
📚 کتابخانه مجازی کتاب یار
May 27, 2025 at 04:03 PM
بنام خدا
نادرشاه افشار
جلد اول -قسمت:42》☆
------------------------------
با همین گزارش کوتاه، دوباره به دوران سپهسالاری نادر و بازگشت استقلال وعزت ایرانیان برمیگردیم
نادر پس از بررسی و سرکشی به شهرهای سر راه خود، از قندهار تا سپاهان، به این شهر باز میگردد و به حضور شاه تهماسب میرسد و گزارش کارهای خود را میدهد شایسته گفتن است که در آن روزها، رفته رفته کشورهای اروپایی، احساس کردند که ایران دوباره بپا میخیزد و نیرومند میشود و دولت مرکزی سرگرم سازمان دادن به خود و شکل گرفتن است. این بود که آرام آرام، نمایندگان سیاسی خود را به دربار شاه تهماسب گسیل داشتند. از آن میان، باید از ((شوالیه دوگاردان)) نام ببریم که از سوی دولت فرانسه به شهر سپاهان، و به دربار شاه تهماسب فرستاده شد. ((شوالیه دوگاردان)) پس از مدتی که در ایران بود، هنگامی که به فرانسه بازگشت خاطرات خود را (که به نام «سفرنامه گاردان» مشهور است) نوشت.
نظر وی که از یک کشور با فرهنگ اروپایی به ایران آمده بود، درباره ی نادر، خواندنی است، او مینویسد:
خصوصیات نادر
((نادر ،مرد چهل ساله ای است که نظم و انضباط از کودکی در نهاد وی عجین شده است. در شایستگی و اداره کارها، بی مانند است، گذشته از این، مردی است خوش برخورد، رک گو، درستکار و بسیار نترس. او، دلاوران و درست کاران را پاداش میدهد و خیانت کاران و سست عنصران را که به هنگام انجام وظیفه از زیر بار مسئولیت شانه خالی میکنند، به سختی گوشمالی میدهد. از هنگامی که مسئولیت چند مرد جنگی در شهری کوچک را به عهده داشت تا امروز، که سپهسالار ایران است، در هر مقامی که بوده، همیشه شایستگی و کاردانی و درستکاری و دلیری خود را به بهترین نحو، به ثبوت رسانيده است و چون به خدمت شاه رسید و به مقام سپهسالار دست یافت، به شاه فهمانید که چاپلوسان و سود جویان و جنایتکاران و سودجویان و جنایتکاران را باید شناخت و تشخیص داد که چگونه و با چه شیوه ای باید آنها را به کیفر رسانید، و از دربار، دورکرد.))
به نیروی دولت مرکزی با کوشش نادر روز به روز افزوده میشد، وی در راه مرکزیت مغولان در شمال خاوری ایران بزرگ (که شامل تاجیکستان و ازبکستان کنونی بود) را سرکوب کرد، و فرمانداران مورد نظر شاه تهماسب را در آن گماشت. و بی درنگ پس از سرکوبی هر یک از ایشان، با مردان جنگی آنها به مهربانی رفتار کرد و آنها را، درون ارتش خود جای داد. بسیاری از گردن کشان که خبر پیروزی های پی در پی نادر را میشنیدند، صلاح را در آشتی و تسلیم میدیدند. و بی جنگ و خون ریزی تسلیم میشدند.
بیشتر این پیروزیها و گسترش ها، در بخش های خاوری، شمالی و مرکزی ایران بود و نادر هنوز به بخش آسیب دیده ی پیکر ایران که در باختر و شمال باختری آن قرار داشت، نرسیده بود. به گفته ی دیگر، کوششهای اصلی نادر، هنوز آغاز نشده بود با این همه خبر پیروزیهای این سپهسالار پر کار، مردم شمال بهتری و باختر ایران را نیز، جانی تازه بخشید، و رفته رفته جوانه های تمرد و سرکشی، در برابر نیروهای اشغالگر روس و ترک، در شهرها و منطقه های زیر نفوذ بیگانگان، دیده و سرکشی هایی از سوی مردم در برابر سربازان بیگانه نشان داده شد.،،،،
نادر پس از سرکوبی مغولان،درشمال شرق ایران به مشهد باز گشت،،وحال عازم غرب کشور،ونبرد باترکها بود،،، و فرمان داد دو تن را به نام های ((حاج عباس قلی)) و ((حاجی اشرف)) به حضورش ببرند.
تا تهیه «خوراک وعلیقه اسبان» خودرا به ایشان بسپارد،
پیش از آنکه آن دو تن به حضور نادر برسند، به هفت - هشت سال گذشته باز میگردیم تا ببینیم اینان چه کسانی هستند. در آنزمان که نادر هنوز گمنام بود، و در ابیورد میزیست روزی به یکی از روستاهای نزدیک مشهد رفت، تا برای مردان جنگی بابا علی بیک، پدر زنش، مقداری گندم بخرد. پس از آنکه بر سر بهای گندم با یکی از انبارداران آن روستا توافق میکند، انبار دار سرگرم ریختن گندم ها به درون جوال ها میشود و پس از پر شدن آنها، هنگامی که میخواست گندمها را از انبار بیرون بیاورد، صاحب گندمها (حاج عباسقلی) سر میرسد، و از انباردار، بهای گندمهای فروخته شده را میپرسد. و چون پی میبرد که گندمها ارزانتر از بهای مورد نظر او، فروخته شده است، دستور میدهد که جوال ها را به انبار برگردانند و خالی کنند. هر چه نادر برای پیشگیری از این کار، پا فشاری میکند، حاج عباسقلی زیر بار نمیرود. نادر میگوید :من میهمان شما هستم و چند روز در این روستا مانده ام تا توانسته ام این جوالها را توزین و پر کنم. و چون بهای آنها را هم پرداخته ام، اجازه بده که از خالی کردن آنها خودداری شود.
حاج عباسقلی، بی توجه به سخنان نادر، به انباردار میگوید :((پول این مرد را پس بده و گندمها را در انبار خالی کن.))
نادر حتی حاضر میشود که بهای گندم را برابر دلخواه حاج عباسقلی بپردازد، ولی او که روشن نبود به چه علت بر سر لج افتاده است، توجهی به سخن نادر نمیکند و همه ی جوالها را بر میگرداند و به نادر میگوید :اصلأ گندم نمیفروشم.
نادر که خشمگین شده بود میگوید :من هم تا گندم نگیرم از اینجا نمیروم.
حاج عباسقلی فورأ سه - چهار تن از کارگران نیرومند انبار را فرا میخواند و به آنها دستور میدهد تا نادر را از انبار، بیرون کنند.
و آنان نیز، چنین کردند.
نادر به سختی ناراحت شده بود، هنگامی که از انبار بیرون میآید، میگوید :اگر قدرت داشتم، میدانستم با تو چه کنم. حاج عباسقلی پاسخ میدهد :
هر وقت کاره ای شدی، بگو چشمهایم را از کاسه بیرون بیاورند.
نادر در کوچه سرگردان مانده بود که چه کند. اتفاقا در همان روستا، مردی به نام ((حاج اشرف)) که همکار حاج عباسقلی و از فروشندگان گندم بود و کشاکش میان عباسقلی و نادر را مینگریست، هنگامی که نادر را در کوچه سرگردان دید، از قیافه مردانه و اندام ورزیده او خوشش آمد و نزد وی رفت و گفت :
جوان من دلم برای تو میسوزد، ولی چکار میتوان کرد. حاج عباسقلی آدمی یکدنده و سمج است. اگر بتوانی چند روز دیگر در این روستا بمانی، من به کارگرانم دستور میدهم که جوالهای تو را پر کنند و بهای آنرا هم، همانکه قبلأ با انباردار حاج عباسقلی توافق کرده بودی بپردازی.
نادر میگوید :من دراین روستا جایی ندارم وشبها به بیرون ده میروم و در قهوه خانه ای سر را میخوابم.
((حاج اشرف)) میگوید:بیا خانه ی من، دو روز میهمان باش.
دو تاجر معروف به محض وارد شدن به دربار سپهسالار فورآ اورا شناختند،، و یاد حرفها وعملکرد خودشان بانادر افتاده اند، حاج اشرف خوشحال ازاینکه نادر را درلباس فرماندهی میبیند، وحاج عباسقلی نگران از حرفها وظلمی که به نادر کرده بودو افتاد،وترسید،
نادر که احوال عباسقلی رادید، گفت،یادت هست به من چی گفتی: شماگفتی هربار کاره ای شدی،دستوربده چشمانم را دربیاورند،،،،،
عباسقلی به پاهای نادرافتاد وطلب بخشش کرد،، نادر جوانمردانه اورا اززمین بلند کرد ودرآغوش گرفت وگفت. نترس چشمانت را در نمی آورم، گذشته را فراموش کن،
الان را دریاب که باکمک همدیگر کشورمان را ازلوث وجود متجاوزان پاک کنیم،
حال برای ده هزار سپاهی واسبان آنها باید خوراک وعلیقه تهیه کنید،وپول آن را هم از مامور مالی مادریافت کنید .
در بامداد روز بعد با هجوم سپاهیان شاهی بداخل شهر شیراز و همچنین حمایت مردمی از آنان در مقابل سربازان اشرف ، جنگ شهری هولناکی سرتاسر شهر را فراگرفت و سرانجام با هلاکت بسیاری از سربازان اشرف و تسلیم عده اندکی که به اسارت درآمدند ، شهر شیراز آزاد شد و به مام میهن بازگشت ، شاه تهماسب پس از باز پس گیری شیراز ، پیروزمندانه به اصفهان بازگشت .
خبر ورود پیروزمندانه شاه در اصفهان پیچید ، مردمی که تا دیروز پس از پیروزی محمود افغان ، شاه سلطان حسین را نفرین می کردند و از بی لیاقتی بی عرضگی وی شکایت داشتند و به وی ناسزا می گفتند اینک در مساجد با برپائی مراسم سوگواری بر سر وسینه خود می زدند و هزاران صفت نیک و پسندیده به او نسبت می دادند و به نیکی از او یاد می کردند
در چنین اوضاع و احوال ، نادر نیز وارد دربار اصفهان شد ، شاه تهماسب با دیدن نادر از تخت سلطنت که آنرا مدیون نادر می دانست پائین آمده و او را درآغوش گرفته و برای قدردانی از نادر و ارتقاء مقام و جایگاه وی ، خواهر خود را به همسری وی درآورد و از او خواست وزارت جنگ را در اصفهان بعهده گرفته و به اصلاح امور بپردازد ، اما روح نا آرام نادر با این عناوین و مقامات ، رام شدنی نبود لذا در همان جلسه نخست با شاه تهماسب به او پیشنهاد کرد با اعزام پیک حکومتی به حاکم عثمانی شهر همدان بنام عثمان نعیم پاشا ، اولتیماتوم دهد که بایستی ظرف یکهفته همدان را تخلیه و تحویل نماینده اعزامی ایران نماید
چند روز بعد نادر در حالیکه سپاه خود را آراسته بود بدون مقدمه مجددا به حضور شاه تهماسب رسیده و از وی درخواست کرد به جنگ حاکم اشغالگر عثمانی همدان برود ، شاه با تعجب به نادر گفت ، پیک ما هنوز به همدان نیز نرسیده ، اجازه بده پس از پاسخ به اولتیماتوم ما ، به آنجا خواهیم رفت ، نادر به شاه گفت پاسخ عثمانیان قطعا منفی است ، لذا قبل از هر گونه عکس العمل از سوی آنان باید بی درنگ به آنان حمله کنیم ، شاه که بی قراری نادر را دید ، اجازه حمله را صادر کرد و نادر همان روز با سی هزار جنگجوی جان بر کف ایرانی ، بسوی همدان رهسپار شد .
https://t.me/ketab1yar?boost📚
پایان قسمت 42
ادامه در قسمت بعد...🌸🌸
❤️
👍
✍️
🙏
6