داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
February 15, 2025 at 05:45 PM
❣️ _*رمان:سرنوشت لجباز*_ ❣️ _*ژانر:غمگین،عاشقانه،طنز*_ ❣️ *قسمت : ششم* ❣️ *ترتیب کننده : ˖࣪ᝰ𝑌𝑎𝑠𝑎𝑚𝑖𝑛* https://whatsapp.com/channel/0029VaaisAR5vKAH53Arxj3E/9068 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ رفتم طرف ارایشگاه رفتم تو گیلدارو دیدم(منشی ارایشگاه) سلام گیلدا چطوری اونم بلندشد باخنده گفت گیلدا.سلام بیشع.ور من که مثل همیشه خبری نیست ولی از تو چخبر من.هیچی چه خبری باشه گیلدا.دونا منتظرته من.باشه بای رفتم به طرف اتاق مخصوصم چون من اینجا فقط میام دونا هم صاحابه ارایشگاس و بهترین ارایشگره تو عمرم دیدم دیدم باهم دست دادیم خوشو بش کردیم بعد نشستم چندساعت زیره دستش بودمکه اخرگفت تمومه وای خسته شدم وای من.میس رفتم به طرف لباسم پوشیدمش رفتم تو اینه خودمو نگاه کردم که دهنم باز موند وای مثل همیشه دونا گل کاشته بود لباسم یه لباس قرمز که گردنی بود تا رونم که کناره بهلوم یه چندتا گل داشت ارایشمم که مشکی بود به چشمای طوسیم میومد زیاد تو دید بود یه روژه لبه قرمز هم زده بود موهام باز گذاشته بود پایینشو فر کرده بود پالتوم پوشیدم برای ارسام ادرسو فرستادم نشستم که چند دقیقه بعد گفتن که اومد منم بلندشدم با اقتدار و مغرور از کنار مردم گذشتم از دره ارایشگاه اومدم بیرون دیدمش به ماشین تکیه زده دستش تو جیبشه هنوز متوجه من نشده بود پس منم از فرصت استاده کردم نگاش کردم یه لباس ابی نفتی با شلواره سفید پوشیده بود موهاشم مثل همیشه زده بود بالا به خودم اومدم دیدم اونم به من زل زده زود به خودم اومدم رفتم به طرفه ماشین قلبم تند تند میزد انگار میخواست از تو سینم بیاد بیرون وای بالاخره رسیدیم اصلا جو سنگین توی ماشینو دوس نداشتم همین که ماشینو پارک کرد پیاده شدم و یه نفس عمیق کشیدم سالی چته چرا اینجوری میکنی خله این پسره کیه اصلا که وقتی پیشته تو نمیتونی همون سالی شی ارسام:یوهوووو من:چیه؟ ارسام:احیانا" خواستم بگم که تمومم کردی بیا بریممن:ها ارسام:هیچی تو انگار حالت خوش نیس چیزی نگفتم و دوش به دوش با هم حرکت کردیم به طرف ویلا رزا که از صد متری نگاهش بهم افتاد بدو بدو اومد طرفم رزا:س...س سلام من:رزا نفس عمیق رزا:وای خسته شدم رو زانوهاش خم شده بود و نفس نفس میزد ارسام هم با تعجب نگاش میکرد چند بار نفس عمیق کشید و بعد صاف ایستاد رزا:به به سلام جناب ارسام خان خوبین ؟ ارسام:سلام خیلی ممنون.شما خوبین؟ رزا:عالیم.تعریفتونو از سالی زیاد شنیدم اون شبم تو مهمونی نشد که افتخار اشنایی باهاتونو پیدا کنم وا من کی از این گو.دزیلا تعریف کردم واسه رزا چشم غره رفتم و یه فح.ش زیر لبی گفتم ارسام خندید و گفت:سالی جان لطف دارن خب از ادم تعریف کردنی باید تعریف کرد من:ایش بسه دیگه کم چرت وپرت بگین بعدم به طرف ویلا رفتم اصلا از کفش پاشنه بلند خوشم نمیاد ولی مجبورم تو مهممونیا بپوشم اه از اینکه مجبور به کاری باشم متنفرم مثلا تحمل این ارسامه هم مجبوریه والا ارسام:یه چیزی بگممن:ها؟ ارسام:تو بی ادبی حرف نداری والا من:لطف داری.بگو حالا ارسام:هیچی خواستم بگم درست شبیه این پیرزنا غر میزنی من:اگه خوشت نمیاد گوشاتو بگیر نشنوی مجبور نیستی اینو گفتم و راهمو کشیدم و رفتم سمت هم دانشگاهیام ویلیام:به به ببین کی اینجاس افتخار دادین بانو(البته انگلیسی میحرفید ها) من:زر اضافی نزن ویلیام:ایشبا بچه های دانشگاه صمیمی بودم ومیدونستن هر حرفم از روی شوخیه واسه همونم ناراحت نمیشدن با بچه ها میگفتیم و میخندیدیم رزا:پیشت پیشت هووووی سالی با توام من:ها؟چیه؟ رزا:ایین ارسامه چرا همش به زل زده؟ من:من چه بدونم برو از خودش بپرس رزا:مشکوک میزنه ها من:بخ.ف رزا:چیه خو نگا شبیه عاشقاست از حرف رزا خندم گرفتم و قهقه زدم من:وای رزا کم چرت بگو ترکیدم از خنده ارسامو عاشقی؟اونم عاشق کی عاشق من؟ ما چشم دیدن همدیگرو تو اون خونه نداریم رزا سری از تاسف به خاطر حرفامو و خنده هام تکون داد و رفت تا برقصه ا حرفایی رو که زدم خودمم باور نکردم چه برسه به رزا *ارسام* پوووف من دیگه من نیستم نمیدونم چه م.رگمه اخه چرا هی زل میزنم به این دختره و میرم تو فکر امشبم که یه حال دیگه دارم خیلی خوشگل شده مخصوصا با اون لباس قرمز وقتی بهم خیره میشه نمیتونم تو چشاش کنم انگار چشاش ادمو جادو میکننهه منو نگا منی که به دختر جماعت نگاه نمیکردم الان دارم ازش تعریف میکنم روزگاره دیگه داره با ناز و عشوه بهم نزدیک میشه سالی:میای تانگو برقصیم چرا نمیتونم حرفی بزنم دستشو که دراز کرده میگیرم و میریم وسط پیست تو چشاش زل میزنم دارن منو جادو میکنن چرا چیزی نمیگی ارسام بکش دستتو اون دفعه مست بودی باهاش دانس کردی الان چی الان که مست نیستی اهنگ شروع شد خودشو میون بازوهام با عشوه تکون میداد دستمو بردم بالا چرخید و خودشو انداخت رو دستم بلندش کردم عقب جلو میرفت و خودشو با ریتم اهنگ تکون میداد و منم وادار به حرکت میکرد عجب مهارتی داشت بدنم خیس عرق شده بوداهنگ تموم شد ازش جدا شدم و به طرف تراس رفتم دستامو به میله های تراس تکیه دادم و کراواتمو شل کردم و چند بار نفس عمیق کشیدم لعنتی این دختر داره با من چیکا میکنه هدفش چیه من نباید جلوش تسلیم شم و ضعفمو نشون بدم ولی سخته خیلی سخت رفتم تو یه خدمه رو دیدم که یه سینی م.شروب داشت میبرد من رفتم یه دونه برداشتم یه سر دادمش بالا چندتا دیگه هم خوردم دیگه نمیتونستم روپام وایسم ولو شدم رو مبل فهمیدم همه دارن میرن فقط فهمیدم یکی منو بلندکرد برد *سالی* پسره بیشعور گذاشت رفت منم رفتم طرفه رزا که داره با ویولت فک میزنه اه من چقدر از این دختر بدم میاد جلف سبک بی مزه با اون صورته پروتزیش رفتم طرفشون سرگرم حرف زدن با اونا شدم به مجبور دیدم ارسامو که داره پشته سره هم م.شروب میخوره این برای من عالی بود امشب نقشم عملی میشه ولی نمیدونم اینده برام چی رقم زده از قبل همه خدمه هارو مرخص کردم همه داشتن دیگه میرفتن منم لباسامو برداشتم رفتم به طرف ارسام که از فرطه زیاد خوردن حال نداشت بلندش کردم با کمک متین گذاشتیمش تو ماشینم حرکت کردم ریموتو زدم پیاده شدم با سختی بردمش تو وای چطوری از این پله ها ببرمش بالا با سختی این نره غولو بردم بالا به سمته اتاقم رفتم گذاشتمش رو تخت پالتومو دراوردم داشتم صورتمو پاک میکردم صدای ارسام اومد چیشده منم رفتم کنارش نشستم که نگاش افتاد به بدنم وصورتم یکدفعه افتاد روم به سمته لب.ام حم.له کرد . . . . ‌ ‌ من اونشب از دنیای دخترونم بیرون اومدم سره یه لجبازیکه زندگیمو تباه کرد صبح بلندشدم دیدم بغلم ارسامه از فرطه د.رد زیرشکمم گریم گرفت یه ج.یغ کشیدم که ارسام حراسون بیدار شد با چشای مثل نلبکی شده بود نگام میکرد اخر سکوتو شکست ارسام.وای من چیکار کردم ها با دادی که زد یه متر پریدم بالا ادامه داد: چی شده ها دیشب چه اتفاقی افتاد اون زر زرتو ببند جوابه منو بده منم مثل خودش با داد و گریه گفتممن.من چکارکردم یا تو من که کاریت نداشتم میخواستی انقدر اون م.شروبه بی صاحابو نخوری که کار دسته خودت و من بدی منو بدبخت کردی دیشب هرچی التماست کردم ولم کن نکردی بعدش زدم زیرگ.ریه اونم بلند شد با عجله لباساشو پوشید از در زد بیرون منم به احمقی خودم زجه زدم به حماقتیکه کردم سریع بلندشدم رفتم سمته گوشیم زنگ زدم به رزا که جواب داد با صدای خواب الود رزا.مرض بگیری چته اول صبحم ولمون نمیکنیمن با گ.ریه گفتم من.بلندشو رزا بیا اینجا قطع کردم نشستم زمین زجه زدم بعده چند دقیقه صدای پا اومد رزا تو درگاه اتاق پیدا شد با عجله اومد پیشم و گفت رزا.چیشده قربونت بشم *ارسام* هی گاز میدادم و سرعت ماشین رفته رفته بیشتر میشد بد جور بارون میبارید من چه غلطی کردم ارسام خاک تو سرت احمق ال.اغ از شهر خارج شده بودم ماشین با اخرین سرعتش میرفت بارونم رفته رفته شدیدتر میشد صدای رعد و برق رو مخم بود پنجره رو دادم پایین و فریاد کشیدم خداااا من چه غلطی کردم الان باید چیکار کنم یه مشت محکم به فرمون زدم خدا مغزم قفل کرده یه دفعه کنترلمو از دست دادم و چون زمین خیس بود ماشین سر خورد پامو گذاشتم رو پدال و ترمز کردم ولی دیگه دیر بود خوردم به تنه درخت بزرگی که کنار خیابون بود سرم اروم خورد به فرمون هیچیم نشد گوشیمو برداشتم و از ماشین پیاده شدم از ماشین دود بلند شده بود لعنت به این شانس لعنت به این سرنوشت که منم اینجور بدبخت کرد از شهر زیاد دور شده بودم ولی خدارو شکر یه تابلو بود که نشون میداد کجام شماره متینو گرفتم متین:ارسام تو جغدی یا ادم بابا ساعتو نگا کن ببین چنده اه من:متین زر اضافی نزن تص.ادف کردم ادرسو میفرستم پاشو بیا متین:چی الان خوووبی من:اره الان اس میکنم ادرسو ادرسو واسش فرستادم و منتظرش موندم. *رزا* الان چیکار کنم خدا از وقتی که اومدم سالی تب کرده و هذیون میگه کم کم دارم میترسم پاشم زنگ بزنم دکتر خونوادگیشون بیاد نه اونجوری که بدتر میشه دکتره زنگ میزنه به بابای سالی و اونم خبردار میشه با اب و سرکه دست و صورتشو شستم ولی کفاف نکرد من:سالی قربونت برم پاشو بریم دکتر سالی:نه خو...خوب میشه اینو گفت و باز قطره های اشک بود که از چشای نازش سرازیر شد بغض کردم گفتم:هووی ال.اغ من طاقت ندارم چشای بارونی ابجیمو ببینم چونش لرزید و خودشو انداخت تو بغلم منم پا به پاش گریه میکردم و نمیتونستم ارومش کنم بعد اینکه بغلم زار زد و لرزید کمی اروم شد من:جون من پاشو بریم دکتر که اگه حرفمو بندازی زمین به روت نگا نمیکنم بلند شد و بدون اینکه چیزی بگع رفت طرف حموم ارسام الهی سیاه تو بپوشم که ابجیمو ب.دبخت کردی بعد نیم ساعت از حموم در اومد بازم بدون اینکه حرف بزنه اماده شد و از خونه خارج شدیم و رفتیم طرف بیمارستان الهی بمیرم و این حالشو نبینم همش از پنجره ماشین زل میزنه به بیرون و چیزی نمیگه تازه بعد م.رگ مامانش خودشو جمع و جور کرده بود و بازم ض.ربه روحی خورد ارسام حق نداشت سرش این بلا رو بیاره حق ندااشت پسره ی بی همه چیز قربونت برم سالی رسیدیم دستشو گرفتم بردمش تو صدا کردم یه ویلچر بیارن بردنش تو اتاق که بعده معاینه دکتر صدام کرد دکتر.شما کیش میشین من.دوستش خانم دکتر چیشده دکتر.شوهرکرده من نمیتونستم بگم نه چون میگم شکایت کنیم اینا پس گفتم من.اره دکتر.انگار ایشون مورده رابطه وح.شی.انه و خ.ش.ن داشتن باید مراقبش باشین با این رابطه ای که برقرار شده تا چندروز باید استراحت کنه و لطفا به شوهرشون تزکر بدین من.چشم خانم دکتر دکتر.بزا سرمش تموم شد ببرش داروهاشو هم به موقع بخوره من.باش میتونم ببینمش دکتر.بله بفرمایید دکتر رفت من تو دلم داشتم ابو اجداده ارسامو ف.وش میدادم رفتم تو اتاق کناره تختش یه صندلی بود نشستم روش سالی لطفا قوی باش *سالی* چشامو باز کردم موقعیتمو تشخیص ندادم یکذره گذشت فهمیدم بیمارستانم همه چی یادم اومد مهمونی رقص م.شروب ارسام اتاق صبح وای وای قطره های اشک همینجوری میومد پایین تازه میفهمم چه کاری کردم خودمو بدبخت کردم جوابه بابارو چی بدم وای دیدم دستم تکون خورد برگشتم دیدم رزا رو دستم خوابیده الهی دیدم بلندشد چشای بازه منو دید سریع لبخند زد فهمیدم مصنوعیه رزا.وای بیدارشدی قربونت بشم فدات بشم چیشده من.نپس هنوز خوابم سوالاتم کم کم بپرس همرو یکجا جواب بدم خوبم باید خودمو قوی نشون بدم کسی از غمه تو دلم نفهمه‌ رزا.یعنی تو مریضی هم ول کن نیستی روشو کرد اونور مثلا قهره من.باشه بابا قهرنکن عزیز اون روزم گذشت مثل روزای دیگه الان یک ماه از اون روز میگذره من پژمرده تر میشم از درون ولی به ظاهر هیچیم نیست از اون روز دوروز بعدش فهمیدم ارسام و متین برگشتن ایران من بدترشدم از اون روز به بعد رزا تنهام نمیذاشت همش پیشم بود خیلی دوسش دارم مثل خواهره نداشتم چند روزه همش حال تهوع دارم سرگیجه دارم رزا میگه بریم دکتر من نمیخوام برم چون میترسم اونی باشه که وای بابام هم تازه امروز برگشت قضیه ارسامو فهمید که زود رفته ناراحت شد ولی هیچی نگفت چندروزه دلشوره دارم حس میکنم یه اتفاق. ب.د میخواد بیوفته الان دیگه اسی شدم از سردردو تهوع دیگه بلندشدم یه لباسه سرسری پوشیدم رفتم به کیلینیک ازمایش دادم منتظرم نشستم که چنددقیقه بعد صدای پرسنله بلندشد اسممو صدا میکرد رفتم دمه میزش برگرو داد بهم پرستار.مبارکتون باشه مامان شدین من همینجوری موندم خشکم زد وای نه من حاملم یه بچه که از خ.و.ن منو ارسامه بچه ای که سره یه لجبازی اومده تو وجودم داره رشت میکنه صدای پرستاره پرستار.خانم کجایین حالتون خوبه بیایین این ابو بخورین ابو از دستش گرفتم خوردم من.ممنون رفتم به طرف بیرون نشستم تو ماشین بغضم ترکید زدم زیرگ.ریه زجه میزدم من.خدا اخه چرا من خدا میدونم خودم کردم ولی تو چرا خود کرده رو تدبیر نیست که به خودم ل.ع.ن.ت ماشینو روشن کردم با دستای لرزون به طرفه خونه روندم ریموتو زدم ماشینو پارک کردم پاتند کردم رفتم تو که همه خدمه ها با تعجب و ت.رس نگام می کردم رفتم تو اتاقم درو بستم به درد نشستم رو زمین تکیه دادم به دیوار هق زدم همش به برگه هه نگا میکردم گریه میکردم اخه این چه سرنوشتیه خدا من دارم چرا باید اینجوری میشد نمیدونم چندساعته گریه میکنم روزه یا شب فقط میدونم که از ضعف و گ.ریه زیادی خوابم برد *دانای کل* بابای سالی اومد خونه از خدمه ها پرسید سالی اومده یا نه که یکی از خدمه ها گفت خدمه.اره اقا اومدن با گ.ریه و بدو بدو رفت تو اتاقشون جیستون ترسید به طرفه اتاقه تک دخترش یادگار همسرش عشقش رفت ببینه چیشده درو باز کرد دید سالی رو زمین خوابیده یه برگه هم زیرشه برداشت دید همون جوری موند یکدفعه جلو چشاش سیاهی رفت ایرانم که ارسام هنوز که هنوز سرگردونه چرا من اینکارو کردم من که عادت داشتم هرچقدر بخورم م.س.ت نمیشم پس چرا همش فکرش پیشه سالی بود که حالش خوبه ع.ذاب وجدان ولش نمیکرد از اینور که عروسیش نزدیکه به زور داره ازدواج میکنه هیچ کاری هم نمیتونه بکنه *سالی* چشممو باز کردم که یک جسمو دیدم تو تاریکی سریع با ترس کیلیده برقو زدم بابامو دیدم یه دستش رو قلبش بود بیهوش بود برگه ازمایشم کنارش بود سالی زد تو سرش سریع رفت کناره باباش نبضشو گرفت دید کند میزنه با داد همرو صدا کرد که به امبلانس زنگ بزنن همه افرداده خونه اومدن اتاقه سالی مادرجون زد تو سرش سریع زنگ زد به امبولانس سالی که اصلا دیگه نا نداشت از گریه زیاد همش داد میزد سالی.بابا بلندشو تو دیگه نباید تنهام بزاری من تو این دنیا دیگه کسی رو ندارم باباااااا بیهوش شد ..... چشامو باز کردم خودمو تو یه اتاقه سفید دیدم هیچی یادم نمیومد مادرجون و دیدم لباس مشکی تنش بود رو مبله اتاقه بیمارستان خواب بود یکدفعه همه چی به یادم اومد ازمایش حامله بچه گ.ریه بابا یکدفعه با داد گفتم من.مادرجون که مادرجون(امینه) با هل بیدارشد گفت مادرجون.اخر بیدارشدی مادر منو جون به لب کردی به فکره خودت نیستی به فکره بچت باش من.این بچه رو نمیخوام با دست میزدم رو شکمم مادرجون به زور دستمو نگه میداشت ادامه دادم ..... لایک یادتان نره🫀 حالا که تا اینجا امدید یک سوال😁 کلمه انگلیسی(pine apple )یعنی چی؟؟ سیب👍🏼 آناناس❤️ انگور😮 آلو😂 همه جواب بتین😁
❤️ 👍 😂 😮 💗 😡 🆕 🍌 207

Comments