داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
February 12, 2025 at 01:05 PM
#داستان_سایه_های _عشق
#ترتیب_کننده_نسلیهان
در شهری کوچک و آرام، جایی که خیابانهای سنگفرششده و خانههای قدیمی رنگی جلوهای خاص داشتند، دختری به نام لیلا زندگی میکرد. لیلا دختری مهربان و رویایی بود که در کتابفروشی کوچک پدرش کار میکرد. او عاشق قصهها بود و همیشه آرزو داشت که روزی داستان خودش را بنویسد؛ اما هرگز فکر نمیکرد که سرنوشت برایش داستانی عجیبتر از هر رمانی رقم خواهد زد.
در همان شهر، مردی به نام آرش زندگی میکرد. او نقاشی بود که روحش در میان رنگها و قلمموهایش پرسه میزد. آرش عاشق تماشای زندگی از پشت بوم نقاشی بود. او همیشه اعتقاد داشت که زیبایی واقعی را باید در جزئیات دید، در خندههای سادهی مردم، در انعکاس نور غروب بر روی رودخانه، و در چشمان دختری که عشق را در قلبش پنهان کرده است.
یک روز بارانی، آرش در حالی که چتری در دست داشت، از کنار کتابفروشی لیلا گذشت. نگاهش به پشت پنجره افتاد؛ دختری با چهرهای آرام، غرق در کتاب، که گویی جهان بیرون برایش وجود نداشت. چشمان آرش برای لحظهای به چشمان لیلا گره خورد، و انگار که جهان برای ثانیهای متوقف شد.
روزهای بعد، آرش هر روز به کتابفروشی میآمد. گاهی کتابی میخرید، گاهی فقط از پشت پنجره به لیلا نگاه میکرد و گاهی هم سر صحبت را با او باز میکرد. کمکم بین آنها دوستی شکل گرفت. لیلا از داستانهایش میگفت و آرش از نقاشیهایش. آنها دنیاهای متفاوتی داشتند، اما هر دو عاشق هنر و رویا بودند.
یک شب، جشنوارهی هنر در شهر برگزار شد. لیلا با هیجان وارد نمایشگاه نقاشی شد و در میان تابلوهای مختلف، چشمانش روی یک بوم متوقف ماند. تصویر زنی در حال خواندن کتاب، در همان حالتی که لیلا همیشه در کتابفروشی مینشست. قلبش تندتر زد. زیر تابلو نوشته شده بود: «دختری که عشق را در کلمات میجوید» – آرش»
آن شب، آرش و لیلا برای اولین بار دست در دست، در خیابانهای خیس از باران قدم زدند. آنها دیگر نیازی به حرف زدن نداشتند؛ سکوتشان پر از قصههایی بود که فقط دلها میتوانستند بفهمند.
اما عشق همیشه هم ساده نیست. آرش بورسیهی تحصیلی برای تحصیل در هنر در پاریس گرفت. رفتنش به معنای فاصلهای بود که شاید هرگز پر نمیشد. لیلا با چشمانی پر از اشک، اما لبخندی تلخ، گفت: «برو آرش… هنر تو درخشانتر از این شهر کوچک است.»
آرش رفت، اما نامههایشان ادامه داشت. هر نامه، مانند پلی بود که فاصلهی میانشان را کوتاه میکرد. آرش از روزهایش در پاریس مینوشت و لیلا از کتابهایی که خوانده بود.
سالها گذشت. لیلا هنوز در کتابفروشی کار میکرد، اما چیزی در دلش خالی بود. تا این که روزی صدای آشنایی را شنید که گفت: «کتابهای عاشقانه دارید؟»
لیلا سرش را بلند کرد. آرش بود، اما این بار با چشمانی که دیگر هیچ سایهای از جدایی نداشت. او برگشته بود، برای همیشه. و همانطور که باران آرام روی پنجره میکوبید، عشقشان دوباره زنده شد؛ مثل یک داستان قدیمی که هرگز فراموش نمیشود.
❤️
👍
👎
💖
😂
😢
💋
💩
🖕
😡
155