
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
February 13, 2025 at 06:49 PM
:- *یک بار ارزش خاندن دارد*
*من با زن اولم بیست سال تفاوت سنی داشتم. وقتی از آلمان رفتم افغانستان که زن بگیرم، مادرم بیست تا مشخصات جلوی من پهن کرد و گفت انتخاب دست تو.* این دخترهایی را که معرفی میکرد، هیچکدام را ندیده بودم و نمیشناختم، چون زمانی که مسافرت کردم، هیچیک بهدنیا نیامده بودند. میگفت ببین این شهناز است، دختر صوفی نبی، این زلیخا است دختر عمهات، این فلان است و این چنین است. برای مادرم گفتم من از تمام اینها خیلی پیرتر هستم. دست روی دهنم گذاشت و گفت، هیسسس! تو انگشت بگذار، کسی عرضه ندارد رد کند، دخترها نپذیرند، پدر و مادرهایشان میپذیرند، حالا تمام روستا برای نام اروپا جان میدهند، برای داشتن داماد اروپایی دست به دعا و تعویذ میزند، تو خودت را پیر نگو، تو برای همه حالا جوانی، خیلی جوان. جوانهای اینجا که از پس مخارج عروسی بر نمیآیند، مگر کسی به اینها دختر میدهد، نه بابا، نه. آخر مادرم گفت اصلا نیاز به انتخاب نیست، من که همه را میشناسم، من سطح و اندازه و زیبایی تمام اینهارا ارقام دارم، هیچ کدام به نازدانه نمیرسد، هیچکدام قد و بلندی و زیبایی نازدانه را ندارد. میروم و دست پر بر میگردم. آن روز صبح که روستا زیر نور سرد خزان آرام گرفته بود، پدر و مادرم رفتند خواستگاری. وقتی برگشتند هردو شاد بودند، هردو جوکهای عجیب و غریب میگفتند، چیزهایی که من نشنیده بودم: به دهلیزشان پای گذاشتیم چشمهای شان برق زد، میفهمید که آمدهایم خواستگاری، علی کرم زوار از همان اول چاپلوسی را شروع کرد، ما نمیرفتیم خواستگاری آنها میامدند، از خدایشان هست! هر و خندیدند و تمام این ماجرا را با خنده شرح داد. پرسیدم: نازدانه هم راضی بود!؟
انگار این موضوع برای مادرم اهمیت نداشت، گویا هیچ کس با نازدانه مشوره نکرده بود. دست روی زانویم گذاشت و گفت: نازدانه چرا راضی نباشد!؟ از تو زیادتر گیرش میآید مگر!؟ هر دختر عاقلی باید راضی باشد، وگرنه اینجا باید بپوسد و پیر شود. ماجرا تمام شد، خواستگاری، آشنایی ما، رفتن و آمدن و تشریفات. اما روزی که اورا دیدم غمگین بود، درون چشمهای سیاه و بزرگش، در تار تار موهای تاب تابش اندوه گیر کرده بود. یک لحظه احساس کردم او خیلی کودک است، او خیلی بچه و بیخبر از دنیای بزرگها است. در این وسط انگار این سخنرانیها و نصیحتهای مادرم دور عقل و انصاف من پرد
❤️
👍
😢
😮
😂
⏩
🥺
♾️
💓
😞
249