📚  کتابخانه مجازی کتاب یار
📚 کتابخانه مجازی کتاب یار
May 23, 2025 at 03:58 PM
بنام خدا نادرشاه افشار جلداول قسمت 38 》 ☆ شاه تهماسب از اینکه میدید اشرف را زنده به حضورش می‌آورند، از شادی در پوست خود نمی‌گنجید. هشت سال دربدری و آوارگی و کشته شدن بسیاری از هموندان خانواده، پدرش شاه سلطان حسین را بیاد می‌آورد و دلش در آتش کینه میسوخت. به همین انگیزه چابک سواران خود را فرستاد، تا هر چه زودتر، اشرفش را به نزدش ببرند اشرف کور شده بود، ولی گوشهایش میشنید و با شنیدن سخن پیرامونیان خود، دانست که به شیراز نزدیک شده و گروهی برای تحویل گرفتن وی آمده اند. یکی دوساعت گذشت و باز، از سخنها و گفته های پیرامونیان، پی برد که در سرا پرده ی شاه است.او، آوای تهماسب را شنید که با خشم به او می‌گوید : پس فطرت. تو پدر وبسیاری از افراد خانواده ی مرا کشتی، ای سگ هار. اشرف تنها این سخنان را شنید و پاسخ هیچ نگفت. و براستی، سخنی هم نداشت که بگوید. او در برابر کسی ایستاده بود که سه ماه پیش پدر وی را با دست های خود خفه کرده‌ بود. بر این پایه، چه می‌توانست بگوید؟ حتی نمی‌توانست درخواست بخشایش کند. خاموشی اشرف، شاه را بیشتر خشمگین کرد. او می‌خواست اشرف به پایش بیفتد. زاری و لابه کند و بخشایش بخواهد. او می‌خواست اشرف هر چه بیشتر خوار و زبون شود. ولی اشرف هیچ نمی‌گفت. شاه فریاد زد :پس فطرت، چرا لال شده ای؟ اشرف باز هم سخنی نگفت و همانگونه راست ایستاده بود، در حالی که هنوز خونهای خشکیده در کنار چشمانش دیده می‌شدند. شاه فرمان داد او را به زانو در آورند، و نگهبانان چنین کردند. ولی باز هم اشرف زانو زده، کمر را راست نگهداشته بود. شاه تهماسب برای سومین بار فریاد زد : ناجوانمرد، ناکس، پس چرا حرف نمیزنی؟ اشرف که میدید اگر هزاران بار درخواست بخشایش کند هرگز پذیرفته نمی‌شود و سر انجامش مرگ است، با خود اندیشیده بود که چرا آن همه غرور و فراتنی گذشته را یکباره از میان ببرد، و خود را ناتوان و سست نشان دهد. این بود که پوزخندی زد و گفت:خوب به خاطر دارم که خواستم با شما دیدار کنم ولی حضرت سلطان گریختند! شاه تهماسب دیگر نتوانست خویشتن داری کند، با یک حرکت خود را به وی رسانید و لگد سختی به دهان او کوفت و گفت :خفه شو! ضربه لگد بدانگونه سخت بود که اشرف از پشت به زمین افتاد و چون دستهایش از پشت بسته بود و تب داشت و رنجور بود، نتوانست بر خیزد و تنی چند از نگهبانان، او را دوباره در بزانو در آمدن، یاری دادند. پیشاهنگی: خون گرداگرد لبان اشرف را فرا گرفت و روشن بود که درون دهان وی پر از خون است زیرا گهگاه آنرا فرو میداد. خاموشی سنگینی سراسر سرا پرده را فرا گرفته بود که هیچکس سخنی نمی‌گفت :اشرف بخشی دیگر از خون درون دهان خود را فرو برد و باز با همان لحن نیش دار گفت :فعلا که من کور و گرفتار و دست بسته در برابر شما هستم. ولی اگر قبله عالم اندکی بیندیشند، خواهند دانست که اگر نادر در میان نبود، هم اکنون وضع درست بعکس بود و قبله عالم نمی‌توانست به دهان یک کور و دست بسته و بیمار لگد بزند. حضرت سلطان بداند که لگد زدن به یک گرفتار دست بسته کور، دلاوری نمی‌خواهد. حتا کشتن یک گرفتار جنگی که کورش هم کرده اند، مردانگی و شجاعت بشمار نمی‌رود این سخنان که در برابر گروهی از درباریان که همه دست به سینه ایستاده بودند و آنها را می‌شنیدند گفته می‌شد، شاه را خوار و رسوا کرد و برای اینکه از آن بیشتر چیزی گفته نشود، دستور داد که اشرف را از سرا پرده بیرون ببرند، و در حالی که از شدت خشم لب های خود را می‌گزید، به انتقامی سخت می‌اندیشید که باید از اشرف بگیرد جارچیان به یاری شیپور و بوق و کرنا، محاصره شدگان شهر شیراز را از گرفتاری اشرف در چنگ شاه آگاه و به ایشان گوشزد کردند که صلاح در تسلیم شدن است. مدافعان شهر به این سخنان خندیدند و پنداشتند که برای فریب آنان خبری ساخته اند. شاه تهماسب هنگامی که شنید مدافعان شهر، پیام او را دروغ پنداشتند و تسلیم نمی‌شوند فرمان داد چوب بستی بسیار بلند، در برابر در بزرگ دژ، بر پا کنند و اشرف را بر بالای آن ببرند، تا مردم درون شهر بدانند که خبر پخش شده، درست است. پس از آماده شدن چوب بست، جارچیان با کوس و کرنا اعلام کردند که هم اکنون اشرف را بر بالای سکوی چوب بست خواهند دید دراین هنگام، اشرف را که تب داشت و چشمانش چرک کرده‌ بود به سوی چوب بست بردند. و یکی از دژخیمان او را بر دوش گرفت و از آن بالا رفت و وی را بر روی تخته های پهنه ی چوب بست گذارد. گروهی از محاصره شدگان گفتند که این، خود اشرف است. و گروهی دیگر باور نداشتند و بر آن بودند که نیرنگی در کار است. آنها تنها مردی را می‌دیدند که کور است و دهانش آماس کرده است. آنان نمی‌توانستند به پذیرند که اشرف، به چنین پستی و خواری افتاده باشد. شاه دستور داد که اشرف را به مردم شیراز بشناساند و از آنها بخواهد که تسلیم شوند. ولی اشرف که می‌دانست سرانجام کشته خواهد شد، با کینه ای که از شاه تهماسب بدل داشت، از انجام این دستور، سر باز زد و هیچ سخنی نگفت. شاه که از شدت خشم میلرزید، نمی‌دانست به این اسیر سر سخت چه کند 📚https://t.me/ketab1yar?boost📚 🌺 ادامه درقسمت بعد
👍 3

Comments