📚 کتابخانه مجازی کتاب یار
May 24, 2025 at 04:09 PM
بنام خدا
نادرشاه افشار
جلداول
قسمت :39 》☆
او میخواست اینقدر اشرف را زنده نگهدارد که ناگزیر به التماس و خواهش شود.
در بالای چوب بست ،اشرف،یک لحظه به این اندیشه افتاد که خود را از بالا بزیر افکند و از تحمل این همه درد و رنج آسوده شود. و در انجام این خواست خود را از فراز داربست به پائین پرتاب کرد. ولی نگهبانانش، پیش بینی این کار را کرده، و دو رشته ریسمان محکم به کمر وی بسته بودند،و چون او کور بود، از این پیش بینی آگاه نشد و در نتیجه میان زمین و آسمان معلق ماند و او را دوباره بالا کشیدند. و مردمی که از درون شهر، این منظره را مینگریستند، بیشتر به این حقیقت که آن مرد، خود ((اشرف)) باشد شک کردند و آنرا نمایشی خنده آور پنداشتند. شاه تهماسب میدید ،اشرف مردی است تسلیم نشدنی ، و مردم هنوز سخنان جارچیان را باور نکرده اند، این بود که دژخیم را فرا خواند و چیزی به او گفت، که کسی نشنید. دژخیم به بالای چوب بست رفت، و در میان سکوت سربازان محاصره کننده و مدافعان محاصره شده ی شهر، به اشرف نزدیک شد،
اشرف از سکوت و خاموشی مردم در شگفت شده بود و نمیدانست در پیرامونش چه میگذرد. تنها هنگامی که سخنان یکی از نگهبانان شنید که گفت :دژخیم آمد پی برد که پایان زندگی اش فرا رسیده است.
https://t.me/ketab1yar?boost📚
ادامه در قسمت بعد...
👍
✍️
3