داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂 WhatsApp Channel

داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂

74.8K subscribers

About داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂

_*⃟𝐉𝐮𝐬𝐭 𝐛𝐞 𝐲𝐨𝐮𝐫𝐬𝐞𝐥𝐟,*_ _*𝐍𝐞𝐯𝐞𝐫 𝐜𝐡𝐚𝐧𝐠𝐞 𝐟𝐨𝐫 𝐚𝐧𝐲𝐨𝐧𝐞...♡*_ _*⃟فقـط خـودت بـاش،*_ *_هـرگـز بـراے کســے تغییـر نڪـن...♡_* _*خـوش آمـدیـد به ڪاناݪ واتـساپ⇩*_ *_داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂_* _*اگـر عـلاقہ مند مطالعہ ڪردن هستـین*_ _*در ایـن ڪاناݪ*_ _*داسـتان هاے تـرسـناڪ*_ _*داسـتان هاے غمگـین*_ _*داسـتان هاے آمـوزنـدہ*_ _*رومـان هاے عـاشقـانہ*_ _*رومـان هاے اجـتماعے*_ _*رومـان هاے صحـنہ دار*_ _*رومـان هاے طـنز دار*_ _*رومـان هاے جنـایـے*_ _*رومان هاے پلیسـے*_ _*رومـان هاے مـافیـایـے*_ _*رومـان هاے معماعـایـے(ڪارآگـاهـے)*_ _*رومـان هاے تخیـݪـے(فـانتـزے)*_ _*رومـان هاے ایـرانـے*_ _*و رومـان هاے سـر تـاسـر جـهان در ایـن ڪانـاݪ نشـر مـے شـود*_ _*هتمـن ڪاناݪ مـا را فـالـو ویـا دنبـال ڪنیـد 𝐦𝐲 𝐛𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥𝐬*_ _*𝐜𝐡𝐚𝐧𝐧𝐞𝐥 𝐨𝐰𝐧𝐞𝐫 : 𝐀𝐧𝐢𝐥*_ *_𝐂𝐡𝐚𝐧𝐧𝐞𝐥 𝐚𝐝𝐦𝐢𝐧 : 𝐒𝐮𝐧𝐢𝐥_* *_𝐂𝐡𝐚𝐧𝐧𝐞𝐥 𝐚𝐝𝐦𝐢𝐧:𝑌𝑎𝑠𝑎𝑚𝑖𝑛_* *_𝐂𝐡𝐚𝐧𝐧𝐞𝐥 𝐚𝐝𝐦𝐢𝐧 : 𝐵𝑎𝑟𝑎𝑛_* _*اگر داستان ویا رومان نوشتین که هیچ جایی تا حال نشر نکردین*_ *_اما حال میخایین به نشر برسانید به این شماره مسج کنید بفرستین_* 0765233080 *_که داستان ویا رومان که نوشتین را در این کانال برتان به نشر برسانم_* _*لینک کانال: داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂 ☟*_ *_https://whatsapp.com/channel/0029VaaisAR5vKAH53Arxj3E_* _*لینک کانال: جملات انگلیسی English 𝐬𝐞𝐧𝐭𝐞𝐧𝐜𝐞𝐬 ☟*_ *_https://whatsapp.com/channel/0029VaZQXI97IUYOa6cF8S0X_* _*لینک کانال: هزار و یک شب ┆ 𝟣𝟢𝟢𝟣 𝓃𝒾𝑔𝒽𝓉𝓈☟*_ *_https://whatsapp.com/channel/0029VagOtsAHLHQOxGilWd2x_* _*لینک کانال pov :)☟*_ *_https://whatsapp.com/channel/0029VaMh0Jg29757ndnKbR1A_* _*لینک کانال خوشـحاݪـه ژونـد┆𝐇𝐚𝐩𝐩𝐲 𝐥𝐢𝐟𝐞 ☟*_ *_https://whatsapp.com/channel/0029VaUkycN3rZZa2x05a23S_*

Similar Channels

Swipe to see more

Posts

داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
6/15/2025, 8:11:55 AM

_رمـ 𓍯ــان : `نیلی𓍯🎀`_ _ژانـــر : عـــاشقانه_ _قـ 𓍯ــسمت : ششم𓍯_ *`˖࣪ᝰ𝑌𝑎𝑠𝑎𝑚𝑖𝑛`* ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ `بخشی از قسمت گذشته` فری_حاال بیا منو بخور بزار گوشه معدت ... _اتفاقا گرسنمم هست یه لقمه که نه ولی هفت هشت لقمه چپت میکنم ... فری با اخم گفت:اونموقع جواب امیرو چی میدی ؟؟ ....... _کاری نداره که یه دختر خوب و خانم خوشگل موشگل براش ردیف میکنم تازه ازم تشکرم میکنه خره... فری_چیزی گفتی نیلی؟؟ _هوووم؟؟جان؟؟آره میگم هواهم سرد شده هاا قسمت۹۳ فری_یکم خجالت بکش ... _میخوام بکشم ولی خوبش گیرم نمیاد .... فری_تو کی آدم میشی نیلی ؟! _حاال من تالشمو میکنم بقیش با خدا ... فری_وای نیلی خولم کردی .. _بودی .. یهو پرید دستشو گزاشت رو دهنم گفت:نیلی جانه امیر بخوای زر بزنی خفت میکنم همینجاهم چالت میکنم ....بهش اشاره کردم که دسشو برداره اونم برداشت ... _ای بترکی هِی ..خفم کردی نفله ..جواب خاطر خواهامو چی میخواسی بدی ها ؟؟ فری_ جواب اونا با من ... _پاشو پاشو بریم یه چیزی بخوریم این شکم ما صداش گوشه فلکو کر کرده ... ******** این هفته کالسمون با مهرزاد تشکیل نشده هشت نه روزه ندیدمش ....اصال چرا بایدبرام مهم باشه؟!آخ جون عروسی فری نزدیکه چه خوشی بگزره میترکونیم مهرزادم میاد ینی؟!اره حتما میاد ناسالمتی رفیق جینگه امیره ها ...ای بابا باز که من فکرم رفت سمت این گوریل ......این داداش ما هم انگار نه انگارکه عروسی کرده ازهفت روز هفته هشت روزشواینجاپالسن ...یه دست کشیدم به مچ پام وای دردش امونمو بریده،همشم تقصیر این فرزانس انقد که برای خریدای عروسیش تو پاساژا چرخیدیم بعد به من میگ سخت پسند ... خوده کج سلیقش پدر مارو دراورد تا هم چیزی بهش میگی میگه با روحیاتم سازگار نیس ..خدا ازت نگزره دختر ...انقد خسته و بیحال بودم که قبل از شام خوابم برد .... **** _فری امروز مهرزاد میاد سرکالس؟؟اصال خبرشو داری که کجاس ؟! فری_میبینم که برات مهمه...شما باهاش میری دربندشما همسایشونی..اونوقت آمارشو از من میگیری؟! _حرفه مفت نزن اصال میدونی چیه ؟تو بیشعور ترین نوعه موجودی!فری خندیدو گفت:خب حاال قهر نکن امیر میگفت رفته یه سمینارتو اصفهان فک کنم امروز بیاد کالس.. _آهان حله ... درباز شد خوشحال بودم که اومده........ نیم ساعتی از کالس گزشت !انگار من تو کالس نیسم با سوسک و مورچه کالس هم سالم علیک کرد به جز من.. به درک.. تو چته نیلی؟چرا دوسداری مهرزادبهت توجه کنه ! هه نخیر من محتاج توجهش نیسم ولی باید به منم احترام میزاشت ناسالمتی فامیلو همسایه هم هسیم ...بره بمیره ...صدای بلندش منو بخودم اورد ...خانمه رساام اگر خوابتون میومد خب خونه میموندید کالس که جای خواب نیس منم که الالیی نمیگم.. کل کالس خندیدن ...کارد میزدن خونم در نمیومد از جام بلندشدم کولمو برداشتم دیگ تحملشو نداشتم رفتم سمته درکالسو گفتم:من خوابم نمیاد کالس شما برام خیلی حوصله سر بره روز خوش آقای استــــــــــاد!از کالس بیرون اومدم و درو محکم کوبیدم ..من خوابم ؟آره؟یه خوابی نشونت بدم ....تو حیاط یهو هیرادجلومو گرفت گفت:اوی خانم یواش کجا با این همه عصبانیت ؟چته؟!_اعصابم خره ... هیراد زد زیر خنده گفت:خب چیشده بگودیگ ... _با این استاد جوونه راستین بحثم شده .. هیراد_اون که خیلی باحاله اخالقو رفتاراش .... با پوزخند گفتم :آره عااالیه ..رفتم تو فکر ...با بکشنی که هیراد جلوصورتم زدبخودم اومدمو . یه لبخند نشست رو لبام...ابروهاش پرید بابا و گفت:باز چه فکرشومی اومده تو سرت نکنه ..... چشم تو چشم شدم باهاش به باغبونی که کنار پارکینگ داشت کود روی زیر درختا میریخت که بوی فاجعه ای هم داشت اشاره کردم .... چشای هیراد گرد شد گفت:نه .... _آره ... هیراد_نه ... نیلی بیخیال یارو میمیره .... _کی تا حاال از بوی کودحیوانی مرده که این دومیش باشه ؟! هیراد_برای منه بدبختم همینجوری نقشه میکشیدی؟ بیچارم کرده بودی .. سرمو تکون دادم با لبخند گفتم:آره دقیقا ..حاال میتونی برام یه گونی از اونا رو جور کنی ..... چشای هیراداندازه سکه ۵۰تومنی شد ...با دادگفت: چــــــی؟!یه گونی؟! _هیس بابا چخبرته صداتو انداختی توسرت... نیشم باز شد ادامه دادم :فقط میخوام بوش وحشتناک باشه هاا... هیراد_باشه خدا به داد اون بیچاره برسه فقط دقیق بگو چیکار میخوای کنی ... ...... _اوچیکتم به موال ... بعده اینکه نقشمو کامل براش توضیح دادم ... راهی خونه شدم.... قرار شد وقتی هیرادکودو جور کرد خبر بده بهم تا بریم سراغ فاز2 نقشه.. حاال منو توکالس خیت میکنی ؟ حال منو میگیری؟ ... نیلی رو نشناختی آقای استاد یه بالیی به سرت بیارم مرغای هوا به حالت بندری بزنن ****** صدای زنگ گوشیم بلندشد پریدم رو گوشی و شماره هیرادو دیدم جواب دادم .. _الـــــو سالم خوبی دماغت چاقه ؟روبه راهی؟روبه رشدی؟ میزونی ؟ هیراد_سالم خوبم تو خوبی یه نفس بگیر دختر ...محموله حاضره ... _راست میگی ؟؟دمت جیزز بابا ایول ... هیراد_نوش جون میام دم درتون که بزاریمش تو پارکینگ ... _باوشه بیا فقط ببینم بوش چجوراس؟؟ هیراد_خیالت تخت فاجعه .... _ایول بیا ..بای .... با کمک هیراد و کامال یواشکی گونی رو گزاشتیم گوشه پارکینگ و روش یه پارچه کشیدم با اینک خیلی کم بوش به بینیم رسیده بود ولی حالت تهوع گرفته بودم ... دوباره رفتم تو فکر نقشم و لبخندشیطونی نشست رو لبم .... قسمت۹۵ میدونسم امروز مهرزادم میره دانشگاه تند تند حاضر شدم و بدون صبحونه از در خونه اومدم بیرون ... طبق نقشه .. دره پارکینگو باز کردم و هیرادویکی از دوستاشو که نمیشناختم دیدم که کنار ماشینش وایساده بودن برای هیراد دست تکون دادمو خودمم رفتم یه گوشه پارکینگ قایم شدم قرار بود وقنی مهرزاد میاد پایین به هیراد بزنگولم .....سرمو از کنار ماشینی که پشتش قایم شده بودم اوردم بیرون مهرزادو دیدم داشت میرفت سمت ماشینش شماره هیرادو گرفتم و خبر دادم ... مهرزاد دره ماشینشو باز کرد که دوسته هیرادبه موقع سر رسید و یکم باهاش حرف زد خداکنه در ماشینو قفل نکنه وگرن همه چی خراب میشه ای خدا....در ماشینو بست ولی قفل نکرد ایول ..من میگم این خنگه هااا با دوسته هیراد رفتن بیرونه در .. دستکشای ظرفشویی مامانو که صبح زودکش رفته بودم پوشیدم و گونی رو کشون کشون بردم طرف ماشینش در عقب ماشینوباز کردم و زیر صندلی هارو از کود پر کردم حس کردم نفسم گرفته یا ننه بوش خیلـــــــی افتضاحه زیر صندلی جلو و توی جیب پشت صندلی هارو هم پر از کود کردم ..... نصف بیشتر گونی رو تو ماشینش خالی کردم و جوری جاسازی کردم به چشم نیاد خخخخخ حاال ازاینفضای دل انگیز داخل ماشینت لذت ببر اقای استاد.. خداروشکر کثافط کاری نشد و زمین نریختم گونه رو برداشتم و برگشتم پشته ماشین به هیراد اس دادم کارم تموم شده دو دقه بعد مهرزاد با نیش باز اومد تو پارکینگ و رفت طرف ماشینش و نشست تو یکم پشتو اینور اونورو نگاه کرد معلوم بود داره بو میکشه ماشینو روشن کردو رفت بیرون از پارکینگ فک کنم دوسته هیراد براش جک میگفته که اونقد نیشش باز بود... اقای استاد حاال وقتی سرو هیکلتم بوکود حیوانی گرفت میفهمی ....تا تو باشی منو خیت نکنی ..دستکشا رو انداختم دور و برگشتم باال و لباسای خودم خاکی شده بودو صد درصد بو گرفته بود مامان با تعجب نگام میکرد بهش گفتم افتادم و االن برگشتم لباس عوض کنم .. سریع لباسامو عوض کردم شیشه عطرمو رو خودم خالی کردم پیش به سوی دانشگاه...... ****خیلی سریع حیاطو رد کردم و رسیدم به ساختمون دانشگاه فری با نیش بازش از دور برام دست تکون داد چند تا دیگ از بچه های کالسم کنارش بودن .. _سالم من چطورم شما چطورید؟؟چخبرا؟ ڪ ما هم چطوریم...عین خودت ! فری_علی _چخبرااا فری_منتظر خبر خاصی هسی هی میگی چخبرا چخبرا ؟؟؟ _نه بابا وااا خبر خاص کجا بود .... فری_باشه پ بیا بریم سرکالس اقامون االن میااداا _بهت یاد ندادع تو دانشگاه فقط استادته نه بیشتر ؟؟ فری_نخیـــرمن همه جاعشقشم .. _هوووع چه لوووس .... قسمت۹6** فری_وای نیـــلی دیدی اقامون چه خوب درس میداد ؟ حالت گریه به خودم گرفتم گفتم:وای فری تو این یه ربه که کالس تموم شده شوصون بار این جمله رو گفتیا ...تو دوساعت کالسم هر پنج دقه عین همین جمله رو در گوشم میگفتی .... اومد جوابمو بده که یهو شیوا خانم سرو کلشپیدا شدو تمرکید کنار ما :بچه ها استاد راستینو دیدید؟؟؟عزیـــــــــــزم خیلی عصبانی بود اینجوری ندیده بودمش تا حاال رفت تو ساختمون فنی نگرانشم ... هیین وای این کی اومد ما ندیدیمش !!اوه پس فهمیده جریان کودو اینارو .....خرم اگر بود میفهمید با اون بوی فاجعه خخخ چجوری زنده مونده ... فری_وا خب به ما چه حاال ...؟؟ شیدا که قیافش مثال یه نمور بزور نگران میزد گفت:فرزانه جون رنگش پریده بود مستقیم هم رفت سمت دسشوی ها انگاری گالب به روتون داشت باال میاورد .... فری_ مطمئنی ؟؟!! شیوا_اره بابا خودم دیدم ... یعنی چیزه بچه ها گفتن ... خب میگم که ..امم من برم دیگ سحر منتظرمه فعال ... پاشد و سریع جیم زد.. بعلههه کاشف به عمل اومد شیوا خانم تا توی دسشوی هم پیشروی کرده و بهم خوردن حاله اقای استادو دیده !!ین بخاطربوی کود اینجوری شده !!.....نیلی خانم دلت سوخت براش!!؟!! نخـــیر اگر قرار بود دلم بسوزه که اینکارا رو نمیکردم باهاش !!..... ******** گوشی رو قطع کردم و داشتم با هیراد میحرفیدم و تلفنی ازش تشکر کردم بخاطر کمکاش دمش جیز واقعا.. صدای مامان دوباره بلند شد من همش نگران حنجرشم با این جیغای افسانه ای که میکشه ...اومدم مادره منه ... مامان_زهر مار دوساعته چیکار میکنی ؟؟فریبا خانم اینا منتظرن ... _مامی جان قبال روحیاتت لطیف تر بوداا چقد خشن شدی..بابا و سعیدیهو خندیدن بابا گفت:حاال خوبه دو طبقه فقط باید بریم باال وگرن مامانت اینجامارو میکشت ... مامان_راه بیوفتید دیگ وایسادید راجب من بحث میکنید !!...... رو مبل دو نفره کناره فریبا جون نشستم و مشغول پوس کندن خیارم شدم مهیاسو بنی که خونشون فقط دوتا خیابون با ما فاصله داشت هم اومده بودن فریبا جونو مامان ماشاال بساط غیبتشون به راه بود این مادره مهیاس اهل این چیزاا نبوداا به هر حال چندین سال اونور اب زندگی کرده ولی از وقتی با مامان من دم خور شده مامان اوردتش تو خط و یجورایی بنده خدارو از راه به در کرده ... بابا و اقای پناهی از خاطرات و خبط های جوونیشون میگفتنو گاهی صدای خندشون میرفت باال مهیاسوبنی هم هیدرحال دلو قلوه دادن بودن و دایی سعید هی سر به سرشون میزاشت وحاله بنی رو میگرفت اقایه استاده گوریله میرغضبم با گوشیش ور میرفت حتما داشت با دوست دخترای رنگش اس بازی میکرد دیگ .. قسمت ۹7 بیخیال بابا خیاری که پوست کنده بودمو خورد کردمو یکی یکی تو دهنم مینداختم به حرفای سعید گوش میدادم ... یهوصدای مامان توجهمو جلب کرد:نیــــلی جان امروز کجا افتاده بودی؟!...تا اومدم جواب بدم یهو فریبا جون بلند داد زد که بقیه هم به ما نگاه کردن :واایـــــیی افتادی نیلی؟خب حواست کجا بود دختر چیزیت که نشد ؟!....یه نگاه به بقیه انداختم داشتن نگام میکردم مهرزادم که با پوزخندزول زده بود روبه فریبا جونومامان جواب دادم:خب تو خیابون افتادم دیگ پام پیچ خورد ..نه خداروشکر چیزی نشد .. مامان با همون تن صدای بلندش گفت:وااا نیــــلی مطمئنی تو با غچه جایی نیوفتادی؟چیزی رو زمین نریختع بود؟!... هیییین یا ننه ...یه نگاه به مهرزاد انداختم که حاال گوشیشو گزاشته بود کناری و با دقت به حرفای ما گوش میداد !!... _میگم... حا..حاال ولش کن مامان چیکار به افتادن من داری بیخیال ... مامان_ آخه میدونی چرا پرسیدم؟!لباسات بوی گند کود حیوانی میداد اصال نیلی داشتم خفه میشدم سبد لباس چرکا کال بو گرفته بود ... نمیدونم چیشد خیار پرید تو گلوم از سرفه داشت جونم در میومد فریبا جونم میکوبید پشتم ماشاال چه دست سنگینی هم داشتاا فک کنم دوسه تا مهره های کمرموجابه جا کرد .... خیلی شیکو مجلسی لو رفتم ..زیر چشمی به مهرزاد نگاهی انداختم چشاشو ریز کرده بود نیگام میکرد ...خدا خودش به خیر بگزرونه *** با فری لم دادیم رو یکی از نیمکتا بیشتر وقتا اینجا میشینیم اخه خلوته کسی اینورنمیاد ما ام راحتیم دیگ ....فری_دیشب خوش گذشت؟ _اوف چجورم!فری_بترکی نیلی مسخره میکنی یا جدی میگی؟ _خودت چه فکری میکنی؟! فری_میگما نیلی دوباره چه گندی باال اوردی اونجارو نگا کن مهرزاد داره میاد سمت ما معلومه خیلی عصبانیهسرمو چرخوندم راست میگفت مهرزادکه انگاری عصبانی بود میومد سمت ما.. دیگ حاال جلوم وایساده بودگفتم:فرمایشی بود استــــــاد راستین؟؟ مهرزاد_برای چی همچین غلطی کردی ها؟ _چه غلطی؟ چی میگی؟ مهرزاد_قضیه کود" اون گندی که به ماشینم زدی !بدبختم کردی... همچین میگه بدبختم کردی انگار چیشده یه ذره کود که این حرفا رو نداره !..دیگ جایی برای پنهون کاری باقی نمونده گفتم:اونموقع که منو تو کالس خیت کردی حواست به من بود؟به این فکر کردی که چقد خیت شدم؟؟به این فکر کردی که چقد کوچیک شدم ؟؟به این فکرکردی..پریدوسط حرفم: توچی؟فکر کردی چقدابرویه من رفت؟فکر کردی که با مدیر عامل یکی از بهترین شرکتا قرار داشتمو بو گوسفند میدادم جلوش..فکر کردی که ممکنه حالم از اون همه بوی گند بهم بخوره؟! فکر کردی جلوی دیگران بااین بویی که میدادم چقد تحقیر میشم؟! قسمت۹۸ هیچ وقت از اذیت کردن کسی نه خجالت میشکم نه ناراحت میشم ولی نمیدونم چرا اینبار ناراحت شدم... بدون هیچ حرفی از کنارش رد شدم و رفتم فری هم که این مدت عین مونگوال به ما دوتا نگاه میکرد دنبالم اومد ..هر چی هم پرسید چیشده جوابشو ندادم اخرشم انقد گیر داد تا خالصه براش تعریف کردم ... فری_نیلی خیلی نامردی بود کارت! _ینی چی ؟کاره اون بد نبود ؟؟کار من بود ؟توام طرف اونی فری_کاره اونم بد بود ولی اون استاده یه چیزی میگه قرار نیس هر استادی یه چیزی میگه بهت بری تالفی کنی که کارت خیلی بچگانه بود نیلی چی رو میخواسی ثابت کنی نمیدونم واقعا !.. _ولم کن بابا حاال که چی ؟برم بگم ببخشید ؟غلط کردم؟شیکر خوردم؟ فری با اخم گفت:من گفتم برو اینارو بگو؟!اصال نباید همچین کاری میکردی من اینو میگم .. _حاال که کردم ...میشه دیگ راجبش حرف نزنی ... *** تو این دوهفته و کالسایی که با مهرزاد داشتم اصال به بودو نبودم توجه نمیکنه منم عین خودش رفتار میکنم انتظار داره برم بهش بگم غلط کردم منم همیچین کاری نمیکنم ...کناره خیابون راه میرفتم و سرم پایین بود بدجوری تو فکرم اصال چرا یه اتفاق انقد فکرمو مشغول کرده !!ترمز یه مزدا۳ سفیدجلوپام همه فکراموبهم ریخت ماشین خودشه مطمئنم .. رفتم عقب یکم نگاش به روبه رو بودگفتم:بخاطر تالفی داشتی زیرم میگرفتی؟ برگشت سمتم گفت:نخیر من مثله جنابعالی نیسم...سوار شو کارت دارم ... با تعجب به صندلی و داخل ماشین نگا کردم دوباره گفت:نترس کاریت ندارم سوار شو میخوام باهات حرف بزنم .. درجلورو باز کردم و نشستم ماشین ازجا کنده شدو حرکت کرد ... با اینکه دوهفته گزشته ولی ماشین هنوز بو میده البته یکم .. مهرزاد_هنوز بو میده نه ؟؟منکه دیگ برام عادی شده پری روز فرهود نشست اونم گفت بومیده ... _خب چرا اون یکی ماشینتو بر نمیداری؟ مهرزاد_ماشین بابا تعمیرگاهه وقت نکرده بره بگیره فعال اون یکی ماشین من دستشه .. _اهان حرفت همین بود؟ مهرزاد با اخم نگام کرد گفت:من باید باهات قهر باشم اونوقت تو باهام قهری؟ _مگ بچم قهر کنم ..قهر کجابود.. مهرزاد_دروغ نگو دیگ تو کالس نگام نمیکنی زول میزنی به دیوار حرفامو میشنویاا اما نگام نمیکنی باهام حرف نمیزنی لحن حرفش عین این پسر بچه ها بود که مامانشون باهاشون قهر میکنه خیلی باحال شده بود لبخند زدم گفتم:خب خودتم باهام اینجوری رفتار میکنی ... مهرزاد_من حق دارم ولی تو حق نداری ... _اونوقت چراا؟ مهرزاد که اخماشو کشیده بود تو هم گفت:چون من طاقت ندارم که اینجوری رفتار کنی ... با دهن باز نگاش میکردم تو لودینگ مونده بودم قسمت ۹۹ ببنید مگس میره توش!! _ها؟؟؟ مهرزاد_دهنتو میگم ببند ... یه چشم غره نثارش کردم این االن چی گفت !!!طاقت نداره ؟طاقت چیو ؟وای اه عین ادمم که حرف نمیزنه خودم باید ازش بپرسم ... _میگم که تو االن چی گفتی ؟؟ مهرزاد_گفتم ببند مگس میره توش... _قبلشو میگم .. مهرزاد_اهان گفتم من حق دارم ولی تو حق نداری .. _خب بعده این چی گفتی ؟؟ مهرزاد_بعدش دهنت باز بود گفتم ببند دیگه چیزی نگفتم _پووف بیخیال بابا .. مهرزاد_به من نگو بابا بهم احساس مسئولیت دست میده هاا... با حرص نگاش کردم ..بلند زد زیر خنده و سرعتشو برد باال و یه اهنگ هم پلی کرد .. _میشه بپرسم کجا میریم؟؟ مهرزادبا لبخند شیطونی که رو لباش بود گفت:بله میشه .. _ادای منو در نیارااااا ... مهرزاد_دوسدارم به تو چه .. با دست بهش اشاره کردم گفتم:مهرزاد راستین ۵ساله از تهران ... مهرزاد_خاله بالت شعر بخونم ؟! چشاشم دیگ گرد شد ..دوباره خنده گفت:چیه خو ؟چشات چرا اینجوری شد؟!... _واال با حرفای تو میخوای اینجوری نشه ... مهرزاد_پس باز از این حرفا میزنم تعجب میکنی خیلی باحال میشی ..حاال پیاده شو بریم یه بستنی بخوریم شیرینی اشتی کنون ... بعده حرفش ماشینو نگه داشت و دوتایی رفتییم سمت بستنی فروشی ..... ** فری_خب که اینطور ببین چقد با شخصیته خودش اومد سراغت ای خاک بر سرت که تو اندازه نخودم شعور نداری ...ولی تا دلت بخواد شانس داری ... _تا چشت در بیاد... فری_خفه بابا ... راستی برا عروسی چی میپوشی ... _زیر پیراهنی بابامو با پیژامه راه راه ...فری_اوهوم خوبه فک کنم خیلی بهت بیاد!... جدی میگم مونگول جون چی میپوشی .. _یه لباس سعید برام اورده آبیه با چشام ست میشه اونو میپوشیم. فری_ایول ببینم چند تا از دوستای امیرو تور میکنیااا .. _خیالت راحت بابا خودم استادم ... فری_ای مارمولک ... _دست پرورده ایم دیگ چه کنیم... * لباس آبیمو که از زیر سینه یکم پف داشتو تا پایینتراز رون بود..استیناشم فقط شونمو پوشونده بود تنم کرده بودم موهام باز دورم ریخته بود و باالش صافو پاییناش فر بود چندتا گل ریز ابی رو موهام بود ارایشمم خیلی غلیظ به حساب نمیومد خط چشمو ریمل و سایه دودی رژ لب گوشتی و پنکک و رژ گونه کفشای پاشنه1۰سانتی رنگ لباسمم پام بود البته برای جلوگیری از مسائل بیناموسی ساپرت پوشیدم .. مانتوشالمو پوشیدم و رفتم پایین بنی و مهیاس منتظرم بودن تا باهام بریم تاالر ....نشستم تو ماشین و حرکت کردیم ... قسمت1۰۰ سریع با مهیاس لباسامونو عوض کردیمو رفتیم بیرون مهیاس یه لباس مشکی ماکسی بلند تنش بود با ارایش الیت و موهایه رنگ شدشم جمع کرده بود ناز شده بود در کل ... اوه چخبره ... خیلیا رو میشناسم خیلیارو هم نمیشناسم خب .. فک کنم فکوفامیل و دوستای امیرن ماشاال چقدم جیگرن ...خخخ خاک تو موخه پسر ندیدنت نیلی ...مهیاس گفت:نیلی من میرم پیشه بنیامین ... با لبخند گفتم:ای شوهر ذلیل برو ...عروسو داماد که هنوز نیومده بودن منم رفتم سمت برو بچه های دانشگاه استادای جوون بودن خیلی از هم کالسیامونم بودن هیرادم بود با لبخند رفتم پیشش سوتی کشید گفت :خودتی نیلی ؟ایول بابا خندیدم گفتم چشاتو درویش کن بینم ...با اخم گفت: تو برام عین خواهر نداشتمی پس حرف نباشه ... سرمو تکون دادمو گفتم میدونم ... چشای هم کالسای پسرم که داشت در میومد و من کلی حال میکردم رفته بودم تو فضا چشمم خورد به شیوا و هستی و بقیه دخترا رفتم کناره اونا سالم کردم همشون در حال بر اندازم بودن و گفتیمو خندیدم چند تا از دوستای هستی خیلی ازم تعریف کردن که با چشم غره های هستی دهنشونو بستن ایـــش دختره حسود .... با اومدن عروس دوماد ازشون جدا شدم و خودمو انداختم تو بغلم فری همو بغل کردیمو میچرخیدم تقریبا همه دورمون جمع شده بودن زیر گوشش گفتم مثله فرشته ها شدی عروس خانم چشای جفتمون پره اشک بود همو نگاه میکردیم امیر اومد جلو رو به من گفت:بابا اشک خانم منو در نیار دیگ نیلی ... خندیدیمو از همه جدا شدیم و اوناهم رفتن سمته جایگاهشون تا بشینن ....مجلس حسابی گرم بود مامان بابای منم تازه رسیدن و بعد از سالم و تبریک به عروس دوماد نشستن کناره بنی و مهیاس... این دور رقص همه مردا و دوستای امیر ریختن وسط قاطی اونا مهرزادو دیدم ما دخترا دورشون وایساده بودیم و دست میزدیم المصب نگاه چجوری میرقصه .. فری که کنارم بود با چشاش اشاره کرد بهش و منم خندیدم امیرم فقط با مهرزاد میرقصید جفتشون شیکو میردونه میرقصیدن ..اهنگ بعدی رو ماهم قاطیشون شدیم وسطای رقص متوجه نگاه خیره فرهود روی خودم شدم ولی برویه مبارکم نیاوردم چه گیریه ها ..خودمونو خفه کردیم با رقص منو فری و امیر و مهرزاد برای شام کناره هم بودیم مامان و بابا چون خاله هام میومدن خونمون قبل از شام کادوشونودادنو رفتن.. برای فری یه دستبند برای امیر هم یه عطر کادوخریده بودم .... امیر_دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی.. فری هم بغلم کردگفت:مرسی خواهری مرسی که همیشه هسی ... _قربونت برم ایشاال خوشبخت بشی .... از پیششون کنار رفتم تا بقیه هم کادو هاشونو بدن .. قسمت1۰1 بنی و مهیاس برای بوق بوق پشته ماشین عروس نمیخوان بمونن چرا انقدبد بختم همه مزه عروسی به این بوق بوق کردنای بعدشه بنی_نیلی بیا بریم دیگ _بنی خان من دوسدارم بریم دنبال ماشین عروس... مهیاس_بنیامین صبح میره شرکت خستس بیا بریم حاال اشکال نداره..مهرزادو از دور دیدم اومد کناره ما مهرزاد _چیشده بچه ها؟مهیاس_نیلی میخواد بره دنبال ماشین عروس ما میخوایم بریم خونه.. مشکل اینجاس .. مهرزاد_خب بیا با ماشین من بریم مسیرمون که یکیه بعدش میریم خونه.. دستامو کوبیدم بهم گفتم:دمت جیز ایول میام.. بنی و مهیاس رفتن بالبخند به مهرزاد گفتم:دستت درد نکنه مهرزاد _خواهش میکنم خجالتمون نده..خندیدیم چشمم خورد به هستی اینا با حرص منو نگا میکردن البد فک میکنن دارم عشقشونو تور میکنم انگارمنم مثله خودشونم... فری و امیر سوار ماشینشون شدن و ماهم پشت سرشون.. قیافه دخترا خیلی باحال شده بود وقتی مهرزاد در ماشینشو برام باز کردو نشستم... همه وسطای راه بیخیال شدنو بعده کلی بوق بوق رفتن... ولی به اصرار من مهرزاد هنوز دنبالشون میرفت منم که تا ناف از پنجره بیرون بودموجیغ میزدم.. مهرزاد_نیلی نیای تو دور میزنم بر میگردم... _ای بابا چقد گیر میدی بفرما اومدم .. مهرزاد_افرین دخترخوب جایزه برات شوکوالت میخرم.. _مرسی بابا بزرگ..میگما بوق بزن دیگ مهرزاد_دختر تا این بوقو نسوزونی بیخیال نمیشیا دیگ رسیدیم ایناهاش.. فری و امیر پیاده شدن و ما هم پیاده شدیم مهرزاد با امیر دست داد و منم فری رو بغل کردم ..دم گوشش گفتم:حواست به امشب باشه ها..فری_خیلی بی حیایی _خودم میدونم گفتن نداشت ایشاال شما دوتا الشخور عاشق خوش بخت بشید.. اینو گفتمو از بغلش اومدم بیرون مهرزاد_خب بچه ها ما دیگ بریم امیر_کجا بیاید بریم باال.. مهرزاد خندید گفت:نه بابا شب عروسی بیایم خونتون بگیم چی ؟!... منم با حرف مهرزادریز خندیدم و فری هم سرشو انداخت پایین....تو ماشین دیگ چشام توان باز موندنو نداشت و روی هم رفت....گرمه خواب بودم خیلی حسهخوبی بود صدای کسی تو گوشم میپیچید نیـــلی نیـــلی پاشو رسیدیم نیــــلی.. بازوم تکونی خورد اما از شدت خستگی نمیتونسم چشامو باز کنم زیر لب گفتم:بزار بخوابم تورو خدا .. دیگ صدایی نیومد.. بوسه گرمی نشست رو پیشونیم ... انگار جریان برق ازبدنم عبور کرد.. کی بود منو ماچ کرد ..دوباره بازوم تکون خورد نیلی خانم پاشو دیگ برو سرجات بخواب بزور الی چشامو باز کردم صورت مهرزاد جلوی چشام بود اما تار میدیدمش..تا دم واحدمون دستمو گرفته بود اخه چشام کامل باز نبود گیجه خواب بودم ..طولی نکشید که رسیدم به تخت گرمو نرمم .. قسمت1۰2 دستمو کشیدم رو پیشونیم یهو چشام باز شد کی بود منو ماچ کرد بجز مهرزادکه کسی اونجا نبود فقط اون بودو داشت منو صدا میکرد که بیدار شم .. اخه نیلی چه دلیلی داره مهرزاد بیاد تورو ماچ کنه .. اینم حرفیه..شاید خواب دیدم ...نمیدونم .. چشامو بستم دوباره خوابیدم ...... *** عین فنر از تو جام پاشدم .. کشو قوسی به تنم دادم.. چقد انرژی دارم امروز... البد برای اون بوسه دیشبه بهت انرژی تزریق کرده ... کدوم بوس اون همش یه توهم بود االنم چون حسابی استراحت کردم سرحالم... موهامو شونه کردم و مرتب از باال بستم و بلوز شلوار پوشیدمو از اتاق اومدم بیرون .... ســــــــــــــــــالام اهل بیت اونی که براش رگتونو میزنید از خواب بیدار شدهمه زدن زیر خنده رفتم جلوتر دیدم بعلــــه این داداش و زن داداش ما اینجان رو به مهیاس گفتم: به صرف صبحونه تشریف اوردید؟خب دختره خوب دو دقه بشین خونت شاید خواسیم بیایم مهمونی .....مهیاس با خنده گفت: اخه دلم نمیاد تنهاتون بزارم .... _ای روتو برم هِی تنت به تن این بنیامین خورده دیگ .... مامان با اخم ساختگی گفت:نیــلی زشته اینجا خونه خودشونه ... منم اخم کردم جواب دادم :دِ ننه همین حرفات باعث شده زرتو زرت بیان اینجا تلپ شن دیگ ... با چشم غره ای که مامان بهم رفت خفه شدنو بهترین گزینه دیدم مهیاسو بنی ریز میخندیدن که بنیامین بین خنده هاش گفت:بشین صبحونتو بخور حسود خانم صبخونه رو باکلی خنده و شوخی خوردیم و مثله اینکه ناهار قراره بریم باغه مهیاس اینا و بساط کباب راه بندازیم ای جوونم منم که عشقه کباب ...منو مهیاس توماشین بنیامین بودیم مامانو سعیدم تو ماشین بابا ..فریبا جونو و مهرزادو اقای پناهی هم باهم میومدن ... _بنی پاتو بزار رو گاز دیگ ببین از ما جلو زد اه گاز بده دیگ نفله ... بنیامین_ماشینه هواپیما که نی انقد جیغ جیغ نکن دارم میگازم بنی خانو دست کم نگیر ....شیشه های ماشین همه پایین بود بنیامین جوری که مهرزاد بشنوه گفت سوسکشون میکنم آبجی خانم .... مهرزادم در جواب گفت:به همین خیال باش آق بنیامین ..هی گاز میدادن تارسیدیم مردا مشغول کباب زدن بودن بنیامینو مهرزاد عین بچه های چهار ساله تو سرو کله هم میزدن منو مهیاسم بهشون میخندیدیم... سعید ارنجشو فرو کرد تو پهلوم.. _هووی پهلو بودا سوراخش کردی .. سعیدکه صداشو عین زنا نازک کرده بود باناز زنونه گفت:ایـــــــش میگم خواهر این مهرزاده عجب لعبتیه ها... با خنده گفتم:چشت گرفته ؟؟ سعید:اوف بدجورر.. _شما فعال چشمت فقط دنبال خونه باشه نه چیز دیگ کم کم داری مزاحممون میشی... سعید_خیلی پروویی نیلی .. قسمت1۰۳ _حالل زاده به داییش میره دیگ .. سعید_به نکته ظریفی اشاره کردی ... راسی نیلی این مهرزاده خیلی نگات میکنه ها امکانش هست غیرتی بشم ...بعد از این حرفش رفت طرف مامان اینا .. نیشم واشد ... میبینم که خوشت اومد از حرف آقاسعید...نخیرم فقطتعجب کردم ... خندمم بخاطر لحن شوخ سعید بود همین ... نــــــــیلی بیا بازی کنیم برگشتم سعیدو با بدمینتونه توی دستش دیدم که منو صدا میزد رفتم طرفش... _اه سعید خیلی جر میزنی من بردمت الکی به خودت امتیاز اضافه نکن .... سعید_نخیر جر نزدم تو جر میزنی چون من بزرگترم هرچی من میگم همونه ... باراکت تو دستم چندتا ضربه بهش زدم ... سعید_آخ چته بابا باشه اصالمثال تو بردی فرض میکنیم تو بردی خوبه ؟.... اومدم جوابشو بدم صدای مامان نزاشت :بچه ها بیاید ناهار سرد میشه از دهن میوفته ها زود باشید ..سعید عین گلوله از کنارم رد شد داد زدم :هوی گشنه غذا به اندازه کافی هست الزم نیس شیرجه بزنی تو سفره ... همه خندیدم سعید کنار بابا جا گرفت ...به جای خالی که بین مهرزادو مهیاس بود خیره شدم ای بابا ... مهرزاد سرشو اورد باال لبخند قشنگی که روی لباش بود به جای خالی اشاره کرد گفت:بیا بشین ... نشستم کنارش ... دیس برنجو طرفم گرفت برای خودم ریختم نصف بشقابمو پر از کباب کرد و لیوانمو پر از نوشابه ماستو ترشی هم جلوم گزاشت با تعجب نگاش میکردم این چرا یهو انقد جنتلمن شد یا خوده خدا ....ولی چقد مهربونه خیلی حس خوبیه هاا.... به به نیلی جون چی حس خوبیه ؟..ای بابا من دو کلمه نمیتونم اختالط کنم با خودم ؟!... اخه حرفات مشکوکه فک کنم عین هم کالسیات شیفته این اقای استاد شدی همین گوریل خان محترمومیگما.... خخخخ من؟نیلی رسام؟شیفته؟عمـــــــــــرأ.... بعد از ناهار کلی اب بازی کردیم حتی مامان و فریبا جونم بازی کردن فقط بابا و اقای پناهی بیننده بودن..هوا که روبه تاریکی میرفت بارو بندیلو بستیمو برگشتیم خونه ... چقد خوش گذشت چقد مهرزاد هوامو داشت چقد...چقد چی ؟خجالت بکش نیلی این همون گوریل خودشیفته بوگندوإ تازه کلی هم دوست دختر داره ...این رفتاراش هم عادیه مگ ندیدی تو دانشگاه چجوری رفتار میکنه با هستی با شیوا باهمه پس جو گیر نشو ... * _میگما فری پ من کی خاله میشم نفله ؟یه حرکتی کنید دیگه دوسدارم خاله شم ... فری_خیلی بیشعوری نیلی این چه حرفیه میزنی یه وقت جلو امیر نگی اینارو _میگم مگ چیه ؟مگ جرمه؟ ...اصال تا خاله نشم از خونتون بیرون نمیرم ...فری_عزیزم میخوای چترتو بازکنی بیای اینجا تلپ شی روک بگو دیگ چرا خاله شدنو بهونه میکنی؟ _عه؟تابلو بود؟ فری_خیلی.. قسمت1۰۴ ناهارو شام خونه فری تلپ شدم و امیر اخر شب منو رسوند خونه .... **** نمیدونم چرا همه از رفتن حرف میزنن کی داره میره کجا میره؟!!صدای زنگ در پیچید تو خونه ....فریبا جون امشب اومده اینجا اقای پناهی تو شرکت میمونه امشبه رو مثل اینکه کاراشون زیاده..رفتم سمت دروبازش کردم..مهرزادو روبه روم دیدم..به روم لبخند زد اما خستگی ازش میبارید چقد مهربونه این مرداینوخوب فهمیدم ... توفکر کی هسی؟..با صداش بخودم اومدم.. _ها؟ مهرزاد_علیک سالم منم خوبم شماچطوری.. _ســـــــالم زول زده بود بهم و چشم ازم بر نمیداشت به جرأت میتونم بگم پلک هم نمیزد دستمو جلوی صورتش تکون دادم تویه حرکت دستمو گرفت.. حسابی هول کرده بودم..گفت:خیـــلی سخته خیــــلی... با تعجب چشم دوختم به صورتش..لبخند کم رنگی زد ادامه داد:باز تو تعجب کردی!! _حرفات رفتارات تعجب داره دیگ.. دستمو از تو دستش کشیدم بیرون ...نگاش کردم با قیافه کامال خنثی جلوم وایساده بود تک تک اعضای صورتشو تویه لحظه از نظر گزروندم واقعا کاره خدا حرف نداشت خوشگل و مامانی نیس چهرش اما بی اندازه مردونه و جذابه ..چشاش ادمو جذب میکنه هر چقد نگاه میکنم حریص تر میشدم مگ چی داره این دوتا تیله مشکی که ادمو غرق خودش میکنه.. بیخیال چشماش شدم و سرمو انداختم پایین خاک توگورت نیلیمعلوم نیست چند دقس صاف صاف زول زدی توچشم پسر مردم بیخیالشم نمیشی.. مامان اومد کنار ما گفت:وا نیلی نیم ساعته اقا مهرزادو دم در نگه داشتی چی میگی بهشون ؟..روبه مهرزاد ادامه داد :بفرمایید تو بفرمایید.. مهرزاد_شرمنده خانم رسام مادر من هی به شما زحمت میده صداشون کنید بریم باال.. مامان ما ام که تعارف بازیاش گل کرده بود گفت:اصال حرفشو نزن پسرم عمرا اگر بزارم شام نخورده برید غذا درست کردم باید شام بمونید.. مهرزاد_خیلی ممنون با اجازه ..رفت طرف حال.. خخخ خوشم میاد تعارف اینا حالیش نی مامان ما دوساعت داشت روضه میخوند در جریان نبود این شازده تعارف معارف سرش نمیشه.. توحال نشسته بودیم صدای گوشی مهرزاد بلند شد که توجه منوهم جلب کرد نگاهی به صفحه گوشیش انداختو اخم کرد و صداشوخفه کرد ..دوباره زنگ خورد هرکی هس چه کنه ایه هاول کن معامله نیس یه بند میزنگوله باره سوم گوشیو جواب داد و رفت سمت بالکن ...مامانو فریبا خانم گرم حرف زدن بودن از جام بلند شدمو سریع خودمو به پشت در بالکن رسوندم گوشمواز روی پرده چسبوندم به در شیشه ای بالکن و صداش ضعیف بود امامتوجه میشدم چی میگه..... قسمت1۰۵ چرا گیر دادی به من ؟... عاشق منی؟مطمئنی ؟اونموقع که تو بغل اون یارو هم بودی عاشق بودی؟....نه ساکت نمیشم واقعیت همینه تویه هرزه ای و من ازت متنفرم میدونی تازگیا یه احساس جدید تو قلبم ریشه کرد فک کنم اسمش عش....... _نیلی اینجا چیکار میکنی .. هول شدم سریع برگشتم سمت مامان گفتم...:هی .. هیچی ...با تعجب نگام کردو رفت تو اشپز خونه خداروشکرپرده کشیده شده بود متوجه مهرزادنشد .. سریع برگشتم تو حال تا اینبار مهرزاد منو ندیده ..حیف شدا ..اه مامان دقیقا جای حساسش رسید شانسه منه دیگچند دقه بعد مهرزاد برگشت متوجه اخم تو چهرش شدم مطمئنم همون دختره بهار بود .. مهرزاد بهم نگاهی کرد و لبخند زد چقد خوشم میاد لبخند میزنه خیــلی جذاب میشه المصب.نیلی چشاتو درویش کن .. اخه نمیشه ...زهرمار ینی چی نمیشه ...اه اگر گزاشتی دو دقه تو حال خودم باشم.. صدای مامان پیچید تو حال:بچه ها فریبا جون بیاید شام... شام تو سکوتو ارامش خورده شد باباو سعید تا دیر وقت نمیومدن و دنبال خونه وراستو ریست کردن کارای سعید بودن ... فریبا خانم و مامان بعده شام دیگه غیبتو بار گزاشتن ... صدای مهرزاد بلند شد:نیـلی خانم اون جایی که مشکل داشتی رو اگر میخوای کتابتو بیار برات توضیح بدم این فرصت که استاده ادم خونش باشه کم پیش میادا.. از جام بلند شدم گفتم:بفرمایید بریم تو اتاق من همونجا میپرسم ... اشکالی نداشتم که بخوام بپرسم فک کنم اقای استاد کاره دیگ ای داره ... رفتیم سمت اتاق من، درو نبستم و نیمه باز گزاشتم به هرحال ممکنه شیطون نفوذ کنه تو اتاق دیگ خخخ نشستم رو صندلی کامیپوتر و مهرزادم رو تخت.. بی مقدمه گفت:من دارم میرم ..باز قیافم حالت تعجب گرفت مهرزاد خندید و گفت:تو همیشه تعجب کن.. گفتم:کجا به سالمتی بودین حاال دو دقه اومده بودیم خودتونو ببینیم دارید میرید؟! با خنده جواب داد :یه سفر دو هفته ای بخاطر کارای شرکت باید برم بابا ازم خواسته ... ته دلم ریخت ... اصال بره من چیکار کنم بره دیگ برنگرده واال .... با حرص گفتم:خب حاال من چیکارکنم براتون ؟! مهرزاد_هیچی فقط خواستم بدونی ... _خب دونستم کارت همین بود؟! سری تکون داد معلوم بود ناراحت شده اما رفتارام دست خودم نبودش.. از اتاق بیرون رفت.. ترجیح دادم نرم بیرون خودمو انداختم رو تخت و صورتموتوی بالش فشار دادم ..چرا اینجوری شدم من چرا از رفتنش انقد بهم ریختم اه جواب این چرا ها چیه.. موقع رفتنشون از اتاق بیرون اومدم دم در پرسیدم ازش:کی میری ؟! ....

Post image
❤️ 👍 😂 😢 😮 🙏 486
Image
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
6/14/2025, 4:57:43 PM

*لایک شه به یک هزار برسانید قسمت بعدی شه برتان نشر میکنم*🩵 ♥︎ ‌‌‌ > _*`𝑺𝒖𝒏𝒊𝒍`*_ *_`☺︎`_*

❤️ 👍 😂 😮 🙏 😢 313
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
6/16/2025, 5:47:19 AM

*_بیایین که برتان پروف آوردیم بدرنگ ها_* ♥︎ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎ > _*`𝑺𝒖𝒏𝒊𝒍`*_ *_`☺︎`_*

Post image
❤️ 😂 👍 😢 😮 📞 🥴 92
Image
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
6/15/2025, 6:34:31 PM

*داستان_واقعی* *فرار با عشقم* *قسمت اول* ♥︎ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ > _*`𝑺𝒖𝒏𝒊𝒍`*_ *_`☺︎`_* بهار در یکی از ولسوالی های ولایت غور زندگی می‌کرد او با دو برادر و مادر پدر خود زندگی میکرد . او در یکی از مدرسه های علوم دینی درس میخاند مکتب نخانده بود و فقط مدرسه میرفت ‌. استاد بهار مرد بود و کم کم میخاست خوده به بهار نزدیک کنه بری بهار گفته بود مه مجرد استم و تنها زندگی میکنم بهار که دختر ساده بود فکر میکرد استاد اش واقعاً شخص خوبی است استاد بهار همیشه درباره اخلاق نیکو و چیز های خوب گپ میزد . یک روز وقتی بهار از مدرسه رخصت شده بود و به طرف خانه میرفت استاد اش برایش گفت بیا کار ات دارم و بهار ره د گوشه یی برده و برش گفت که مه دوستت دارم تو بسیار دختر مقبول و خوش اخلاق استی و برش یک گل داد تا دل بهار ره ببره بهار بسیار زیر تاثیر قرار گرفت و میخاست بره که استادش دستش ره محکم گرفته و کمی خوده برش نزدیک کرد و خنده کرد بهار فرار کرد و رفت ولی در قلبش یک حس نسبت به استاد پیدا شده بود شب ها د خیالات پردازی با او بود روز بعدش دوباره با شور و شوق بیدار شده و به سوی مدرسه رفت استاد شیطان دوباره بری بهار گفت آیا تو ام دوستم داری من که خیلی عاشق ات هستم و میخواهم باتو ازدواج کنم . بهار که خیلی احساساتی شده بود گفت بلی مام دوستت دارم اما به شرط ازواج استاد گفت خیالت راحت بیا بریم خانه ما کمی قصه کنیم خانه ما کسی نیست یک طاووس زیبا دارم برایت نشان میتم خوب بهار قبول کرد و باهم رفتن وقتی خانه رسید کم کم خوده به بهار نزدیک کرد و بوسید همدیگه ره بغل کردن بهار گفت نی ای کار خوب نیست ولی استاد گفت راحت باش مه همرایت عروسی میکنم آخرش بیازو از هم استیم و نزدیک تر شد و بهار ره حامله کرد 😱😱😱 و چند روز بعدش خبر شد که استادش ۵ اولاد و زن داره شوکه شده بود نمیفهمید چیکار کنه استاد برش گفت بیا باهم فرار کنیم اولادش ۳ ماهه شده بود د شکم اش استاد برش گفت یا باهم فرار کنیم یا هیچ دگه مه خاستگاریت نمیایوم بلاخره بهار تصمیم میگیره همرایش فرار کنه چون اگر پدر و برادرایش خبر میشد حتماً بهار ره میکُشت باهم به کابل فرار میکنن د منطقه ریگریشن خانه یکی از دوست های خود میبره بهار ره نه لباس برش میگیره نه آب و غذای درست حتی مبایل ام برش نمیته د خانه اقارب بود چند وقت میباشن و اولادش پیدا میشه مرد با زن هیچ خوبی نمیکنه فقط بد رفتاری میکنه ادامه.....دارد 1هزار لایک‌قسمت بعدی نشر میشه

Post image
❤️ 👍 😢 😮 😂 🙏 ♥️ 😠 696
Image
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
6/14/2025, 2:41:13 PM

*همی کانال دوستت مه هم فالو کنید که زیاد شله گرفته مره* *برین یک دو سه روز باشین خوش تان نامد آن فالو کنین* *لینک کانال* https://whatsapp.com/channel/0029VbBCKV08fewjBMJcKl1n ♥︎ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ > _*`𝑺𝒖𝒏𝒊𝒍`*_ *_`☺︎`_*

❤️ 👍 😂 😢 😮 🙏 75
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
6/15/2025, 7:11:28 PM

*قسمت جدید رومان سایه های سرنوشت در این کانال نشر شد* https://whatsapp.com/channel/0029Vb6Jbrr0bIdkTbsuKc3g/221 *دیگه در داستان سرا نشر نمیشه*

👍 ❤️ 😢 😮 💖 74
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
6/16/2025, 5:47:20 AM
Post image
❤️ 👍 😂 29
Image
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
6/16/2025, 5:47:20 AM
Post image
❤️ 👍 😮 35
Image
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
6/14/2025, 4:56:33 PM

*_رومــا: قــصه هــزار و یــك شــب 🌙_* *_از نفرت مــن تا عشــق تـو_* *_قســمت: دوم_* *_نـویــسنده:𝓓𝓪𝓫𝓪 𝓢𝓪𝓶𝓪𝓻_* *_ژانـر: عـاشـقانه،درام،کمــیدی_* *_نشــر از کــآنـال واتــساپ_* *_داســتان ســرا 𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂_* *_تــرتیــب کننــده_* ♥︎ ‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ > _*`𝓢𝓾𝓷𝓲𝓵`*_ *_`☺︎`_* *_لیــنك قــسمت گـذشــته_* https://whatsapp.com/channel/0029VaaisAR5vKAH53Arxj3E/10852 ....... سلاااااام اهالی صبح تان بخیر پرنسس آسوی تان آمد ☺️ افسانه ..... علیک سلام عاقبت بخیر خش آمدی آسو .... خش بمانی قندول خوبی افسانه ..... شکر خوبم آسو.... خداره شکر که خوبی مقبولم خب چی خبرا آفسانه ..... هیچ گلم آرامی شکر آسو ....الهی شکر ❤️ مژدیم ..... علیک سلام دخترم 😉خوبی آسو.... شکر ممی جانم تو خوبی مژدیم ..... شکر خوبم ........... افسانه ...دخترا مسچ نکنین دگه که ریموف میشیم آسو ...... ههههههه بان که شویم چی میشه افسانه ...... آسو تو دیوانه شدی بخدا آسو ...... کمی هههههه افسانه ...... من که میرم روز خش آسو ..... روز خش اووووف یام که رفت همه میترسن از ریموف شدن یا احترام که به میر غضب دارن نمی‌فهمم ولی از طرف روز مسچ نمیکنن اما مه نمی‌فهمم چرا اقدر لجباز هستم با وجود که وقتی مسچ نیس باز هم مسچ میکنم اگر کسی نباشه باز هم یک مسچ میمانم دخترا خودشان آهسته آهسته پیدا شده میاین 😂به ای میگن مضریت و انتقام گرفتن از میر غضب 😒 😂 مام مضریت خود انجام دادم دیدم که دخترا آمدن و با هم قصه کدن خودم برآمدم از گروپ و همی کارم باعث ریموف چند نفر از اعضای گروپ هم شد بخصوص مریم جانم که بخاطر مه ریموف شد و یکی از دوستم هم خب هم ناراحت شدم و هم بخاطر شرارتم خندم گرفت یعنی چقدر دختر مضر بودم مه بلاخره آف شدم و شب فرارسید شب هم یک چالش دگه ههههه کمی با دخترا مسچ کدم بخصوص با مژویم و از رباط یاد کردیم مژو گفت از طرف روز مسچ نکن که باز ریموف میشی مه هم چون ضدی بودم گفتم نخیر نمیشم ریموف چون رباط مره دوست داره دلش نمیشه مره ریموف کنه مه میر غضب میگفتم ولی دگرا رباط و هیچ توجه به ای نکردم که هر دو یک شخص آس ولی مژده گفت نخیر مره دوست داره آسو ..... نوچ رباط مره دوست داره مژو .... نچ مره دوست داره آسو ... نخیر مره بیشتر دوست داره مژو .... درست وقتی آمد با پرسان میکنیم که کدام ماره بیشتر داره سیس آسو .... اوکی ☺️ چند دقیقه بامژو گلم یا هم «مادرم » چت کدم ومیخاستم آفلاین شوم دیدم که افنان جان هم آنلاین آس چند دقیقه با او قصه کدم و راجع به رباط پرسیدم که بد بختانه برم گفت رباط همی سونیل و میر غضب آس اووووووو لعنتی یعنی رباط که میگن همی سونیل آس که مه برش میر غضب میگم دوباره رفتم گروپ و مسچ ماندم آسو ...مژو مه منصرف شدم از شرط مه پرسان نمیکنم مژو... نمیشه چرا منصرف شدی آسو ..... هیچ همی قسم نمخایم بپرسم مژو .... درست اس وقتی با مژو مسچ کدم دلم شدچون نمی‌خواستم حالی مره چاپلوس بگویه چون هر دقع همرایش در جنگ بودم و حالا ای سوال مه و مژو ره بیبین خوب اس سری وقت فهمیدم و منصرف شدم ههههههه شب هم با یک شب بخیری کوتاه به اتمام رسید و صبح شد نو خورشید از پنجره وارد اتاقم شد و همه جا ره روشن کرد نمی‌فهمم چرا ولی ام صبح هیچ خوب نبودم اصلا احساس کسل بودن میکردم یک چند دقیقه مسچ کردم با دوستا دو باره آفلاین شدم چون اونقدر خوب نبودم تمام روز خابیدم و اصلا هیچ چیز خشم نمی آمد شب هم نزد داکتر رفتم 🥺 چون داکتر پیچکاری و سیرم داد برایم باید شب بیدار می‌بودم تا سیرومم خلاص میشد نقطه ضعف ایکه دارم از پیچکاری و کنول زدن میترسم 🤫 وقتی هم که کنول ده دستم باشه خیلی دلتنگ وکم حوصله میشم با افسانه جان و مژده جانم وبهارم و افنان جان قصه داشتم و احوال مه پرسیدن مه هم عکس دستم فرستادم و همه شفا باشه گفتن کمی با هم قصه کدیم و خندیدیم بعدا همرایشان شب بخیر کدم و خاب شدم صبح هم وقتی بیدار شدم چون خیلی با دوستایم عادت کرده بودم حتا با شوخی ها یشان به همین خاطر سری به گروپ میزدم و احوال شأن می‌گرفتم و تنها کسی کی همیشه رو مخ بودبرم میر غضب بود واقعا از اخلاق که داشت نفرت داشتم کاملا مثل یخ بود سرد و خشن که با هیچ حرارت گرم نمیشد البته تنها در گروپ با مه مشکل داشت و مه هم کم از میر غضب نبودم خوب حق شه میدادم ........ سلام صبح همه بخیر مژده .....عاقبت بخیر جانم خوب شدی افسانه ..... صبح توام بخیر آسو جان خوب شدی بهار ..... همچنین عسلی گکم خوبی هالی زهو ..... دخملکم خوبی آهو ......آسو مقبولم خوبی چی شدیت افنان ...... دختر قندول چی شدیت ......... ........ ........ آسو ..... شکر مژدیم خوبم تشکر دوستا خوب هستم فعلا ممنونتان قندولکایم 🫀 میر غضب😒 ......قسمی که از دست هایت معلوم میشه خوب بدرنگ و سیاه هستی 😒 ........ اووووف همیشه باید ای میر غضب روز مه خراب کنه فک کنم آزیت کدن مه جز وظیفه اش شده چندین بار مسچ سند کدم تا جواب شه بتم ولی نمیفامم چرا دلم نمیشد حرف سنگین برایش بگویم و لی نشد بلاخره ریپلی به مسچ اش دادم آسو ... بیبین میر غضب اول ایکه مقبولی و بدرنگی مه مربوط شما نمیشه و دوم ایکه سیاه بودن نماد جذاب بودن آس و ها او سفیدی چی فایده که جذابیت نداشته باشی و سوم ایکه قدر زره زرگر می‌فهمه نه هر ایلایی 😏😏 ای مسچ سندکردم اوووووو بلاخره با آی مسچ ام حالش گرفتم آخیش خوبش کدم چرا باید هر بار مه جگر خون شوم و فک کنم ای حرف آخرم ،ایلای ،خیلی تاثیر کد سرش خب حق اش بود روانی ره چی مشکل با مه داره فقط که حق شه خورده باشم بلاخره طاقت اش صفر شد میر غضب 😒...... حرف دهنته بفاممم آسو......نفهمم چی میشه ها خب حقت بود میر غضب 😒...... کجایش حقم بود وقتی جنبه شوخی نداری چرا شوخی می‌کنی پس آسو ..... کجای او حرفت شوخی بود وقتی یکی حالش خب نیس نباید ایقسم شوخی کنی همرایش میر غضب 😒.....بیبین دگه اقسم حرف بی معنا نزن آسو .... هیچ هم بی معنا نیس و ها فک کن مه هم شوخی کردم میر غضب 😒...... ایلایی گفتن هم جز شوخی اس آسو ...... ها میر غضب 😒..... پس مه هم میگم آسو ایلایی 😏 میخواستم جواب مسچ بتم که یکی از دوستایم ده شخصی برم مسچ کد ........... آسو به لیاظ خدا کم بیار دگه جواب شه نته ارزش شه نداره لطفا آسو .... چرا باید کم بیارم حق آش آس باید جواب بتم ....... آسو لطفاً دختر آسو..... اوووووف درست فقط بخاطری تو کاریش ندارم ...... تشکر گلم آسو ..... خواهش میکنم قندولک میخواستم آفلاین شوم که یکی از دوستم از گروپ پیام فرستاده بود ......... آسو جان قند بیبین میفهمم حرف زشت زد ولی با سونیل درگیر نشو اصلا هیچ به مسچ هایش ریپلی نته جز سلام و احوال پرسی دگه همرایش حرفی نزن خوده بی خیال بگی اصلا شخصی نیس که ارزش شه داشته باشه که همرایش بحث کنی مه اوره میشناسم گلم که چی قسم شخص آس ای یک نصیحت به حیث خواهر کوچک یا هم بزرگترت جانم ❤️ آسو ..... درست اس جانم همرایش کاری نمی‌گیرم ولی یک روز تقاص ای کارایشه خاد داد آدم روانی ره ......... ای مسچ سند کدم و آفلاین شدم اصلا کی اس ای میرغضب چی راز پشت ای رفتار خشن اش نهفته اس یعنی چی قسم یک شخص اس که همه برایم اخطار دادن تا ازش دوری کنم یعنی به ای اندازه آدم خشن آس خب اصلا نفهمیدم ولی فک کنم ایبار باید به حرف شأن گوش بدم و از راه دگه ادامه بتم به جنگ ما 😁 😉 خاستم آتش بس اعلان کنم و مسچ ماندم ده گروپ ...... دگه با میر غضب کاری ندارم چون آتش بس اعلان میکنم ☺️ مژده ..... اوووووووو بهار ....... پس صلح کدین افنان ...... بی‌شک والا مه خسته شده بودم از جنگ افسانه .... واقعا هم نظر افنان هستم زهره ......👀 آهو ‌....... آسو جان در هر حالت همرایت هستم 🫂🥺 زهو.......🙄 ......... ....... ........ تشکر دوستا بلی از جنگ و کلانجار رفتن با میر غضب خسته شدم دگه آتش بس ههههههه میر غضب 😒.....مه کجا همرایت کار گرفتیم که تو آتش بس اعلان کدی تو خودت شروع کردی آسو ..... مه شروع نکدم خودت شروع کدی و دگه هم کاری همرایت ندارم میر غضب 😒.....برو مسچ ها ره بیبین مه کجا شروع کدم اول تو شروع کدی گوساله گکم آسو .... اینه بیبین مه گوساله نیستم از خود اسم دارم یا بلد نیستی الفبای فارسی ره میر غضب 😒.... نچ تو گوساله گک استی آسو .... هنوزهم میگی گوساله آخه مه تو ره با حیوان تشبیه کدم که به مه میگی گوساله گوساله خودت و هفت جد و آبادات 😏 میر غضب 😒.... گوساله گکم ........ دگه به مسچ هایش ریپلی ندادم و با دخترا سرگرم قصه شدم شوخی های مان که به اوج رسیده بود و آن لبخند های که بوی شیطنت میداداز پشت صفحه چت روزها به مثل باد در گذر بود بعضی اوقات با یک مسچ عادی با هم گفتگو میکردیم و بعضی وقت ها هم قصه میکردیم ای آتش بس ما باعث شد تا دختران گروپ ماره به یک چالش دگر بکاشند تا یک شب 🌙 زهره ...... سلاممممم دخترا بیاین ام شب محفل داریم 💃💃 مریم ..... خب زهره جان محفل کی اس ما هم دعوت هستیم افسانه ..... زهره بگو از کی اس مژده .....👀 آسو ..... خب زهره جانم محفل کی اس زهره ..... امشب محفل نامزدی سونیل و آسو آسو ..... هه🙄 مژده ..... آسو دختر مه چی وقت به سونیل دادین که مه خبر نی افسانه ...... اووووووو پس آسو ینگه مه میشه هوررررررا 💃💃 آسو .... ینگه چی مه چرا خبر ندارم زهره ..... مچم دگه فقط امشب محفل نامزدی شما آس آسو ..... سر مه خا مار نگزیده که او میر غضب بگیرم 😒 افسانه ..... بیادر مه اوتو نگو مژده ....به دوستم بی احترامی نکن آسو .....حقیقت گفتم دگه حیف مقبولی و جوانیم نکرده که میر غضب خشن و جنگره ره بگیرم 😒 لیزا .... سلام من جدیدم آسو .... خش آمدی جدید لیزا .... خش باشی جانم ام شب محفل آس آسو .... نچ کی گفته لیزا .... همه میگن آسو ......همه اشتباه میکنن محفل در کار نیس مژدیم .... خش آمدی قندول معرفی لیزا ... تشکر جانم لیزا هستم مژدیم ..... خش شدم مژده هستم لیزا ... همچنین امشب محفل آس مژدیم .... ها جان توام میتانی ثبت نام کنی چون رباط به خود زن میگیره لیزا ...... خووووو افسانه .... بلی اما مه وقت آسو ره انتخاب کدیم میر غضب 😒 ..... آسو زن من آس با لبخند که شیطنت در آن موج میزد به صفحه چت خیره شدم. ای میر غضب باز میخایه همه ره به چالش بکشد این بار دگه چی پلان داره ای روانی باز میخایه شروع کنه بعد از کمی مکس پاسخ دادم به مسچ آسو ..... مه زن تو نیستم میر غضب 😒... هستی آسو ..... نیستم لیزا ..... اؤوووو جنگ نکنین مه خودم رباط میگیرم مر غضب 😒... اول عکس ته بفرست لیزا ..... درست می‌فرستم آسو ....🙄 لیزا ....... میر غضب 😒...... اینه نیمه گم شده خوده پیدا کردم افسانه ..... نخیر مه به بیادرم تنها آسو ره میگیرم دگه کسی ره نی میر غضب 😒... تو چپ باش لیزا .... پس مره میگیری حالی میر غضب 😒..... نخیر هنوز قطعی نشده اول باید عکس آسو ره بیبینم بعدا با میگم کدام تانه بگیرم افسانه ...... آسو عکس آسو ..... نخیر عکس در کار نیس و مه امباق هم نمیخایم 😁 لیزا ... حالی چی شد مره نمی‌گیری میر غضب 😒.... اول آسو ره بیبینم با میگم کدام تانه بگیرم لیزا .... دلت دگه مه خا میگیرمت آسو ....... مه امباق نمیخایم میر غضب 😒.... مرد حق چهار تا زن داره 😂 آسو ...... کی گفته افسانه ..... همه میگن میر غضب 😒...... عکس ............ ........... ........... افنان ..... تو چرا خیانت می‌کنی به آسو میر غضب 😒.... چون زنم ده قصه مه نیس ☹️ افنان ...... خووو 😒 ......... ......... واقعا برم جالب بود هالی آیی زن دگه از کجا شد چی پلان داری میر غضب ها با جنگ نشد انتقام بگیری حالا میخایی با ای سوژه جدید مره امتحان کنی ولی مه کم نمیارم دلت جمع میرغضب با یک شب بخیری کوتاه با همه خدا حافظی کدم و به دنیایی رویا هایم سفر کدم 😴😴

Post image
❤️ 👍 😂 😮 😢 🙏 709
Image
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
6/14/2025, 2:20:02 PM

آرامش جایی‌ست که دروغی در آن نباشد. موافق ❤️ مخالف🖤 Baran

Post image
❤️ 👍 😂 😢 🙏 303
Image
Link copied to clipboard!