
نشریه ارمغان نطنز
February 24, 2025 at 12:25 PM
*✍️ يادداشت واصله 👇*
به نام ویاد خدا
داستانک (دلنوشته)
اواخر مهر ماه سال 67 بود، بیش از یک سال بود که از خدمت مقدس سربازی بر گشته بودم وفارغ از وظیفه ای که برعهده ام برای دفاع از مام میهن انجام داده بودم تصمیم گرفتم درمرکز فنی وحرفه ای کرج برای جبران ترک تحصیلم برای رفتن به جبهه های حق علیه باطل دوباره به فراگيري علوم روز انهم بصورت عملی و شفاهی روی بیاورم اخه جنگ دیگه تموم شده بود و دلیل موجهی برای عدم ادامه تحصیل نبود. در بدو ورود باید در آزمونی که تدارک دیده بودند تا میزان اطلاعات افراد را بسنجند قبول می شدم .جلسه امتحان شروع شده بود. سخت مشغول جواب دادن بودم که یکی از بچه ها از پشت سر آرام گفت: فلانی مداد اضافه داری، شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: نه! ناظر جلسه نگاهی بهم انداخت و گفت: چه خبره! گفتم: استاد! مداد می خواستند. همزمان آن شخص دستش را بلند کرد و گفت: ببخشید استاد!
مغزی مداد فشاری ام تمام شده، اگر بچه ها لطف کنند و اگر مداد اضافه دارند به من بدهند، ممنون می شوم. هیچ کس حرفی نزد. بنده خدا خجالت زده و ناراحت، آهسته روی نیمکتش نشست. بچه ها بی توجه به حرف های او مشغول جواب دادن به سؤالات شدند. جلسه غرق سکوت بود که یکهو صدای شکستن یک چیزی توجه همه را به خودش جلب کرد.
استاد خیلی عصبانی شد. «چه خبره! چه تونه؟ مثلاً جلسه ی امتحانه». توی این لحظه یکی دستش را بلند کرد، با اجازه از استاد بلند شد و رفت پیش ان بنده خدایی که درخواست مداد اضافه داشت. بچه ها دیگر به برگه ها توجّهی نداشتند همه کنجکاو بودند ببینند او چه کار می خواهد بکند. یک آن احساس کردم بدنم داغ شد. احساس شرمندگی شدیدی داشتم. فکر کنم اکثر بچه ها همین حس و حال را پیدا کردند حتّی خود استاد.
او مداد خودش را از وسط نصف کرده بود و نیمه ی آن را مقابل کسی که مغزی مدادش تمام شده بود گرفته بود. بیچاره هم نمی دانست باید چه کار کند. بالاخره باقبول مدادنصفه جلسه امتحان ادامه یافت وسکوت توی کلاس دوباره حاکم شد. جلسه امتحان تمام شد ومن وسوسه شدم تا ازنزدیک با این ادم اشنا شوم وبپرسم چرا مدادش را شکست . نامش را پرسیدم گفت محسن گفتم چه نام با مسمایی یعنی احسان کننده ...
جالب اینجاست که علاوه بر من و تعداد محدودی از آزمون دهندگان که قبول شده بودیم محسن که مدادش را شکست ونصف انرا بخشید تا کمکی کرده باشد وانکه مغزی مدادش تمام شده بودهم جزء اسامی قبول شدگانی بودند که اسمشان روی تابلو اعلانات بود . اما روز ازمون آخرین باری بود که محسن را دیدم ودیگر از او هیچ خبری نبود. کلاسها شروع شد واو همچنان غایب بود وفقط صدای شکستن قلمش ونصف کردن آن براي مایی که حاضر بودیم به یادگار مانده بود. چند ماه بعد وقتی وارد کلاس شدیم، یک سبد پر از گل های لاله روی یک صندلی خالی به جای محسن قرار گرفته بود.او برای تفحص شهدای مفقود الاثر به منطقه جنگی شلمچه که من هم درآن حضور داشتم رفته بود وسعادتی که نصیب من نشده بود اورا درآغوش گرفته بود
با دیدن گل های لاله یاد آخرین روزی که محسن را دیده بودم افتادم و قلم شکسته اش. در واقع در آن روز او با شکستن مدادش روح بی تفاوتی و غرور من و تمام کسانی که جز خودشان را نمی توانستند ببینند شکست.
او با شکستن مدادش راهش را پیدا کرد وبه سر منزل مقصود رسید ومن ماندم ومحکوم به ادامه زندگی وطی طریق راهی دشوار و شکسته شدن های چند باره وخردشدن های دمادم...
✍سید علی رضوی کمجانی
https://whatsapp.com/channel/0029VaWPevlCBtxEmD8aaz2f