زیبایی👰 و سلامتی ♥️
February 26, 2025 at 02:04 PM
*دختری اهل مزارشریف👩*
در شهر مزارشریف، در میان غبار و هیاهوی زندگی، دختری به نام آرزو با چشمان سیاه و موهای بلندش، زندگی سادهای را در کنار خانوادهاش میگذراند. آرزو دختری بود با روحی لطیف و قلبی پاک، که در آرزوی یافتن عشق واقعی بود.
روزی، در یکی از خیابانهای شلوغ شهر، آرزو با پلیسی به نام فرهاد روبرو شد. فرهاد مردی بود رشید و خوشچهره، با چشمانی نافذ و مهربان. در نگاه اول، آرزو احساس کرد که قلبش برای این مرد به تپش افتاده است.
روزها و هفتهها گذشت و آرزو و فرهاد به تدریج با یکدیگر آشنا شدند. آنها در مورد زندگی، آرزوها و رویاهایشان صحبت میکردند و هر روز بیشتر از روز قبل به یکدیگر علاقهمند میشدند.
عشق میان آرزو و فرهاد شعلهور شد. آنها ساعتها با یکدیگر صحبت میکردند، به سینما میرفتند و در پارکها قدم میزدند. آرزو احساس میکرد که بالاخره نیمه گمشدهاش را پیدا کرده است.
اما افسوس، سرنوشت برای آنها نقشه دیگری داشت. فرهاد، به عنوان یک پلیس، وظایف سنگینی بر عهده داشت و همیشه در معرض خطر بود. آرزو هر روز با ترس و نگرانی به سر کار رفتن فرهاد مینگریست و از بازگشت او به خانه مطمئن نبود.
یک روز، خبر ناگواری به آرزو رسید. در جریان یک درگیری مسلحانه، فرهاد به شدت زخمی شده و به بیمارستان منتقل شده بود. آرزو با شنیدن این خبر، دنیا را بر سر خود خرابشده دید.
آرزو بیوقفه در بیمارستان حضور داشت و لحظهای از فرهاد جدا نمیشد. او برای بهبود فرهاد دعا میکرد و از خدا میخواست که عشقش را از او نگیرد.
اما تقدیر چنین بود که فرهاد، پس از چند روز، بر اثر شدت جراحات درگذشت. آرزو با از دست دادن فرهاد، دنیایی از غم و اندوه را تجربه کرد. او دیگر نمیتوانست زندگی را بدون فرهاد تصور کند.
روزها و شبها آرزو در غم فراق فرهاد گریه میکرد و خاطرات شیرین با او را مرور میکرد. او دیگر هیچ امیدی به زندگی نداشت و احساس میکرد که قلبش برای همیشه شکسته است.
در نهایت، آرزو نیز تاب تحمل این غم بزرگ را نیاورد و پس از چند ماه، بر اثر بیماری و اندوه فراوان، درگذشت. داستان عشق آرزو و فرهاد، به عنوان یک داستان عاشقانه غمانگیز در شهر مزارشریف باقی ماند.
*اگر مطالعه کردی یک قلب بان که بفهمم مطالعه کردی 💕🫀*
❤️
😢
👍
👰♀
❤🩹
😭
🥺
👰♀️
☘️
☠️
250