رمان ســــرا🍂🫀 Novelist
رمان ســــرا🍂🫀 Novelist
February 7, 2025 at 11:11 PM
#رمان_برگ_سبز #قسمت_اول #نویسنده_آزیتا_هاشمی_زاده ~~ لــیلا ~~ .زمستان بود ؛ هوا سرد و خشک. کالا چرکه جمع کردم، رفتم لب دریا برای کالا شویی. دریای سرای غزنی ره کاملاً یخ زده بود. لب دریا شیشتم و تشت ره از سرم پایین کردم ، با تکه سنگی یخ دریا را شکستاندم و شروع کردم به شستن کالا. آب اینقدر سرد بود که صابون کف نمیداد! دیدم فاطمه، دختر کاکایمه، با تشت کالای خود آمد. فاطمه دختر شر منطقه بود و همه ازو میترسیدن؛ نظر به زور و پیسه پدر خود هر کاری میکرد و همه ازو بدشان میامد، یکی ازو آدم ها مه بودم . فاطمه : "تو هم تعویض کرده گی هستی! همو روز که مه میایم تو هم میایی!" با کنج چشم طرف فاطمه سیل کردم، گفتم : "کار خودته بکو و گپ‌نزن !" فاطمه :" اوره بان، لیلا خبر شدم پدرت تا پنج ماه دگه نمیایه ، به نظر مه تو هم کت مادرت برو حمام کیسه کشی کو. خوب بازو های قوی داری جوانمرگی، بیازو که غیری به درد همی کار میخورین، شما خواهرا از شوی کردن خو نیستین! دست هایم در آب سرد چنان از عصبانیت داغ آمده بود! چند بار نفس عمیق کشیدم و با صدای کنترل شده گفتم : "فاطمه گک! از کل مرد های زن داره خبر داری چی میکنن یا فقط از پدر مره خبر داری؟ فاطمه که از صورت سرخ شده او معلوم بود چقدر زورش داده ، با بازو های بر زده آمد به طرف من و با صدای بلند فریاد زد: "خرچ تانه آقایم میته، نان و آب تانه! ایقه نمک نشناس هستی؟؟! مره با مرد های منطقه جور کردی؟؟ توباش تو!!" با دو دست کف پر به موهای من حمله ور شد. در بین چیغ و فریاد های فاطمه ، یاد حرف خواهرم افتادم که میگفت: "زبان تو اگر سر توره نزنه ، کل خو میکنه!" بعد از چند دقیقه زد و خورد ، یخن فاطمه پاره شده بود و یک قسمت سر مه هم کل! فاطمه تهدید کنان رفت و گفت: "شب آقایم که آمد آرد و روغن تانه که بند کرد میفهمی باز! دختر فاحشه! صبر تو!" میدانستم کار خوبی نکردم. ممکن بود آرد و روغن ما بند شوه، یک خرچ دگه بالای خرچ های دگه اضافه شوه. ولی پشیمانی فایده نداشت و فاطمه هم دختر شر طلب! سر و کالای خوده جور کردم و تشت کالای خوده گرفته طرف خانه رفتم. دست هایم به خاطر صابون لباس شویی ترقیده بود و میسوخت. رفتم طرف آشپزخانه و خوب چهار طرفه دیدم که کسی نباشه، از روغن دیگ به دست هایم چرب کردم و همرای تکه پیچ کردم که آرام شوه. .صدای سهیلا آمد .سهیلا خواهر خورد مه هست. ما سه خواهر هستیم و برادری نداریم سهیلا : "لیلا مادر نامده تا هنوز ، من برم حمام ببینم چی شده؟" گفتم:" ساعت چند هست ؟ هوا تاریک شده که میری؟" سهیلا: "ها تاریک شده ، برم زود خبر میگیرم پس میایم، تو به شب شوربا برنج کو، دگه چیز خو نداریم." لیلا :"خو یک چیزی پخته میکنم زود برو زود بیا. چادر کلانه بپوش کسی نبینه ده ای وقت شام ، باز گپ جور میکنن «دختر خان شاه ده کوچه ها میگرده« حله تیز برو!" سهیلا:"خو اینه رفتم زود میایم" خسته و کوفته رفتم دیدم حمیرا خمیر کرده و زغاله میکنه. .حمیرا خواهر خورد مه هست و بسیار لجباز و حرف گوش نمیکنه یکی بدتر از مه! لیلا :"حمیرا چرا دیر خمیر کردی؟؟ حالی نان کار هست, تو نو زغاله میکنی؟!" حمیرا:" به ده دقه نان برت میکشم، تندور روشن کردیم، سرخ آمده. برو تو دیگ ته کو. !راستی! رنگت پریده! چی شده؟" آب دهنم ره قورت کردم و لرزیده گفتم: "هیچ بخدا ، کت فاطمه جنگ کردیم ، لباسش پاره شد، تهدید کرد روغن و آرده قطع میکنن.." حمیرا: "خدا زده چرا کت ازو جنگ کردی؟؟ حالی چی کنیم ؟؟؟؟ مادر بفهمه زار ترق میشه!! آخر تو کی حرف گوش میکنی ؟؟ هموطور که چشمایم پر اشک شده بود، گفتم :" فاطمه میگه «پدرت تا پنج ماه دگه نمیایه، برو مثل مادرت کیسه کشی کو! مره هم زور داد یک حرفی زدم، ولی او اول حمله کرد، چی میکدم؟ تو بگو!" حمیرا: " نمیفهمم،، کار خوبی نشد مقصد. مادر بیایه چی جواب بتیم؟ اگر پدر ما هم تا پنج ماه دگه نیایه چی کنیم؟ از یک کیسه کردن ۱۰ روپه میتن،، کجا ره میگیره؟؟" هر دو چشمم به زمین بود و حیران مانده بودم که «چی کار بدی کردم. کاش لال میشدم..» که حمیرا گفت :"خو سهیلا کجاست؟" لیلا : " رفته پشت مادر ؛ دیر کرده، گفتم برو ببین چی شده." ~~ ســهــیلا ~~ پرده ره پس کردم، تفت حمام به صورتم خورد. همیشه عاشق بوی حمام بودم ! رفتم پیش دخل خاله نرگس(حمامی)، با یک چشم و هیکل درشت چاق و سفید. میگن شوهرش یک چشم اوره کور کرده چون طرف مرد بیگانه سیل میکرده! سهیلا: " خاله مادرم کجاست ؟" حمامی: "داخل هست، ۳ نفر ده نوبت داره بر کیسه کردن، حالی خلاص نمیشه. خبر داری دگه صبا عیده مردم زیاد حمام میاین." سهیلا : "خو من رفتم خبرشه میگیرم." داخل سالون کلان شدم ؛ با سمنت سفید رویشه پوشانده بودن و دیوار ،های کاشی سفید. دیدم در یک کنج مادرم با لُنگ، شیشته و یک زن چاق سفید ره کیسه میکنه. رفتم پیش گفتم: " مادر ؟" به طرفم دید. تمام صورتش غرق در چین های عمیق و چشمای خسته. لب باز کرد: "اینجه چی میکنی؟!" سهیلا : "مادر، لیلا میگه ناوقت شده، خانه نمیایی ؟" مادر:"ساعت چنده ؟" سهیلا : "پنج یا پنج نیم باشه." مادرم با ورخطایی گفت : " الله اگر کاکایت بفهمه ایقه دیر بیرون بودیم بیاب میکنه مره!" مادرم با حالت پریشان و خسته رفت طرف دخل و به حمامی گفت :" نرگس جان قربانت شوم باید برم خانه. خبر داری شویم نیست ، عیورم بفهمه نیستم خانه یک بیابی میشه، بخدا طلاق میکنن مره!" حمامی: "زهرا چند نفر منتظر هستن! تو بری دگه ده حمام ما نمیاین،میرن حمام او زن دیوانه! من مشتری خوده از دست میتم! شب عیده ! پیسه کار داری یا نی ؟!" زهرا: "طلاق میشم چطو کنم ؟؟" به چشمای پر اشک مادرم دیدم. دلم به حالش سوخت که التماس میکرد ،،، دست هایش میلرزید و لب هایش قدرت باز و بسته شدن نداشت. حمامی هم تکرار پشت تکرار که مشتری خوده از دست میته........ ادامه دارد حمایت هر یک تان را خواهانم لایک فراموش تان نشود عزیزان #پـــــــــــــــــــــــادرا
❤️ 👍 😢 😮 🙏 😂 😭 ♥️ 🆕 😡 1.9K

Comments