Afghanistan Young Generation Organization
Afghanistan Young Generation Organization
February 21, 2025 at 03:40 PM
شماره ۲۲ عذرا نایاب ندانستم که شوریده گی هایم دقیقاً کی تعین شکل کردند. جوانک شاد و شمشادی بودم (به گفته‌ی مادربزرگ). بدون موزیک و موسیقی می‌رقصیدم و دور خودم می‌چرخیدم. بی‌معنی‌ترین حرف‌ها مرا به قهقهه می‌انداخت. دنبال کودکان می‌دویدم، موش و پشک مرده را می‌گرفتم و تا آنجا که دم داشتم آنها را (بی‌ادبی معاف باشد)، مثل سگ می‌دواندم. هر کسی مرا می‌دید، بی‌ملاحظه (یا شاید هم با ملاحظه) می‌گفت: "این یک تخته‌اش کم است." آدم معمولی همچین غلط‌هایی نمی‌کند. شاید هم راست می‌گفتند. آدم‌های معمولی، مثل من، در یک عصری که مثل سگ زیر باران آبکش شده‌اند، دل را به انسانی که قصد کمک کردنش را داشته باشد نمی‌دهند. چیزی در من می‌لنگید. دستی داغ، تنی لرزان و سرد مثل میت های من را لمس کرد و منی درمانده جرقه‌ای حس کردم. گویا به جای رگ و خون، زیر پوستم سیم و آب قرار داشت. بارقه‌ای رخ داد و من در حال آتش گرفتن بودم. او را چند باری دیگر هم دیده بودم. با نگاه‌های زیرچشمی مرا می‌بلعید. شاید او هم از خدایش بود تا مرا در همچین روزی گیر آورد. در اوایل زیرچشمی همدیگر را پاییدن‌ها، لب گزیدن‌ها و خنده‌های نصف و نیمه‌های ما ادامه داشت. ایامی رسید که برای همدیگر شعر می‌نوشتیم؛ شعرهایی در قالب دلتنگی که در عطش خواستن همدیگر به رشته‌ی تحریر درآمده بودند. نمی‌دانستم که چه جریان داشت. همه‌ی اتفاقات و احساسات در نظرم مسخره جلوه می‌کردند. گویا من، از خویشتن به دورم. گاهی خودم را در بحری از افکاری که موج‌هایش او بودند، می‌یافتم. در فکری دلداده‌ی ابله که مرا روز قبل ساعت‌ها در انتظارش نگه داشته بود، بدون آفتابی شدن. با خواندن یک سطری از شعرهایش که حالا به آنها فکر می‌کنم و مطمئنم برای خیلی‌های دیگر نیز فرستاده بود، دوباره رامش می‌شدم. گویا او نبود که روز قبل از گریه‌ی زیاد سرم را در مرز انفجار رسانده بود. می‌گفت: "این عشق است دیگر، عزیزم. تو تازه به این دنیای بی‌ثباتِ تلخ و شیرین گام نهاده‌ای. عشق من تو را به اوج می‌رساند ولی افکار ناهنجارت‌اند که تو را به زمین می‌زنند، نه عشق من. من تو را با تمام وجودم می‌فهمم و می‌دانم که در کله‌ی کوچکت چه می‌گذرد." ولی ژرفای نهادم آن را نمی‌پذیرفت. به همان اندازه که خام و خوار بودم، می‌دانستم آن هر چیزی بود جز عشق. در آن سه کلمه‌ای که یک عالم مفهوم گنجیده بود، می‌بایست رشد می‌کردم، مانند گلی که مادربزرگ در باغچه‌ی کوچکش کاشته بود. عطشم برطرف می‌شد و غمی کمتری داشتم. ولی همه چیز برعکس بود. برای اصلاح‌سازی او تا با او بسازم آستین بالا زدم. ولی تنها چیزی که قوت می‌گرفت، دوری بود. دستان و غذاهایم می‌سوختند، نان‌هایم قابل جویدن برای مادربزرگ پیرم نمی‌بود، صدایی از دهانش برمی‌خاست، گویی سنگی زیر دندان گرفته. لبانم ترکیده مانند کویر، موهایم آشفته و رنگم زرد و زار می‌گردید. دانستم که شعله‌های عشقی که یکطرفه تو را در خود می‌سوزاند، هرگز به گلستان مبدل نمی‌شود. این تویی که می‌سوزی. چنان می‌سوزی که حتم دارم شعله‌های جهنم به آن اندازه هولناک باشند. از او فاصله گرفتم. جسماً. روحاً؛ امکان‌پذیر نبود. چون من از اوایل در بلاتکلیفی عمیقی به سر می‌بردم. نمی‌دانستم یا نمی‌توانستم بفهمم که از ابتدا دلباخته‌اش بودم یا حسی دخترانه ای در من گفت که عشق مردی را چاشنی زندگی‌ام کنم. ولی هر چه بود به واقعیت تبدیل شد و فقط آرزو می‌کردم خداوند، لااقل به او هنر دانستن را می‌آموخت. کاش مرا مانند اشعار بی‌معنی‌اش که هرگز با صدای بلند به آن اعترافی نکردم، می‌خواند. روحم را لمس می‌کرد. از غم‌های کوچک و بزرگم می‌رهاند مرا؛ چون من برده‌ی شدم در چنگ درنده‌ی سوگواری. ولی همه‌ی آن آرزوها خیال ماند و بس. او همیشه کسی ماند که ادعای دانستن مرا می‌کرد و من شدم مستاصلی در عطش عشق و توجه.
❤️ 👍 😂 😮 21

Comments