📚  کتابخانه مجازی کتاب یار
📚 کتابخانه مجازی کتاب یار
June 12, 2025 at 02:20 PM
بنام خدا نادرشاه افشار جلداول قسمت :55 》☆ «هرات درمحاصره،» درقسمت های قبل گفتیم که نادرشاه، پس از آنکه شهرمشهد را از چنگ افغانها بیرون آورد،،،،، درتعقیب شورشیان افغان که بفرماندهی ذوالفقار خان درشهر هرات سنگر گرفتند،رفت،، داخل هرات نیز درگیری بین طرفداران نادر و ذوالفقار افغان درحال جریان بود، که منجر به کشته شدن ذوالفقار خان میشود، مردم وسربازان هرات که خودرا ایرانی میدانستند، حاضر نبودند،درمقابل نادر شاه بجنگند،وآن را برادر کشی میدانستند،، ♦️ اینک نادرشاه سرداردلاور ایرانی،به دروازه های شهر هرات رسیده بود،،، نادر که از رویداد درون دژ «هرات» خبر نداشت، بی درنگ پس از رسیدن همه ی نیروهایش به پیرامون شهر، به صف آرایی پرداخت. او، توپداران خود را در جاهایی که شایسته می‌دانست استوار کرد و چون می‌پنداشت که در محاصره ی هرات زمان درازی را پشت سر خواهد گذارد، دستور داد در جایگاه امنی، چادرهایی را برای استراحت سربازان و سردارانش بر پا دارند و آشپزخانه و انبار و غیره را نیز آماده کنند. و گذشته از این، به کارهای ساز و برگ و مهمات و پس انداز خواربار و غیره پرداخت و بی آنکه یکدم آرامش داشته باشد، پیوسته به این سوی و آنسوی اسب می تاخت. فرو رفتن خورشید در کرانه باختر و فرا رسیدن شب، اندکی از کوشش‌های نادر، کاست و به نیروهای خود فرمان راحت باش داد و چادر خویش رفت و سرداران را فرا خواند تا برنامه جنگ های آینده را بریزند. شب به نیمه شب رسیده بود، که سرداران یکایک به نادر بدرود گفتند همگی به چادر های خود رفتند. سراسر شب تا بامداد نادر خاموش و آرام، روی سکویی دردرون چادر خود نشسته، تبرزین خود را عمود بر زمین نهاد و دستها و چانه ی خویش را به آن تکیه داده و در اندیشه های دورو دراز غوته می‌خورد. نادر غرق این یادها و خاطره ها بود که مستخدم با وفایش با یک سینی قهوه گرم پای به درون چادر نهاد و رشته ی پندارهای او را پاره کرد. و متوجه شد که هم اکنون در کنار دروازه ی شهر هرات ایستاده است. پس از کشته شدن ذوالفقار خان، در شهر هرات، غوغای بزرگی بر پا شد. گروهی هوادار جنگ با نادر، و دسته ای مخالف جنگیدن با او بودند، سر انجام موافقین جنگ چون نیروهای نظامی در اختیار داشتند، پیروز شدند. و برادر اللهیار خان را بعکس اللهیار خان مخالف سر سخت نادر بود، به فرماندهی برگزیدند. برادر اللهیار خان کسی بود که به ذوالفقار خان یاری داده بود، تا برادرش را از حکومت هرات برداشت و اینک سرداران، وی را به پاس خدمات گذشته اش برگزیدند ولی مردم شهر که مخالف جنگ بودند.، آرام نگرفتند و هرج و مرج و شلوغی غیر منتظره ای در شهر، پدید آمد و مردم به سوی زندان‌ها براه افتادند و زندانیان را آزاد کردند. زندانیان که همگی مخالف ذوالفقار خان بودند، پس از آزادی پی بردند که او کشته شده و نادر، پشت دروازه های شهر است. در میان زندانیان، کسان فراوانی یافته می‌شدند که پیش از فتنه ی هرات کارهای حساسی بدست داشتند و از یاران اللهیار خان بودند و می‌دانستند انبار جنگ افزار ها در کجاست و چگونه باید به آن دست یافت. این بود که دیگر زندانیان و مردم شورشی را به آن انبارها راهبری کردند. و مقاومت نگهبانان انبارها را با چوب و سنگ و کلوخ در هم شکستند و جنگ افزارهای آنها را بدست آوردند و درهای انبار ها را گشودند و به چپاول و غارت پرداختند. سر دسته این شورشیان، کسی به نام ((حبیب الله خان)) بود و در سراسر روز پیوسته از سوی گروه شورشی، نام وی بر زبان برده شد و تکرار این کار سبب شد که مردم عادی نیز با این نام آشنا شوند. حبیب‌الله خان مردی بسیار نترس و پر جنب و جوش بود و سربازانی که ذوالفقار خان را کشتند از هواداران پر و پا قرص وی بودند. او، پیکری درشت و اندامی بلند داشت و بسان شیر، می غرید و مردم را به کاخ مرکزی حکومتی شهر راهبری می‌کرد. در برابر ساختمان حکومتی یکی از جارچیان که می‌پنداشت مردم برای آگاهی از انتخاب حکمران تازه به آنجا آمده اند، بالای بلندی رفت تا بگوید که حاکم کیست. در همین زمان، حبیب‌الله خان با یک جست خود را به او رسانید و شمشیر سر جارچی بدبخت را از تن جدا کرد. در درون کاخ حکومتی سرداران سر گرم پیمان بستن با برادر اللهیار خان و طرح نقشه دفاعی شهر، بودند که سر و صدای فراوان بیرون ساختمان را شنیدند و برای آگاهی از چند و چون رویداد، به کنار پنجره ها آمدند و با شگفتی تمام دیدند که مردم مسلح، با سربازان در حال جنگ هستند. و به انگیزه انبوهی مردم، سربازان یکی پس از دیگری به خاک مرگ می افتند. آنها بی درنگ پی‌بردند که شورش و هرج مرج بزرگی در شهر پدید آمده است.. کشته شدن ذوالفقار خان از یک سوی، شورش از یک سوی دیگر، و وجود نادر گرداگرد شهر نیز از سویی دیگر، قدرت تصمیم گیری و مقاومت سرداران را گرفت. و هر یک به بهانه ای از ساختمان حکومتی بیرون آمده، و به گونه ای ناشناس داخل انبوه جمعیت شدند. و کم‌کم هیچکس جز برادر اللهیار خان و یکی دو تن مستخدم، با شماری نگهبان در ساختمان نماند. نادر که آواهای مبهم همهمه و سرو صدا ها را کم و بیش از درون دژ می‌شنید هنوز نمی‌دانست که در آنسوی دیدارها چه می‌گذرد. او عادت داشت که همیشه پیش از حمله به شهرهای محاصره شده، با ساکنان و مدافعان آن اتمام حجت کند. و قبل از گلوله باران آنها را به تسلیم و آشتی فراخواند. این بار نیز دستور نواختن کوس و شیپور داد و سپس فرمان او، بوسیله ی جارچیان خوانده شد. و چون سخنی از درون شهر نیامد، گلوله باران توپها آغاز شد. آوای شلیک توپها و برخورد گلوله هابه دیوارهای دژ سبب شد. که حبیب الله خان از وارد شدن به کاخ صرفنظر کرده و به برخی از یارانش دستور دهد که کاخ را در محاصره داشته باشند، و خود با گروهی از پیروانش به سوی یکی از دروازه های شهر به راه افتاد. وضع شگفتی در شهر جریان داشت. از یکسوی برادر اللهیار خان و تنی چند مستخدم در داخل ساختمان حکومتی زندانی شده بودند و از سویی دیگر گلوله باران شهر یکدم قطع نمیشد و آوای شلیک توپها پیوسته به گوش می‌رسید. و از سویی دیگر، جمعیت انبوهی از مردم بدنبال حبیب الله خان به سوی دروازه شهر، در حرکت بودند. در این میان فرصت طلبان و چپاولگران نیز به غارت و دزدی دست یازیده بودند. وضع مبهم، و شهر، آشوب‌زده و نا امن بود. حبیب الله خان به هنگام حرکت به سوی دروازه، پیراهن سپید غرقه به خون یکی از کشته شدگان را پاره کرد و بر سر چوبی بلند گره زد، و بدین‌گونه پرچم سپیدی که به خون آغشته بود، ساخت و به دست گرفت. او تصمیم داشت که پس از گشوده شدن دروازه با پرچم سپید، تسلیم شدن شهر را به آگاهی نادر برساند، تا گلوله باران، قطع شود. در این هنگام، یکی از سربازان مخالف نادر و موافق ذوالفقار خان، همراه و همرنگ جماعت شد و در میان راه، رفته رفته خود را نزدیک به حبیب الله خان کرد. و همانگونه که فریاد ((زنده باد حبیب الله خان)) سر می‌داد و مردم را به تسلیم شدن تشویق می‌کرد، به او رسید. انبوه جمعیت به دروازه شهر، رسیدند. گروهی از نگهبانان خواستند در برابر این موج بنیاد کن پایداری کنند، ولی بی درنگ از پای در آمدند. حبیب الله خان پرچمی را که در دست داشت به یکی از دوستان خود سپرد، و رفت که با دست خود کلون و چفت دروازه را بگشاید. دروازه باز شد و پرچمدار و همراهان به سوی در شتافتند. در این موقع سرباز هوادار ذوالفقار خان که خود را به حبیب الله خان رسانيده بود دشنه از کمر کشید و آن را تا دسته در پشت وی فرو کرد. حبیب الله خان فریادی زد و بر زمین افتاد. و تنها یکی دو تن از پیرامونیان او، این منظره را دیدند. فشار جمعیت برای رفتن به بیرون، تا بدانپایه بود که دیگران از آن آگاه نشدند. و از روی پیکر حبیب الله خان که داشت جان میداد، گذشتند. سربازی که حبیب الله خان را کشت، به اندیشه ی فرار افتاد. اما تا آمد به خود بجنبد پایش به تنه ی روی زمین افتاده ی حبیب الله خان خورد و تعادل خود را از دست داد و فشار جمعیت، وی را به زمین انداخت و از روی او گذشتند واستخوانهایش زیر پای مردم خورد شد. در آنسوی دروازه، نادر بر بالای بلندی ایستاده بود و اثرات برخورد گلوله های توپ را به دیواره های شهر می‌نگریست. ناگهان متوجه شد که یکی از دروازه های شهر گشوده شده و گروهی انبوه در حالی که پرچم سپید خون آلودی را بدست دارند، از آن بیرون ریختند. گرد آوری وویراستاری: تنگسیر https://t.me/ketab1yar?boost📚 ادامه درقسمت بعد>🌸🌸🌸
👍 3

Comments