❤️•حریم عشق•❤️
❤️•حریم عشق•❤️
February 15, 2025 at 03:54 AM
#داستان واقعی پسری که عکس های برهنه ام را در فیسبوک منتشر کرد نشر حاجی عمر وقتی گفت میخواهم سرتا پا (س_ک س) ببینم ات جانم لرزه گرفت گفتم چه؟! گفت اگر من را دوست داری اگر میخواهی تا آخر سر ات باور کنم اگر میخواهی دوست داشتن ات باور کنم عشقی که نسبت به من داری باور کنم همین کار را کن من رد کردم گفتم دوستت دارم، عاشق ات هستم، نیاز به این کار نیست قطع کردم یک ماه سر همین موضوع بحث دعوای مان بود من قبول نمی کردم بلاخره خر شدم پست شدم احمق شدم قبول کردم خودره نشان دادم و اون میگفت چی کنم من همان کار را میکردم با هر کار من سکرین شات ویدیو میگرفت من نمیدانستم خوب این شب تمام شد تمام شب عذاب وجدان پشیمانی داشتم گریه کردم دعا کردم خدایا مرا با این خرگری ام ببخش وبارها وبارها تقاضا کرد دگه رد کردم سر همین مسله دگه دلم ازش سرد شده بود تا اینکه روابط ما به جنگ ودشنام کشید همینطور ادامه داشت تا اینکه همین بچه کاکای لعنتی ام از رابطه مان خبر شده نمیفهمم چطو شماره اش پیدا میکند وبرایش دروغ میگوید گویا من با اون رابطه دارم یک شب برم زنگ زد گفت حالا دلیل این کارهایت را فهمیدم تو رابطه با فلانی گرفتی من حیران ماندم گفتم نخیر مگر چطور تو خو تمام دنیایم هستی با اون بچه من چه کار دارم اون از خواستگاری و رد کردن منه خبر نداشت جنگ ما تا سه شب طول کشید تا که برم گفت تو دختر سگ هستی گفتم پدر من که برات اهمیت ندارد و حرمت اش نداری از مره دگر برادرم باشی همینجا رابطه تمام شد نا مرد گفت که این طور؟ گفتم بله مگه چی؟ گفت اوکی باز ببین چی میکنم من گفتم هیچ بدی کرده نمیتواند که تا فردا شام از ده فیسبوک تمام عکس های سکس من منتشر شد 😔😞 ادامه دارد ... قسمت بعدیش خیلی جالب اس که دختر هم انتقام میگیره #داستان واقعی پسری که عکس های برهنه ام را در فیسبوک منتشر کرد قسمت دوم نشر حاجی عمر وقتی که عکس هایم در فيسبوك گروپ ها منتشر کرد خویش واقارب مان خبر شدند عکس هایم منتشر شده میرفت زیر گپ همگی رفتم خویش وقوم همگی خبر شدند زن کاکایم جشن برپا کرد که سر بچه ام کبر کرد بد رقم از طرف پدر ومادر وبرادرهایم لت خوردم دست ام شکست سر مه برادرم شکستاند خلاصه نیم جان شده بودم با این کارم برادر هایم هردوی شان تاب نه آوردند رفتن ایران از آنجا ترکیه حالا یکیش فرانسه هست یکیش آلمان من دگه روز ها در اتاق بودم در فکر انتقام و پدرم اصلأ طرفم نمیدید مادرم چون مادر بود حس عاطفی اش اجازه نمیداد با هر طورش که بود گاهی میامد نوازش ام میکرد ومیرفت شاید باور نکنین از اتاق تا تشناب میرفتم بس فقط مادر یا خواهر مثل سگ در اتاق برم غذا مینداختند بس شش ماه از این مسئله گذشت یک روزش برش زنگ زدم گفتم اش هرچه که شد مه بخشیدمت بیا مره از این وضیعت نجات بده فقط خنده میکرد مه با هر نیرنگ دلش را میخواستم به دست بیارم از دروغ برش گریه میکردم قسم میخوردم هنوزهم دوستت دام بیا فقط من با خودت ببر هرجا میبری او به هیچ صورت حاضر نبود ولی میفهمید مه چقدر دوستش داشتم بعداز دوماه تماس وزاری کردن رازی کردمش کابل بیاید کابل آمد گفتمش برویم قرغه وقتی دیدمش طوری برخورد کردم هیچی نشده رفتیم قرغه یکجای گوشه گفتم برویم نمیخواهم کسی مزاحم باشد مه فرصت میپالیدم خوب نان خوردیم ای طرف اوطرف گشتیم بسیار هیجانی دست وپاچه بودم بلاخره زیر یک درخت شیشتم مه برش گفتم بیا سرته سر زانو ام بمان سراش سر زانو ام ماند همینطور موهایش نوازش میکردم برش گفتم تو چشم ها ات ببند و همینطور نواز اش میکردم گپ های محبت آمیز میدادمش با خود یک کارد یا همان(برچه) در یخنم بود آهسته کشیدمش او چشم هایش خمار نوازش من بود #داستان واقعی قسمت سوم آخری برچه را بلند کردم در چشم راست اش زدم تاکه فریاد زد در چشم چپ اش تا که میخواست مانع شود دور شدم گفتم با همین چشم ها برم خیانت کردی دیده دیده عکس ام را نشر کردی زمین افتاده بود نمیفهمیدم چی میکنم نمیدانم چند تا دگه زدم بر بروی قلب وسینه وگوش هایش همانطور خودم ام از هوش رفتم وقتی به هوش آمدم در شفاخانه بودم بعدش راهی زندان زنانه شدم از هیچ چیز پشیمان نبودم وقتی راهی زندان بودم میفهمیدم دگه برامدنم محال است ولی در این دعا بودم که هلاک شده باشد بعداز محکمه و اثبات جرم از حوزه بزدنم زندان در زندان بودم بعد ها فهمیدم بعداز یک هفته حرام شده بود چون از چشم وگوشش جراحت زیاد برداشته بود. دگه خوش بودم وجدانأ راحت بودم هرچند زندان جایی خوبی نبود بالخصوص به دختر ها هر روز پیش چشمم فروخته میشدند زنان ودختران جوان حتی حامله دار میشدند از فلان وزیر وریس وآمر وقومندان وقتی از من بار اول درخواست شد از همان روز تا روزیکه نجات پیدا کردم خود ره در دیوانه گی انداختم همیشه کوشش میکردم به خود واطرافیانم ضرر برسانم تا طعمه کدام قومندان نشوم. تاکه طالب آمد رها شدم با مادرم رفتیم ایران از اونجا آمدیم ترکیه زندگی نور مال دارم فقط هر روزم در دعایم اینست که خداوند مره بخاطر اون ویدیوکال ام ببخشد بخاطر به قتل رساندن اون بچه هیچ پشیمان نیستم 😊 پ_ن اکثرأ از این داستان در قرغه باخبر اند در سال 1393 اتفاق افتاده بود. فقط در اخیر خواستم بدانین که بعضأ از شما کرده بدبخت تر هستن وبیچاره تر به شوهر خسران تان شکر بکشین از داشته عای تان لذت ببرین هر روز صبح دست مادر پدر اان را ببوسید خواهر وبرادر تان را در آغوش بگیرین هیچ کس وهیچ چیز با ارزش تر از فامیل نیست. من هم عشق مه از دست دادم هم پدرم را هم برادر ام را خویش اقارب را همچنان. حالا همینقدر میکنم از نو آغاز کنم وبه خود ومادرم زندگی بهتری بسازم همین😊
❤️ 😢 👍 😭 😮 🥹 😂 💔 👏 271

Comments