داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
February 12, 2025 at 02:02 PM
_*سلام دوستان عزیز امید دارم کی جور سهتمن باشین میخاستم داستانی زندگی خودم را به شما دوستان نازم نشر کنم*_ ▅▄▃▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▁▂▃▄▅ 𝘈𝘯𝘪𝘭 اسمم حدیثه هست از ولایت جوزجان در فامیل ده نفره زندگی میکنیم چهار خواهر دارم و سی برادر جمله خودم پنج دختر هستیم سی خاهر از خودم کلان هست کی عروسی کرده به خانه بخت خودت رفتن و یک خواهرم کی یک ساله هست مه در ساله 1383به دنیا آمد با قد بلند موهایه سیاه پوست سفید در یک فامیل بسیار زیاد مهربان به دنیا آمدم پدر و مادرم بسیار خوب و مهربان هستن شروع داستان زندگی بد بختی مه از ساله 1401شروع شد صنفی 11بودم بودم کی زیاد خاستگاز داشتم مثل پدرم و مادرم مهربان بودم به او خاطر خاستگار زیاد داشتم اما کمی لجباز و زبانه تیز داشتم شوخ هم بودم 😁کی یک روز عمه یم کی در قریه دور زندگی میکرد آمد به خانه ما از این گپ خبر شد کی برم خواستگار زیاد است یک همسایه ما کی همیشه میخاست کی بچه خود مره بگیره 🫣اما مه هیچ وقت نمی‌خواستم کی ازدواج کنم از همه بچه نفرت داشتم 😏از دورغ برش میگفتم کی اگر خواستگاری بیایین مه قبول میگنم🫣اما عمه این را کی شنید فردایش به خانه یش رفت به بچه خودت گفته کی همین دختر کی مه برت خوش کرده بودم برش خواستگار آمده اگر قبول داری مه برت میگرم او هم قبول کرده😒به اوجوکی بچه عمه یم بود هیچ ندیده بودم 😕به خاطر کی از خوردی به خارج رفته بود بسیار زیاد ازش نفرت داشتم هیچ او را خوش نداشتم عمه یم آمد خواستگاری همگی قبول کرد اما مه هیچ نمی‌خواستم او را به پدرم گفتم کی نمیشه اما پدرم گفت کی اگر میخواهی کی خوش بخت شوی قبول کو 😔و اگر قبول نکردی دگه مره پدر صدا نکو مه هم زیاد پدرم را دوست داشتم قبول کردم🥺 بعد از آن روز زندگی خودم را سیاه کردم ای کاش قبول نمیکردم 😔اما مجبور شدم دگه چند دفه کوشش کردم کی خود گ و ش ی کنم اما همیشه مادرم گیرم میکرد 🤦‍♀️به خاطر کی به خودم زرر نرسانم همیشه مادرم از پشتم بود به این کی مره بزور نامزاد کرده بودن از پدر و مادرم نفرت داشتم ☹️بعداز نامزاد شدم چی ده قصه زندگی نشدم چی نمیفامیدم کی چی میکنم 😒همین قسم زندگی تیر شده بود یک سال از نامزادی ما گذشته بود مه 18ساله شدم همه دوست هایم نامزاد شدن همراه نامزاد خودش بسیار خوش بودم اما مه فقط نفرت داشتم از نامزادم به دست همگی شأن فون بود نامزاد هایشان گرفته داده بود همراهشان گپ میزد🙂 فقط مه بودم کی از نامزادم خبر نداشتم و هیچ ندیده بودم 😒یک روز به پدر و مادر خود گفتم کی مه هم میخواهم فون داشته باشم اما عمه شأن چرا به مه گرفته ندادن همراه شان جنک کردم ☹️دختر کی هیچ دلش نمیشد کی به رویه پدر خود استاد شوه همین روز همراهشان گپ زدم کی مه فون میخرم اما پدرم اجازه نداد دگه قصه گپ پدرم نشدم رفتم طلاهایم را فروختم فون خریدم بسیار خوش بودم ☺️هالی مه هم مثل دوست هایم همراه نامزاد گپ میزنم و رابطه خودم را جور میکنم چند روز بسیار خوب گذشت همراهش گپ زدم 🤗کمی یکدیگر خود را شناختم بسیار بچه خوب بود مثل خودم ساده و دل پاک داشت البته مه همین قسم فکر کرده بودم🥺اما او قسم نبود کم کم همراهم سر شد مه هم ده قصه یش نشدم خو ساله 1401شد همین قسم به خانه دوستم ششته بودم کی از یک شماره زنگ آمده جواب دادم 🤦‍♀️یک مرد بود برش گفتم کی دگه مزاهیم مه نشین اما او همیشه زنگ میزد بلاخره همراهش دوست شدم بسیار مهربان بود همراه به درد دلم کوش میکرد 🤭مه میگفتم او کوش میکرد او می‌گفت مه کوش می‌گرفتم همین قسم روز ها تیر شد بعد فامیدم داماد مامایم ایوره این بوده 😒 این زن و چهار اولاد داشته باز هم دلم شکست 💔از این روز زندگی سرم زار شد این در پیشه خانه ما کارمیکرد به کارخانه ایورش در پیشه خانه ما بود مه هر روز میدیم و خوش بودم بسیار از این کی زن هم داشت مه گفتم خیره هیچ مشکلی نیست فقط همراه شما دوست صمیمی میشم اما او گفت کی مه میخواهم همراه تو ازدواج کنم 😳مه گفتم تو زن داری و مه هم نامزاد هستم هیچ وقت این کار نمیشه اگر این گپ باشه مه همراه تو دوستی را خلاص میکنم اما او گفت اگر این را کردی خودم را می‌کوشم 🤦‍♀️مه هم ساده بودم ترسیدم همین قسم روز ها تیر شد از این رابطه ما ایورش خبر شد به زن گفته کی شوهرت همراه دختر همسایه ما رابطه داره او هم بسیار زیاد بد بود برم زنگ زد جواب دادم زنش بود قطع کردم و برش گفتم 😱اشتباه شده باز یک روز خودش گفتم کی همراه زنم گپ بزن مه هم قبول کردم 😔ای کاش قبول نمیکردم بد بخت شوم همراهش زن گپ زده ششته بودم کی پدرم از پشتم آمد و فونم را از دستم گرفت بسیار زیاد گریه کردم پدرم از مه پرسان کرد کی چی گپ هست برم بکو دخترم مه هم با بغض همه داستان را برشان گفتم 😭 برادرم کی از خودم سی سال خورد بود یک سیلی محکم زد به رویم از دستم فونم را گرفتن تا یک هفته را همون روز هم همراه عمر یعنی نامزادم جنک کرده بودم بسیار جکر خون شوم 🥺به خاطر کی اعتماد فامیل از دستم رفت بسیار زیاد جکر خون بودم😔 همیشه مادرم و برادرم به رویم میاوردن همین قسم چند ماه تیر شد کی دوباره همراه مه فامیلم خوب شدن خدا را هزار بار شکر کردم🤗همین قسم همراه نامزادم هم کمی خوب شدم اما بسیار زیاد ناراحتم کرده بود دلم هیچ نمیشد کی همراهش گپ بزنم پدرم کی نمیفامید کی مره همراه چی قسم ادم نامزاد کرده بود فقط خودم میفامیدم و خدایم به هیچ کسی هیچی گفته نمیتانم فقط یگان روز گریه میکردم مادرم میفامید کی عمر دوباره همراه جنک کرده از مه پرسان میکرد مه هم گریه کرده برش میگفتم کی چی چیز نشده به شما چی همین قسم هالی هم دو سال هست کی مه نامزاد هستم بعد از دو ماه عروسی میکنم آدم کی نمیخواهم در یک خانه باشم هالی تا آخر عمرم همراهش زندگی کنم 😔فقط به خاطر دعایه خیر پدرم خودم را بد بخت کردم ای کاش به دنیا نمیعامدم البته کی عمر هالی همراه مه رابطه خوب داره اما دلم را از اول شکستاد یک بار هم کی همیشه همین قسم هست هالی هم از هر گپ کی میزنه دلم تک تک میشه امید دارم کی بعد از عروسی همراهش خوب و خوش بخت شوم به دعایه خیر شما هم زرورت دارم دعا کنین کی بعد از عروسی خوش بخت شوم دوستان نازم پایان امید دارم کی از داستان زندگی مه خوش تان امده باشه از این کی وقت تان را گرفتم معزرت میخواهم از برادر عزیز انیل کی داستان زندگیم را به شما دوستان نازم رساد خدا حافظ دوستان عزیز _*اگر داستان ره خواندین هتمن لایک کنید*_ _*بفهمم چند نفر این داستان ره خوانده*_
❤️ 👍 😢 😂 😮 🤲 👎 💩 🙏 ☹️ 428

Comments