبیم زندگیم نفسم دست شه گرفتم داکتر ها میگفت نفس های آخرش اس سکوت کده بودم غرق گریه 😭 همو گریه ای که فعلا از چشم هایم سرازیر میشه با نوشتن هر کلیمه و جمله ای داستان سیاه زندگیم .😭😭 گفت یمایم زیاد دوستت دارم حرف های که در طیاره برت گفتم یادت اس به زندگیت ادامه بتی دستای یخش بین دستایم بود😭 مه دیوانه وار گریه میکدم و میگفتم نگوووووو اقسم نگوووو چی میشه برازنده نگو لطفا عذر میکنم😭😭😭 که یکبار دستایش در بین دستایم از حرکت ماند و چشم های آبی اش دگه تکان نمیخورد و نگاهش از طرف مه به طرف آسمان شد و چشم های آبی اش باز ماند و همه چیز همه لحطه ها فقط با یک جمله 😭😭😭😭😭😭 اناالله و انا الیه راجعون تمام شد 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 چیغ و فغانم همه جا ره گرفته بود برازنده ام دگه نبود دگه او کسی که برم از جانم کرده مهم بود نبود زندگیم تباه شد عشق اول و آخرم در قلبم دفن شد و شدم یک جسم بدون روح 😭😭😭😭 هرچقدر اینجه ناله کنم فایده نداره جز طولانی ساختن داستان 🥺 مراسم جنازه تمام شد فقط جنازه خودم بود بسیار به مشکل گذشت ختم و خیرات تمام شد و مه هم بعد چند روز از خانه پدر برازنده به خانه خود برگشتم چیزی به گفتن پدرم شان و پدر و مادر برازنده هم برم نداشتن به جز از دلداری پدرم هم میگفت آینده معلوم بود بچیم ما هم خواستیم که مسولیت پدری و مادری خوده برتان انجام بتیم که فردایش ماره مقصد نکنین 🥺🥺 داستان عاشق دختر شدم که سرطان داشت پارت دوازدهم ( آخر ) عاشق دختری شدم که سرطان داشت 😭 همه چیز گذشت تا چندین هفته به خود نامدم دانشگاه ره رها کدم چون بدون برازنده معنایی نداشت وظیفه هم نمیرفتم چندین بار پدر برازنده آمد و خواهش کد مجبور شدم بروم مثل معتاد ها شده بودم هر چیز و هر کسی سرم بد میخورد تا امروز که در همو وظیفه استم به جای پدر برازنده و هنوز هم با فامیلش رفت و آمد داریم مثل یک طوفان آمد به زندگیم و یک ضربه محکم به قلبم زد و رفت 🥺😭 تا فعلا شب ها بخاطرش گریه میکنم و از پیش چشمم دور نمیشه هر روز که میگذره آرزوی مرگ خوده میکنم فعلا ۲۸ ساله شدیم و هنوز به زندگی عادی خود بر نگشتیم شش سال میشه از همه چیز ولی زره به زره اش پیش چشمم است چند بار فامیلم قصد ازدواج مه گرفتن مه ممنانعت کدم چون ای شش سال هنوزم برم هنوز هم مثل همو لحظات است 😭 تمام . با خواندن ای داستان لالایم واقعا اشک از چشمایم پایان شد گفتنش خوب نیست ولی درک کردم که هنوز هم عشق واقعی در دنیا و زندگی وجود داره . خداوند برازنده خاهر ماره هم مغفرت کنه 😥 و لالا یما ره هم خداوند کمک کنه که به زندگی عادی خود برگردد . پایان که خواندین حتما لایک کنین دوستای عزیز منتظر داستان بعدی ما باشید و تشکر از تمامی شما که تا آخر داستان حمایت کردین قربان تان
😢 ❤️ 👍 😭 🥺 🤲 🥹 😂 😥 😿 402

Comments