📚  کتابخانه مجازی کتاب یار
📚 کتابخانه مجازی کتاب یار
June 10, 2025 at 03:40 PM
بنام خدا نادرشاه افشار جلد اول قسمت 53》☆ گروهی از ابدالیان که سرگرم گذشتن از خندق ها بودند، با حضور نادر در میدان، کارشان متوقف شد و هر چه ذوالفقار خان کوشید که آنها را بکار خود تشویق کند، موفق نشد. سردار افغان شنیده بود که نادر کارهای خارق العاده می‌کند، ولی هرگز تصور نمی‌کرد که بتواند یکباره از آذر آبادگان، خود را به مشهد برساند. بهر روی، نادر بسان برق و باد، داشت به آنها نزدیک میشد و می‌باید چاره ای بیندیشد ذوالفقار خان ناگزیر به سپاهیانش فرمان داد که فعلآ از رخته بدرون شهر منصرف شوند و در برابر، به دفاع بپردازند. کفه ترازوی جنگ یکباره به سود نادر سنگین شد و افغانها که می‌پنداشتند تا پیش از نیمروز، موفق به تصرف مشهد خواهند شد، اکنون برای زنده بودن خود تلاش می‌کردند و بزرگترین هنری که می توانستند از خود نشان دهند، در بردن جان از معرکه، و گریز از دستگیر یا کشته شدن بود. سربازان نادر پشت سر سواران وارد میدان شدند و با وجود خستگی شدید حاصل از راه پیمایی دراز از تبریز تا مشهد، باز هم چست و چالاک می‌جنگیدند. علت آن بود که هنگامی که آنها به سبزوار رسیدند، نادر دستور داد پس از یک استراحت چهار ساعته، هر کدام از آنها پنج من (١۵کیلو) سنگ در جیب ها و یا کوله پشتی های خود بگذارند و با خود حمل کنند. سرداران وی از این دستور، در شگفت شدند. ولی یارای پرسش از او نداشتند. این دستور، با ناراحتی و دشواری فراوان اجرا شد و سربازان خسته و کوفته، ناگزیر شدند هر کدام پنج من سنگ را با خود ببرند. اما شبانگاه که به پیرامون مشهد رسیدند، نادر فرمان داد سربازان، سنگها را بیرون بریزند، در نتیجه همه ی آنها احساس سبکی و چالاکی کردند و هنگامی که با افغانها روبرو شدند، سبکبار و نیرومند، به ستیز پرداختند. با این همه نیروهای افغان، که یک ماه تمام در حال استراحت بودند، در برابر سربازان نادر، سر سختانه به جنگ پرداختند. ولی ذوالفقار خان صلاح ندید مدت زیادی با نادر بجنگد و کوشید سربازان خود را از گرداگرد شهر جمع کند و به سوی هرات ببرد زیرا می‌دانست که مردان جنگی نادر که روزها و شبهای دراز راهپیمایی کرده اند نمی‌توانند نیروهای او را دنبال کنند. تا ذوالفقار خان توانست چنین برنامه ای را اجرا کند، بخشی از مردان جنگی اش را از دست داد. بخشی دیگر را از حلقه محاصره نادر بیرون کشید، و به سوی هرات گریخت. مردان جنگی نادر که حریف را گریزان دیدند، با وجود خستگی شدید، خواستند به دنبال آنها بتازند. ولی نادر که سرداری آینده نگر و دور اندیش بود، چنین پروانه ای به آنها نداد، زیرا گذشته از فرسودگی و خستگی سپاهیان، میخواست بی درنگ بدرون مشهد برود و به وضع مردم ماندگار در آنجا برسد. او، در اندیشه فرزند، برادر و خانواده اش بود. آفتاب تازه سراسر مشهد را زیر پرتوهای زرین خود گرفته بود که مردم درون شهر از آمدن نادر، و گریز ذوالفقار خان آگاه شدند. این خبر نیروی تازه ای به آنها داد و ضمن کمک به نیروهای مدافعی که سربازان رخنه کرده ی افغان به درون دژ را تار و مار می‌کردند، به هم شادباش می‌گفتند و به سوی دروازه ی تهران که قرار بود سپهسالار از آنجا به شهر بیاید براه افتادند. ابراهیم خان برادر بزرگ نادر که از شادی می‌گریست و چهره اش از اشک تر شده بود، به سوی دروازه ی شهر میرفت. در این هنگام دروازه شهر را گشودند و مردم بسان مور و ملخ از دژ بیرون ریختند و به پیشواز سپهسالار نادر رفتند. 📚📚https://t.me/ketab1yar?boost ادامه دارد🌸🌸🌸
👍 3

Comments