خوشـحاݪـه ژونـد┆زنــدگی دلــنشین
خوشـحاݪـه ژونـد┆زنــدگی دلــنشین
May 31, 2025 at 07:59 AM
#رمان_اقیانوس_خورشید #پارت_ششم #ترتیب_کننده_باران با صدای فرداد هر دو به طرف در آشپزخانه چرخیدیم ، آخ که باز هم آن لبخند کشنده را بر لب داشت ! نگاه سیاهش را تاب نیاوردم و سر به زیر انداختم و خود را مشغول آب پرتقالم نشان دادم . کامدین_چه حلال زاده ی ! دقیق سر غیبت کردنم رسیدی . فرداد_کار دیگه ای مگه جز غیبت از من می کنی تو ؟ _خبه حالا ! بیا بگیر بشین یه چیزی بدم بریزی تو حلقت ، نهار داره حاظر می شه ، بیشتر از آب پرتقال پیشنهاد نمی دم . جلو آمد و سر جای کامدین نشست و یک لحظه به آب پرتقال من نگاه کرد و گفت . _ پس بپر آب پرتقال بریز . کامدین در حالی که سر در یخچال فرو می برد پرسید . _دیروز کجا غیبت زد ؟ فرداد پوفی کشید . _اعصابم یه کم خورد بود رفتم یه جا که ت*ر*ک*ش*م به کسی نگیره ! کامدین بلند خندید ، بی اختیار پوزخند زدم ، دید ! کامدین_کاش همیشه اینکارو کنی باور کن اونقدر از تو ت*ر*ک*ش خوردم عین آبکش شدم ، وقتی آب می خورم از سوراخای تنم بیرون می ریزه ! ریز خندیدم ، فرداد لبخندی زد ، خدایا چرا نگاهش را از من برنمی دارد ؟ نفسم گرفت ! کامدین به ما پیوست ، خدا را شکر ! جو به شدت سنگین بود . لیوان را مقابل فرداد گذاشت . _بفرما خان والا ! فرداد تشکری زیر لب کرد و لیوان را برداشت . کامدین_اه ! نفس اینو کی خریدی ؟ چه قشنگه ! تا بناگوش سرخ شدم ، داشت به دستبندم اشاره می کرد ، سر بلند کردم ، فرداد خونسرد آب پرتقالش را می خورد . _دی … دیروز خریدم . _واقعا ؟ از بازار ؟ چرا من ندیدم از اینا ؟ فرداد_یه دست فروش می فروخت ، منم دیدم . _پوووف ! انگار فقط من کور بودم . خندیدم ، به شوخی تشر زد . _هر هر ! می خنده ! الان باید بگی دور از جون ! _خب بابا ! دور از جون . _باشه خ*ر شدم ، بسه دیگه ، بریم ببینیم کباب حاضر شده ، مردم از گشنگی . فرداد دست به سینه گره زد . _نهار کبابه ؟ _اهوم کباب ماهی . یک تای ابرویش را بالا انداخت . _اول برو ببین بساط پخت کبابو جمع کردن یا نه ! کامدین یک لحظه مکث کرد تا متوجه منظور فرداد شود بعد انگار فهمید و با یک راست می گی از آشپزخانه بیرون پرید . لب گزیدم ، فرداد حواسش به ترس من بود . _نفس … خانوم ! ناخنم کف دستم را خراشید ، سر پایین انداختم . _نبخشیدید ؟ به روز سر بلند کردم ، اما توان زل زدن در سیاهی نگاهش را نداشتم ، چشمم جایی بین یقه ی گرد لباس و سیب گلویش متوقف شد . _عرض کردم خدمتتون که … چیزی برای بخشیدن نیست ، من ناراحت نیستم . _من این طور بخشیدن رو قبول ندارم . لج کردم . _ببخشید اما من فقط همین یه مدل رو بلدم ! خندید ، بلند بلند ! جای ته ته دلم ، ضعف رفت ، آن صدای خش گرفته و مردانه ، قهقهه اش عالمی داشت . سعی کردم اخم کنم . _به من می خندین ؟ خنده اش کمرنگ شد و برخاست ، دستانش را روی میز گذاشت و کمی ، فقط کمی به طرف من خم شد . _اعتراف می کنم روی لجوج شما خیلی دلنشینه ! خیلی ! این را گفت و از آشپزخانه بیرون زد و من را با قلبی که تا حلقومم بالا آمده بود تنها گذاشت . این مرد چه می خواست با دل من بکند ؟ چرا با انتخاب کلماتش جادو می کرد ؟ شاید واقعا جادوگر بود ! طلسمم کرده بود شاید ! *** _نفس ؟ سر بلند کردم ، کامدین روبه رویم ایستاده بود ، به نظر حرفی را می جوید ! _چی شده کامدین ؟ _خب … چطوری بگم ؟! _چیه ؟ بگو ! _راستش اینا می خوان قلیون ب*ک*ش*ن … گفتم شاید بوش اذیتت کنه ، برگردیم ویلا ؟ لبخند زدم . _نه لازم نیست ، می رم یه کم قدم می زنم ، همین کنار ساحل ، نمی خوام روز آخری دریا رو ول کنم ، توام برو پیش بقیه . _آخه … تنهایی ؟ _اگه اجازه بدی من همراهیشون می کنم . هر دو با تعجب به طرف فرداد چرخیدیم ، ابروی کامدین بالا پرید ، فرداد زمزمه وار به کامدین توضیح داد . _صلاح نیست اینجا باشم ، تو که بهتر می دونی . با گوشه ی چشم به پدرام اشاره کرد که داشت برای شروین م*ش*ر*و*ب می ریخت . کامدین اخمی کرد و غرید _هزار بار گفتم بهشون زهرماری نیارین ها ! فرداد لبخندی عصبی زد _خب پس ، بهتره من ایشونو همراهی کنم . کامدین دستی به گردنش کشید . _آره راست می گی توام اینجا نباشی بهتره . و رو به من ادامه داد _من متاسفم ، این جماعت آدم بشو نیستن ، یه کم قدم بزنین قول می دم زود بساطشونو جمع کنم من که هنوز از مکالمه ی کامدین و فرداد متعجب بودم با حواس پرتی لبخندی زدم . _باشه ! کامدین سری برای فرداد تکان داد و از ما دور شد . فرداد دستی به نشان بفرمایید دراز کرد و من به تبعیت از این دستور در جهت مخالف جمع به راه افتادم . با فاصله از من و یگ گام عقب تر حرکت کرد ، درست شبیه یک بادیگارد . از جمع دور شدیم ، طوری که دیگر به آنها دید نداشتیم . _خب ؟ صدای بم و دوست داشتنی اش سکوت ساحل را شکست ، نیم نگاهی به او انداختم . _خب ؟! لبخندی گوشه ی لبش نشست . _خب هنوز نبخشیدین ؟ لب به دندان گرفتم . _چرا اینقدر کشش میدید فرداد خان ؟ مگه مهمه ؟ _اگه مهم نبود که اینقدر اصرار نمی کردم . ناخنم را میان انگشتان دست دیگرم به بازی گرفتم ، دلم می خواست سوالی که مغزم را می خورد ، بپرسم ، دل به دریا زدم . _چه مشکلی با قیافه ی من دارید ؟ جا خورد ، ایستاد ، ایستادم و به طرفش چرخیدم و پرسشگرانه به او چشم دوختم . _من … من … مشکلی ندارم ! حرصم گرفت . _که ندارید ! … باشه … منم باور کردم . _راست می گم … واقعا مشکلی ندارم . _منو چی فرض کردید آقای پارسا ؟ از همون روز اولی که دیدمتون متوجه شدم یه جوری با اکراه به من نگاه می کنید ، دیروزم که خودتون اعتراف کردید تحمل صورتمو ندارید . انگار لال شده بود ! سکوت چند لحظه ای را با زمزمه ی کوتاهی شکست _اشتباه می کنید . پوزخندی تحویلش دادم و چشم از او برداشتم و به راهم ادامه دادم ، باز هم سایه وار دنبالم آمد . _چهره ی شما … شبیه کسیه که من مدتهاست سعی دارم فراموشش کنم . یخ زدم ، پس حدسم درست بود ، او را به یاد یک خاطره تلخ می اندازم ! قیافه ی من عذابش می دهد . قدم تند کردم ، نخواستم بغضم را ببیند ، حس کردم او هم سرعتش را بالا برد _اجازه بدید … صبر کنید توضیح بدم . لبانم را به هم فشردم تا بغض لعنتی را خفه کنم … نشد ! _وقتی اینقدر قیافه ی من آزار دهندست چرا همش دنبال من راه می افتید ؟ _نفس … خانوم ! دلم از مکث بین دو کلمه اش لرزید اما به خودم نهیب زدم تا نایستم . _آخ ! قلبم ایستاد ، هراسان به طرفش چرخیدم ، خم شده بود و زانویش را می مالید . _چی شدین ؟ یادم افتاد همین دو روز پیش به خاطر من با این پای ناسازگار دویده بود و دردش دو چندان شده بود ، حالا هم خودخواهانه قدم تند کردم ! دست از زانو برداشت و قد صاف کرد و با اخم ناشی از دردش گفت _چرا دنبال شما راه افتادم ؟ چون درست برعکس چیزی که فکر می کردم ، از لحظه ای که شما رو دیدم آرام شدم ، من ۳۱ ساله که رنگ آرامشو ندیدم ! درست از روزی که به دنیا اومدم ، اما حضور شما شد مایه ی آرامش ، شد تسکین درد ! حالا خودتون بگید من چطور می تونم منبع آرامشم رو ول کنم ؟ ته گلویم می سوخت ، هضم همین چند کلمه برای مغزم آنقدر سخت و غیر ممکن بود که حس می کردم هر لحظه جمجمه ام منفجر می شود ، اما هنوز هم ادامه داشت . _من سیاه سیاهم و شما سفیدی مطلق ! هیچ نقطه ی روشنی توی وجود من نیست و شما درست عین خورشیدی ! شاید خیلی خودخواهی باشه اما من به این نور احتیاج دارم . نزدیک بود سکسکه کنم ، وای ! اگر می شد چه آبروی از من می رفت ! فرداد چه می گفت ؟ چرا ذهنم نمی توانست تحلیل کند ؟ خدایا باز هم می خواد ادامه دهد ؟ اگر سکته کنم چه ؟! _من دنبال شما میام چون محتاج یه کم آرامشم ، محتاج نورم ، عین بیماری شدم که علاجش فقط حضور شماست ! نمی دانم قیافه ام چه شکلی شد که با نگرانی پرسید _خوبین ؟ سری به نشان تایید تکان دادم ، ادامه داد _به خدا نمی خواستم با حرفام ناراحتتون کنم ، فقط … می خواستم … می خواستم این سو تفاهم برطرف شه … نگاهش را چند لحظه به نگاهم گره زد و بعد کلافه دستانش را در مو فرو برد و به طرف دریا چرخید و زیر لب نالید _آخ ! … این چشما ! با اینکه آرام گفت ، شنیدم . نمی دانستم این الان یعنی خوب ! یا بد ! _آقای پارسا . برگشت و دلخور نگاهم کرد ، چرا زبانم نمی چرخید همان فرداد خان صدایش کنم ؟ _آقای پارسا اسم داره شمام اسمشو بلدی . بی توجه به صحبتش ادامه دادم . _رفتار شما گیج کنندس ، تضاد داره ! من دوست ندارم گیج شم ، دلم نمی خواد به این صحبت ادامه بدیم ، فقط می خوام بر گردیم . راه باز گشت را در پیش گرفتم و از کنارش گذشتم ، متوجه شدم در سکوت پشت سرم می آید ، خدا رو شکر که به خواسته ام احترام گذاشت ، احتیاج داشتم فکر کنم . کامدین راهنما زد و نگه داشت . فرداد با او دست داد و خداحافظی کرد و به سمت من چرخید . _با اجازه ، خدا نگهدار . فکم فقل شده بود و زبانم به خداحافظی نمی چرخید این سه روزه به هر لحظه دیدنش عادت کرده بودم ، فقط سری تکان دادم . فرداد رفت که سوار ماشین سبحان شود و کتی به جای او بیاید تا ما به کرج برویم . کامدین با دیدن لپ های گل انداخته ی کتی خندید . _خب آبجی جون نامزد بازیتون تموم ؟ _ول کن کامدین حوصله ندارم . _ها دیگه سبحان رو نمی بینی جنی شدی ! کتی ریز خندید _بسه کامدین ، مزه نریز . و بی مقدمه چرخید رو به من _نفسی ، توی فکری ؟ به خودم آمد . _هان ؟ … نه ! _پس چرا ساکتی ؟ _یه کم خستم . کامدین از آینه نگاهم کرد . _بخواب خب تا می رسیم کرج . سرم را به شیشه تکیه دادم و چشم بستم اما گوشم با کتی و کامدین بود . کتی_می گم فرداد مشکوک می زنه ها . صدای خنده ی کامدین _مشکوک رو از روی فرداد ساختن ! اون همیشه مشکوک می زنه . کتی هم خندید _نه منظورم اینه که از همیشه بیشتر مشکوک می زنه . _چطور ؟ _این چند ساله که با تو دوسته ما یه بارم لبخند آقا رو ندیدیم ، یه مدت هی نیشش بازه ! خوش اخلاق شده ! _اتفاقا آره منم متوجه شدم ، خدا رو شکر درصد هاریش کم شده ! _نکنه عاشق شده ؟ چهره ی کامدین را ندیدم اما لحنش به شدت متعجب بود . _فرداد ؟! نه بابا ! عاشق کی می خواد بشه اون مجسمه ابوالهول ؟ کتی صدایش را پایین تر آورد . _خب … من یه حدسایی می زنم ! نفهمیدم در سکوت چه ایما و اشاره ای رخ داد که کامدین منفجر شد . _بیخود از این فکرا نکن ! _وا ! چرا داد می زنی خب ! _بیخیال کتی . سکوت کتی نشان داد کامدین کاملا جدی بر خورد کرده ، این سکوت طولانی بالاخره اجازه داد بخوابم . و چه خواب عمیق و لذت بخشی . _لعنتی ! صدای بلند کامدین باعث شد با تکان شدیدی بیدار شوم . کتی_اه ! دیوونه نفسو سکته دادی ! تازه دور و اطرافم را درک کردم درست سر کوچه ی خانه عمو یوسف بودیم ، کمی جلو تر ، نزدیک به خانه ، یک ماشین مدل بالای مشکی پارک شده بود . کامدین مشتی به فرمان کوبید و غرید . _ماشین عمو وحیده ! کرک و پرم ریخت ، پاک او را فراموش کرده بودم . کتی_دیگه چی از جونمون می خواد این درد بی درمون ؟ کامدین دوباره آمپر چسباند ، شدیدا به عمو وحید آلرژی داشت . ماشین را که پارک کرد ، پیاده شد و در را به هم کوبید . _بیاین بریم تو ببینیم باز چه آشی برامون پخته . با ترس و لرز پشت سر کامدین و کتی راه افتادم ، دلم گواه خوبی نمی داد . داخل سالن ، رو به روی عمو یوسف و زن عمو لیلا ، روی مبلی نشسته پا روی پا انداخته بود و چای می نوشید . قیافه ی در هم عمو یوسف و زن عمو لیلا دلشوره ام را صد چندان کرد . زن عمو با دیدن ما برخاست و به استقبال آمد و کتی و کامدین را غرق در بوسه کرد و به من رسید و محکم در آغوشم کشید ، انگار قرار بود فرار کنم . _زن عمو فدات شه خوشگلم ، خوش اومدی . عمو یوسف هم تمام محبتش را نثار ما کرد و آن دیو دو سر هنوز نشسته بود و جرعه جرعه چای می نوشید از بغل عمو یوسف که بیرون آمدم به رسم ادب عمو وحید را مخاطب قرار دادم _سلام عمو جان ، با اجازه ما بریم لباس عوض کنیم خدمت می رسیم . بالاخره نگاهش را از فنجان گرفت و به من دوخت . _لازم نکرده ، بیا بشین تکلیفتو روشن کنم . دست و پایم یخ زد ، چه تصمیمی برای من گرفته بود ؟ کامدین که مشتش گره شده بود غرید _عمو جان نفس که در نمی ره ، اجازه بدید حداقل خستگی سفر … عمو وحید بی مقدمه داد کشید . _من با تو حرف زدم ؟ کامدین از میان فک قفل شده اش چیزی شبیه به لعنتی نثار او کرد که فقط منو کتی شنیدیم . وحید کمی صدایش را پایین آورد و به من تشر زد _بیا بشین ببینم از کنار کامدین که از شدت عصبانیت می لرزید رد شدم و آرام کنار عمو یوسف ، رو به روی عمو وحید نشستم . _بفرمایید عمو جان . فنجان را روی میز گذاشت و دستی به سبیلش کشید و سر تا پایم را بر انداز کرد ، زیر نگاهش تاب نیاوردم و سر به زیر انداختم ، عجیب این نگاه اذیتم می کرد . خریدارانه بود ؟ نگاه بزرگترین عمویم ؟! _بی اجازه کنکور دادی ، سر خود اومدی کرج … بی اجازه می ری شمال ! ماشالا ! سرخود شدی ! باز هم عصبی بودم و باز به جان ناخنم افتادم . _هر کاری تا الان دلت خواسته کردی ، اما از امروز باید بفهمی بی صاحاب نیستی . گلویی صاف کرد _همین الان پا می شی میری وسایلتو جمع می کنی میای خونه ی ما ! انگار برق سه فاز به من وصل شد . _چی ؟ _صداتو برای من بلند نکن ، یالا حرفمو گفتم و توام شنیدی ، یالا معطلم نکن . حتی کتی هم به اعتراض آمد _عمو آخه این چه کاریه ؟ عمو وحید پوزخندی زد _ماشا… چه بچه های با شعوری تربیت کردی داداش ! انتظار داشتم عمو یوسف دفاعی از کتی بکند ، اما فقط سر در گریبان فرو برد و ساکت ماند . این کامدین بود که از کوره در رفت . _اجازه نمی دم به کتی توهین کنین . وحید پوزخند دیگری نثار کامدین کرد ، دست زن عمو لیلا بر بازوی کامدین نشست تا ساکتش کند . باز هم داد بی مقدمه ی عمو وحید من را از جا پراند . _تو که هنوز نشستی ! کری مگه ! برخاستم و در واکنشی غیر ارادی به طرف راهپله دویدم ، پله ها را دوتا یکی بالا رفتم و به اتاقم پناه بردم . انگار در سرنوشت من جایی برای خوشبختی وجود نداشت ! یاد حرفهای فرداد افتادم ، بی اختیار پوزخند زدم ، بیچاره می خواست از من آرامش بگیرد ! هه ! کدام آرامش ؟ من همیشه غرق بدبختی بودم ! با حرص در کمد را باز کردم ، لباس های خودم را از میان لباسهای کادو زن عمو جدا کردم و داخل چمدانم ریختم . زیپش را کشیدم گیر کرد ، با عصبانیت چند بار دیگر هم تلاش کردم نشد ، مشتم را روی چمدان کوبیدم و اشکم در آمد ، سر در میان دستانم پنهان کردم و آرام هق زدم . دستی روی شانه ام نشست . _نفس ؟ خودم را در آغوشش انداختم و زار زدم _کتی چه غلطی بکنم ؟ من نمی خوام برم . با گریه سرم را بوسید . _منم نمی خوام بری خواهری . صدای کامدین باعث شد سر از آغوش کتی بیرون بکشم _نریز اون اشکارو … نریز ! هق زدم _کامدین … _جان کامدین ! نمی ذارم تو رو ببره ، نمی ذارم قول می دم … ببین منو … تو گریه نکن ، قول دادم دیگه … پاشو برو یه آبی به سر صورتت بزن ، دماغت شبیه گوجه فرنگی شده ! در اوج گریه خنده ام گرفت . _آ قربون دختر ، بخندی خوشگلی ، پاشو برو صورتتو بشور . تا در دستشویی دنبالم آمد و خودش در را بست . چند مشت آب سرد به صورتم زدم تا حالم جا بیاید ، گرچه زیاد تفاوتی نکرد ، آب را که بستم متوجه صدای داد و بیداد از اتاقم شدم ، به سرعت در را باز کردم و بیرون پریدم . کتی دو دستش را جلوی دهانش گرفته بود ، یک طرف صورت کامدین قرمز شده و دست عمو وحید هنوز در هوا بود . کامدین به خاطر من سیلی خورد ؟! در کسری از ثانیه کامدین به طرف عمو وحید هجوم برد همزمان عمو یوسف و زن عمو لیلا هم دوان دوان به اتاق آمدند . جیغ زدم . _کامدین ! دستش از یقه ی عمو وحید شل شد و او هم کامدین را هل داد ، سکندری خورد و چند قدم عقب رفت . عمو یوسف بالاخره به حرف آمد . _کامدین خجالت بکش ! کتی ناباورانه نالید . _بابا ؟! عمو وحید نگاه غضبناکش را از کامدین گرفت و به عمو یوسف دوخت . _داداش گند زدی به تربیت این دوتا بچه ! عمو یوسف_شرمندم خان داداش ! ناباورانه به عمو یوسف نگاه کردم ، مرد مقتدر و محکمی که تصورش می کردم طبل تو خالی بود ! عمو وحید باز هم صدا در سر انداخت . _یالا دختر ، بریم تا … کامدین بلند تر از او فریاد کشید . _مگه از رو نعش من رد شی بذارم نفسو ببری . عمو یوسف با عصبانیت به طرف کامدین رفت ، نه ! نمی خواستم از پدرش هم سیلی بخورد ! رابطه ی آنها بهتر از این حرف ها بود . جلو دویدم و خود را حد فاصل بین کامدین و عمو یوسف انداختم . _عمو جون ! دست تا نیمه بالا رفته اش را انداخت و نگاهش باز هم مهربان شد ، نالیدم . _تو رو خدا عمو جون … من می رم ، اینجوری نکنید ! کامدین پشت سرم غرید . _دخالت نکن نفس . برگشتم و به چشمهای دریاییش که حالا به خون نشسته بود خیره شدم . _کامدین خواهش می کنم ، هیچی نگو باشه ؟ اینطوری نمی خوام بمونم … با عمو می رم . دهان باز کرد که مخالفت کند اما زن عمو آرام بازویش را گرفت و او را عقب کشید . خم شدم زیپ بد قلق چمدانم را بستم و آن را برداشتم و سری برای زن عمو به نشان تشکر تکان دادم و پشت سر عمو وحید از اتاق خارج شدم . عمو که در حیاط را باز کرد کیانوش پشت در بود ، با دیدن عمو کلید در دستش خشک شد . _س … سلام عمو جان . و بدون اینکه منتظر جواب عمو شود به من و چمدانم خیره شد . _نفس ؟ کجا ؟ صدای کامدین از جایی پشت سرم آمد . _عمو داره نفسو می بره . دهان کیانوش از تعجب باز ماند . _آخه چرا ؟ عمو وحید کیانوش را از جلوی در کنار زد . _همینم مونده به تو جقله بچه جواب پس بدم . لب گزیدم و با ناراحتی به کیانوش که بازویش را می مالید نگاه کردم و بعد به کامدین درست شبیه بمب ساعتی شده بود و کتی که با صورت خیس از اشک در آغوش کامدین هق می زد ، چقدر دلم برای این جمع دوستانه تنگ می شد ! *** ریموت پارکینگ را زد و در با صدای کشداری باز شد ، خانه ی عمو وحید یک ساختمان دو طبقه بزرگ با نمای تیره بود ، تیره درست مثل سرنوشت من ! پشت سر عمو وارد خانه شدم ، سالن در آن وقت روز تاریک تاریک بود ، متوجه شدم پنجره های بزرگ آن با پرده های ضخیم سلطنتی محصور شده ، چراغی هم جز یک آباژر پایه بلند روشن نبود ، چقدر دلگیر ! در را بست و بی روح زمزمه کرد . _آخر راهرو اتاق سمت چپ ! چمدان را بلند کردم و هن هن کنان به طرف آدرسی که داد رفتم که صدایش متوقفم کرد . _دختر ! ایستادم ، بدون اینکه نگاهش کنم . _اینجا قانون داره ! سر ساعت میایی سر ساعت می ری ، ادا اصول در نمیاری ، بی اجازه جایی نمیری و حرف بیخود نمی زنی . _چشم . صدایش را صاف کرد . _تا الان هر غلطی کردی می گذرم اما از همین الان اگه ببینم با پسری حرف می زنی خونت حلاله ، حتی این پسره ی لوده ، کامدین ! فهمیدی ؟ چقدر دلم می خواست تار تار موهای سرش را بکنم ! دسته ی چمدانم را محکم تر چنگ زدم و زیر لب چشم رنگ و رو رفته ای تحویلش دادم . خدا سایه ی هیچ پدر و مادری را از سر بچه هایشان کم نکند ، وقتی نباشند بچه ها بی هویت می شوند ، مثل من ، من که هر از خدا بی خبری به خودش اجازه می دهد اذیتم کند ! آخ که اگر پدر داشتم …! وارد اتاق شدم ، اتاق کوچک ده متری با یک تخت چوبی و یک دراور قدیمی و یک پنجره رو به حیاطی که پشت ساختمان قرار داشت. حداقلش این بود که پنجره را با پرده های دلگیر نپوشانده بودند . *** مقنعه را سر کردم و کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم ، دلم هوای تازه و نور خورشید می خواست ، نمی فهمیدم عمو و زن عمو از این زندگی خفاش وار چه لذتی می برند . تمام روز شنبه که مشغول درس خواندن بودم خانه تاریک و ساکت و دلگیر بود ، نه سر میز غذا حرفی رد و بدل می شد نه تلوزیونی می دیدند نه حتی پرده ها کنار می رفت ، افسردگی داشتند انگار ! خبری هم از دانیال نبود ، فقط می دانستم طبقه ی دوم و مستقل زندگی می کند اما در ابن یک روز و نیمی که از اقامتم می گذشت ندیدمش ، گرچه حق داشت اگر زندگی هر روز پدر و مادرش این بود باید فراری می شد . از سالن نیمه تاریک گذشتم و به طرف جا کفشی رفتم . _کجا به سلامتی ؟ عمو از آشپزخانه بیرون آمد ، لعنت فکر می کردم هنوز خواب باشد ! _با اجازه عمو جون ، برم دانشگاه دیرم شده . و در را باز کردم که داد ناگهانی اش باعث شد از جا بپرم . _مگه من اجازه دادم که سرتو می ندازی پایین می ری ؟ دست لرزانم را از دستگیره جدا کردم . _ا … اجازه نمی دید که … برم ؟! غرید . _اینجوری می خوای بری ؟ با تعجب نگاهی به خودم انداختم ، سر و وضعم ناجور نبود ، حتی مقنعه ام هم مویی را به نمایش نمی گذاشت . _عمو چطوری ؟ یک دستمال کاغذی از جعبه ی روی کانتر بیرون کشید و توی دستم کوبید . _اول اون کوفتی رو پاک کن ، دختری که از خونه ی من بیرون می ره حق نداره مثل زنای هرجایی بزک کنه ! دستمال را در دستم مچاله کردم ، او به رژ صورتی کمرنگم که تنها آرایش صورتم بود اشاره می کرد . با حرص دستمال را روی لبم کشیدم ، کلمه ی هرجایی مثل پتک مدام در مغزم کوبیده می شد . خیالش که از پاک شدن بزک صورتم راحت شد با پوزخندی اجازه ی رفتن صادر کرد . از آن کلبه ی احزان بیرون دویدم ، حتی هوای تازه و نور خورشید حالم را بهتر نکرد ، قلبم انگار از غصه باد کرده بود … آه قلب بیچاره ام ! خودم را داخل اولین تاکسی انداختم و صورتم را میان دستانم پنهان کردم و به اشکهایم اجازه دادم بی صدا جاری شوند . *** بعد از امتحان طاقت فرسای تاریخ ادبیات بود که آوا را دیدم ، طفلک با دیدن قیافه ام شوکه شد . _نفس ؟ گریه کردی ؟ امتحان بد بود ؟ دستش را گرفتم و با خود داخل کلاس کشاندم ، نمی خواستم وسط راهرو نمایش درست کنم ، هنوز تا شروع کلاس بعدی نیم ساعتی وقت داشتیم . از عمو وحید گفتم و گریستم ، از بخت بی معرفتم نالیدم از پدر و مادرم گفتم و هق زدم و فقط گوش داد ، گوش داد و نوازشم کرد . انگار فهمید که دنبال دلداری شنیدن نیستم ، من فقط یک سنگ صبور می خواستم . کلاس کم کم پر می شد ، بعضی با تعجب از کنارم می گذشتند و بعضی حالم را می پرسیدند که آوا دست به سرشان می کرد . سرم را روی دسته ی صندلی گذاشته بودم و سعی می کردم به خودم مسلط شوم که صدای سبحان همهمه ی کلاس را ساکت کرد ، سبحان ؟ الان کلاس سبحان نبود ! _ساکت ! چه خبره ؟ دانشگاهو گذاشتین رو سرتون ! سر بلند کردم و به قیافه ی غضبناکش خیره شدم ، آوا با هزار ترس و لرز حرف زد . _استاد اینجا کلاس دکتر جهانگیریه . به طرف ما چرخید تا به آوا جواب بدهد اما با دیدن قیافه ی من حرفش یادش رفت و ماتش برد . سر که پایین انداختم به خودش آمد . _دکتر جهانگیری نیومدن ، من وقت کلاسشون رو گرفتم برای دستور ! و رو به بقیه ادامه داد . _این دو مبحث باقی مونده خیلی مهمه ، اگه حواستون رو جمع … آوا زیر گوشم زمزمه کرد _این چرا همچین کرد ؟ _هیس ! سبحان درس را آغاز کرد اما نمی توانست تمرکز کند ، حتی چند بار جملات را اشتباه نوشت ، حرفهایش را نصفه رها کرد و شعر ها را قاطی کرد . همه متوجه شده بودند یک جای کار می لنگد ! آخر هم کلاس را نیم ساعت زود تر تعطیل کرد و کلافه از کلاس بیرون زد . آوا غر غر کنان کیفش را می بست . _مردک دیوونه معلوم نیست چه مرگشه ، بگو وقتی حواست پرته چرا میای وقت ما رو می گیری ؟ پشت سر آوا از کلاس خارج شدم ، هنوز داشت غر می زد . _خانوم خسروی ! بیچاره آوا رنگش پرید ، هر دو به طرف سبحان چرخیدیم که انتهاای راهرو ایستاده بود . _خانوم چند لحظه تشریف بیارید لطفا . آوا آرام زمزمه کرد . _فاتحت خوندس ! با چشم و ابرو از آوا خواستم برود و خودم به طرف سبحان رفتم . بدون اینکه حرفی بزند به طرف اتاقش حرکت کرد و من هم به دنبالش ، پشت میزش نشست و اشاره کرد بنشینم ، آنقدر قیافه اش جذبه داشت که فراموش کنم او همان سبحان مهربان و شوخ طبع است . چشم استادی گفتم و نشستم ، با شنیدن استاد غلیظی که گفتم لبخند زد . _احوال آبجی خانوم ؟ هنگ کردم ! خیلی بی مقدمه از استاد رحیمی تبدیل به سبحان شد . _چیزی شده نفس خانوم ؟ چرا گریه می کردی؟ _چیزی نشده . دستانش را در هم گره زد . _بازم فرداد کاری کرده ؟ _چی ؟! نه ! آقای پارسا چیکار کنه ؟ انگار از حرفش پشیمان شد . _خونه ی عمو فرنگی مشکلی داری ؟ از طنز کلامش لبخندی به لبم نشست . _چه زود شما فهمیدین . _به ! کتی رو دست کم گرفتی ! دیشب تا صبح داشت پای تلفن از دوریت گریه می کرد ، حسابی موجبات حسودیم شدی ! سر به زیر انداختم . _ببخشید . جدی شد . _چرا اینقدر ناراحتی ؟ مشکل چیه ؟ _هیچی . پوفی کشید و دست در موهایش فرو برد . _خیلی خب ! فقط می خوام بدونی من برادرتم ، اگه مشکلی داشتی یا اتفاقی افتاد می تونی روی من حساب کنی . از محبت کلامش دلم گرم شد . _ممنونم ، واقعا ممنونم . _می تونید تشریف ببرید خانوم خسروی ! از رسمی شدن ناگهانی اش جا خوردم اما وقتی دکتر ستایش را دم در اتاق دیدم متوجه دلیل این تغییر حالت شدم . _با جازه استاد … سلام دکتر . دکتر ستایش سری برای من تکان داد و وارد اتاق شد . از دانشگاه بیرون زدم ، دیگر کلاس نداشتم ، غم دنیا به سرم ریخت ، دوباره باید برمی گشتم به آن خراب شده ! _نفس ! از شنیدن صدای کامدین جا خوردم ، ایستادم ، از ماشین پایین پرید . _کامدین … اینجا چیکار می کنی ؟ دستی به پشت گردنش کشید . _اومدم ببینمت ، مردم از نگرانی ، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید . تلخندی زدم . _خوبم پسر عمو جان ، اینقدر خودتو ناراحت نکن . _جات راحته ؟ حرفی بحثی ؟ اذیتت نمی کنن ؟ می تونی بخوابی ؟ _خوبم ، خیالت راحت ! از کوره در رفت . _د آخه قسم حضرت عباستو باور کنم یا دم خروس ! پس چرا قیافت اینطوریه ؟ _چطوریه ؟ به این خوبی ! _راست بگو نفس ، از دیروز دارم دیوونه می شم . _خب سختگیره ، بد اخلاقه … اما خوبه ، من عادت دارم ، آقا جونم سختگیره . در دل به خاطر این مقایسه خودم را لعنت کردم . _دانیال چی ؟ اونم هست ؟ اذیتت نمی کنه ؟ _از وقتی اومدم ندیدمش . نفسش را با صدا بیرون داد . _زن عمو چی ؟ _اونم خوبه . _مگه دارم احوالشو می پرسم که می گی خوبه ؟ می گم اذیتت نمی کنه ؟ _زبونش تنده اما فکر نمی کنم آدم بدی باشه . با حرص غرید . _آره فقط اون مردک به ظاهر عمو ذاتش خرابه . _کامدین اینقدر حرص نخور ، من جام خوبه . بی مقدمه پرسید . _جمعه ها که برای کلاس ویالنت میای خونمون ، نه ؟ میای دیگه ؟ زانوهایم سست شد ، یعنی ممکن بود عمو وحید اجازه بدهد ؟ مشخصا نه ! وای پس دیگر هیچ وقت فرداد را نمی بینم ؟ _نمی دونم ، باید از عمو اجازه بگیرم . _ای بابا ، نیومده برای ما شد … _نگران نباش کامدین ! _ناهار خوردی ؟ _نه . -بیا سوار شو تا یه جایی می رسونمت یه ساندویچم سر راه می خوریم ، منم گرسنمه . لبخندی تشکر آمیز تحویلش دادم و سوار شدم . نمی دانم من زیادی گرسنه بودم یا ساندویچ به شدت خوشمزه بود . _اوه یواش تر دختر ! الان می پره گلوت ! هول نزن . به زور لقمه را قورت دادم و خندیدم . _ای بابا گشنمه خب ؟ _یه جوری می خوری انگار دو روزه هیچی نخوردی ! _نه ، راستش نخوردم ! جوری زد روی ترمز که اگر کمربند نبسته بودم پرت می شدم بیرون . _که همه چی خوبه ! واسه چی غذا نخوردی ؟ _وای کامدین زهرم ترکید این چه طرز ترمز گرفتنه ؟ _جواب منو بده ! _خونشونو عین لونه ی خفاش تاریک کردن آدم دلش می گیره ، اشتهام کور شده بود . _مردک دیوونه هیچیش به آدم نمی کشه ! _توام دل پری داری از عمو وحید ها ! دنده را جا زد و دوباره حرکت کرد . _چی بگم ! من بیشتر از اینکه از عمو وحید بدم بیاد از بقیه ناراحتم . _چرا ؟ _آدم خودش یه نفری نمی تونه دیکتاتور شه ، همیشه یه سری آدم احمق هستن که با اطاعت کورکورانه ، دیکتاتور رو دیکتاتور می کنن ، عمو وحید مریضه ! روحش بیماره ! تشنه ی قدرته ، دلش می خواد زور بگه ، اگه کسی حرفشو گوش نده اگه زیر بار زورش نرن می افته به غلط کردن ، اما متاسفانه … دیدی که ! لب گزیدم . _آره ! _می بخشی نفس ؟ تعجب کردم . _کیو ؟_هممونو ! پدرم ، مادرم ، من ! _چی میگی کامدین من از شما جز خوبی ندیدم ! _ما همون احمقایی هستیم که دیکتاتور رو می سازیم ! گناهکارای اصل کاری ! *** دو خیابان مانده به خانه عمو از کامدین خواستم نگه دارد . _ای بابا بذار حداقل تا خیابون اصلی برسونمت . _نه ممنون ، می ترسم شر بشه . _یعنی چی شر شه ؟ مگه چیکار کردی ؟ _گفتم که سختگیره ! پوف کلافه ای کشید . _آخرش از دست این بشر سکته می کنم . _خدا نکنه ، حرص نخور اینقدر پسر عمو جان . سری تکان داد ، خداحافظی کردم و پیاده شدم . _نفس ! یک قدم رفته را برگشتم . _بله ؟ حرفش را خورد . _مواظب خودت باش . لبخندی مهمانش کردم . _چشم ، حالا برم ؟ _برو . خداحافظی کردم و به راه افتادم . در ساختمان نیمه باز بود ، با تعجب به داخل سرک کشیدم ، باز هم آن محیط نیمه تاریک و دلگیر را سکوت محض فرا گرفته بود . وارد خانه شدم هنوز در را نبسته بودم که … شترق ! از شدت ضرب دستی که بر صورتم فرود آمد به در برخورد کردم و در با صدای بلندی بسته شد . دستم را روی صورت دردناکم گذاشتم و وحشتزده به عمو وحید که از عصبانیت کبود شده بود خیره شدم . صورتم از شدت درد ضربان می زد ، نمی توانستم درک درستی از موقعیت پیدا کنم ، قلبم آنقدر محکم می کوبید که انتظار داشتم هر لحظه بیرون بپرد . _چی … ش … نگذاشت حرف از دهانم خارج شود ، به طرفم حمله ور شد و بازوهایم را محکم گرفت و من را از زمین کند و محکم به دیوار کوبید . هیین بی اختیاری از ته حلقم خارج شد . چشمان مخوفش به خون نشسته بود ، حتی می ترسیدم نگاهش کنم . صدا بلند کرد و سرم هوار کشید . _دختره ی هر… ! تو کری یا خودتو می زنی به نشنیدن ؟ مگه یه بار نگفتم اینجا قانون داره ، ها ؟ گفتم یا نه ؟ با شدت تکانم داد آنقدر که مغزم در جمجه جا به جا شد . عربده زد . _گفتم یا نه ؟ جرئت حرف زدن نداشتم مثل بید می لرزیدم ، فقط توانستم سری به نشان تایید بالا پایین کنم ، در کسری از ثانیه دست راستش را از بازویم کنده شد و با شدت بر طرف دیگر صورتم نشست . برق از سرم پرید ، حتی نمی دانستم چه کار کردم که پشت سر هم سیلی می خورم ، باز هم بازویم را چسبید و باز یک تکان محکم دیگر . _بهت اخطار دادم اگه دور و ور پسری ببینمت میفرستمت لا دست ننه بابات ! نگفتم حق نداری این پسره ی لوده رو ببینی ؟ مغزم شروع به تجزیه و تحلیل کرد ، پسره ی لوده ؟! عمو این را همیشه به کامدین می گفت ! کامدین ؟! عمو فهمیده بود کامدین بعد از دانشگاه به دیدنم آمده ؟ اما از کجا ؟ برای من جاسوس گذاشته بود ؟ یعنی تا این حد ؟ _عمو … من … _غلط اضافه نکن ، صدات در بیاد خفه ت می کنم ، گفتم آسه میای آسه می ری ، گفتم نجیب باش تا مث آدم بات رفتار کنم ، هنوز به یه روز نکشیده رفتی دنبال کثافت کاریت ؟ با یک تکان دیگر از دیوار جدا شدم ، هولم داد و بازویم را رها کرد ، بی تعادل روی زمین افتادم . _یه بار دیگه ، فقط یه بار دیگه از این غلطا بکنی قلم جفت پاتو می شکنم توی خونه حبست می کنم تا بپوسی … حالا پاشو برو گم شو تو اتاقت که حالم از قیافت به هم می خوره . به سرعت برق برخاستم و به طرف اتاق دویدم و در را پشت سرم بستم و همانجا پشت در روی زمین ولو شدم . *** چند روز از آن ماجرا می گذشت ، روز آخر کلاس ها بود و بعد وارد فرجه ی امتحانات پایان ترم می شدیم ، هر روزی که در خانه ی عمو وحید می گذشت به اندازه ی یک سال بود ، هر روز غرورم بیشتر و بیشتر له می شد ، هر روز بیشتر اذیت می شدم ، دلم می خواست زودتر کلاس ها تمام شود و به بهانه ی فرجه ها به کرمانشاه بروم ، شاید هم دیگر بر نگردم تهران ! آره ! انصراف می دهم . دعا می کردم امروز هم به خیر بگذرد ، این چند روز خبری از کامدین نبود و من خدا را شکر می کردم که به سرش نزده دوباره به دیدنم بیاید . توی همین افکار بودم که سینه به سینه خوردم به کسی و کلاسورم روی زمین افتاد ، خم شد و کلاسورم را برداشت . _حواست کجاست نفس خانوم ؟ سبحان بود ، ترسیدم ! ترسیدم جاسوس عمو وحید حتی داخل دانشگاه هم من را ببیند و به او گزارش دهد ، بی اختیار دستم روی گونه ام نشست ، هنوز هم کمی درد می کرد . سریع کلاسورم را از دستش گرفتم و بدون اینکه سر بلند کنم ببخشیدی زیر لبی گفتم و تقریبا از کنارش فرار کردم . با تعجب صدا زد . _خانوم خسروی ؟! اما حتی برنگشتم نگاهش کنم ، با سرعت پله ها را پایین رفتم و از ساختمان خارج شدم ، اصلا بی خیال کلاس آخر ! همین الان برمی گردم خانه و وسایلم را جمع می کنم و به کرمانشاه می روم ! دلم برای اخمها و بدقلقی های آقا جون تنگ شده بود . فقط کاش می شد یک بار فرداد را ببینم ، آن حضور سرد و سیاه که این اواخر دیگر سرمایی نبود و بیشتر به یک آتشفشان در حال طغیان شباهت داشت . دلم برای ژست نفسگیرش پشت پیانو تنگ می شد ، شاید هم گیتار زدنش … یا نوای غم انگیز ویالنش … نه ! برای چشمان جادوییش بیشتر از هر چیز ! قدم به خیابان گذاشتم و اولین چیزی که دیدم چهره ی مهربان و بشاش کامدین بود که آنسوی خیابان منتظرم ایستاده . برای یک لحظه ی کوتاه از دیدن چشمان مهربانش لبخندی مهمان لبم شد ، تکیه اش را از ماشینش گرفت و به طرفم آمد ، یخ زدم ! دست و پایم سست شد ، قیافه ی خشمگین عمو جلوی چشمم آمد ، اینبار دیگر خونم را می ریخت . هنوز وسط خیابان بود که دستپاچه یک تاکسی را نگه داشتم و بالا پریدم و التماس کردم . _آقا برو … برو … زود ! راننده ی بیچاره ، هنوز در را نبسته بودم پا روی گاز گذاشت و ماشین را از جا کند . کامدین همانجا وسط خیابان خشک شد ، با لبخندی که روی لبش ماسیده بود ، مات ، به فرار من نگاه می کرد . سرم را میان دستانم پنهان کردم ، من از مهربانترین آدم زندگی ام ، گریختم ! *** فرداد : کلید را چند بار اینطرف و آنطرف چرخاندم تا بالاخره در باز شد کیفم را روی مبل گذاشتم همزمان موبایلم را که زنگ می خورد جواب دادم . _بله کامدین ؟ _فرداد کجایی ؟ _خونه ! تق ! قطع کرد ! با تعجب به گوشی نگاه کردم ، دیوانه ای نثارش کردم ! دکمه های پیرهنم را باز کردم و آن را در آوردم و روی تخت انداختم ، کلاس آخرم کنسل شده بود چون سقف چکه می کرد و حالا به لطف چند قطره آب می توانستم استراحت کنم ، تی شرتم را تن کردم و لیوان بزرگ چایی را برداشتم ، هنوز روی تخت لم نداده بودم که زنگ آیفن به صدا در آمد . _آخ لعنت به هر چی خروسه بی محله ! از اتاق خارج شدم و به طرف آیفن رفتم ، خود خروس بی محل بود ، کامدین ! چرا به نظرم آشفته می آمد ؟ چند لحظه بعد وارد خانه شد و بی هیچ حرفی خودش را روی مبل انداخت ، اخمهایش در هم بود و رنگ صورتش به قرمزی می زد . رو به رویش دست به سینه ایستادم و براندازش کردم . _این مدل ریخت و قیافه معمولا مخصوص منه ! دستی به صورتش کشید و کلافه غرید . _شوخی نکن فرداد ، حوصله ندارم . ابرو بالا انداختم . _این جمله هم مخصوص منه ! … چی شده ؟ صدایش بالا رفت . _اعصابم خورده ، نمی تونستم تا کرج رانندگی کنم ، تا اینجام شانس آوردم کسی رو زیر نگرفتم ، اومدم اینجا آروم شم بعد برم ، حالا زبون به دهن بگیر ! جا خوردم ، کامدین را فقط یک بار دیگر اینطوری دیده بودم آن هم بعد از به هم خوردن خواستگاریش . به آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب خنک پر کردم و به سالن برگشتم . _بگیر بخور الان سکته می کنی ! لاجرعه سر کشید و لیوان را روی میز گذاشت و سرش را میان دستانش گرفت مقابلش نشستم . _کامدین حرف بزن ! چی شده خب ؟ همان طور از زیر دستانش زمزمه کرد . _هیچی ! _د آخه با هیچی که تو نمی شی برج زهر مار ! صدای در آمد ، سبحان وارد خانه شد و کیفش را همان دم در گذاشت ، نگاهی از من به کامدین و از کامدین به من انداخت . _به به ! یکی کم بود ، دوتا شدین ! و همانطور که به طرف آشپزخانه می رفت بلند پرسید . _چه مرگته کامدین . کامدین باز هم غرید . _هیچی !! سبحان سرش را از داخل یخچال بیرون آورد و زیر لب طوری که انگار با خودش حرف می زند ، زمزمه کرد . _امروز کل این خاندان یه مرگیشون می شه انگار ! کامدین سر بلند کرد . _چطور ؟ سبحان با بدجنسی گفت . _هان ؟ تو که می گفتی هیچی نیست ! صدای کامدین بالا رفت . _بمیری ! حرف بزن ! امروز نفسو دیدی ؟ شاخک هایم تکان خورد ، کلافگی کامدین ربطی به نفس داشت ؟ سبحان خندید . _دیدن که چه عرض کنم ! با کله رفت تو شکمم ! من و کامدین هردو تعجب زده پرسیدیم . _چی ؟ سبحان تکیه زد به کانتر . _اصلا حواسش نبود ، منم داشتم با موبایلم ور می رفتم ، اینه که خوردیم به هم ، اما حتی سلامم نکرد ، یه جورایی فرار کرد . رو به کامدین پرسیدم . _این اعصاب خراب توئم مربوط به نفس خانومه ؟ _امروز رفتم بعد از کلاساش ببینمش ، تا اومدم از خیابون رد شم تاکسی گرفت و در رفت . من_خب شاید ندیدتت . _دید ، حتی خندید ، اما بعد یهو رنگش پرید و فرار کرد . به وضوح متوجه شدم که ضربان قلبم بالا و بالاتر می رود ، کسی دخترک معصومم را اذیت کرده بود ؟ سبحان دستی به صورتش کشید . _این دختر چشه کامدین ؟ کامدین که کلافه طول سالن را قدم می زد نالید . _همش تقصیر عمومه ، اون مردک تهدیدش کرده ، شک ندارم که ترسوندش ، نفس بی خودی از من فرار نمی کنه ، اون مردک یه کاری کرده که بترسه . چند لحظه ایستاد ، کمی به اطرافش نگاه کرد و بعد ناگهان از جا کنده شد و به طرف در رفت . سبحان _کجا ؟ _باید برم خونه عمو ، می خوام ببینم دلیل رفتار نفس چیه . مشتم گره شد ، نمی توانستم بی خبر بمانم . _صبر کن ما هم بیایم ، با این حال نمی تونی رانندگی کنی . سبحان با سر تایید کرد ، پالتو ام را از داخل کمد قاپیدم و پشت سر سبحان و کامدین دویدم . *** نفس : _خانوم !؟ خانوم ! کرایه ی ما رو نمی دی ؟ با حواس پرتی چند قدم رفته را برگشتم و کرایه تاکسی را حساب کردم . غر زد . _توی هپروتی ها ! تا خواستم دهان باز کنم گاز داد و رفت ، به طرف خانه ی کذایی چرخیدم ، آخ که چقدر دلم می خواست خراب شود ! در را که باز کردم ، دانیال را مشغول ور رفتن با ماشینش دیدم ، با دیدن من تعجب کرد . _به به ! سلام بانو ، مزین فرمودین ، از این ورا ؟ کیفم را با خستگی روی شانه ام جا به جا کردم . _بنده یه چند روزی می شه اینجا زندگی می کنم ، شما تشریف نداشتید. ابروهایش تا نهایت بالا رفت . _واقعا ؟ … واو ! عالیه ! بله ی رنگ و رو رفته ای تحویلش دادم . _از کی اومدی اینجا ؟ _هشت روزی می شه ، شنبه ی گذشته بود . _چقدر من کم سعادتم ، من جمعه ی پیش رفتم مسافرت ، نشد از حضور شما مستفیض بشم ! کاش می شد بگویم آخر از حضور من چه فیضی به تو می رسد مردک ! _خواهش می کنم ، لطف دارید . _خب بانو ، ترم تموم شد ؟ موبایلم زنگ خورد . _ببخشید ، یه لحظه ! گوشی را از کیفم در آوردم ، پیش شماره ی کرمانشاه بود . _الو ؟ _الو ؟ خانم خسروی ؟ صدا نا آشنا بود . _بفرمایید ؟ شما ؟ _خانم من جعفریم ، کمال جعفری ! کمال جعفری ؟ مغزم شروع به جستجو کرد … کمال جعفری قصاب سر کوچه ؟! با من چکار داشت ؟ _بفرمایید آقای جعفری ؟ _شما کجایین خانم خسروی ؟ ابرویم بالا رفت . _چطور مگه ؟ _خانم حاج آقا توحیدی آمدن اینجا گوشت بخرن یه دفه قلبشان گرفت ، زنگ زدم آمبولانس آمد بردش بیمارستان امام علی ، همراه لازم داره ، برین بیمارستان . _یا خدا ! یکباره ورود و خروج اکسیژن متوقف شد ، به دیوار خوردم و نقش زمین شدم و گوشی از دستم سر خورد . دانیال با سرعت به طرفم آمد . _نفس ؟ نفس چی شدی ؟ به یقه ی پالتوام چنگ زدم ، حس می کردم طناب دار دور گردنم افتاده ، چیزی راه گلویم را بسته بود ، انگار یک سنگ بزرگ قورت داده باشم ، مثل یک مجسمه گلی داشتم کم کم خشک می شدم . بازویم را در دست می فشرد . _خدا چیکار کنم ؟ نترسون منو ! نفس بکش ! خدایا ! صدای زنگ های پی در پی در، گوشم را آزار می داد ، کسی با مشت و لگد به در می کوبید ! دانیال رهایم کرد و با دو به طرف در رفت . خدایا خواب می دیدم ؟ کامدین بود ؟ نگاه بر افروخته ی کامدین از دانیال روی من سر خورد . _یا حضرت عباس ! چیکارش کردی ؟ دانیال نالید . _هیچی … به خدا ! کامدین دستش را تخت سینه ی دانیال گذاشت و هولش داد و به طرفم دوید ، تار می دیدمش … نمی دیدمش ، چشمم بسته شد ، صدای یا ابوالفضل گفتن کس دیگری را شنیدم ، مطمئن شدم که خواب می بینم ، فرداد اینجا چه می کرد ! کیفم از شانه ام کشیده شد و و صدای ریختن یکباره ی تمام محتویاتش بر زمین را شنیدم . _اوناهاش ، اونجاست ! خدایا ! سبحان هم ؟ اکسیژن به ریه ام هجوم آورد ، انگار این سه نفر قرار است همیشه فرشته ی نجاتم باشند ، چشمم کم کم باز شد ، منظره ی مقابلم دیدنی بود ، سه مرد دوست داشتنی زندگی ام کلافه و عصبی یک قدمی ام مقابل دل و جگر بیرون ریخته ی کیفم زانو زده بودند و دانیال دور تر از آنها مات و مبهوت به من نگاه می کرد . _نفس خوبی ؟ _آ … ره ! سه رنگ چشم متفاوت با احساس هایی متفاوت ، رو به رویم در حدقه می لرزید ، خاکستریه نگران ، آبیه کلافه و مشکی … عصبانی ! چشمهای فرداد روی دکمه ی کنده شده ی یقه ی پالتوئم دو دو می زد . نمی دانم چه فکر و استنباطی با خودش کرد که در کسری از ثانیه برخاست و بی مقدمه یقه ی دانیال را چسبید . _داشتی چه غلطی می کردی ؟ دانیال بیچاره آنقدر شوکه شد که حتی نتوانست یک ” به تو چه ربطی داره ! ” تحویل فرداد بدهد . سبحان هشدار داد . _فرداد ولش کن ! کامدین اما انگار بیشتر از دانیال شوکه شده بود ، چون دستش که می رفت کتاب من را در کیفم بگذارد با آن کتاب سنگین بین زمین و هوا خشک شد . صدای فرداد بالاتر رفت . _با توام ، بگو داشتی چه گ … می خوردی ؟ _من … به خدا … موبایلش ! نگاه فرداد روی من چرخید ، پلک بر هم نهادم به عنوان تایید بی گناهی دانیال . دستان قدرتمندش یقه ی دانیال را رها کرد و من را مخاطب قرار داد . _چی شده ؟ فکر گریخته از مغزم دوباره باز گشت ، خدایا آقا جون ! _آقاجونم … آقاجونم … کامدین_پدربزرگت چی شده ؟ دستم روی صورتم نشست و اشکم جاری شد . _وای کامدین ! وای بیچاره شدم ، زنگ زدن گفتن سکته کرده … وای بدبخت شدم . _آروم … انشالا چیزی نیست ، اینطوری نکن با خودت ، پاشو … پاشو برو وسایلتو جمع کن ، خودم می برمت کرمانشاه . _اینجا چه خبره ؟ خدایا این آخرین چیزی بود که امروز لازم داشتم ، عمو وحید ! سر همه به طرف در چرخید . کامدین_عمو ، پدر بزرگ … عمو غرید . _سلام یادت ندادن ؟ کامدین کلافه تر شد . _ببخشید ، سلام ! _تو خونه من چه غلطی می کنی ؟ این دوتا لندهورو آوردی که مثلا واسه من شاخ و شونه بکشی ؟ آخ که چقدر آن لحظه از روی سبحان و فرداد خجالت کشیدم . دانیال نالید . _بابا …! عمو داد کشید . _تو دخالت نکن ! کامدین_عمو پدر بزرگ نفس سکته کرده ، باید الان برگرده کرمانشاه . انگشت تهدید عمو بالا آمد . _پسره ی بی شعور یاد بگیر دختر عموتو فقط دختر عمو صدا کنی نه اینکه جلوی دو تا یالغوز اسمشو بیاری بی غیرت ! سبحان که تا آن لحظه سکوت کرده بود دهان باز کرد. _آقای محترم ، ما داریم می گیم حال پدربزرگ ایشون مساعد نیست شما دم از غیرت می زنید ؟ عمو_من با تو حرف زدم ؟ چیکارشی که نظر می دی ؟ اصلا کی باشی که بدون اجازه من سر انداختی پایین اومدی توی خونم ؟ گم شین از اینجا ببینم ! فرداد سبحان را آرام کنار کشید و جلو آمد ، در سکوت کامل ! رو به روی عمو ایستاد ، مثل یک کوه بلند ، خشک و بی روح ، شده بود همان فردادی که عالم و آدم از او حساب می بردند . دستش را روی شانه ی عمو گذاشت . _آقای خسروی ! ما لندهورای یالغوز و این آدم بی شعور بی غیرت ، داریم حق مسلم یه دختر رو به شما که فهمیده و با کمالاتی گوشزد می کنیم ، نه مثل شما بی احترامی کردیم و نه به زور وارد خونه ی شما شدیم ، شازده پسرتون در رو باز کردن ، … شما سنی ازتون گذشته ، اگه اون پیرمرد بدون دیدن نوه اش از دنیا بره اون دنیا چطوری جواب قلب شکسته ی این دختر و پدربزرگشو می دید ؟ مرد مومن با هوار هوار زدن و منم منم کردن که آدم مرد حساب نمی شه ، اگه مردین باید مردونگی کنین ، زشته این چیزا رو منو هم سنای من به شما نشون بدن ، شما سن پدر منین ، این رفتار از شما بعید آقا ! چشم عمو از حدقه بیرون زده بود و رگ شقیقه اش به تندی می زد ، انگار هیچکس تا به حال اینقدر مودبانه به او توهین نکرده بود ، با وجود تمام ناراحتی دلم برای حرف زدن با ابهتش قنج رفت ، این مرد سنگ را آب روان می کرد . دستش را از شانه ی عمو برداشت و خونسرد به طرف من چرخید . _خانوم شما تشریف ببرید وسایلتون رو جمع کنید ، عموتونم همراه شما میان ! به عمو نگاه کردم عصبانی بود در حد انفجار ، اما اعتراضی نکرد ، پله ها را یکی در میان بالا رفتم تا چمدانم را بردارم . *** با اخم کنارم نشسته بود و مجله می خواند ، از لحظه ای که سوار هواپیما شدیم بغ کرد و برای همه قیافه گرفت . نفهمیدم معجزه ی حرفهای فرداد بود یا اینکه حس دلسوزی اش تکان خورد که بلافاصله بعد از جمع کردن وسایلم ماشین را روشن کرد و به سرعت سمت فرودگاه رفت و با کلی داد و بیداد بلیط برای همان روز گرفت و چهار ساعت بعد سوار هواپیما شدیم . هواپیما با تکان کوتاهی ، فرود آمد و در همان حال قلب من هم فرو ریخت ، نگرانی دوباره به جانم چنگ انداخت ، اگر بلایی سر آقاجون میامد ؟ یاد یکی از همسایه ها افتادم که بعد سکته یک طرف بدنش فلج شده بود ، نه آقاجون دوام نمی آورد ، اگر زبانم لال فلج شود افسردگی گرفتنش حتمی بود . چمدان را از قسمت بار تحویل گرفتیم و از فرودگاه بیرون زدیم ، عمو تاکسی گرفت و مسیر بیمارستان را گفت .
Image from خوشـحاݪـه ژونـد┆زنــدگی دلــنشین: <a class="text-blue-500 hover:underline cursor-pointer" href="/hashtag...
❤️ 👍 😢 🥹 🎀 💋 💚 😂 145

Comments