
🍂اصلاح قلبها🍂
June 18, 2025 at 03:25 PM
✨💎✨💎✨💎✨
✨ داستانی جالب پر از حیاء و عفت! ✨
مورخ معروف، سبط ابن الجوزی حنفی، داستانی را نقل میکند که پادشاه اشرف (متوفی ۶۳۵ هـ) دربارهی خودش بازگو کرده است:
روزی پیرزنی نزد من آمد، با خود نامهای از دختر شاه ارمن (حاکم سابق خلاط) داشت. در آن نامه، از ظلمی که بر او رفته بود شکایت کرده بود؛ حاجب (رئیس دربار) زمین او را گرفته بود، و او از شاه اجازه خواسته بود که شخصاً به حضورش برسد. پادشاه میگوید:
پس اجازه دادم، و پیرزن وارد شد و همراهش زنی بود که در تمام عمرم اندامی زیباتر و چهرهای دلرباتر از او ندیده بودم، گویی خورشید زیر نقابش پنهان است!
من به احترام اینکه دختر شاه ارمن است، برخاستم و گفتم: تو در این شهر هستی و من از تو بیخبر بودم؟!
او نقاب از چهره برداشت، و صورتش چنان نورانی بود که اتاق را روشن کرد!
به او گفتم: صورتت را بپوشان، و داستانت را بگو.
گفت: من دختر شاه ارمن، پادشاه این سرزمینها هستم. پدرم مرد، و بَكْتمر بر مملکت چیره شد، و اوضاع تغییر کرد. من زمینی داشتم که خرج زندگیام از آن بود. حاجب آن را غصب کرده و حالا فقط از راه نقاشی روزگار میگذرانم، و در خانهی اجارهای زندگی میکنم!
میگوید: گریهام گرفت و دلم به حالش سوخت. به خدمتکار گفتم برایش فرمان بازگرداندن زمین و کمک مالی بنویسد، و از خزانه پارچهای به او دادم، خانهای برایش فراهم کردم، و گفتم: «بسم الله، به سلامت برو.»
پیرزن گفت: آیا امشب بهرهای از او نمیبری؟!
میگوید: همین که این جمله را شنیدم، ترس از دگرگونی زمانه به دلم افتاد: اینکه شاید روزی دختر من نیز به نزد حاکمی بیاید، و چنین سخنی دربارهاش گفته شود!
گفتم: ای پیرزن! پناه به خدا! به خدا سوگند که این کار، از خوی من به دور است.
هرگز با نامحرمی خلوت نکردهام. این دختر عزیز و شریف است؛ بگیرش و برو.
اگر نیازی داشت، این خدمتکار ما آن را برایش برآورده میکند.
پس زن برخاست، در حالیکه گریه میکرد و به زبان ارمنی میگفت: خداوند عاقبت تو را همچنان پاک نگه دارد که مرا نگه داشتی.
پادشاه میگوید: وقتی بیرون رفت، نفسِ من با وسوسه گفت: "او را به حلالی بگیر، با او ازدواج کن!"
اما با خود گفتم:
وای بر تو ای نفس! پس حیا، بزرگواری و جوانمردی چه میشود؟!
به خدا سوگند، هرگز چنین کاری نمیکنم!
📕مرآة الزمان فی تواریخ الأعیان.
✨💎✨💎✨💎✨
👍
1