زیبایی👰 و سلامتی ♥️
زیبایی👰 و سلامتی ♥️
February 26, 2025 at 04:55 PM
*`#رمان : دختر دهاتی`* *#نویسنده : سارا هاشمی* *#ناشر عبدالباسط حمیدی* *#قسمت : 3* > *قسمت 2 گذشته اینجا روی لینک آبی ضربه بزنید👇🏻👇🏻* https://whatsapp.com/channel/0029Vaj05cnKWEKssk67wW1Y/9618 *خوب مه هم بزرگ شده میرفتم و غم های مادرم هم خوب پدر بی پروا بی خبر آز حال ما مصروف چکر و عیشت های خودش بود به دلخوشی ای که پولش ماندگار خوشی هایش بی پایان یعنی کاملا غرق دنیا شاد خود بود و بی خبر آز زندگی پر مشقت ما خوب مادرم یک خشو و خسر ظالم داشت و چهار ایور سگ سفت و دو ننوی بی پروا و تنبل و یک زن ایور که همانند سنگ در پای مادرم بود او زن کاکایم خیلی زیبا بود و بی رحم مغرور خیلی مکار بود به مادرم اصلا رحم و کمک نمیکرد این زن از بس ظالم بود الله برایش اولاد نمیداد و ای بخاطر ای که مه به دنیا آمده بودم حسودی میکد به همو خاطر مکر به خرج داد و بالشت را در شکمش میگذاشت مادرش یادش داده بود مادرش وقتی دختر خانه بوده پدرش سرش تجاوز کرده بوده حتا آز پدر خود طفل هم داشته و بعد همو ای بدکار شده و دخترش را چون دختر عمه کاکایم بوده برایش گرفتیم و دختر خود را یاد میداد و دخترش هم به گپ مادر کرده بالشت به شکم گذاشت اما آنجا مادر من که خواهرم در بتنش بود دختر دهات گفته همه کار سرش میکدن و زن کاکایم که به دروغ مثلا حامله است را نمیگذاشتن به آب گرم و سرد دست بزنه خوب هشت ماه گذشت و کاکایم بی تاب بود بخاطر طفلش با دیدن کاکایم بیبیم به زن کاکایم گفت برو بیبین جنسیتش چیست تا پسرم خوشحالتر شوه زن کاکایم چون دروغ گفته بود ترسید و ممناعت کرد اما بیبیم پا فشاری کرد و میگفت که نه باید بری آخر سر همراه عمه ام و کاکایم رفتن وقتی داخل رفتن که سر و صدای قابله برامد بیرون شد کاکایم گفت چی شده چرا سر و صدا دارید گفت شما سر مه رشخند میزنن این خانوم اصلا حمل نداره بالشت به شکمش بسته کاکایم چشمایش از جا برامد خوب خانه آمدن وقتی آمدن بیبیم دید شکم زن کاکایم نیست ورخطا پرسید طفل کو کاکایم بالشت را به دستش داد گفت بفرما برش تمام ماجرا را گفت بیبیم طرفش دید و گفت چرا بی جواب و پر رو گفت به شما غرز نیست خوب کردم ای دهاتی حامله است طفلش برایتان مهم میشه مه از یادتان میرم و با کمال پر رویی به اطاقش رفت و کاکایم بیچاره خیلی گریه میکرد خوب یک دختر داشتن به اسم خدیجه اما چون زن کاکایم حریص بود پسر میخواست خو مادر بیچاره ام فقط ای صحنه را دید و در کمال حیرت مانده بود مادرم زن بی زبان عاجز باخدا و با عزت بود به عمرش چنین کاری را ندیده بود در کمال حیرت فقط میدید و میگفت در چرقم خانه بی نماز و فسادی افتادم در فکر فرو رفته بود که سر و صدا پدر بزرگم سکوت را شکست و گفت چرا غذایمه دیر کردین زود شو غذا را بیار مادرم به سختی خیست و رفت غذا را آور نه عمه هایم و نه هیچکی کمکش نکرد و همچنین خیلی به تکلیف بود خوب به همین روال چندی گذشت و دلیل زندگی من خواهرم همرازم یار یاور مه به دنیا آمد داشتن خواهر بهترین نعمت است زهرایم سفید مثل برف نرم مثل موم و چشم های سبز بزرگ و قشنگ شکر الله اورا به ما داد مه مادرم به آمدن زهرا خوش بودیم و به امید زندگی آرام بودیم که شاید روزی به آرامش برسیم اما ..... زندگی و تقدیر چیزی دیگری بود خوب زهرا جان هم به دنیا آمد و زندگی ما اندکی شیرین شد و اما رطبه پدرم بالا رفت و پولدار تر شد و حیاش تر شد و همو ماه یک بار هم که میامد هم نمیامد و ظالم هم شده بود هر بار که میامد مارا خیلی زیاد لت و کوب میکرد خوب سه سال تیر شد مادرم یک پسر حمل گرفت و مه بزرگ شده بودم و مثل یک رویا در همو زندگی تلخ شیرین زندگی میکردم مه سیزده ساله شده بودم دختر نوجوان خوش و رویا بینی شده بودم و اما مادرم مشقط های بیشتر شده بود عاقبت او زن کاکایم و فامیل ما خوب الله بی عزت شان کرد زن کاکایم فرار کرد و بعد چند مدت هم طلاق گرفت ..... *ادامه داره قسمت بعدی بعد گرفتن 80 لایک💕📖*
❤️ 👍 😢 😮 👰‍♀ 👰 ☘️ 🆕 👰‍♀️ 💔 158

Comments