دانش و آگاهی 🧠
دانش و آگاهی 🧠
June 9, 2025 at 03:27 PM
*رمان تاریخی و جذاب* > *قسمت اول* در یکی از شب‌ها، *سلطان جلال‌الدین* به پسر کاکا و شوهر خواهرش، *شاهزاده ممدود*، که در قصر «غزنه» با او مشغول بازی شطرنج بود، گفت: *«خدا پدرم را بیامرزد! نمی‌دانم چرا قبایل وحشی مغول را به حال خودشان نگذاشت تا در کوه‌ها و دره‌های چین سرگردان بمانند و میان ما و آن‌ها فرسنگ‌ها فاصله باشد…»* 😔 ممدود نگاهی به او انداخت و دریافت که جلال‌الدین قصد جمع کردن بساط شطرنج را دارد. گفت: *«آری سرورم! کاکایم از شوراندن قبایل مغول نتیجه‌ای نگرفت؛ اما نباید او را سرزنش کنیم. او بزرگ‌ترین پادشاه عصر خود بود و برای اداره‌ی کشورِ پهناورش، نیاز به توسعه داشت... هم برای دنیایش، هم برای دینش.»* 🕌 جلال‌الدین با چهره‌ای پر از اندوه گفت: *«از این کار چه حاصل شد؟ فقط سرزمین‌های اسلام را آماج حملات مغول‌های مشرک کرد…»* 🗡🔥 *«آنان هر شهری را که فتح کنند، ویران می‌سازند. مردان را می‌کشند، کودکان را سر می‌برند، زنان را…»* 😢 اینجا *گریه گلوی جلال‌الدین را فشرد.* ممدود هم خاموش شد… هر دو به یاد *زنان خاندان خوارزم‌شاه* افتادند؛ مادر، خواهران، خزاین، که همگی در مسیر به‌سوی غزنه گرفتار مغولان شدند و به سمرقند فرستاده شدند… *ادامه دارد...* برای ادامه *داستان حتما لایک* ❤️ کنید.
Image from دانش و آگاهی 🧠: *رمان تاریخی و جذاب*   > *قسمت اول*  در یکی از شب‌ها، *سلطان جلال‌الدی...
❤️ 👍 🤔 😢 🤎 😂 😍 😒 128

Comments