
زیبایی👰 و سلامتی ♥️
February 26, 2025 at 11:38 AM
*#رومان کوتاه :*
*`بخاطر پول با مرد 50 ساله ازدواج کردم`🥺*
*#ترتیب کننده: حسیب ملکزی*
*# قسمت : چهارم / پنچم*
👑
`قسمت گذشته ش اینجا 👇🏻👇🏻👇🏻`
https://whatsapp.com/channel/0029Vaj05cnKWEKssk67wW1Y/9578
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
حاجی گفت دیگر بس است مه خواستگاری میایم گفتم خیره ماه حمل بیا حال بیازو زمستان است گفت نیکه مره نمیخواهی از مه سو استفاده کرد ی گفتم نه بخدا چنین حرف نیست فقط در ماه حمل 18 ساله میشم گفت خیر است تو خو از اول همه گپ من میفهمیدی خوب اون روز خانه آمدم زیاد گریان کردم مادرم پرسید چه شده دخترم... معده درد استم مادر... مادرم هه دختر ساده مه آدم ده خاطر یک درد ساده ایطو گریان میکنه کاش مادرم میدانست دخترش در چه منجلاب گیر افتاده و دیگر رهایی ندارد کاش میدانستی مادر دخترت دیگر آن مریم صاف ساده و پاک قبل نیست کاش میتانستم مشکلم برش بگویم اینبار حاجی تصمیمش جدی بود 1 روز بعد حاجی زنگ زد امروز طلب گار میفرستم خیلی ناراحت بودم تا حدی که تب شدید داشتم خودم را باز سرزنش میکردم مریم احمق پول مرد را خوردی خوب چکر زدی میفهمیدی عاقبت چنین خواهد شد خوب چند ساعت گذشت نزدیک ساعت 10 سه تا زن آمدن یکش پیر بود دو تایش همسن مادرم بود خوب نشستن خانه چای بوردم خوردن بعد از یک ساعت حرف از خانه رفتن مادرم زیاد عصبانی بود همچنان او زن ها هم سر صدا کرده رفتن مادر چه شده ای زن ها که بودن مادر چرا گریان میکنی... چیزی نه دخترم یک چند تا زن بد اخلاق مه میفهمیدم مادرم چرا ناراحت است اگر میفهمید دخترش هم با او مرد رابطه دارد مطمئن هستم سکته میکرد شب شد پدرم هم از سر کار آمد سر نان شروع کرد مادرم به تعریف قضیه امروز به مریم طلب گار آمده بودن به یک مرد 50 ساله احمد چه مادرم بیاب شان میکردی خواهر مه کدام دختر ایلایی نیست که در سرک مانده باشه پدرم ساکت بود تا اینکه دهن باز کرد نزد من هم آمده بودن حاجی وحید بود کسی که پیش اش احمد کار میکرد نمی فهمم دختر مرا کجا دیده احمد که خونش به جوش آمده بود.. من حاجی صاحب را آدم خوب فکر میکردم اما چقدر انسان پست برامد پشت یک دختر که همسن دختر اش است را گرفته است دیگر سر کار نمیرم حتما از اول هدف اش همین بود گفتم چرا برایم کار داد من که ساکت بودم و ناراحت دعوا های اینها را نظاره گر بودم مادرم زن ها را بیاب کردم گفتم دختر مه کدام بیوه نیست که به مرد همسن پدرش بدهمش رفتم اتاق که حاجی زنگ زد میفهمیدم خاطر این قضیه است اوکی کردم شروع کرد.. دختر تو مره مسخره کردی گفتی که خانواده راضی میسازی حالا این رفتار خانواده ات چه معنا گفتم فردا همرای شان حرف میزنم مه بی وفا نیستم سر حرفم هستم... خوب میشه سر حرفت باشی وگرنه زندگی را سرت جهنم میسازم موبایل قطع کرد رفتم خوابیدم و گریه میکردم مادرم بالا سرم نشست موهایم دست زد دختر قشنگم گریه نکو ما خو توره به او مرد نمی دهیم خودش هم همرایم گریه میکرد گفت از گشنه گی هم بموریم در سر سرک هم بمانیم دختر ماره به مرد پیر نمی دهیم از رویم بوسه کرد من که بغضم شکست گریستم با صدای بلند خودم میدانستم خودم را دست چه بلای داده ام و هزاران بار به او روز که در مشاینش رفتم لعنت میفرستادم میگفتم کاش پاهایم شل میشد خوب صبح شد در سر چای صبح دل به دریا زدم گفتم پدر مه قبول دارم.. پدرم چه را قبول داری دخترم... من حاضرم با اون مرد ازدواج کنم ناگهان سلی در رویم خورد که شوری خون در دهنم احساس کردم احمد بود دختر بی حیا ای چه حرف است میزنی دیوانه شدی او از پدر ت هم بزرگ است گفتم مه گفتنی خوده گفتم یا همو یا هیچ ایبار پدرم هم کت سلی زدم احمد هم لت کوبم کرد از جانت بیزار شدی که میخواهی با مرد پیر ازدواج کنی گشنه ماندی چیغ زده گریان کردم زندگی خودم است خودم تصمیم میگرم کت که ازدواج کنم به شما چه میخواست دوباره بزنیم که مادرم خودشه در رویم انداخت خیره نکو احمد بچیم گناه داره مه کتش گپ میزنم از روی بی عقلی گپ میزنه مادرم بیرون بردم دهن و دماغم با خون یکی شده بود مادرم رویم شست دخترم دیوانه شدی ای گپا را میزنی تو چه مجبوریت داری که با مرد پیر عروسی کنی بردم به اطاق دخترم مه آرزو دارم تو با نام نیک ازدواج کنی با یک بچه خوب گپش قطع کردم بس مادر خودت مرد خوب ازدواج کردی به چه رسیدی ای هم شد زندگی خوش هستی با نان گدایی کلان شدیم در هوس یک لباس درست موردم ندیدم و زار زار گریه میکردم همیشه در پیش خویش و قوم کم آمدیم ده پیش همصنفی هایم کم آمدیم هر چه است زندگی دار است یا میمرم یا کت او عروسی میکنم... مادرم شروع کرد با دوع زدن الهی جوانمرگ شوی تو دختر میخواهی بینی ما ببری در پیش خویش قوم حد اقل ابرو داشتیم او را میخواهی از بین ببری چی خاد گفتن دختر شان کدام مشکل داشت که تن به ازدواج با مرد پیر داده... بس مادر دیگر چیز نگو مه همه حرفم گفتم خوابیدم
چاشت در آشپز خانه با حاجی حرف میزدم در مورد ایکه یکبار دیگر پیش پدرم برو گفت سیس بعد چاشت میرم که نا گهان از موی هایم کش شد احمد تیله ام زد در روی زمین چه میکنی خر چرا میزنی مشت لگد شروع شد و همچنان دوع دشمان دختر بی حیا ایلایی تو لنده باز پدر و مادرم هم رسیدن احمد از رویم دور کدن چه شده چرا میزنی دختر را موبایل انداخت در رویم ایره که بره داد از کجا کدی تو دختر فا... شه زار زار گریه میکردم دخترم ای موبایل کیست گپ بزن باز از موهایم احمد کش کد گپ بزن بی حیا ای موبایل که برت داده خدان چه کارا کدی حال میخواهی با ای مرد عروسی کنی.. قسم میخورم کار نکدیم که در موبایل نگاه کرد که او حرف میزد چه شده بلی مشنوی حاجی وحید برادرم هوش از سرش پرید با زانو نشست روی زمین تو بی حیا کت حاجی وحید رابطه داری پدرم امد از دستم بلندم کرد بردم به اتاق گفت کسی داخل نبیایه دروازه اتاق را بند کرد امد کنارم نشست دخترم حرف بزن تو با او مرد چه ارتباط داری... سکوت کردم بعد از چند دقیقه شروع کردم به حرف زدن مه اوره دوست دارم پدر حال میخواهیم با هم ازدواج کنیم.. پدرم عصبانی بود گفت دخترم از ی تصمیمت مطمعین هستی گپ یک عمر زندگی است فریب پول و دارایی اش را نخور بعد ازدواج قرار است با خودش زندگی کنی نه با پول اش گفتم پدر جدا از ای گپ حاجی وحید مردی خوبی است مره دوست داره و مطمعنم مره خوشبخت میسازه.. دخترم تا هنوز 18 هم پوره نکدی او زن دار اولاد دار است گفتم هرچه هم که باشه بازم مه قبولش دارم یا همرای ازو ازدواج میکنم یا خوده میکشم نمی فامم چرا ای حرفا ره میزدم من که تا دیروز درست حرف زده نمی توانستم امروز در مقابل پدرم استاد شدم و ای حرف را میزدم پدرم با شانه های خمیده از اتاق بیرون شد و به احمد اخطار داد برم کار نگیره احمد هم صدایش بلند شد از دست امی کارای شما است که ای دختر ایقدر بی حیا شده سیس کارش ندارم بنام مریم دیگر خواهر ندارم آنها رفتن سر کار من ماندم با دنیای از غم خیلی گریه کردم چطو شد که مه ایطو دختر شدم مدینه آمد کنارم نشست و سرم نوازش کرد خواهر او وحید که ازش تعریف میکردی همی بود و اشک میریخت موبایل داد گفت بیگیر زنگ میزنه اوکی کردم گفت چه شده چرا گریان میکنی گفتم لت کوبم کردن زیاد عصابش خراب شد گفت چطو جرعت کردن سر تو دست بالا کردن عصر شد پدرم آمد گوشت و ترکاری هر چیز آورد گفت غذا آماده کنید غذا همه چیز آماده کردیم شب چند دانه مرد آمد و کاکایم و مامایم شان یکدم سر صدا بلند شد کاکایم نان دادن دخترت سر زوری کرده که میخواهی با مرد پیر ازدواج کند پدرم گفت زندگی دخترم است خودما تصمیم میگیریم بعد از سر و صدای طولانی بلاخره شیرین را دادن نمی فهمیدم خوشحال باشم یا هم گریان کنم شب گذشت باز او زن ها امدن رویم بوسیدن سرم چادر انداختن صورت ام زخمی بود خوب معلوم بود که لت کوب شدیم پهلوی او زن کلان سن نشستم گفت اسم من زهرا است خانم اول حاجی صاحب هم سن مادر کلانم بود ای زن دیگر حاجی صاحب است خدیجه. این هم دختر من است حسنا شوهر کرده و ای هم خواهر حاجی صاحب است خوب او روز غذا پختیم خوردن و رفتن حاجی زنگ زد خوشی اش از صدایش معلوم بود... حاجی. برت عروسی شاهانه میگرم زندگی ات مثل ملکه ها میسازم حالی که تو برم وفادار هستی مه هم هر کاری برای خوشبختی ات میکنم.. مریم. میفهمی من بخاطر تو روی حرف پدرم حرف زدم قلب همه خانواده ام شسکتم خوب صحبت های پایان یافت یک 5 روز بعد نامزدی گرفتیم رفتم خرید یک لباس بف شیرچاهی گرفتم یک ساری دامن بر مدینه بر مادرم همه لباس گرفتم دیگر هیچی برم مهم نبود اب از سرم گذشته بود ارایش گاه رفتیم دختر دیگر ان هم بود که هم سن من بود خیلی خوش اخلاق بود مژگان هم بود در پهلویم نشست با دستش رویم لمس کرد آه مریمم چرا ای کار میکنی چرا از اول برم نگفتی.. مژگان مه خوش استم مه کدام کار اشتباه نکردیم خوب آرایشم کردن خیلی قشنگ شده بودم آرایشگر زیاد از من تعریف کرد ولی نمی دانستن با مرد پیر ازدواج میکنم مژگان شان وقت تر رفتن به هوتل حاجی با موتر گلپوش آمد هر که میدید فکر میکر پدر م است دریشی سیاه کرده بود از دستم گرفت در موتر بالایم کرد زیاد خوش بود گفت زیاد مقبول شدی زیباترین عروس دنیا شدی دستم بوسید مام گفتم تو هم خیلی زیبا شدی خندید گفت ایره از شوخی گفتی یا از واقعت گفتم از واقعت وارد صالون شدیم همه دهن شان باز مانده بود مه با یک مرد همسن پدرم حرفکان شروع شد ولی هیچ چیز برم مهم نبود رقص کردم سرم دالر پاش داد خیلی طلا زیاد برم گرفتن ولی مادرم ناراحت بود خوب نامزدی گذشت
*`قسمت بعدی این رومان نشر میشه بعد گرفتن 100 لایک🫀🤗`*
❤️
👍
😢
👰♀
😂
😮
⏭️
☑️
☘️
♥️
205