داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
February 12, 2025 at 07:19 PM
_*داستان واقعی*_
_*عاشق کسی شدم بعدا از مدتی با تهدید از من سوی استفاده ج ن س ی کرد*_
_*قسمت چهارم*_
♥︎
> _*`𝑺𝒖𝒏𝒊𝒍`*_
*_لینک قسمت سوم اینجاست_*
*_https://whatsapp.com/channel/0029VaaisAR5vKAH53Arxj3E/9010_*
از چهره مادرم فهمیده میشد که فهمیده دردم چی هست ولی خودش را به بی خبری زد.راستش مادرا هرچیز را خیلی زود میفهمن و این بخاطر عشق و محبت قویشان است.مادرم مرا در آغوش گرفت و سرم را نوازش میکرد.خودم را در آغوش گرم و مهربان مادرم انداخته بودم و آرام آرام اشک می ریختم.کمی که تیر شد مرا خواب برد و مادرم سرم را آرام روی بالشتم گذاشت و آهسته از اتاق خارج شد.نمیدانم چند ساعت خوابیده بودم که با صدای زنگ مبایلم از خواب پریدم و اولین چیزی که به یادم آمد نامزدی رامین بود.رامین و کسی که همی لحظه با تلفنش خواب مرا خراب کرد نفرین کردم.تماس اوکی کرد که دیدم پریسا است.سلام شکیبا جان خوبی جانم؟راستش خبر نامزدی رامین را که شنیدم خیلی ناراحت شدم وگفتم زنگ بزنم احوال تور بگیرم.خیره خودت را ناراحت نکن.هوفی کشیدم و خودم را به دیگه در زدم وگفتم:سلام جانم شکر خودت خوبی؟دو دقیقه بریک بگیر من هم گپ بزنم،نه چرا ناراحت باشم؟دلیلی ندارد که از نامزی بچه کاکایم ناراحت بشوم هنوز خوشحالم هستم.دوباره گلویم عقده کرد ولعن تی راه گلویم را بسته کرده بود.پریسا گفت:شکیبا جان از من پنهان نکن،میتوانی به من اعتماد کنی!خودم دیدم که وقتی رامین خانه تان می آمد چقدر خوشحال میشدی.اما هیچی خوده پریشان نکن خودم برایت یک پسر عالی پیدا میکنم.بیخی فردا بیا خانه ما که حال واحوالت خوب شود.سعید(برادرش)را میفرستم دنبالت گفتم باشه می آیم و خداحافظی کردیم .از ای که در ای شرایط یک دوستی داشتم وتنها نبودم خوشحال شدم.رفتم حمام کردم اما زیر شاور فقط گریه کردم.حالا دیگه چطور رامین و زنش را در مهمانی ها ببینم دلم میترقد.چطور به محفل هایش اشتراک کنم زار زار گریه میکردم.از حمام که بیرون شدم ساعت ۱۰ بجه شاو بود بدون ای که چیزی بخورم دوباره به تختخواب رفتم.آماده خواب شدم که مادرم با یک بشقاب نان آمد به اتاقم با زاری مادرم چند قاشق نان خوردم.مادرم با ناراحتی بدون هیچ گپی از تاق خارج شد.از ای که مادرم مرا درک میکرد دلگرمی خوبی داشتم.سر صبح زود پریسا برادرم را فرستاده بود پشت من.تا من را چند روزی ببرد به خانه اش تا احوالم بهتر شود.سعید برادرم نمی فهمید که من چرا ایقندر بد حال هستم.چند بار سوال کرد ولی جوابی نداشتم بدم و گپ را تیر میکردم میگفتم خوب استم.مادرم بونه هایی زیادی آورد که چون خانه بوده دلش گرفته.اساس های شخصی ام را جم کردم،همراه مادرم خداحافظی کردم و با سعید به خانه شان رفتم.مابین راه سعید چندبار پرسان کرد اما وقتی دید گپی به گفتن ندارم آخر بی خیال شدوگفت:نمیدانم تو و پریسا را چه شده سابق سایه همدیگر را روی دیوار با کارد میتراشیدین اما حالا با هم خوب شدین.خدا کند همیشه همینطور مهربان و دوست بمانید.کوشش کن شکیبا خیلی روی اعصاب پریسا نروی،این را برادرانه از تو خواهش کردم چون حوصله گله و نازهای پریسا را ندارم…
چون حوصله گله و نازهای پریسا را ندارم.با اشاره سر تایید کردم گپ هایش را وچیزی برای گفتن نداشتم.رسیدم خانه برادرم،او رفت سر وظیفه و مه رفتم طبقه بالا.زنگ زدم پریسا با خوشحالی در را باز کرد و سلام کرد.بعد سلام و رو بوسی روی چوکی نشستم.پریسا پرسان کرد که صبحانه خوردی؟خیلی بیحال گفتم مر سعید از خواب بیدار کرد و فرصت نکردم چیزی بخورم.گفت چه بهتر من هم نخوردم خودی هم صبحانه میخوریم.خلاصه صبحانه خوردیم و بعد صبحانه پریسا گفت زنگ بزنیم به مریم با او برنامه بریزیم بریم به حمام بازار.مریم آمد وما هم وسایل حمام را برداشتیم ورفتیم .تمام مدت خودم را کیسه میکردم اما فکر به طرف رامین بود،یک لحظه چشمم به مریم و پریسا خورد که با پینک تروشی من را نگاه میکردن.سرم را شور دارم که خیریت هست ایته نگاه میکنین؟!پریسا و مریم لبخندی زدن و گفتن نه جانم چیزی نیست.خودمان را شستیم و به طرف خانه رفتیم مانده و خسته رسیدیم.پریسا از ماندگی حوصله دیگ پختن نداشت و گفت زنگ میزنیم ازهمی رستورانت سر کوچه یک چیزی برای خوردن بیارن.بعد از خوردن نان هردو نفر ما چون مانده بودیم عمیق خواب رفتیم.ساعت ۶ نمازدگر بود که با قال مقال برادر کلانم از خواب بیدار شدیم.مثلیکه چند بار به پریسا زنگ زده و گوشی پریساهم داخل کیف حمام بوده و نشنیده که جواب بده من هم بکل فراموش کرده بودم که گوشی ام را از خانه خودمان بیاورم.برادرم اخلاق تندی داشت و خدانکنه که عصبانی میشد دیگر کسی کنترلش نمیتوانست.خلاصه به هر طریقی بود سعید آرام کردیم و هردو نفر رفتیم داخل آشپزخانه تا برای شب نان پخته کنیم.داخل آشپزخانه مصروف درست کردن سالاد بودم که پریسا با صدای آرامی گفت:شکیبا،برادرم فرید را که میشناسی؟گفتم بله میشناسم خوب؟!گفت:او یک رفیق داره که خیلی پسر خوبیه.فرید خیلی از رفیقش تعریف میکند.نه دختر باز هست و نه شرابخور.به فرید گفته که برایم یک دختر خوب پیدا کن که یک چند وقتی با او باشم و اگه از هم راضی بودیم باهم ازدواج می کنیم.من هم به فکرم تو آمدی و به فرید گفتم که تورا معرفی کند.نظر تو چی است؟ نمیدانستم که چه بگویم.از یکطرف خوشحال بودم که کسی وارد زندگی ام میخواهد بشود که هم از تنهایی بیرون میشوم و هم مرا دوست خواهد داشت و حتی میتوانستم با وجود او رامین را فراموش کنم اما از طرفی شرایطشا نداشتم و به پریسا گفتم خودت میدانی که من شرایط داشتن دوست پسر را ندارم.خانوادم قید گیر هستن و اگه سعید و حمید بفهمن میفهمی چکار میشه؟! ویا اگه پدرم خبرشود؟!مرا میکشن!حتما مرا میکشن.۴۵.پریسا خنده ای کرد وگفت:تو تشویش نکن بسپار به من.می یایی خانه ما از اینجا میروی پیش دوست پسرت.نامش سهراب است.با سر گپش را تایید کردم وبه فکر فرو رفتم.از ای که اولین بار بود که همراه کسی دوست میشدم از جنس مخالفت تشویش داشتم و تا صبح صحیح خواب نرفتم به فکر بودم….
صبا صبح با سروصدای پریسا از خواب بیدار شدم به طرف تشناب رفتم.یعنی اگه یک روز جیغ وداد نمیکرد روزش شب نمی شد.بعد تشناب با اعصاب خراب رفتم آشپزخانه و پرسیدم چی گپ است؟پریسا لبخند دروغی زد و گفت:برادرت را که میشناسی زندگی با خانواده شما میشود همین.با خنده کوشش کردم حال پریسا راوب کنم چون نمیخواستم هم حال من خراب شود امروز ونه حال او چون غم رامین هنوز روی دلم بود وهمین برایم کافی بود.پریسا گفت:راستی شکیبا یادم رفت که بگم امروز رفیق فرید میخواهد بیاید دنبالت تا بروید کمی چکر بزنید وباهم کمی آشنا شوید.صبح فرید زنگ زد گفت و من هم قبول کردم.مثل برق از جا بپرسیدم و گفتم امروز!؟؟؟اما من امروز آماده نیستم و استرس دارم،توبه از دست تو پریسا حالی چکار کنم؟!تیز رفتم سر الماری پریسا و نگاه کردم چه لباسی بپوشم بعد نیم ساعت گشتن یک بلیز به رنگ سرخ و پتلون به رنگ سیاه شال سیاه و چادر گلدار مقبولی پیدا کردم که بپوشم.رفتم حموم کنم وقتی بیرون شدم پریسا گفت که ساعت سه می یاد دنبال تو.به ساعت نگاه کردم هنوز دو ساعت وقت دیشتم.به طرف میز آرایش رفتم هیچ وقت آرایش تیره نمیکردم اما امروز کمی تیره تر آرایش کردم.خیلی مقبول شده بودم.ساعت ۳بجه شد از پریسا خداحافظی کردم و رفتم سرخیابان اصلی ایستاد شدم.کمی که تیر شدیک بچه مقبول وخوش لباس با کرولا سفید جلوی پایم بریک گرفت.با صدای مردانه وجذابی گفت:می بخشین شکیبا جان هستین؟لبخند زیبایی زدم وگفتم بله.سوار موتر شدم و کمی چرخ زدیم.کمی از خودش گفت و کمی از من سوال کرد.خیلی از او خوشم آمده بود ودلم میخاستم بیشتر باشم کنارش و گپ بزنیم اما ساعت نزدیکای ۵بجه بود وباید برمی گشتم به خان.نزدیکای خانه برادرم مرا پیاده کرد ومیخاستیم خداحافظی کنیم،دستم در دستش بود و دستم را بوس کرد با لبخند جذای گفتی خیلی خوشحالم که پیدایت کردم شکیبای عزیز،من واقعا احساس میکنم که هی عاشقت می شوم.لبخندی زدم وبه خانه برگشتم.
۳۵.بخانه که رسیدم هنوز سرجایم ننشستم که پریسا آمد وهزارتا سوال از من کرد.من هم سیر تا پیاز برایش تعریف کردم و او هم گفت خیلی خوب است به امید خدا به هم برسید بخیر.تشکر کردم و لباسهای پریسا را بیرون کردم تا کمی در کارهای خانه به او کمک کنم.دلم نمیخواست دستانم را بشورم تا جای بوس سهراب بر روی دستانم پاک نشود،هنوز میخاستم گرمی لبهایش را روی دست هایم احساس کنم.تیز تیز جای بوس های سهراب را روی دستم بوس میکردم.و ته دلم قربان وصدقه سرش می شدم.احساس خیلی خوبی داشتم ودیگر رامین و نامزدی اش برایم ارزشی نداشت.در دلم هزار بار خدا را شکر میکردم که سهراب را برایم داده است و از پریسا خوشحال بودم که سهراب را برایم معرفی کرد.پلان بود که پدرجانم نمازدگر بیاین به دنبال من تا شب بریم خانه کاکایم چون مهمانی داشتن….
ساعت نزدیکای ۸ شام بود،یک لباس سرخ رنگ مقبول بپوشیدم و ساق جوراب سیاه رنگی هم بپوشیدم،موهایم را صاف کردم و آرایش تقریبا پررنگی کردم.نمیدانم مقبول شده بودم یا از اینکه سهراب وارد زندگی ام شده بود وحال دلم خوب بود اینقدر مقبول بنظر میرسیدم واحساس زیبایی و غرور میکردم.چادر را سرم کردم و روی تخت خوابم نشستم تا پدرم مرا صدا کنن که برویم.به فکر سهراب و آینده مان بودم که صدای مسج گوشی ام آمد.شماره مسج ناشناس بود و جواب ندادم که دوباره صدای مسج آمد وقتی پیام باز کردم دیدم نوشته هست خانم مقبول مه نمی خواهن جواب مسج مر بدن.ناگهان لبخندی روی لبهایم آمد.گفتم:سهراب تو هستی؟جواب داد و نیم ساعتب با هم گپ زدیم که پدرجانم آمد و خداحافظی کردم.خانه کاکایم نشسته بودیم که باقی مهمان ها بیاین.به زن کاکا و دختر کاکاهایم از نامزدی رامین تبریک گفتم و رفتم یک جا نشستم و مصروف نگاه کردن دگرها شدم و دوباره خیالات و رویابافی های من شروع شد.خودم را کنار سهراب با پیراهن عروس تصور میکردم احساس میکردم فعلا جشن ماست و من و سهراب عروسی میکنیم میریم سر خانه زندگیمان.چشمم به مادرم افتاد که عجیب نگاهم میکرد و گفت نه به حال آن روزت و نه به لبخند فعلی ات!خیریت هست؟!لبخندم را جم کردم و گپی نزدم اگر از سهراب گپی به مادرم میزدم حتما به پدرم میگفت و بعدش هم به شما دوستان معلوم هست که چکار میشد.تقریبا یک ماهی میشد که همراه سهراب به تماس بودم و شکر خدا همه چیز بخیر میگذشت.هر پنج شنبه خانه پریسا می رفتم و از آنجا آماده میشدم میرفتم به دیدن سهراب.در این یک ماه همراه سهراب تمام جاهای شهر را گشته بودیم وخیلی عاشق هم شده بودیم.۳۰.امروز پنج شنبه هست ومن مثل سابق وعده هست که بروم خانه پریسا و از آنجا بروم پیش سهراب.نمیدانستم امروز چرا دلم بدحال بود و پریشان حالی بودم احساس خوبی نداشتم.تیز لباس پوشیدم،تاکسی گرفتم و رفتم خانه پریسا.به خونه پریسا که رسیدم نشستم،شروع کردم به گپ زدن که امروز نمیفهمم چرا بی قرار استم با ای که بار پنجم بود که سهراب می دیدم.پریسا کنارم نشست گیلاس چایی برایم ریخت و معلوم میشد که او هم حال خوشی نداره وگفت:نمایه بری شکیبا! یله دی امروز بگذار دگه وقت برو.اما تیز گپش را عوض کرد و گفت:ای دختر من هم مثل خودت کردی پریشان کردی.ایستاد شو برو پیش عشقت،هیچ اتفاقی نمی افته پریشان نباش هوش من به همه چی است.شالم را سرم کردم و چادر را برداشتم و از خانه بیرون شدم.از زینه ها پایین شدم و سهراب مثل هر وقت یک جاده پایین تر از خانه منتظر من بود.از دور که موترش را دیدم ته دلم گفتم قربانت بشوم که منتظر من استی.رسیدم به موتر و سوار شدم.با دیدن سهراب تمام تشویش و پریشانی ام از سرم رفت و جایش را به شادب وخوشحالی داد.کمی که دور زدیم از چهره اش معلوم بود که او هم تشویش و استرس دارد.دستم را کنار صورتش گذاشتم و پرسیدم…
.ادامه دارد…
❤️
👍
😢
😮
😂
❌
😡
⏩
✍
🆕
282