رمان ســــرا🍂🫀 Novelist WhatsApp Channel

رمان ســــرا🍂🫀 Novelist

253.2K subscribers

About رمان ســــرا🍂🫀 Novelist

‏کانال رمان ســــرا🍂🫀 تبلیغات👇https://whatsapp.com/channel/0029VbAMkY7EKyZANANCvd2b

Similar Channels

Swipe to see more

Posts

رمان ســــرا🍂🫀 Novelist
رمان ســــرا🍂🫀 Novelist
5/7/2025, 9:46:49 PM

ن

😢 6
رمان ســــرا🍂🫀 Novelist
رمان ســــرا🍂🫀 Novelist
5/15/2025, 5:34:54 PM

*خوشا دردی که درمانش توباشی❤️*

Post image
❤️ 👍 😂 😢 😮 🙏 429
Image
رمان ســــرا🍂🫀 Novelist
رمان ســــرا🍂🫀 Novelist
5/21/2025, 6:08:00 PM

*داستان زیبای (عروسک بافتنی🦄)* زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود. پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم. پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟ پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام...... *ممنون میشم لایک کنید❤️*

Post image
😂 ❤️ 😢 👍 😮 🙏 2.1k
Image
رمان ســــرا🍂🫀 Novelist
رمان ســــرا🍂🫀 Novelist
5/19/2025, 7:46:44 PM

*قلبم ساز عاشقی برای تو می‌زند💖🦋* *و در مغزم آهنگ نام تو در حال نواختن است❤️‍🔥* *آیا تو هم مانند من هستی دلبر جانم 🥲*

Post image
❤️ 😂 👍 😢 😮 🙏 234
Image
رمان ســــرا🍂🫀 Novelist
رمان ســــرا🍂🫀 Novelist
5/17/2025, 2:19:30 PM

*اگه فقط یه انتخاب داشته باشی کدومو انتخاب میکنی❓*

❤️ 👍 😂 🙏 😢 😮 217
رمان ســــرا🍂🫀 Novelist
رمان ســــرا🍂🫀 Novelist
5/21/2025, 1:53:48 AM

*👑هرچقدر به کوروش افتخار میکنی حمایتش کن👇* https://whatsapp.com/channel/0029VbAztt7FXUugxYsrN41l

❤️ 👍 😂 😢 😮 🙏 118
رمان ســــرا🍂🫀 Novelist
رمان ســــرا🍂🫀 Novelist
5/24/2025, 8:21:32 PM

*تاحالا عاشق همجنس خودت شدی❓*

😂 😮 ❤️ 😢 👍 🙏 336
رمان ســــرا🍂🫀 Novelist
رمان ســــرا🍂🫀 Novelist
5/23/2025, 8:26:01 PM

*♥️ دل تورا دوست تر از جـــــان دارد* *من از آن دوست ترت میـــــدارم🌱*

Post image
❤️ 👍 😢 😮 🙏 😂 171
Image
رمان ســــرا🍂🫀 Novelist
رمان ســــرا🍂🫀 Novelist
5/18/2025, 5:27:21 PM

*داستان عاشقانه(جای خالی تو)❤️‍🩹* طوبا خانم که فوت کرد، «همه» گفتند چهلم نشده حسین آقا می‌رود یک زن دیگر می‌گیرد. سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه می‌رفت سر خاک. ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمی‌رسند که به او برسند. طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد. حسین آقا که برآشفت، «همه» گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر می‌شود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمی‌تواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید. «همه» گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور می‌شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می‌خواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه می‌رفت سر خاک. سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. «همه» گفتند امسال دیگر حسین آقا زن می‌گیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. هر وقت یکی پیشنهاد می‌داد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا می‌گفت آن‌موقع که بچه‌ها احتیاج داشتند این‌کار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمی‌زد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده پنجشنبه‌ها سر جایش بود. «همه» گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچه‌ها هم رفته‌اند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبا خانم را پر می‌کند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوش‌هایش حرف‌های «همه» را نمی‌شنید. دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی می‌گشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود: «هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی «تو» باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچ‌وقت دل نمی‌شود.» *لایک یادت نره عزیزم👈🏼❤️👉🏼*

Post image
❤️ 👍 😢 🙏 😂 😮 1.8k
Image
رمان ســــرا🍂🫀 Novelist
رمان ســــرا🍂🫀 Novelist
5/16/2025, 7:09:56 PM

*داستان کوتاه❤️از شما ها* یه روز اولین عشق زندگیم که چهارده سال ازم بزرگتر بود، رفت فرانسه، اون جا با یه زن فرانسوی که چند سال ازش بزرگتر بود ازدواج کرد. منم که نمی‌خواستم قبول کنم از دست دادمش شروع کردم واسه خودم داستان ساختن. ته داستانم هم این‌طوری تموم می‌شد که یه روزی بر می‌گرده، وسط داستان هم این‌جوری بود که داره همه تلاشش رو می‌کنه که برگرده. این وسطا هم گاهی به من از فرانسه زنگ می‌زد و ابراز دلتنگی می‌کرد. بعد از هفت سال خیالبافی دیدم چاره‌ای ندارم جز اینکه با واقعیت مواجه شم. شروع کردم به دل کندن. من هی دل کندم و هی خوابش رو دیدم که برگشته. دوباره دل کندم و باز خوابش رو دیدم که برگشته، تا اینکه بالاخره واقعاً دل کندم! چند سال بعدش تو فیس بوک پیدا کردیم همو. اومد حرف بزنه، گفتم حالا؟ واقعاً الان؟ من خیلی وقته که دل کندم! یه دوستی داشتم کاسه صبرش خیلی بزرگ بود. عاشق یه پسری شده بود که فقط یک ماه باهاش دوست بود. اون یک ماه که تموم شده بود، پژمان رفته بود پی زندگیش و سایه مونده بود با حوضش! بعد چند سال یه روز بهش گفتم دل بکن. خودت می‌دونی که پژمان برنمی‌گرده. گفت ولی من صبر می‌کنم. هر کاری هم لازم باشه می‌کنم. یک سال بعد رفت پیش یک دعانویس. شش ماه بعدش با پژمان ازدواج کرد. اون روزا دوست بیچاره‌ام خیلی خوشحال بود. به خودم گفتم حتماً استثنا هم وجود داره! دو سال بعدش شنیدم که از هم جدا شدن. پیداش کردم. خیلی عصبانی بود. پرسیدم چی شده؟ گفت پژمان اونی نبود که من فکر می‌کردم. گفتم پژمان همونی بود که تو فکر می‌کردی، ولی اونی نبود که الان می‌خواستی. پژمان اونی بود که توی اون روزا، همون چندسال قبل تو می‌خواستی که باشه، و وقتی نبود، باید دل می‌کندی ممنون میشم لایک کنید

❤️ 👍 😂 😢 😮 🙏 1.1k
Image
Link copied to clipboard!