خوشـحاݪـه ژونـد┆زنــدگی دلــنشین
خوشـحاݪـه ژونـد┆زنــدگی دلــنشین
June 1, 2025 at 02:13 PM
#رمان_اقیانوش_خورشید #'پارت_هفتم #ترتیب_کننده_باران ورودی بیمارستان تا پذیرش را دویدم ، مسئول پذیرش دختر جوانی بود که با تلفن حرف می زد . _خانوم ببخشید ؟ دستش را به نشان اینکه صبر کنم بالا آورد ، ساکت شدم ، دستم را روی میز گذاشتم و به او خیره شدم ، عمو بی هیچ حرفی چند قدم آنطرف تر با خم در هم ایستاده بود . مکالمه ی دخترک که به نظر هم نمی آمد کاری باشد به درازا کشید ، از شدت استرس حالت تهوع گرفته بودم . اعتراض کردم . _خانوم ! لطفا ! باز به تلفنش اشاره کرد ، باز صبر کردم ، باز هم استرسم را سرکوب کردم ، اما نه برای بیشتر از دو دقیقه . _خانوم یه دقیقه اون تلفنو ول کن ! گوشی را روی تلفن کوبید . _اهه ! بگو ! کارت چیه ؟ _خانوم ۵ دقیقه س منو علاف تلفنت کردی ، مثلا مسئول اینجایین ! _وای ! من ول کردم شما ول نمی کنی ؟ بفرما خانم محترم ! امر ؟ پوفی کشیدم . _آقایی به اسم محمود توحیدی رو امروز آوردن اینجا ؟ با ابروی بالا رفته نگاهی به لیستش انداخت و یکباره اخمش در هم رفت . _شما از اقوامشونی ؟ _بله ، اینجاس ؟ _خانم شما کجا بودین پیرمرد بیچاره یه نفر نبود کاراشو بکنه ، زحمتش افتاده بود با پرسنل ! کلافه تر شدم . _خانوم محترم پرسنلتون وظیفشونه ! حالا می فرمایید کجان ؟ اخمش را بیشتر گره کرد و با بی حوصلگی گفت _متاسفانه حدود دو ساعت پیش ف*و*ت شدن ، برید کارای تحویل جن*ازه رو … بقیه ی حرفهایش را نشنیدم ، سقف چرخید و چرخید و چرخید و محکم خورد توی سر من ، خدایا ! پناهم ، خانواده ام ، تنها کسم ، پدرم ، مادرم ، دوستم ! آقا جونم … ف*و*ت کرد ؟ یعنی مرد ؟ مردن همانست که آدم را در ق*بر می گذارند ؟ همان که باید زیر خاک بپوسی ؟ آقا جون می خواست بپوسد ؟ چشم باز کردم ، روی تختی در اورژانس خوابیده بودم ، سرمی قطره قطره در رگم می دوید ، سرم سنگین شده بود ، انگار که تمام وزن بدنم ، سر باشد ! پرستاری در اتاق رفت و آمد می کرد . _عموم کو ؟ با تعجب به من نگاه کرد . _اه بیدار شدی دختر خوب ؟ نشستم و به احساس سر گیجه ی وح*ش*ت*ناکم غلبه کردم . _می گم عموم کو ؟ همون مردی که همراهم بود ؟ _داره کارای تحویل سرد خونه رو انجام می ده ، بخواب تا سرمت تموم شه . آخ ! قلبم تیر کشید ، عمو وحید رفته بود آقا جونم را تحویل بگیرد ، نه آقا جون نه ! ج*ناز*ه ! رفته بود ج*ن*ازه را تحویل بگیرد ! اشکی نریختم ، حتی یک قطره ! فقط مغز نیمه بیدارم شروع به پرسش کرد ، احمقانه و دیوانه وار ! کی میاد زیر ج*نا*زه رو بگیره ؟ کی توی خاکش می ذاره ؟ روی ج*ن*ازه رو کی می زنه کنار ؟ اصلا کسی هست بیاد مسجد ؟ اکبر آقا ، سوپری محل ؟ عمو سهراب میوه فروشم میاد ، خانواده ی جوادی ، همسایه بغلی هم میان ، اما کمه ! چقدر بی کس و کاریم ! خدایا ! اگه بابا زنده بود همکارای بابا هم میومدن ، همکارای مامانم هم بودند ، شلوغ می شد حفظ آبرو می کردیم ، حلوا چی ؟ من باید درست کنم ؟ من که بلد نیستم ! حلوا چطوری درست می کنن ؟ آقا جون هر سال برا سالگرد مامان بابا درست می کرد ، از آقا جون می پرسم … نمی شه که ! آقا جون جن*ازس*ت ! ج*نا*زه حرف نمی زنه ، می زنه ؟ نمی زنه ! آقا جون مرد ، م*ر*د*ه رو می ذارن توی خاک … از تخت پایین آمدم و همان طور که با 'خودم حرف می زدم راه افتادم ، آنژوکت در اثر فشار از دستم کشیده شد و روی زمین افتاد ، باریکه یی از خ*و*ن روی ساعدم جاری شد . همان طور یک آستین بالا و مقنعه ی کج و کوله داخل راهروی بیمارستان می رفتم ، به کجا ؟ نمی دانم ! دستم به عقب کشیده شد ، ایستادم ، بدون حرف ، مات ! چهره ی عصبی عمو توی صورتم آمد . _کجا سرتو انداختی پایین داری می ری ، همینجا صبر کن تا بیام . صبر کردم ، کاری که تمام عمرم آن را خیلی خوب یاد گرفتم ، صبر ! آنقدر صبر کردم تا دنیا از حرکت باز ایستاد ، آنقدر که عمو برگشت و دستم را کشید و من را همراه خودش برد . سوار ماشین شدیم ، آژانس بود ؟ تاکسی ؟ فرقی داشت ؟ _کلید خونه ی اینجا رو داری ؟ نفهمیدم چه می گوید ؟ خانه ؟ کدام خانه ؟ همان خانه ی کوچک و قدیمی ؟ خانه ی آقا جون ؟ آقا جون کجا بود ؟ زنگ بزنیم باز می کند احتیاجی به کلید نیست ، شاید رفته باشد مسافرت …حتما من نبودم حوصله اش سر رفته ، اما کجا ؟ با کدام پول ؟ همیشه می گفت مسافرت پول می خواهد . پس کجا بود ؟ … آخ ! آقا جون مرد ! _با توام دختر کر شدی ؟ کلید خونه ی پدربزرگتو داری ؟ دارم ؟ حتما دارم ! اما همیشه زنگ می زدم و او باز می کرد ، او ! آقا جون … جن*ازه ! داد کشید . _ای به درک می ریم هتل ! رفتیم هتل ، بزرگ بود ، زیبا بود ، اصلا همان بود که روزی به آقا جون التماس کردم برویم داخلش را ببینیم ، بالاخره داخل هتل را نشانم داد … مردنش داخل هتل را نشانم داد … آخ ! عمو غر زد ، فحش داد ، بد و بیراه گفت ، عربده کشید ، سیلی زد ! بی هیچ حرفی فقط نگاهش کردم ، در هپروت بودم . خسته شد ، شام خورد و غذای دست نخورده ی من را داخل سطل آشغال خالی کرد و روی تخت ، خوابید . کنار پنجره ، خیره به سکوت نیمه شب شهر ایستادم ، آسمان در سرمای بی ابر ، می درخشید و چشمک می زد ، اما … آقا جون م*رد ! همه ی دلخوشی من مر*د ! دیگر نه چیزی زیبا بود و نه زشت ! با هیین بلندی بیدار شدم ، به کیفم که هنوز روی پایم بود چنگ زدم و اسپری ام را بیرون کشیدم و خودم را از خفگی نجات دادم . عمو از دستشویی بیرون آمد ، سر تا پا مشکی پوشیده بود ، بی توجه به حال روزم کتش را تن کرد . _پاشو راه بیوفت بریم برای خاکسپاری . از جا بلند شدم ، کمرم درد می کرد ، دست و گردنم خشک شده بود ، نشسته خوابم برده بود . دیگر از هپروت خبری نبود ، همه چیز را می دیدم ، حس می کردم ، می فهمیدم ، و این دردناک بود … دردناک ترین هوشیاری دنیا ! پالتو و مقنعه ام را مرتب کردم ، تمام شب را با آنها خوابیده بودم . با غرولند عمو پشت سرش از اتاق خارج شدم . *** در مرد*ش*ور خانه قیامت بود ، یک خانواده ی پر جمعیت منتظر ایستاده بودند ، صدای شیون و جیغشان گوش آسمان را کر می کرد . صدای ا…اکبر بلند شد ، ضجه ها هم سر به فلک کش*ید ، مرد جوانی سر تا پا گلی لباس عروسی به بغل هوار می کشید ، دل سنگ برایش آب می شد ، عروسش را در کفن پیچانده بودند ؟ خدایا از من بیچاره تر بود مرد بی نوا ! دخترک اما ، حداقل خانواده داشت ، برادر داشت ، پدر و مادر داشت … دوست و آشنا داشت ، زیر جن*ازه را صد نفر می خواستند بگیرند . آقاجون چه ؟ کسی دلش می سوخت به من و عمو کمک کند زیر جن*ازه اش را بگیریم ؟ در این فکرها بودم که عمو بازویم را کشید ، متوجه شدم برگشته ، برای نماز میت رفته بود . باز هم صدای ا…اکبر آمد ، آقا جونم را آوردند ، نگاهم خشک ماند به ج)نا*زه ی کفن پیچ ، دلم ریخت ، این همان مرد با ابهت و ت*ر*س*نا*کی بود که یک عمر مثل چشمانش از من مراقبت کرد ؟ همان که با یک نفس گفتنش حساب کار دستم می آمد ؟ همان بود . عمو مثل مجسمه کنارم ایستاده بود تکان نمی خورد ، دلم می خواست با مشت و لگد به جانش بیوفتم و داد بکشم ” بی غیرت ! ج*نا*زه ی م*ر*د*ی که یک عمر جور نبودن تو را کشید روی زمین مانده … گناه دارد این مرد با آنهمه غرور اینهمه تنها و بی کس باشد ” جن*ازه را بلند کردند ، خدایا کدام فرشته ای را برای حفظ آبرویم فرستادی ؟ آقای جوادی را زیر ج*نا*زه دیدم و شروین … شروین ؟ او به خاطر من آمده بود ؟ و کامدین ! آخ فرشته ی چشم آبی من ، حتی کیارش و …خدایا سبحان و فرداد ! کم کم چشم گشاد شده ام همه را دید از عمو یوسف و زن عمو لیلا گرفته تا در کمال ناباوری شعله ! چقدر حضورشان دلگرم کننده بود ، خدایا از بی کسی نجاتم دادند ، حداقل مراسم مرد بزرگ زندگیم با آبرو برگذار می شد . با سلام و صلوات ج*نا*زه را بردند و در قب*ر گذاشتند و خاک ریختند و من … همچنان بدون گریه بی حرف ، مات ، بی حس ، بی درد نگاه می کردم . نه ! نباید خودم را می باختم ، من ، این من ضعیف مسئول برگذاری یک مراسم آبرو مند برای یک پیرمرد آبرودار بودم ! اگر اشکی می چکید ، می شکستم ، فرو می ریختم … نه الان نه !​ تمام طول مراسم کتی شانه ام را گرفته بود ، شاید می ترسید بیافتم . نگاه نگران کامدین ، شروین ، سبحان و فرداد لحظه ای رهایم نمی کرد . یک کومه خاک روی تن پر صلابتش ریختند ، فاتحه خواندند ، حتی گریه کردند و من فقط نگاه می کردم ، سرد ، بی روح … بی گریه ! تل خاک را رها کردیم ، سوار شدیم و برگشتیم به کوچه ی کهنه بافت و فرسوده ی کودکی هایم . خانواده ی جوادی خانه ی خودشان را برای مراسم مردانه آماده کرده بودند و خانه ی کوچک ما ، خانه ی آقاجونم ، برای مراسم زنانه . گوشه ای کز کردم ، کتی کنارم نشست و برایم حرف زد ، نمی شنیدم ، نمی فهمیدم ، فکر حلوا مغزم را می خورد ، قبلا شنیده بودم که می گفتند تا سه روز باید بوی حلوا از خانه ی عزادار بیاید ، خدایا آبروی آقا جونم می رود ! مردم و در و همسایه می آمدند و تسلیت می گفتند و می رفتند ، ما خانواده ی مهمی نبودیم ! بوی حلوا بلند شد ، شوکه شدم ! زن عمو لیلا و عمه نسرین حلوا می پختند ، دلم می خواست دست و پای آنها را ببوسم ، خدایا شکر ! امروز چقدر آبروداری کردی از آقاجونم ! نگاهی به جمعیت داخل خانه انداختم مغزم انگار نمی خواست راحتم بگذارد ، شام را چکار کنم ؟ خرجش را از کجا بیاورم ؟ عمو پول می دهد ؟ کی سفارش می دهد ؟ برخاستم ، کتی صدایم زد ، نمیدانستم چه می گوید ؟! صدایش دورتر می شد ، به حیاط رسیدم ، کسی دنبالم نیامده بود ، همه فکر می کردند سعی می کنم با خودم کنار بیایم . به کوچه زدم ، مردانه شلوغ تر بود ، دوستان آقاجون دم در به کامدین و فرداد و شروین سر سلامتی می دادند ! خدایا غریبه ها صاحب عزای مرد بزرگ زندگی من شده بودند . به راه افتادم ، کوچه تنگ شده بود یا من احساس خفقان می کردم ، چرا دیگر صدای آقا جون را که از پنجره بلند داد می زد ” سیب یادت نره ” را نمی شنیدم ؟ سیب ! آه لعنت به سیب ! مگر قرار نبود محافظ قلبش باشد ؟ قرار نبود آقا جونم را سالم نگه دارد ؟ لعنت ! با هشدار بوق ماشین خودم را داخل پیاده رو انداختم ، آخ خدا بکش راحتم کن ! _خانوم خسروی ! کسی صدایم می زد . _خانوم خسروی … خانوم ! صدای یک مرد بود ، یک صدای گرفته و خش دار . _خانوم خسروی صبر کن ! … خانوم خسروی … نفس ! پایم قفل شد ، سر جا خشک شدم . به من رسید و رو برویم ایستاد ، مثل یک سرو بلند ! نفس نفس می زد و گره ابرویش در هم بود … باز هم این آدم به خاطر من دوید ! _کجا داری میری ؟ آنقدر گیج بودم که از صمیمی شدن لحنش و مفرد شدن افعال جعمش متعجب نشدم . نفس عمیقی کشید . _دیدم با اون حال راه افتادی توی خیابون … کجا ؟ دستی به پیشانی به عرق نشسته ام کشیدم ، عرق دیگر چه بود در این سرما ؟ _من … می خواستم … من باید … باید برم غذا سفارش بدم … نمی دونم … شام باید بخرم … من مسئولشم … آبروی آقا جونم … دست کلافه ای به موهایش کشید و به چشمانم خیره شد ، خدایا چرا چشمانش دیگر سرد و تو خالی نیست ؟ _من درک می کنم … ببین منو ! …من می فهمم ، خب ؟ منم توی این موقعیت بودم ، باشه ؟ ببین می دونم من غریبه م ، می دونم نمی تونی روی منو و حرفام حساب کنی اما اجازه بده منو کامدین مسئولیت همه چیزو قبول کنیم ، نمی خواد نگران غذا و مسجد و این مسائل باشی خب ؟ الان باید عزاداری کنی ! _من … خوبم ! _مشکل همینجاست ! الان نباید خوب باشی ، باید گریه کنی ، اگه الان گریه نکنی دو روز دیگه نابود می شی … منم توی یه شرایطی درست مثل الان تو بودم ، الان هیچکس از تو انتظار نداره مراسمو بچرخونی ، برو خونه ، برو و همه چی رو بسپار به ما ، خیالت راحت ! محکم ، قاطع ، مردانه ! همین کافی بود ! وقتی فرداد می گفت خیالت راحت ، یعنی سلول به سلول وجودت راحت ! مثل کودکی که دستور پدر را اجرا کند راه بازگشت به خانه را پیش گرفتم ، آرام و بی عجله ! رسیدم ، کوچه ی قدیمی با دیوار های آجری ، جایی که کودکی هایم را پناه داده بود ، برای بار چندم دلم لرزید ، چشمم روی پلاکارد بزرگ سر در خانه ثابت ماند . حاج محمود توحیدی ! آخ حاج محمود ! آقاجونم مرد ! بغض تا پشت دندانم بالا آمد . به مراسم زنانه برگشتم ، همه چیز زیادی واقعی بود ! وسط مجلس ، بدون فکر کردن به اطرافیانم زانو زدم و بالاخره اشکم روان شد . به زمین کوبیدم ، به سرم کوبیدم ، صورتم را ، بازوانم را چنگ زدم ، جیغ کشیدم ، هوار زدم … گریه کردم ، آنقدر که دیگر چشمانم باز نمی شد آنقدر که دنیا سیاه شد … آنقدر که بمی*رم ! *** فرداد : دیوانه وار با یک صندل رو فرشی ، درحالی که خودش را بغل کرده بود ، از مراسم زنانه بیرون زد . کامدین و شروین مشغول حرف زدن با مهمانها بودند اما من تمام مدت می دیدمش ، با خودش حرف می زد و راه می رفت … دریغ از یک قطره اشک ! دخترکم بی پناه شده بود ، مثل یک پرنده ی سرما زده ! می ترسیدم ! می ترسیدم برای دل نازک و مظلومش ، می ترسیدم بلایی که سر خاک سپاری پدرم به سر من آمد را او هم تجربه کند ، روزی که پدرم مرد من ماندم بی هیچ پشت و پناهی و یک مراسم ! یک پسر ۱۷ ، ۱۸ که باید نقش آدم بزرگها را بازی می کرد … اما من ، خب من ، من بودم ، نفس … نفسم نباید می شکست ! نه این بلا نباید به سر دخترکی بیاید که قلبم را در دستانش گرفته . پشت سرش راه افتادم ، کامدین و شروین آنقدر سرشان شلوغ بود که متوجه غیبتم نشوند ، باید با او حرف می زدم ، باید سر خودش می آمد . هنوز به خیابان نرسیده بودم که دیدم مثل مجسمه وسط خیابان ایستاده ، یادم رفت نفس بکشم . به طرفش دویدم ، آخ لعنت به این پای علیل ! لعنت به این کندی ! وای اگر تصادف کند ! با صدای بوق ماشین به خودش آمد و به طرف پیاده رو خیز برداشت ، صدایش کردم . _خانوم خسروی ! نمی شنید ، یا نمی خواست بشنود ، با تمام توانی که در پای بد قلقم مانده بود دویدم و باز صدایش کردم اما هیچ ! نزدیک تر شدم _خانوم خسروی ! نه ! هیچ جوابی ! دلم اسمش را می خواند ، بالاخره تسلیم این قلب نا آرام شدم . _نفس ! ایستاد ، او و قلب من با هم ! دخترکم سردرگم و درمانده بود ، هرچه کردم لحنم مثل قبل غریبه و محترمانه باشد نشد … نفس دیگر نفسم شده بود ! دلداریش دادم ، آرام شد ، بار سنگین مسئولیت را از روی شانه های نحیفش برداشتم ، از او خواستم گریه کند ، خواستم بغضش را رها کند و او رفت ! آرام و بی اختیار رفت ! از او خواستم به من اعتماد کند ، به غریبه ای که حتی معلوم نبود به چه عنوانی برای مداسم پدر بزرگش آمده ؟ وقتی کامدین راه افتاد تا به کرمانشاه بیاید خودم را وسط انداختم ، انتظار داشتم بگوید تو چرا ؟ پدر بزرگ مادری دختر عموی من به تو چه ؟ اما هیچ ، کامدین سکوت کرد و من و سبحان همراهش شدیم . حالا من مانده بودم و یک مسئولیت ! به نفس که سلانه سلانه می رفت خیره شدم . باز هم ترس به وجودم چنگ انداخت ، کیفی همراهش نبود ، اسپری همراه داشت ؟ اگر قبل از رسیدن به خانه نفسش بگیرد ؟ شاید داخل جیبش باشد ! شاید نه ! با این حال و روز کجا یاد اسپری بود ؟ با همین فکر پشت سرش با فاصله به راه افتادم ، باز هم به این پای لعنتی زیادی فشار آورده بودم ، از استخوانم تا خود مغزم تیر می کشید اما باید خیالم راحت می شد که سالم به خانه میرسد . وقتی بالاخره وارد خانه شد نفس آسوده ای کشیدم ، صدای گریه و زاری و جیغ های دلخراشش یکباره کوچه را برداشت . کامدین و شروین هر دو نگران و کلافه به خانه رو به رویی خیره شدند ، جلو رفتم و کنارشان ایستادم . کامدین_صدای نفسه ؟ شروین_گمونم . کامدین_چیکار کنیم ؟ من_هیچی ! کامدین_د آخه الان خفه میشه ، اگه کسی نباشه اسپریشو … بین صحبتش پریدم _برادر من ، این دختر از لحظه اول یه قطره اشک نریخته ، اگه خودشو خالی نکنه غمباد می گیره ، کلی آدم اونجا هستن که اگه خدای نکرده مشکلی پیش بیاد کمکش کنن ، مگه خواهرت نیست ؟ الان بزرگ ترین کمکی که می تونی بکنی اینه که بذاری به حال خودش باشه . کامدین سری به نشان فهمیدن تکان داد و پوفی کشید . _تو کجا رفته بودی ؟ من_یه کم قدم زدم ، راستی این خیابون پایینی یه رستوران دیدم ، به نظرت نباید برای شام غذا سفارش بدی ؟ حال دختر عموت که مساعد نیست ، از عمو وحیدتم که آبی گرم نمی شه ! کامدین_راست می گی ، بذار برم سوئیچ رو بردارم ، با هم بریم . و رو به شروین چرخید . _تو و سبحان حواستون به مهمونا باشه تا بیایم . شروین به سبحان که داخل مجلس مثل یک کدبانو خدمت می کرد اشاره داد . _تا سبحان هست غصه ی مهمون داری رو نخورین ! *** روز بعد مراسم مسجد را با مشقت زیادی گذراندیم ، سخت بود بنشینم و صدای ضجه های دختری را تحمل کنم که طاقت یک قطره اشکش را هم ندارم ! هیچ کاری از من بر نمی آمد ، یک غریبه ی تمام عیار بودم که علاقه ی دیوانه واری من را به این خانواده چسبانده ! بعد از مسجد با کامدین پی تهیه ی غذا رفتیم و وقتی برگشتیم تقریبا هشت بود ، به جز عمه و عموهای نفس تنها غریبه های باقی مانده در جمع من و سبحان بودیم ، همه در خانه ی قدیمی حاج آقا توحیدی جمع شدیم . غذاها را که در آشپزخانه گذاشتیم به بقیه ملحق شدیم ، چشمم دنبال نفس می گشت ، دیدمش ! کنج دیوار ، تکیه بر یک پشتی خودش را جمع کرده بود و زانو در بغل داشت . موهای سرکش و پر چین و شکنش را یک روسری مشکی مهار کرده و با صورتی رنگ پریده و چشمان پف کرده نگاهش را به گل فرش دوخته بود . چقدر محتاج دلداری به نظر می رسید ! محتاج دستانی که شانه های به جلو خم شده اش را بگیرد و کمک کند سر پا بیاستد ، محتاج یک آغوش ! سفره پهن شد و غذا را چیدند و او همچنان کنج تنهایی خودش نشسته بود ، غذا از گلویم پایین نمی رفت ، کوفت بخورم وقتی نفسم اینطور غم زده نشسته . حال شروین و کامدین و سبحان هم بهتر از من نبود ، هر سه فقط با غذا بازی می کردند . کتی زیر گوش کامدین آرام حرفی زد و کامدین رو به ما برگشت و سرش را جلو آورد و آرام زمزمه کرد . _کتی میگه دیروز و امروز نفس هیچی نخورده ، هر بارم کسی خواسته چیزی بهش بده فقط باعث شده بدتر گریه اش بگیره ، دلم شور می زنه ، اگه نخوره از حال می ره . شروین_صبر کن همه که غذاشونو خوردن یه جوری می ریم راضیش می کنیم که بخوره ، الان نمی شه ، دایی وحید عین برج زهرمار داره نگاهمون می کنه ! بعد از غذا خانم ها مشغول جمع کردن سفره و شستن ظرف ها شدند . کامدین رفت چند کلمه ای با پدرش صحبت کرد و برگشت . شروین_ چیکار کردی ؟ کامدین_از بابا خواستم سر عمو رو گرم کنه ! آقا یوسف چند لحظه بعد برخاست و وحید را به حرف گرفت و بعد همراه هم به حیاط ساختمان رفتند . کامدین به سرعت بشقابی از غذا پر کرد و به طرف نفس رفتیم . *** نفس : یک بشقاب پر از غذا جلوی رویم گذاشتند ، سر بلند کردم ، کامدین و شروین بودند و پشت سرشان … فرداد ! کامدین_دختر عمو جان ، بوی کبابو داری ؟ هووم ! از بهترین رستوران شهر گرفتم ، نخوری از کفت رفته ! به او خیره شدم ، چشمان مهربانش در حدقه می لرزید ! خیلی وقت بود که می دانستم وقتی نگران است آبی چشمانش لرزش می گیرد ، لحنش سرخوش بود و دلش نگران ! آخ کامدین مهربان و دوست داشتنی ! _گرسنم نیست کامدین ، ممنون ! شروین_یه چیزی میگیا ! از دیروز هیچی نخوردی ، دختر رنگ به صورتت نمونده . _نمی تونم ، باور کن غذا از گلوم پایین نمی ره کامدین_از حال می ری نفس ! همین الانشم نمی دونم چطوری غش نکردی ! _اذیتم نکن کامدین ، ول کن ! شروین_ای بابا ! جون منو و این پسر عمو جانت ! یه لقمه ! _شروین دست از سرم بردار … نمی خوام ! صدایم که به بغض نشست هر دو عقب نشینی کردند ، می دانستند اگر اشکم در بیاید دیگر آرام نمی شوم . فرداد چند قدم فاصله را با آرامش طی کرد و رو به رویم روی زانو نشست و به چشمانم خیره شد ، ضربان قلبم تا حد ایستادن پایین آمد . مشکی سرکش نگاهش دوباره مقتدر و زورگو شده بود ، بی هیچ حرفی بشقاب را از کامدین گرفت و روی دستانم گذاشت و محکم گفت . _بخور ! انگار عادت داشت کنار بیاستد تا بقیه تلاششان را بکنند و وقتی هیچ کس کاری از پیش نبرد ، خودش وارد عمل شود . قاطعانه ! محکم ! بی تعارف ! دستم بی اختیار ، مثل یک رباط که با چشمان او کنترل شود به طرف قاشق خزید و نیمه پر آن را به دهان گذاشتم ، نگاه سرد و مستکبرش یکباره شعله ور شد و خندید . شروین به چشمان از حدقه بیرون زده به کامدین گفت . _ابهت رو داشتی ؟ کامدین با چند لحظه تاخیر از در شوخی وارد شد . _والا اینجوری که فرداد گفت منم باید برم دوباره غذا بخورم . بی توجه به شوخی و خنده ی کامدین و شروین ، نگاهش را از من گرفت ، برخاست و به حیاط رفت . *** از خانه بیرون زدم ، هوا کمی و فقط کمی گرم تر شده بود ، بعد از حدود ۳۵ روز اکسیژن تازه ریه های رنجورم را پر کرد . دوماه از تلخ ترین اتفاق این روزهایم می گذشت ، عمو وحید ، این کابوس مجسم روز و شبم اجازه نداد بیشتر از سه روز در کرمانشاه بمانیم ، حتی نگذاشت برای پدر بزرگم چهلم بگیرم . بعد از تمام شدن امتحانات ترم اوضاع بدتر شد چون دیگر هیچ بهانه ای برای بیرون زدن از خانه نداشتم ، تمام ساعات روزم پر شده بود از تنهایی و اشک و غصه … و عمو وحید ! و حالا بعد از چندین روز طولانی و طاقت فرسا ، دانشگاه نجاتم داد ، خدایا شکر ! ترم جدید ! هنوز وارد ساختمان دانشگاه نشده بودم که دستی دور کمرم حلقه شد . _واای نفس جونم دلم برات تنگ شده بود ! متقابلا آوا را بغل کردم ، چقدر به آغوش یک دوست نیاز داشتم ! بوی آرامش می داد و کمی هم … پرتقال ! _چیکار کردی با خودت نفس ؟ رژیم گرفتی ؟ می خوای محو شی ؟ شدی دو پاره استخون ! تلخندی زدم . _مده ! شانه ام را گرفت . _آره جون خودت ! من که می دونم تقصیر عموته ! _آوا تو رو خدا ! بیا راجع به چیزای خوب حرف بزنیم ! همراه هم به راه افتادیم . _چیزای خوب …. آها می دونی این ترمم چهار واحد با رحیمی داریم !؟ نکبت انگار همه درسای مارو این می خواد بگیره ! خندیدم . _خوبه که ! _نفس مشکوک می زنیا ! چه سر و سری با این ضحاک ماردوش داری ؟ _فکر بد نکن بابا ، نامزد دختر عمومه ! جیغ کشید . _جون من ؟ نیمی از راهرو برگشتند و چپ چپ نگاهش کردند . _وای آوا چه خبرته ؟ آره نامزد کتیه . _وای یعنی بیرون دانشگاه دیدیش ؟ تیپ اسپرتم می زنه یا همیشه خط کش قورت داده ؟ دختر عموت چی می کشه از دست این دیو دو سر ؟ _نه اصلا مثل توی دانشگاه نیست ، خیلیم مهربونه . _واقعا ؟ نامرد تا حالا اینا رو نگفته بودی ! چی صداش می زنی ؟ دکتر رحیمی ؟ _ههه ! نه بابا ! اوایل می گفتم آقای رحیمی بعدم سبحان خان ! _بله ؟ آوا هیینی کشید . _وای خاک به سرم ! دقیقا پشت سر ما ایستاده بود ، راه ورود به کلاس را سد کرده بودیم . گوشه لبش لبخند خیلی کمرنگی نشست . _سلام خانوما ! آوا مثل بید می لرزید . _س … س … سلام استاد ! خودم را جمع و جور کردم _سلام دکتر ! ابرویی بالا انداخت . _اجازه رد شدن میدین ؟ مثل فنر از جا پریدیم و چهار چوب در را خالی کردیم ، وارد کلاس شد ، منو آوا هم با سر پایین انداخته پشت سرش ! *** کلاس را با نیم ساعت تاخیر تمام کرد ، همه ی استخوان های بدنم خشک شده بود ، شکر خدا سبحان هر ترم سر کلاس بد اخلاق تر می شد ، آنقدر سر کلاس خط و نشان کشید که هیچکس جرئت نداشت تکان بخورد . کیفم را روی دوش انداختم تا پشت سر آوا از کلاس خارج شوم که صدایم کرد _خانوم خسروی ، چند لحظه ! بی توجه با اشارات نا مفهوم چشم و ابروی آوا به طرف میز سبحان رفتم . صبر کرد تا کلاس خالی شود ، می خواست به خاطر اول کلاس ماخذه ام کند ؟ _حالتون خوبه نفس خانوم ؟ جا خوردم . _آره … چطور مگه ؟ خندید . _کامدین و فرداد منو کچل کردن ! از صبح دو هزار بار با من تماس گرفتن تا ببینن شما رو دیدم یا نه ، همه مون نگرانتون بودیم ، بیشتر از یک ماهه که از شما بی خبریم ! _خب راستش روزای خوبی نداشتم ، عموم اجازه نمی داد از خونه بیرون برم . _کامدین نگران بود که پسر عموتونم برای شما دردسر درست کنه . _دانیال ! نه اون بنده خدا کاری به کسی نداره ، طبقه ی بالا به صورت مستقل زندگی می کنه ، هفته ای یک بارم به زور می بینمش . _خب خدا رو شکر . من_کتی خوبه ؟ _اون طفلکم دلش خیلی برای شما تنگ شده ، هر بار اسم شما میاد اشکش به راهه ! _من برای همه مایه ی غم و دردسرم ! اخمش در هم رفت . _این چه حرفیه ، اگه همه غصه می خورن به خاطر دلتنگی شماست ، همه ی آدمایی که من می شناسم شما رو خیلی دوس دارن . _تنها دلگرمی منم همینه ! با اجازه ای گفتم تا به طرف در بروم . _نفس خانوم ؟ ایستادم و چرخیدم به طرفش ، جلو آمد و روبه رویم ایستاد . _اینو فرداد داد که بدم به شما ! با تعجب به رم کوچکی که در دست داشت نگاه کردم ، توضیح داد . _اولش می خواست بریزه روی سی دی ، بعدش گفت احتمالا دسترسی به وسیله ی برا بخشش ندارین ، برای همین زد روی رم که روی گوشی ببینید . _چی هست ؟ _آموزش ویالن از صفر ! گفت حیفه استعدادتون هدر بره ! و خب سرتونم گرم می شه . خدا می داند چند کیلو قند ته دلم آب شد ، لبخند گشادی تحویل سبحان دادم و تشکر کردم . *** فرداد : _نیومده بود ؟ سبحان نالید . _کر شدم فرداد چرا داد می زنی ؟ کلافه دستی به صورتم کشیدم و از روی مبل برخاستم و شروع کردم به رژه رفتن در طول اتاق که دیدم هر و کر می خندد . _مرض ! به چی می خندی ؟ _بدجوری عاشقیا فرداد ! _ببند سبحان ، حوصلتو ندارم ! _تقصیر منه که رم آقا رو رسوندم دست یار ! یک لحظه هنگ کردم . _مگه نمی گی نیومده بود !؟ _شوخی کردم ! به طرفش هجوم بردم . _ای بمیری من راحت شم ! جا خالی داد روی مبل افتادم ، مثل بچه ها به من زبان درازی کرد ، کی باورش می شد این مرد استاد دانشگاه باشد ؟ _حالش خوب بود ؟ _حالا که دانشگاه باز شده خوب می شه . _یعنی چی ؟ _خب همش توی خونه بوده این مدت ، با اون عموی خل و چلش ! روحیه اش داغون شده ! _باید بیام ببینمش ! _کرمانشاه که بودیم به کتی گفته بود انگار عموش براش بپا گذاشته ، نبینیش به نفعه خودشه ، از اون عمویی که من دیدم هیچی بعید نیست ، می زنه دختر بیچاره رو ناکار می کنه . _غلط می کنه بی شرف ، مگه شهر هرته ! _معلومه که هرته ! وقتی زد دیگه قانونم یقه شو بگیره مهم نیست ! خدایا با این عذاب چه کنم ؟ نفسم را چه کنم ؟ صدای زنگ موبایل سبحان بلند شد ، نگاهی به صفحه انداخت و پاسخ داد . _بفرمایید ؟ انگار کسی که پشت خط بود بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن چون سبحان ساکت شد و فقط گوش کرد ، لحظه به لحظه اخم نشسته میان ابروانش عمیق تر می شد و این من را می ترساند . همان طور گوشی به دست با ایما اشاره به من فهماند کاغذ و خودکار می خواهد . به سرعت برای او فراهم کردم ، گوشی را بین شانه و گوشش گذاشت . _بگو می نویسم ! جلو رفتم و روی کاغذی که می نوشت سرک کشیدم . کرمانشاه ، خیابان … بیشتر نگران شدم ، اولین کسی که با شنیدن نام کرمانشاه به یادش می افتادم ، نفس بود . صدای سبحان اوج گرفت . _خیلی خب ! صدبار گفتی ! می گم بهش ! موبایلش را قطع کرد و آن را روی مبل انداخت . _کی بود سبحان ؟ دستی کلافه به موهایش کشید . _اگه بگم دوباره قاطی نمی کنی ؟ _بگو سبحان ! حرف بزن ! بعد از مکثی کشنده زمزمه کرد . _پروا بود ! مغزم یاری نکرد . _کی ؟ _پروا ! پر … وا ! یکباره گر گرفتم . _پروا شماره ی تو رو از کجا داره ؟ _من چه می دونم ؟ _چی می گه ؟ این آدرس چیه ؟ _همون لحظه اول قسمم داد قطع نکنم ، گفت هرچی به تو زنگ می زنه گوش نمیدی ! نگفته بودی بهت زنگ زده . _دو باری زنگ زد ، اولش باورم نمی شد خودش باشه ! … خب چی گفت ؟ _یه آدرس داد و گفت به فرداد بگو به این آدرس یه سری بزنه ، یه سری چیزا هست که فرداد نمی دونه ! دستی به گردنم کشیدم . _دیگه چی از جونم می خواد ؟ _میری ؟ _کجا ؟ _همین آدرسی که داده ؟ _نه بابا مگه زده به سرم !؟ _کنجکاوم نیستی ؟ _ولم کن تورو قرآن ، خودمم می خوام فراموش کنم تو نمی ذاری ؟ کمی من من کرد . _میگم که … نمی خوای حالا که سر و کله ی پروا پیدا شده ، بری و ماجرا رو تموم کنی ؟ کمی فکر کردم بیراه نمی گفت . _حالا شاید رفتم … شاید . *** نفس : وقتی از دانشگاه بیرون زدم باورم نمی شد اسفند اینقدر زود گذشت ، اگر به من بود تعطیلات عید هم می آمدم بست می نشستم در دانشگاه ، هر چه بود بهتر از آن خراب شده بود ! چطور عید را تحمل می کردم ؟ ۲۰ روز تعطیلی مرگ من بود ! خدایا نجات ! از تاکسی پیاده شدم و کوچه را طی کردم و مقابل خانه ایستادم ، آن خانه ی سوت و کور و سیاه . آهی کشیدم و نگاه از کلبه ی احزان گرفتم و به آسمان دوختم . _خدا جون … تا حالا توی زندگیم ناشکری نکردم … خدایا هر چی به سرم اومد راضی شدم به رضات ، مامان بابام مردن ، نیما جزغاله شد ، خان جون سرطان گرفت ، آقا جونم سکته کرد ، خدایا تنهایی کشیدم و دم نزدم … اما به خودت قسم دیگه بریدم ! دیگه نمی کشم ! راضی نشو به عذاب بیشترم … خدایا درستش کن ! قطره اشکی که می رفت تا روی گونه ام بچکد پاک کردم و چند بار پلک زدم ، تازه متوجه ماشین شاسی بلند آشنایی که مقابل در خانه ی عمو وحید پارک شده بود را دیدم … کامدین ؟ اینجا چکار می کرد ؟ به سرعت برق وارد خانه شدم و پله ها را بالا دویدم . با دیدن عمو یوسف که با عمو وحید حرف می زدخیالم کمی راحت شد و نیشم باز ! _سلام عمو جون . هر دو به طرفم چرخیدند ، خدایا چقدر فرق بود بین این دو برادر . عمو یوسف آغوشش را به رویم گشود ، به طرفش دویدم و خودم را میان بازوان مهربانش انداختم ، سرم را بوسید . _سلام عزیز دل عمو ، خوبی گل دخترم ؟ حرفی نزدم ، فقط خود را بیشتر در آغوش پدرانه اش فرو بردم ، دستش لرزید ، فهمید چقدر آزرده خاطرم ؟ بازویم را نرم گرفت و من را از خودش جدا کرد و سرتاپایم را بر انداز نمود . _ببینم تو رو ، چرا اینقدر لاغر شدی ؟ عمو وحید که تا آن لحظه در سکوت و با پوزخند به ماجرا خیره شده بود ، گفت _مد شده ، دخترا رژیم میگیرن که لاغر شن ! عمو یوسف که چشم نگرانش را از من برنمی داشت نالید _آره ولی نه دیگه تا این حد ! باز هم نیشخندی از عمو وحید نصیبم شد . عمو یوسف نیم نگاهی به برادرش انداخت و بعد رو به من گفت . _دختر گلم ، برو یه کم وسیله بردار ، از خان داداش اجازتو گرفتم که برای تعطیلات عید بیای خونه ما ! با ناباوری به عمو یوسف نگاه کردم ! واقعا ؟ خدا اینقدر زود جواب دعایم را داد ؟ به حیرتم لبخندی زد و گفت . _منتظر چی هستی ؟ انگار پیشنهاد کیلد باغ بهشت را به من داده بودند . از جا پریدم و ذوق زده چشمی تحویلش دادم و به طرف اتاقم رفتم . هنوز کیفم را نبسته بودم که در اتاق با صدای تقی بسته شد ، سر بلند کردم و قامت عمو وحید را مقابلم دیدم . از حالت صورتش نمی شد برداشت خوبی کرد ، به زور آب دهانم را قورت دادم . _چ … چی شده ؟ با یک گام ، خودش را به من رساند و ساعد هر دو دستم را که در اقدامی غیر ارادی می رفت که جلوی صورتم سپر شود ، گرفت . با صدای آرامی که در عین حال از خشم می لرزید غرید . _فکر نکنی اجازه دادم خبریه ها ! داداش اومد به خاک خان بابا قسمم داد که قبول کردم ، فکر نکنی بری دیگه رفتی ! اونجا دست از پا خطا کنی به غلط کردن می ندازمت ، آمار هر روز زندگیت دستمه ، بخوای یه قدم چپ بذاری تیکه تیکه ت می کنم ، مفهوم ؟ ساعدم زیر دست قدرتمندش داشت متلاشی می شد ، صدای ترق تروق استخوانم را به وضوح می شنیدم . به جای ” چشم ” ، ” بله ” یا هر کوفت و زهرمار دیگری فقط یک ” آی ” از دهانم خارج شد . ولم کرد ، سکندری خوردم و روی تخت افتادم . _جواب ندادی ؟ شیرفهم شد ؟ خودم را بغل کردم . _ب … بله . کلافه دستی به ته ریشش کشید . _حالا برو رد کارت ! کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم ، حتی دلم نمی خواست با او خداحافظی کنم ، یعنی آنقدر دلم پر بود که دوست نداشتم خدا را حافظش بگیرم . فقط رفتم ، رفتم تا برای مدت کوتاهی هم که شده از آن جهنم خلاص شوم . با دست حلقه شده ی عمو یوسف دور شانه ام از خانه خارج شدیم ، در ماشین را باز کرد ، کنارش نشستم . بعد از اینکه به خیابان اصلی پیچید سکوت را شکست . _خوبی نفس جان ؟ از آینه بغل به کوچه ی لعنت شده که در دست فاصله ها محو می شد نگاه کردم . _الان دیگه خوبم ! نفس عمیقی کشید . _من امروز اومده بودم در دانشگاه ببینمت و برم شرکت . با تعجب نگاهش کردم ، چشمش به مسیر بود . _می دونستم ممکنه یه مقدار خونه داداش اذیت شی ولی فکر نمی کردم تا این حد آشفته و غصه دار ببینمت ، حالتو که دیدم ، تف کردم به غیرت خودم که تنها یادگار داداش احسانم داره عذاب می کشه و من دست روی دست گذاشتم . سر پایین انداختم . _این حرفا رو نزنید عمو جون . _حقیقته دخترم ! نتونستم بیشتر از این خودمو به بیخیالی بزنم ، اینه که رفتم اومدم پیش وحید و با کلی قرآن و قسم راضیش کردم یه مدت برگردی خونه ما ، برا بعد از عیدم یه فکری می کنم ، یه جوری خان داداشو راضی می کنم که پیشمون بمونی . دسته ی کیفم را با ناخن خراش دادم ، امکان نداشت عمو وحید قبول کند ! زهی خیال باطل ! _دخترم ، گوش دادی چی گفتم ؟ _بله عمو جان ، ولی … آخه عمو وحید … تا ته حرفم را خواند . _تو نگران نباش ، درستش می کنم ، فعلا فکر الانت باش ! توی لحظه زندگی کن دختر ! راست می گفت ، آنقدر زندگی من به هم ریخته بود و گره کور داشت که باید فقط فکر حال حاضر را می کردم . _الان بریم خونه همه ذوق زده می شن ، هیچ کس خبر نداره دارم تورو میارم خونه . تا رسیدن به ویلا ، سعی کرد من را مرتب بخنداند ، می خواست روحیه ام عوض شود و این تلاش واقعا نتیجه داشت چون وقتی وارد ویلا شدیم ، قهقهه می زدم . کتی با یک سوئیشرت صورتی و موهای دم اسبی شده با یک جفت دستکش باغبانی بزرگ وسط باغچه ی خانه با یک بوته ی گل ور می رفت . بادیدن ماشین پدرش با بیلچه ای که دستش بود از جا برخاست ، من را که دید دهانش از تعجب باز ماند . پیاده شدم با جیغ کوتاهی به طرفم دوید و در کسری از ثانیه محکم در آغوشم کشید و چنان مرا به خودش فشار داد که صدای استخوانهایم را شنیدم ، نیمی از حرفهایی که با جیغ جیغ و گریه و خنده می گفت کاملا نامفهوم بود ، آنقدر صورتم را بوسید که حس می کردم آبلمبو شدم . _وااای …. وای خدا ! …چطوری اجازه داد ؟ … واای ! عمو با خنده کتی را به زور از من جدا کرد . _بزرگ شدی مثلا دخترم ، این چه کاریه ؟ دختر بیچاره رو چلوندی ! کتی من را ول کرد و پرید بغل عمو به بوسیدن سر و رویش و تشکر کردن . کیانوش غرغر کنان از انباری انتهای حیاط خارج شد ، یک گلدان بزرگ در دست داشت و سراپا خاکی بود ، با دیدن من کم مانده بود گلدان از دستش بیفتد . _وای ! نفس ؟ دوان دوان به طرفم آمد و قبل از اینکه حرفی بزنم بغلم کرد ، سرش بوی خاک می داد ، خنده ام گرفت ، این بچه ی تخس ! اگر نیما هم زنده می ماند الان تقریبا هم سن و سال کیانوش بود ، با این فکر دستم را در موهایش بردم و آن را به هم ریختم و از غبار برخاسته از موهایش چند سرفه ی کوتاه زدم . به سرعت از بغلم جدا شد ، قطره اشکی که با تمام غرور نوجوانی اش روی صورتش لیز خورد را پاک کرد و نگران پرسید . _چی شدی ؟ چرا سرفه می کنی ؟ باز هم سرش را به هم ریختم و خندیدم . _از بس کثیفی پسره ! این چه ریخت و قیافه ایه ؟ خندید . _تقصیر این آبجی خانومه ! گیر داده گلدان می خوام اون گل صورتی رو بذارم توش ببرم توی اتاقم ! عمو_امان از دست تو کتی ! ول کن پسر گلمو ! کتی با اعتراض_بابا ! عمو ابرویی بالا انداخت و رو به کیارش چرخید . _پس تو گوش کن حرف خواهرتو ، کیا ! کیانوش با اعتراض_بابا ! عمو خندید . _وای ! اصلا به من چه ، بیا بریم تو نفس جان ، بذار این دو تا دیوونه توی حال خودشون باشن ! وارد ساختمان که شدیم زن عمو از آشپزخانه بیرن آمد . _یوسف جان سیب زمینی خرید … با دیدن من ادامه ی حرفش یادش رفت . _نفس ! آغوش مادرانه اش را به من هدیه داد سر و صورتم را بوسید ، نوازشم کرد ، شکر گفت ! _دختر خوشگلم … دلم برای تو پوسید … اومدی بمونی ؟ می مونی عزیزم آره ؟ _عمو تا آخر تعطیلات اجازه داده . _به خدا اینبار بیاد دنبالت نمی ذارم تو رو ببره ، شده به دست و پاش می … گونه اش را بوسیدم . _زن عمو ، شما تا همینجا هم در حقم مادری کردید ، بیشتر از این شرمنده م نکنید . باز هم بغلم کرد ، امروز چقدر آغوش مهربان نصیبم شد ! چقدر محبت در رگهای خشکم تزریق کردند . _برو گلم ، برو لباساتو عوض کن بیا برات چایی بریزم ، ماهرخ کیک پخته ، یه عصرونه دور هم بخوریم . چشمی گفتم و به سرعت به طرف راهپله رفتم . حاضرم همین الان بمیرم تا هیچوقت این رویا تمام نشود ! آنقدر محبت در همین چند دقیقه دریافت کردم که قلبم سیراب شود . وارد اتاقم شدم ، همه چیز مثل قبل بود ، به اتاقم دست نزده بودند ، حتی با اینکه ممکن بود من تا ابد خانه ی عمو وحید ماندگار شوم . چرخی در بهشت سفید رنگم زدم و با ولع بوی تازگی را به ریه کشیدم ، خدایا چقدر این اتاق نور گیر و روشن بود ! وای خدایا … روشنایی ! به سراغ کمد پر از لباس رفتم ، با سرخوشی یک بلوز بنفش آستین سه ربع و یک شلوار راحتی صورتی رنگ برداشتم و تن کردم ، مانتو شلوارم را داخل کمد گذاشتم ، موهایم را جمع کردم و از اتاق خارج شدم . داشتم به طرف پله ها می رفتم که متوجه در نیمه باز اتاق کامدین شدم ، تازه یادم آمد هنوز او را ندیدم ، نتوانستم به حس کنجکاوی ام غلبه کنم ، جلو رفتم و از لای در سرک کشیدم . در کمات تعجب دیدم وسط اتاق ، پشت به در رو به بوم نقاشی اش ایستاده ، همان بومی که آخرین بار آن را با پارچه پوشانده بود . چشمم روی نقاشی ثابت ماند ! و بی اختیار دستانم روی دهان قفل شد . من بودم ! طرح روی بوم صورت من بود ! منی که می خندیدم ! چند لحظه طول کشید از آن حالت شوک زده و متحیر خارج شوم ، خودم را جمع و جور کردم و آرام تقه ای به در زدم . بی آنکه نگاه کند زیر لب غر زد . _الان نه کتی ! کار دارم . باز تقه ای به در زدم ، کلافه چرخید به طرفم . _گفتم الان ن … ! حرف در دهانش ماسید . _مدل زنده برای نقاشیت نمی خوای استاد ؟ قلمش را با دست لرزان روی میز گذاشت و با چشمانی که هنوز در ناباوری دو دو می زد به طرفم آمد و سر تا پایم را نگاه کرد ، گویی می خواست مطمئن شود واقعی هستم و بعد بی مقدمه ، محکم به آغوشم کشید . یک لحظه نفسم در سینه قفل شد ، از تعجب ، از شوک ، از خجالت ! تکانی خورد ، انگار به خودش آمد یک قدم از من دور شد و با تک سرفه ایی صدایش را صاف کرد . _ام … ببخشید … من … من یه کم زیادی هیجان زده شدم … با … باور کن منظوری نداشتم ! سر پایین انداختم ، انتظار این آغوش را نداشتم و کامدین کاملا متوجه شده بود . _همه اینجا حسابی هیجان زده شدن ! این را گفتم تا جو سنگین به وجود آمده کمرنگ شود . نفسش را با صدا بیرون داد . _اصلا باورم نمی شه اینجایی ، چطوری اومدی ؟ _بابات اومد برا تعطیلات از عمو وحید اجازه گرفت بیام اینجا . و بی توجه به دهانش که باز شده بود تا حرفی بزند پرسیدم . _اینو کی کشیدی ؟ با لحنی که نشان می داد خجتالت کشیده پاسخ داد . _خیلی وقته دارم روش کار می کنم ، از همون روزای اولی که اومده بودی . _خیلی قشنگه . _مدلش قشنگه ! لب گزیدم ، خندید . _حالا واسه من خجالتی شده ! جمع کن لب و لوچه رو ! خندیدم . _بیا بریم پایین ، مامانت گفت ماهرخ جون کیک پخته . _ای جونم ماهرخ جون ، آخرش خودم می گیرمش ! خنده ام عمیق تر شد . _خجالت بکش ! از مامانتم بزرگتره ! _خو چیکار کنم دستپختش خیلی خوبه … منم که شکمو ! با خنده با طرف در رفتم . _بسه ! برو دستتو بشور بیا پایین کیکتو بخور … اون چشاتم درویش کن من ماهرخ جونو دست تو نمی دم ! هنوز از اتاق خارج نشده بودم که با لحن جدی و صدای بلند اسمم را خواند . _نفس ؟ برگشتم و به چشمانش که معلوم نبود به کجای من زل زده ، نگاه کردم . _چیه ؟ سکته ام دادی بابا ! جلو آمد و مچم را گرفت و دستم را بالا آورد . _دستات چرا کبود شده ؟ رد نگاهش را گرفتم و به دو هاله ی کم رنگ کبود روی ساعد دستانم رسیدم ، این هم از لطف بی دریغ عموی بزرگ ما ! _این … چیزه … یعنی چیزی نیست … شاید خورده به در ! چشمانش از مهربانی رنگ باخت ، جدی شد ، آنقدر که نمی شناختمش . _راست بگو نفس ! بچه گول می زنی ؟ کار عمو وحیده ، نه ؟ _آروم باش کامدین … فقط یه کبودی کوچولوئه . _جواب منو بده ، کار عمو وحیده ؟ ترسیدم ! برای اولین بار از کامدین و چشمانش ترسیدم . _آ … آره ! کلافه دست در موهایش فرو برد و چیزی شبیه به ” بی شرف ” را زمزمه کرد و بلند پرسید . _کتکت می زنه ؟ به دیوار چسبیدم ، وحشت زده و نا آرام ، این کامدین را دوست نداشتم … چرا وقتی داد می زد دیگر شیبه به پدرم نبود؟ فهمید ، اگر نمی فهمید به کامدین بودنش شک می کردم . لحنش آرام شد ، چشمش اما نه ! _نفس … نفس جان ! چی به روزت آورده اون بی خدا که با یه داد عین بید می لزری ؟ بهم بگو نفس ، بگو کتکت می زنه ؟ نه ی بی جانی گفتم ، باور نکرد . _با من بیا . دستم را کشید ، پشت سرش راه افتادم ، عصبی بود و کلافه ، به سرعت پله ها را پایین رفت ، تقریبا به دنبالش می دویدم . عمو و زن عمو مشغول گفتن و خندیدن و کیک خوردن بودند که با دیدن قیافه ی کامدین و حال من خنده بر لبشان خشک شد . _چی شده کامدین ؟ کامدین من را جلو کشید و ساعدم را بالا گرفت ، درست مقابل چشمان پدرش . _بفرما بابا ، اینم از شاهکار خان داداشت ! تحویل بگیر ، یادته چقدر عز و جز کردم و شما هی گفتی امکان نداره اذیتش کنه ، بفرما ! خیالت راحت شد ؟ الان باور می کنی ؟ زن عمو برخاست و دستی آرام بر ساعدم کشید . _وحید خان اینطوری کرده دخترم ؟ کامدین به جای من پاسخ داد . _آره مادر من ! کی دیگه می تونه این بلا رو سرش آورده باشه ؟ عمو یوسف دستی به شانه ی کامدین نهاد و به آرامش دعوتش کرد و رو به من پرسید . _وحید کی اینکارو کرد ؟ سر پایین انداختم . _قبل از اینکه بیایم اینجا اومد توی اتاق و یه کم تهدیدم کرد که دست از پا خطا نکنم … دستمو گرفته بود ، برای همین یه کم کبود شده . کامدین پوفی کشید ، عمو یوسف بی توجه به او پرسید . _تا حالا کتکت زده ؟ … راست بگو ! سرم بیشتر در گریبان فرو رفت . _فقط … فقط یه بار ! کامدین که حالا صورتش از شدت عصبانیت به کبودی می زد با صدایی به شدت کنترل شده از فریاد پرسید . _کی ؟ _فردای روزی که منو برد خونشون . عمو_مگه چیکار کرده بودی ؟ _اون روز کامدین اومده بود در دانشگاه ببینه حالم خوبه یا نه ، بعدشم منو تا نزدیکای خونه رسوند ، نمی دونم عمو وحید از کجا فهمید … خب … عصبانی شد و به من سیلی … کامدین بین حرفم منفجر شد . _به خاطر من سیلی خوردی ؟ سرم را پایین انداختم ، صدای باز شدن و سپس کوبیده شدن در به هم آمد ، کامدین بی توجه به مادرش که صدایش می زد به کتابخانه رفت . زن عمو خواست دنبال او برود که عمو دستش را گرفت . زن عمو_بذار برم الان سکته می کنه بچم ! عمو_شما نه خانوم ! رو به من کرد . _تو برو دخترم . چشمی گفتم و به طرف کتابخانه رفتم . همانطوری وسط کتابخانه ایستاده و هر دو ستش چنگ در موهایش بود . _کامدین ؟ یک لحظه نگاهم کرد و قطره اشکی روی صورتش دوید . قلبم ترک خورد ، کامدین را تا به حال اینقدر شکننده ندیده بودم . به طرفم آمد ، رو به رویم ایستاد ، آرام و ملتمس نالید . _چرا حرف نمی زنی نفس ؟ چرا از خودت دفاع نمی کنی ؟ صدایش بالا رفت . _د لامصب چرا اینقدر مظلومی ؟ بغضم با دادش ترکید ، آتش تندش یکباره خاموش شد . _نفس ! … دختر خوب … گریه چرا ؟ از من می ترسی ؟ من ترس دارم ؟ نفس غلط کردم داد زدم … اشک نریز ! دستم را حائل صورتم کردم ، آرام تر از قبل ادامه داد . _نریز اون اشکا رو ، می کشی منو ها ! بمیرم خوبه ؟ بمیرم دیگه نمی ترسی ؟ از صمیم قلبم زمزمه کردم . _خدا نکنه . _پس گریه نکن ! جون این پسر عموی وحشیت ! در میان گریه خندیدم . _آ قربون دختر ! *** تقه ای به در خورد و پشت سرش کامدین سرکی به داخل کشید . _دختر عمو جان ، بیداری ؟ دستی به صورتم کشیدم و روی تخت نشستم . _آره هنوز نخوابیدم ! _اجازه ی ورود ؟ _بیا تو دیگه . در را کامل باز کرد و وارد اتاق شد . _ببخشید که مزاحم خوابت شدم اما تا صبح نمی تونستم صبر کنم برا پرسیدنش . _پرسیدن چی ؟ _نظرت در مورد ادامه کلاست چیه ؟ مغزم یاری نکرد . _کلاس چی ؟ _همچین می پرسه انگار صدتا کلاس می ره ، ویالن دیگه ! ویالن ! … فرداد ! آخ که چقدر دلتنگ چشمانش بودم . _آخه توی این ۲۰ روز مگه چند جلسه می تونم برم ؟ _هرچی ! از هیچی بهتره ، فرداد میگفت یه ویدئوی آموزشیم داده دست سبحان که بده به تو ، پس جا نمیمونی . یاد فایل ویدئویی افتادم ، هرشب سیاه و ساکت خانه ی عمو وحید با همان فایل های آموزشی می گذشت ، کامدین ادامه داد _دو جلسه در هفته توی حوزه هنری کلاس می ری دو جلسه هم فرداد میاد اینجا ، کلاس فشرده ! نظرت چیه ؟ _اگه عمو وحید بفهمه چی ؟ _نمی فهمه ، فردا داره با زن عمو و دانیال میره اصفهان خونه ی خواهر زن عمو . _آقای پارسا مشکلی نداره که من برم حوزه ؟ _اولا آقای پارسا غلط می کنه ! دوما این پیشنهاد خود فرداد بود ، امروز که با فرداد حرف زدم و گفتم برا تعطیلات اومدی اینجا گفت ببین اگه دوست داره برنامه کلاس بذاریم ! خدا می داند چند کیلو قند در دلم آب شد . _باشه پس با آقای پارسا هماهنگ کن . *** از کتی تشکر کردم و پیاده شدم ، می خواست به دیدن سبحان برود و سر راه من را هم به حوزه ی هنری رساند . قلبم آنقدر محکم می کوبید که صدایش را واضح می شنیدم ، حتی بیشتر از روز اول مدرسه استرس داشتم ، بعد از برخورد افتضاح فرداد در حوزه ی هنری ، این اولین باری بود که دوباره پا در این آموزشگاه می گذاشتم ، گرچه حالا می دانستم که فرداد آن غول بی شاخ و دمی که نشان می دهد نیست اما از حضور در کلاسش استرس داشتم . سالن پر هیاهو را طی کردم و وارد کلاس ویالن شدم ، هیچکس نبود ، البته هنوز بیست دقیقه تا شروع کلاس مانده بود . _زود اومدید ! یک متر به هوا پریدم ، وقتی وارد کلاس شدم کسی را ندیدم ، برای همین صدای بم و خش دارش من را ترساند ، برگشتم ، روی یکی از صندلی های کنار پنجره نشسته به جلو خم شده و سرش را میان دستانش گرفته بود ، بعید می دانستم من را دیده باشد ، احتمالا فقط از صدای قدم ها تشخیص داده که کسی وارد کلاس شده است . _حالتون خوبه آقای پارسا ؟ به سرعت سرش را از میان دستانش بیرون کشید و سر پا ایستاد ، جا خوردم ، صورتش گر گرفته بود و سفیدی چشمانش به قرمزی می زد . _خو …خوبم ، سرم درد می کنه … مهم نیست … بالاخره شما اومدی ! از حالت هول و کلافه اش خنده ام گرفت ، نه به روز اولش نه به حالا ! در حالی که شقیقه اش را می مالید گفت . _خوشحالم که دوباره سر کلاسم میبینمت ! _ممنون ، خودمم خوشحالم . با دست به صندلی اشاره کرد . _بفرما بشین ، من الان بر می گردم . با همان حال نا آرام از کلاس بیرون زد ، رد عطر تلخ و سردش هنوز در اتاق باقی بود ، معمولا بوی عطر ریه ام را آزار می داد اما نه این عطر ! با نفس عمیقی حریصانه رایحه ی مشام نوازش را به ششهایم فرستادم . دست و دلم در مقابل این مرد می لرزید ، هر بار می دیدمش بیشتر ! اصلا قرار نبود دیدن این بشر برای من عادی شود. صورت جذابش ، هیات مردانه اش ، تحکم صدایش ،اخلاق خاص و لحن پر نفوذش … همه و همه باعث می شد از دیدنش سیر نشوم ، از خودم خجالت می کشیدم که اینطور بی پروا در مورد یک مرد فکر می کنم اما او ! او با همه فرق داشت ، همه چیز در مورد او متفاوت بود . تقه ای به در خورد و سه هنرجو وارد شدند ، یکی از آنها را می شناختم ، همان یوسفی بیچاره که دفعه قبل از کلاس بیرون شد ، دو پسر دیگر چند سالی از یوسفی بزرگتر بودند . یوسفی هم انگار من را شناخت چون در حالی که چند صندلی با فاصله از من می نشست سلامی زیر لبی داد . یکی از پسر ها هم کنارش نشست ، نفر سوم اما ، چند قدم جلو آمد و رو به رویم ایستاد . _سلام ! سر بلند کردم پسر بلند قامتی بود و بی نهایت سبزه ! چیزی حدود بیست و هفت یا بیست هشت ساله می خورد . زیرلب جواب سلامش را دادم . خنده ی دندان نمایی کرد . _سیامک رادپور ! دستش را برای دست دادن دراز کرد . نگاهی از دستش به خودش انداختم و سری تکان دادم ، ابروهایش بالا رفت و دستش را انداخت . _اسم شریفتون خانوم !؟ _خسروی هستم . سیامک نیشخندی زد . _خسروی اسم دخترونس ؟ پسری که کنار یوسفی نشسته بود بلند گفت . _بیا بشین سیا ، سر به سرش نذار . سیامک بی توجه به او ، پرسید . _هنرجوی جدیدی ؟ ندیدمت تا حالا ! از صمیمی شدن ناگهانی لحنش جا خوردم . _تقریبا جدیدم . _چه چشمای خوشگلی داری ! از این گستاخی اش تعجب زده شدم و سر بلند کردم و با اخم به او خیره شدم . ادای سوختن در آورد . _نکن دختر ! برق چشمات آدمو می سوزونه ! سر پایین انداختم ، چقدر پررو بود . _مزاحم نشید لطفا دهان باز کرد حرفی بزند که فرداد به همراه سیلی از هنرجویان وارد کلاس شدند ، انگار کلاس اول هفته اش خیلی شلوغ بود . سیامک پرید و صندلی کنار دست من نشست که بهتر بگویم ، لم داد . معذب خودم را جمع کردم . متوجه شدم فرداد با یک تای ابروی بالا انداخته به سیامک نگاه می کند ، صورتش هنوز هم برافروخته و چشمانش تب دار بود ، می دانستم سر درد امانش را بریده . _آقای رادپور ؟ چنان تحکم و صلابتی در صدایش بود که سیامک را از حالت لمیده خارج کرد ، سیخ نشست ، حس کردم الان کمرش می شکند . _بله استاد ؟ _تشریف ببر بیرون . چشمش از حدقه بیرون زد . _واسه چی استاد ؟ فرداد دست بر سینه گره زد . _اینجا قهوه خونه نیست ، بفرما آقا ! اشتباه اومدی ! _ببخشید ، الان دیگه درست نشستم . _تشریفتو ببر بیرون ! حرفو یه بار می زنن ! سیامک زیرلب فحش آبداری نثار جد و آبائه فرداد کرد و با سر و صدای زیادی از جا برخاست و از کلاس بیرون رفت و در را به هم کوبید . انگار قرار بود هر فرداد هر بار یک نفر را بیرون کند ، اما اینبار احساس کردم بیرون کردن سیامک ربطی به لمیده نشستنش ندارد ، چون وقتی او رفت و من توانستم راحت بنشینم ، برقی از رضایت در چشمان بیمارش درخشید . *** نیم ساعت به پایان کلاس مانده بود که اعلام کرد زودتر تعطیل می کند ، همه یکی یکی برخاستند و از کلاس بیرون رفتند . من هم وسایلم را جمع کردم و برخاستم . _کلاس شما ، هنوز تموم نشده خانوم . با تعجب ابرویی بالا انداختم و سرجایم نشستم ، وقتی همه ی هنرجویان رفتند ، گفت . _یک ساعتی رو تمرین می کنیم که شما جلو بیوفتی و بتونی سر کلاس فعالیت داشته باشی . خیالم راحت شد که نمی خواهد مثل دفعه ی قبل با من دعوا کند ، یک صندلی جلو کشید و رو به رویم نشست . هنوز چشمانش قرمز بود . _جناب پارسا ، اگه سرتون درد می کنه ، کلاس امروز رو فراموش کنید ، پس فردا بیشتر می مونم . جناب پارسا گفتنم به مذاقش خوش نیامد . _فکر می کردم دیگه دست از پارسا گفتن کشیده باشی ! لب گزیدم ، کلافه تر شد ، چرا ؟ دستی به پیشانی اش کشید . _خیلی خوب ! نمی خوام معذب باشی ، هر جور راحتی صدام کن و البته کلاسو تعطیل نمی کنم ، به سر درد عادت دارم . شروع کرد به توضیح دادن ، دست زیر چانه ستون کردم و ضمن گوشش دادن به حرفهایش زیر چشمی تحت نظرش داشتم چقدر در آن پیراهن سفید خوشتیپ تر به نظر می رسید ، موهایش را کمی کوتاه تر کرده بود ، این مدل مو بیشتر به صورتش می آمد ، دوست داشتم ساعت ها بنشینم و این تندیس تراش خورده و زیبا را تماشا کنم . فرداد باعث می شد پا روی عقایدم بگذارم ، او باعث می شد چشم بچرانم ! شده بودم یک دختر بچه ی چهارده پونزده ساله که با یک نگاه عاشق می شود . *** بعد از یک خواب لذت بخش نیمروزی ، در اتاق را باز کردم که بیرون بروم ، دست کتی که میرفت تا در بزند به پیشانی ام خورد . _اوخ ! کتی خندید . _ای وای ببخشید ، میخواستم در بزنم یهو درو باز کردی ! با خنده پیشانی ام را مالیدم . _عب نداره ! _میای بریم خرید ؟ _خرید ؟ خرید چی ؟ _آخر هفته ، دوم فروردین ، تولد کامدینه ، فردا هم من کلاس دارم ، بعدشم می خوریم به تعطیلات عید ، امروز بریم برا تولدش خرید کنیم ، فقط دوستا و فامیلای هم سن و سال خودمونو دعوت گرفته ، بریم لباس بخریم برا مهمونی ، بابا سفارش اکید کرده دوتا لباس خوشگل بخریم ، یکی تو یکی من . _بریم خرید ، ولی فقط تو لباس بخر ، من هنوز کلی لباس نپوشیده توی اون کمد دارم به لطف زن عمو . _الهی قربونت برم ، نخری بابا دعوام می کنه ، بریم یه لباس به سلیقه ی خودت بخر بپوشی خوشگل تر بشی چشم این شعله و پانی در بیاد . _مگه پانته آ هم میاد ؟ _به ! بوستان بی سر خر !؟ خندیدم ، خندید . _برو حاضر شو بریم آبجی جونم . *** پوف کلافه ای کشیدم ، هر لباسی یک مشکل داشت ، یا کوتاه بود یا آستین نداشت یا یقه باز بود ، همه ی اینها را هم که داشت پشت لباس تا روی کمر باز بود . _وای یعنی اینجا یه لباسی که یه ورشو نچیده باشن وجود نداره ! دخترک فروشنده از تعبیر کلافه ام خندید و جلو آمد _مشکل چیه خانوم ؟ _راستش یه لباس پوشیده تر می خوام ! لبخندش عمیق تر شد . _همراه من بیاید . به کتی که در اتاق پرو مشغول امتحان لباس بود اطلاع دادم و با دختر فروشنده به طبقه ی دوم فروشگاه رفتم . _نظرتون راجع به این چیه ؟ زبانم بند آمد ، به لباسی که تن مانکن بود اشاره می کرد ، لباس ماکسی سرخ رنگی با یقه ی قایقی و آستین سه ربع ، ساده اما بسیار شیک و خوش دوخت ، یقه اش به تن مانکن که آنچنان باز نبود ، در دل دعا می کردم به تن من هم همینطور باشد . _فقط امیدوارم اندازتون باشه ، همین یه دونه رو داریم . برگشتیم طبقه ی پایین و به اتاق پرو رفتم . اندازه بود ، انگار برای من دوخته شده باشد . کتی با دیدنم آنقدر جیغ جیغ کرد که گلویش گرفت ، در طول عمرم اینقدر تعریف را یک جا نشنیده بودم . اصرار کتی را مبنی بر خرید کفش رد کردم ، خود کتی یک کت و شلوار آبی شیک و یک کفش نقره ای خرید . هنوز داخل پاساژ می چرخیدیم که پرسیدم . _تو برا کامدین چی خریدی کتی ؟ _یه پیرهن خریدم ، قبلا خودش پسندیده بود . _به نظرت من چی بخرم ؟ _عطر چطوره ؟ کامدین مصرف عطرش بالاست . _جدی ؟ عطر خاصی می زنه ؟ _نه بابا هر بار یه چی ! _من زیاد نمی تونم عطر بو کنم ، بعضی عطرا اذیتم می کنه ، تو زحمتشو می کشی ؟ _حتما ، بیا بریم بخریم . وارد مغازه شدیم و کتی مشغول انتخاب شد . بعد از امتحان چند عطر ، بوی آشنایی در محیط پیچید ، آن تلخ سرد دوست داشتنی ! بی اختیار برگشتم و به کتی نگاه کردم ، یک شیشه ی بزرگ سیاه در دست داشت ، نگاهم را که دید ابرو بالا داد . _این خوبه ؟ نه ! این عطر خاص فقط مخصوص فرداد بود ، نمی خواست کسی جز او از این عطر استفاده کند . همینطوری یک چیزی پراندم .
Image from خوشـحاݪـه ژونـد┆زنــدگی دلــنشین: <a class="text-blue-500 hover:underline cursor-pointer" href="/hashtag...
❤️ 👍 🆕 🥰 😢 😮 🥹 8⃣ 175

Comments