داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
February 12, 2025 at 06:41 AM
_*داستان عشق واقعی*_ _*قسمت چهارم*_ _*نویسنده ندا احمدی*_ _*ترتیب کننده‌*_ ♥︎ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ > _*`𝑺𝒖𝒏𝒊𝒍`*_ _*لینک قسمت سوم اینجاست*_ *`https://whatsapp.com/channel/0029VaaisAR5vKAH53Arxj3E/9025`* رفتم اطاقم زیاد خسته شده بودم خاستم کمی تا غذای شب بخابم 😴 بعد یک سات مادرجانم آمد با صدای زیبایش پرنسس ندا بیدار شو جان مادر خیلی دیر خاب شدی مه با چشمان خواب آلود اففف مادرجان نو خابم برده بود مادرم پرنسس مقبولم غذا آماده است بیخیز دست رویت بشویی بیا جان مادر 🤗 مه اوکی مادر جان اینه میاییم رفتم دست روی خوده ششتم و پاین شدم بخاطر غذا خوردن بهبه بوی خوب غذا همه جا ره گرفته مادر جان ب شب آماده کدی ک ایقدر همه جا بوی خوب میته جان مادر ب شب قابلی پختیم اوووهیییی عاشقش استم مادر جانم مادرم میفهمم دختر نازم خوب دستر خوان اموار شد غذا خورده شد اما پدرم او شب واقعا خسته معلوم میشد 😦 همش فکرم او شب ب پدرم بود ک چرا اقدر خسته معلوم میشه ، پدرم ازم پرسید ندا جان پدر گفتم جان پدرم بفرما گفت دخترم درس هایت چطو مگذره پدر جان خوبه درس هایم هم پدرم، جان پدر د مکتب کدام مشکلی خو نداری یکدانیم مه یکبار پیش خود فکر کدم ک از عمر لع نتی ب پدرم میگم تا پدرم یکار کنه ک از صنف ما بیرونش کنه 😳 اما گفتم بان مره چ غرض نی پدر جان هیچ مشکل ندارم همه چیز خوبه پدرم شکر یکدانیم 🤗 غذا تمام شد پدرم رفت اطاق کاربش مادرم همراه با شهزاده خورد خانه ما احمد شیشت سریال میدید مم گفتم مادر جان میرم اطاقم درس دارم مادرم درسته پرنسس ندا شبت خوش مم شب تو هم خوش مادر جان 🫡 رفتم اطاقم یکم درس خواندم و خاب شدم صبح ساعت 8 بود از خاب بیدار شدم و گوشی گرفتم داخل گروپ وتساب صنف ما شدم دیدم ک اوووهوووی ای لع نتی وقت اونجه هم پیدا شده یک صبح بخیری با دوست هایم کدم 🙂‍↔ و رفتم حمام یک دوش گرفتم بعدش رفتم پاین صبحانه خوردن صبحانه خوده خوردم و یکم خوده مصروف کدم تا سات 10 نیم بجه سات 10 نیم رفتم آماده شدم بخاطر مکتب رفتن راننده پدرم مثل همیشه منتظرم پشت دروازه بود رفتم د موتر بالا شدم طرف خانه زهرا شأن اوره هم گرفتم و قصه کده تا مکتب رفتیم ☺️ رسیدیم مکتب داخل رفتیم امتو خنده و مزاق کده داخل صنف شدم ک بهبه چیره میبینم آیدا با لع نتی شیشته اقدر صمیمی گپ میزنن مه سلام ب همه بچه های صنف اون ها سلام ب تو هم ندا رفتم پیش ای دو لع نتی آیدا بلند شد بغلم کد آمدی جانم؟ خوب استی؟ مه اول ایره بگو با ای ل و ده چ کار داشتی هیچ جانم یکم معرفی شدیم و بعدش عمر ده باره مکتب صابقه خود برم گفت 😍 مه حالی توره ب امی مکتب صابقه مردم چ غرض او دختر اصلاح شود آیدا اوکی جانم گفت و رفت د چوکی خود ای لع نتی سلام مه 😶 بازم لع نتی هی توره میگم ندا سلام ، مه هی خدا ای چ ب لا است ک اوردیش چوکی مه طرفش دیدم گفتم علیکم سلام بزرگ شوی او پسخندی زد طرفم دید 🫤 خدایا بیگی کد سی لی د دهنش بزن تا معنی پسخند بفهمه اما خوده کنترول کدم 👍🏻 خوب درس شروع شد امیقسم سات اول انگلیسی داشتیم زیاد علاقه ب زبان انگلیسی دارم استاد آمد راستش از حق تیر نشیم استاد انگلیسی هم جذاب و مقبول بود 😍
❤️ 👍 😂 🆕 🙏 😑 😢 🙄 ♥️ 407

Comments