رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
January 18, 2025 at 03:13 PM
داستان : قربانی هوس مرد ها داستان واقعی قسمت : دوم *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* برادرت میخواهد با دختری از شهر ازدواج کند من چه میشوم گفتم تو برادرم را دوست داری گفت من دوستش نداشتم ولی اون همیشه دنبالم بود هر وجا می دید سخن از عشق میزد میگفت جز من کسی را دوست ندارد گفت روزی کسی خانه شما نبود من دنبال تو آمدم صدا کردم کسی نبود برادرت گفت حمیرا در اطاق بالا است وقتی اطاق رفتم تو نبودی احسان آمد دروازه را بسته کرد دستش را در راه دهنم گذاشت به بدنم دست میزد گفتم احسان چه میکنی گفت هوش کنی صدایت نکشی اگر نه آبروی خودت را برباد میدهی چند بار از خود دور ساختم 15 سالم بود اشک ها امانش نمی داد اصلا حالم خوب نبود یادت است هر روز زوف میشدم همه فکر میکردن بیماری لا علاج دارم مثل گرگ وحشی به جانم تاخت هر قدر سر صدا کردم کسی صدایم را نشنید اشک هایم جاری شد او را در آغوش گرفتم نمی فهمیدم چه حرف برایش بگویم گفت بعد ان روز هر موقع فرصت گیر می آورد به من دست درازی میکرد میگفت از اردو که آمدم با تو ازدواج میکنم دلم خوش به همین بود من چه میشوم زندگی من تباه شده خداوند برادرت را تباه کند با من بازی کرد من را برده احساسات خود ساخت اگر کسی خبر شود پدرم بی آبرو میشود و مثل باران اشک می ریخت از اینکه خواهر چنین شخص استم از خود نفرت پیدا کردم در دلم احسان را نا سزا میگفتم خیلی گریه کرد شیما نازنینم من هم با او اشک می ریختم رفتم خانه برادرم در موبایل حرف میزد معلوم بود با آن دختر که میگفت حرف میزند رفتم طرف آشپز خانه چند لحظه بعد آهنگ را زمزمه کرده داخل شد با لبخند گفت برایم کرایی پخته کن خیلی ازش خشمگین بودم دلم میخواست موهایش را تار تار بکنم اینقدر ازش متنفر شده بودم از چهره اش بدم آمده بود با قهر طرفش نگاه کردم گفتم من نوکرت نیستم خودت آماده کن خنده کرد سیس باز دلت سر چه پور است که ایطو قهر استی با خشم از آشپز خانه بیرون شدم روی حویلی قدم میزدم نمی فهمیدم این موضوع را برای پدر و مادرم بگویم یا نه غذا شب را آماده کردم ولی خودم نخوردم رفتم در اطاق دراز کشیدم در فکر غرق بودم چیکار باید میکردم صبح شد نماز را ادا کردم بعد از تلاوت قران خیلی دعا کردم برای شیما صبحانه را آماده کردم خوب غذا را خوردیم احسان باز هم مصروف حرف زدن با آن دختر بود آمد برایم گفت نمی خواهی با ینگه ات حرف بزنی بد نگاهش کردم و زیر لب برایش فحش میدادم تماس پایان داد رو به من کرد گفت *ادامه...*
❤️ 👍 😢 😮 🆕 😂 🥹 🥺 😭 ☠️ 619

Comments