
رومان هـای برتــر 📜🕯
14.4K subscribers
About رومان هـای برتــر 📜🕯
خوش آمدید به کانال بهترین رومان ها 🕯♥️ بهترین رومان های آموزنده را در این کانال دنبال کنید ما کوشش میکنیم تا بهترین ها را بگذاریم و شما همچنان از وقت تان بهترین استفاده را کنید 👌🏻💯
Similar Channels
Swipe to see more
Posts

*داستان عشق و نفرت* *"داستان واقعی"* *نویسنده: فاطمه سون ارا* *قسمت: 11* *ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ* روی تخت نشست و سرش را میان دستانش گرفت و گفت حالا چی کار کنم بهیر در مورد ریحانه چی فکر خواهد کرد؟ اگر او را طلاق… زبانش را دندان گرفت و گفت خدانکند اگر این کار را کند اسم ریحانه بد میشود همه خواهند گفت هنوز یک هفته از عروسی اش نگذشته چرا طلاقش داد سرش را به سوی آسمان بلند کرد و غمگین گفت یا الله خودت شاهد هستی من بخاطر خوشی برادرم از عشقم گذشتم خودت شاهد هستی چقدر درد کشیدم لطفاً فداکاری مرا بی جواب نمان بهیر را با ریحانه خوشبخت بساز اجازه نده از عشق بهیر به ریحانه کم شود خودت میدانی ریحانه بیگناه است من در عشق او ظلم کردم ولی هیچگاهی به برادرم خیانت نکردم خودت اجازه نده پیوند شان خدشه دار شود وعده میدهم فردا رفتم دیگر هیچگاهی مزاحم زندگی برادرم و خانمش نشوم ولی کاری کن رابطه ای بهیر و ریحانه خوب شود چشمانش را محکم به هم فشار داد و در فکر فرو رفت نیم ساعتی نگذشته بود که از اطاق بیرون شد چشمش به ریحانه خورد که پهلوی مادرش نشسته و تلویزون نگاه میکند از خودش پرسید آیا بهیر به ریحانه در این مورد حرفی زده؟ دوباره خودش جواب داد فکر نکنم شاید ریحانه هنوز هم نمیداند بهیر چرا از خانه رفته است به سوی دروازه ای خروجی رفت که پدرش اسمش را صدا زد و پرسید کجا میروی پسرم؟ عُزیر جواب داد دیدن یک دوستم میروم تا چند ساعت دیگر برمیگردم خداحافظ بعد از خانه بیرون شد سوار موترش شد و موتر را بدون اینکه بفهمد کجا برود حرکت داد بعد از چند ساعت راننده گی بی هدف به تپه ای وزیراکبر خان رفت موتر را گوشه ای ایستاده کرد با خودش گفت باید با بهیر حرف بزنم اجازه نمیدهم در مقابل ریحانه بی انصافی کند باید بفهمد بین من و ریحانه هیچ چیزی نیست و همه چیز در گذشته تمام شده است شماره ای بهیر را گرفت ولی بهیر جواب نداد دوباره شماره اش را گرفت و این بار بعد از بوقی چهارم صدای خسته ای بهیر را پشت خط شنید بدون اینکه با او احوال پرسی کند پرسید کجا هستی میخواهم نزدت بیایم بهیر جواب داد فردا صبح خودم خانه میایم عُزیر معترض گفت نخیر میخواهم بیرون از خانه ترا ببینم میدانم کابل هستی بگو هر جایی هستی نزدت میایم بهیر حرفی نزد عُزیر ادامه داد با تو حرف میزنم بهیر چرا ساکت هستی؟ بهیر آهی پر از درد کشید و جواب داد تو آدرس ات را برایم بفرست خودم نزدت میایم عُزیر با خوشی آدرس را برایش داد و تماس قطع شد چهل دقیقه ای نگذشته بود که بهیر نزد او آمد عُزیر با دیدن او به سویش رفت و محکم او را در آغوش گرفته و گفت کجا رفته بودی میدانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود؟ بهیر از آغوش برادرش بیرون شد و گفت سه روز نبودم چرا طوری رفتار میکنی که سالهاست مرا ندیدی عُزیر لبخندی تلخی روی لبانش جاری ساخت و گفت خوب تو از من کوچکتر هستی احساس برادر بزرگ بودن را درک نمیکنی با اینکه من و تو تفاوت سنی زیادی نداریم ولی من ترا همانند اولاد خودم دوست دارم با هم روی سنگی نشستند و از بالای تپه به پایان چشم دوختند و سکوت بین شان حکمفرما شد چند دقیقه بعد عُزیر سکوت را شکست و گفت مطمین هستم فهمیدی چرا خواستم به دیدنم بیایی بهیر حرفی نزد عُزیر ادامه داد میدانم نامه های که در بکس من بود را خواندی میدانم همه چیز را خبر شدی ولی باور کن این اتفاقات در گذشته اتفاق افتاده بود و جز همین چند دانه نامه هیچ چیزی بین من و ریحانه نبود بهیر بدون اینکه نگاهش را از شهر بگیرد گفت من بالای شما باور دارم نیاز نیست در این مورد حرف بزنیم عُزیر گفت ولی من میخواهم حرف بزنم و تو هم باید همه ای حرفهای مرا بشنوی درست است من ریحانه را از زمانی که برای اولین بار به کابل آمدم و قرار شد در خانه آنها زندگی کنم دوست داشتم ولی قسم به الله هیچوقت علاقه ام را برایش نشان ندادم ما در یک خانه زندگی میکردیم ولی فقط با هم سلام و علیک داشتیم بعد ها در قلبی ریحانه هم برای من احساس پیدا شد ولی او هم مثل من حد و مرز که باید میداشتیم را رعایت کرد و فقط در نامه از احساسش برایم گفت تا اینکه درست چند روز قبل از اینکه شما به افغانستان بیایید من هم در یک نامه از احساس خودم به او گفتم با مادرم هم حرف زدم تا وقتی کابل آمد از ریحانه خواستگاری کند ولی الله برای ریحانه خوابی دیگری دیده بود وقتی شما کابل آمدید تو هم عاشق ریحانه شدی و من فهمیدم که نباید میان شما دو نفر واقع شوم بهیر تلخ خندید و گفت من میان شما دو نفر آمدم من نفر سوم رابطه شدم بخاطر من تو از ریحانه جدا شدی ریحانه هم وقتی دید تو به خواستگاری اش نیآمدی با اینکه قلبش از طرف من شکسته بود بخاطر اصرار خانواده اش مرا انتخاب کرد من چرا از چشمانی همیشه غمگین او نفهمیدم در قلبش عشق کسی دیگر است هر وقتی حرفی تو میشد چشمانی ریحانه پر از اشک میشد چرا نفهمیدم چی دردی میکشد ولی در مقابلش در مورد نامزدی تو حرف میزنم درست است تو بخاطر خوشی من هر کاری میکنی ولی گناه ریحانه چی بود؟ چرا قلبی او را شکستی؟ چرا برای من حقیقت را نگفتی؟ تو بخاطر من از عشق دو طرفه ات گذشتی آیا من بخاطر خوشی تو و ریحانه از عشق یکطرفه ای گذشته نمیتوانستم؟ قطره ای اشک از گوشه ای چشم بهیر روی صورتش چکید و گفت حالا من چی کار کنم؟ اگر ریحانه را رها کنم او را انگشت نمای همه می سازم ولی اگر او را رها نکنم چگونه با این حقیقت که در قلبش عشق برادرم است کنار بیایم من نمیخواهم ریحانه اذیت شود من او را دوست دارم و خوشی او برایم همه چیز است ولی حالا نمیدانم چی کار برای خوشی او میتوانم انجام بدهم عُزیر غمگین گفت نمیدانستم به اینجا میرسیم فکر میکردم اینکه تو به کسی که دوستش داری برسی راه درست است ولی حالا میفهمم من اشتباه کردم اما یک چیز را مطمین هستم ریحانه دیگر مرا دوست ندارد بهیر به عُزیر دید عُزیر ادامه داد من دیگر هیچ عشقی در چشمانی او به خودم نمیبینم فکر میکنم او مرا از قلبش بیرون کرده است این را شبی عروسی شما بعد از نکاح متوجه شدم بهیر پوزخندی زد و گفت من طفل نیستم با این حرفها فریب نمیخورم از جایش بلند شد عُزیر پرسید کجا میروی؟ بهیر جواب داد باید بروم فردا خانه میایم باید امشب در مورد همه چیز فکر کنم عُزیر با وارخطایی از جایش بلند شد و از بازوی بهیر گرفته گفت بیا با من خانه برو من فردا از اینجا میروم تو هم میتوانی با ریحانه خوشبخت شوی گذشته را فراموش کن ریحانه حالا همسر تو است این چند روزی که نیستی خیلی نگرانت است بهیر لبخندی زد و گفت همه فکر میکنند من هرات هستم اگر حالا با تو خانه بروم میفهمند دروغ میگفتم تو برو من فردا صبح میایم عُزیر با ناراحتی گفت وعده بده فردا میایی بهیر چشمانش را به نشانه ای تایید روی هم فشار داد و گفت وعده میدهم بعد عُزیر را محکم در آغوش گرفت و گفت خیلی دوستت دارم لالا جان تو بهترین و مهربانترین برادر دنیا هستی مطمین باش در قلبم هیچ شکی به تو و ریحانه نیست شاید فکر کنی بی غیرت هستم که اینقدر راحت اسم زنم را در کنار اسمت میگیرم ولی اگر در زمانش میفهمیدم تو و ریحانه یکدیگر را دوست دارید مطمین باشید بیشتر از همه برای تان خوشحال میشدم از آغوش عُزیر بیرون شد عُزیر با نگرانی به صورتی بهیر که خیلی لاغر شده بود دید تازه متوجه سیاهی زیر چشمانش شد باورش نمیشد بهیر در این سه روز اینقدر تغیر کرده باشد با صدای که بخاطر بغض میلرزید گفت من هم دوستت دارم منتظر هستم فردا ببینمت بهیر چند قدم از او دور شد بعد در جایش ایستاده شد به سوی عُزیر دید و گفت هر کاری میکنم تو را به عشقت برسانم بعد دوباره به راه افتاد و عُزیر را با یک عالم سوال تنها ماند فردا صبح عُزیر بعد از ادای نماز صبح چند صفحه قرآن مجید تلاوت کرد بعد منتظر آمدن بهیر شد دو ساعتی گذشته بود که زنگ مبایل پدر عُزیر بلند شد بعد از چند لحظه حرف زدن در مبایل تماس قطع شد عُزیر به پدرش دید و پرسید چیزی شده پدر جان؟ چشمانی پدرش پر از اشک شد و گفت بهیر حادثه کرده بعد با عجله از جایش بلند شد و گفت عجله کن باید به شفاخانه برویم نیم ساعت بعد همه اعضای خانواده داخل شفاخانه رسیدند با راهنمایی نرسی به سوی اطاقی که بهیر داخل آن بود رفتند وقتی نزدیک اطاق رسیدند داکتری از اطاق بیرون شد عُزیر با نگرانی پرسید داکتر صاحب برادرم خوب است؟ داکتر با ناراحتی جواب داد دعا کنید الله مهربان است ما هر تلاشی که از ما ساخته است میکنیم ریحانه با گریه گفت میخواهم او را ببینم داکتر به سوی او دید و پرسید شما ریحانه هستید؟ ریحانه جواب داد بلی بلی من ریحانه همسر بهیر هستم داکتر گفت پس شما با من بیایید ریحانه پشت سر داکتر حرکت کرد داکتر قبل از اینکه داخل اطاق شود با صدای که کسی جز ریحانه نشنود گفت خانم محترم حالت صحی همسر تان اصلاً خوب نیست او را در وضعیت خیلی خراب به شفاخانه آوردند ما هر چی در توان داشتیم انجام دادیم حالا کمی به هوش آمده چندین بار اسم تو را زمزمه کرد فهمیدم خیلی شما را دوست دارد برای همین اجازه میدهم او را ببینید ولی سعی کنید او را اذیت نکنید ریحانه سرش را تکان داد و پشت سر داکتر داخل اطاق شد با دیدن بهیر روی تخت شفاخانه قلبش فشرده شد نزدیک او رفت داکتر گفت پنج دقیقه میتوانید کنارش باشید ریحانه چشم گفت داکتر از اطاق بیرون رفت و ریحانه پهلوی بهیر ایستاده شد و بوسه ای روی پیشانی او زد بهیر به سختی چشمانش را باز کرد لبخندی بیجانی روی لبانش جاری شد و به سختی گفت چشم به راهت بودم میخواستم قبل از مردن ترا ببینم ریحانه با گریه گفت اینگونه نگو الله سایه ای ترا از سرم کم نکند بهیر چشمانش را بست ریحانه با نگرانی اسمش را صدا زد بهیر چشمانش را باز کرده و گفت نترس هنوز زنده هستم ریحانه دستی بهیر را میان دستانش گرفت و گفت لطفاً مرا تنها رها نکن من میخواهم همیشه کنارم باشی بهیر تلخ خندید و گفت میخواهم بعد از من زندگی ات را بسازی ازدواج مجدد کن و خوشبخت شو ریحانه انگشتش را روی لبانی او گذاشت و گفت اینگونه نگو من جز تو نمیخواهم به کسی دیگر فکر کنم ترا چیزی نمیشود با هم یکجا زندگی میکنیم و با هم پیر میشویم چند لحظه سکوت بین شان جاری شد بهیر خیلی درد داشت و هر چند لحظه بعد از درد به خودش میپچید و این قلبی ریحانه را به درد آورده بود با محبت به بهیر گفت من داکتر را صدا میزنم تو هم با حرف زدن خودت را اذیت نکن وقتی بهتر شدی یک عمر پیش رو داریم تا با هم حرف بزنیم راستی میخواهم یک چیزی را اعتراف کنم راستش در دوره ای نامزدی خیلی اذیت ات کردم ولی از وقتی نکاح ما بسته شده احساس عجیبی در قلبم بوجود آمده احساس میکنم تو خیلی برایم خاص تر شدی احساس میکنم ترا خیلی دوست دارم فهمیدم عشق واقعی زندگی من هستی چشمانی بهیر با شنیدن حرفهای ریحانه برقی زد و پرسید جدی تو مرا دوست داری؟ ریحانه با گریه جواب داد خیلی دوستت دارم پس زودتر خوب شو میخواهم بزودی با هم صاحب اولاد شویم بخاطر رفتاری سردی که در نامزدی از خودم نشان دادم معذرت میخواهم بهیر لبخندی زد و با عشق به ریحانه دیده گفت میدانی همین لحظه بهترین لحظه ای عمرم را تجربه میکنم برایم مهم نیست بعد از این چی میشود شاید بمیرم شاید هم زنده بمانم ولی جمله ای که برایم گفتی مرا خوشبخترین مرد دنیا ساخت فقط از الله یک چیزی میخواهم در زندگی ابدی میخواهم تو را کنار خودم داشته باشم چون خیلی دوستت دارم ریحانه بوسه ای بر پشت دست بهیر زد حسی بدی در قلبش رخنه پیدا کرد طوری که احساس کرد برایش الهام داده شد که بهیر میمیرد قلبش با شدت خودش را به قفس سینه اش میزد با صدای که میلرزید گفت من همیشه از تو باقی میمانم برایت وعده میدهم بهیر خواست حرفی بزند ولی درد امانش را برید چشمانش را بست و آهسته کلمه ای شهادتش را زیر لب خواند پاهای ریحانه سُست شد سکوت بدی همه ای اطاق را فرا گرفت بهیر دیگر نفس نمی کشید و در کنارش ریحانه بی حرکت به صورتی مردی که چند لحظه قبل برایش احساس خودش را اعتراف کرده بود خیره بود.......... ادامــــه دارد.....

*داستان عشق و نفرت* *"داستان واقعی"* *نویسنده: فاطمه سون ارا* *قسمت: 10-* *ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ* بهیر با مهربانی گفت میدانم خیلی خسته هستی راحت بخواب من هم دست و صورتم را شسته میخوابم ریحانه چشم گفت و بعد از عوض کردن لباسهایش روی تخت دراز کشید و خیلی زود خوابش برد صبح با سر و صدای که از بیرون اطاق می آمد چشمانش را باز کرد بهیر را در جایش ندید و فهمید قبل از او بیدار شده است از جایش بلند شد و خواست به سوی دستشویی اطاق برود که صدای بهیر را شنید که گفت چرا به من چیزی نگفتید برادر من در شفاخانه است و من حالا خبر میشوم ریحانه خودش را کنار دروازه ای اطاق رسانید صدای زهرا را شنید که گفت پدرم گفت شما و ینگه جان را اذیت نکنیم نمیخواستیم شما ناراحت شوید ریحانه دروازه ای اطاق را باز کرد و با عجله خودش را نزد آنها رسانید و پرسید چی شده؟ بهیر و زهرا به او نگاه کردند ریحانه تازه متوجه لباسهای خوابی که بر تن داشت شد خجالت زده گفت ببخشید تا شنیدم عُزیر شفاخانه است بهیر حرف او را قطع کرد و نزدیک او آمد دستانی ریحانه را میان دستش گرفت و گفت عُزیر را دیشب به شفاخانه بردند داکتر گفته حمله عصبی است من حالا نزد او میروم تو با زهرا اینجا باش ریحانه با نگرانی پرسید حالا چطور است؟ زهرا جواب داد فعلاً خطر رفع شده ینگه جان ولی امشب را هم باید در شفاخانه باشد فردا مرخص میشود ریحانه نفسی راحتی گرفت به بهیر دید و گفت من هم با شما شفاخانه میایم بهیر همانطور که به سوی اطاقش میرفت گفت تو خسته هستی عزیزم تو استراحت کن اینگونه زهرا هم تنها نمی باشد ریحانه لازم ندید زیاد اصرار کند برای همین گفت درست است هر طور شما میخواهید. بعد از اینکه بهیر از خانه بیرون شد زهرا به سوی آشپزخانه رفت و پرسید ینگه جان کرایی تخم مرغ دوست داری؟ میخواهم برایت آماده کنم ریحانه پشت سر او داخل آشپزخانه شد و گفت نیاز نیست چیزی آماده کنی من گشنه نیستم زهرا همانطور که تخم مرغ را از یخچال بیرون میکرد با ناراحتی گفت میدانم اینکه صبح اول بعد از ازدواج تان مجبور هستید با ننو صبحانه بخورید ناراحت کننده است ولی مادرم چند بار تماس گرفت که باید ریحانه صبحانه بخورد و خیلی هم معذرت خواهی کرد که مجبور شدند تنهایت بگذارند ریحانه لبخندی تلخی زد و گفت این چه حرفی است از صحت عُزیر چیزی با ارزش تر نیست همینکه او سالم به خانه برگردد همه چیز است با شنیدن صدای گریه ای زهرا نزدیک او رفت و با نگرانی پرسید چرا گریه میکنی خواهر جان عُزیر ان شاالله کاملاً صحتمند برمیگردد زهرا با گریه گفت لالایم هنوز چند ساله است که باید حمله عصبی را تجربه کند؟ میفهمم همه اش بخاطر دختری است که لالایم دوستش دارد الله او را لعنت کند که برادر نازنینم را به این حالت رسانیده ریحانه آبی دهانش را قورت داد و گفت اینگونه نگو از کجا معلوم اینهمه بخاطر آن دختر است شاید او بیگناه باشد زهرا سوالی به ریحانه دید و گفت لالایم در خانه مشکلی ندارد در وظیفه هم هر روز بیشتر پیشرفت میکند فقط میماند موضوع آن دختر من مطمین هستم او با رفتارش این بلا را سر عُزیر آورده فکر کن دیشب عروسی بهیر بود و بالای عُزیر حمله آمد امروز باید همه ای ما دور یک دسترخوان نشسته صبحانه میخوردیم چون اولین روز تو در خانه ای ما است اما همه در شفاخانه هستند من از این دختری که معلوم نیست کیست نفرت دارم بخاطر او برادرم به این وضعیت رسیده ریحانه گیلاسی را پر از آب کرد و به سوی زهرا دراز کرده گفت بگیر کمی آب بنوش اینگونه گریه کنی خداناخواسته خودت هم مریض میشوی حالا وقت این حرفها نیست باید برای عُزیر دعا کنیم و اگر این همه بخاطر دختری است که عُزیر دوستش دارد دعا کنیم که عُزیر خیلی زود آن دختر را فراموش کند زهرا گیلاس را از دست ریحانه گرفت و کمی آب نوشید گیلاس را روی میز آشپزخانه گذاشت و گفت ان شاالله بزودی آن دختر از زندگی برادرم گورش را گم کند تا برادرم هم مثل بهیر بتواند خوشبخت شود راستی میفهمی عُزیر یک هفته بعد قرار است به خارج برود مطمین هستم رفتن عُزیر هم بخاطر آن دختر است ریحانه تخم مرغ را از روی میز گرفت و برای اینکه موضوع را تغیر بدهد گفت تو بنشین من برایت صبحانه آماده میکنم و دیگر در این مورد حرف نمی زنیم چون هر دوی ما نمیفهمیم اصل موضوع از چی قرار است. چهار ساعت بعد بهیر به خانه برگشت ریحانه و زهرا در مورد عُزیر از او پرسیدند بهیر با آرامش جواب داد شکر بهتر است خطری او را تهدید نمیکند ولی باز هم امشب باید بستر باشد من باید پاسپورت عُزیر را برای یک دوستش ببرم تا نیم ساعت دوباره برمیگردم شما آماده باشید یکجا به شفاخانه میرویم بعد به سوی اطاق عُزیر رفت طبقی گفته ای عُزیر به سوی الماری اش رفت و آنرا باز کرد ولی پاسپورت عُزیر آنجا نبود بعد از کمی جستجو چشمش به بکس دستی که داخل الماری لباس های عُزیر بود خورد با خودش گفت شاید اینجا باشد آنرا از الماری بیرون کرد و روی تخت گذاشته بازش کرد با دیدن پاکت های سفید گفت اینهمه پاکت خط اینجا چی کار میکند؟ خواست بکس را ببندد ولی حس کنجکاوی اش گل کرد برای همین یک پاکت را از میان همه گرفت و باز کرد ولی با خواندن نامه ای که داخلش بود مات و مبهوت در جایش نشست پاکت دیگر را هم باز کرد و همینطور دانه دانه همه ای پاکت ها را باز کرد و با خواندن هر نامه رگ های پیشانی اش برجسته میشد و دست آزادش مشت شده بود وقتی آخرین نامه را خواند چشمانش پر از اشک شد و ورق از دستش روی زمین افتاد چند دقیقه بدون حرکت به زمین خیره شده و به همه ای اتفاقاتی که در جریان نامزدی اش افتاده بود فکر کرد روزی که به خواستگاری ریحانه رفته بود را به یاد آورد بعد هم روزی را به خاطر آورد که ریحانه به ملاقات او آمده بود و بعد از شنیدن اینکه عُزیر میخواهد نامزد شود حال ریحانه بد شده بود همه ای اتفاقات مانند فلمی از مقابل چشمانی او گذشت تلخ خندید و گفت چقدر احمق بودم چطور متوجه این موضوعات نشدم قبل از نامزدی من عُزیر میخواست در مورد کسی که دوستش دارد به من بگوید ولی وقتی فهمید من ریحانه را دوست دارم او خاموش شد ریحانه هم هر وقتی عُزیر را میدید چشمانش پر از اشک میشد رفتارش با من هم سرد بود چطور نفهمیدم این دو نفر عاشق همدیگر هستند و من میان شان آمده ام مقصر این وضعیت برادرم خودم هستم ای وای لعنت بر من که عُزیر بخاطر من به این حالت افتاده کاش برایم حرف قلبش را میگفت کاش میگفت ریحانه را دوست دارد کاش میگفت ریحانه هم او را دوست دارد چرا حرفی نزدند چرا هر دو ساکت بودند و من احمق را ببین که فکر میکردم ریحانه از گفتن احساساتش نسبت به من میشرمد فکر میکردم یکروز او را عاشق خودم می سازم ولی چطور امکان دارد او عاشق من شود وقتی همیشه عشق اولش از تکمیل کردن حرفش خجالت میکشید با اینکه حالا حقیقت را میفهمید ولی باز هم ریحانه همسر او بود ناموس او بود و نمیتوانست حتا اسم او را در کنار اسم کسی دیگر ببیند با شنیدن صدای زهرا که اسم او را صدا میزد با عجله از جایش بلند شد نامه ها را داخل بکس گذاشت و اشک هایش را پاک کرد زهرا داخل اطاق شد و پرسید لالا جان پاسپورت بهیر را پیدا کردی؟ بهیر جواب داد نخیر شاید جای دیگر گذاشته حالا باید من بروم زهرا با دیدن حال او پرسید چیزی شده بهیر؟ لبخندی تلخی روی لبانش جاری شد و جواب داد چیزی نیست بخاطر عُزیر ناراحت هستم لبانش لرزید و دوباره اشک از چشمانش جاری شد زهرا خودش را به او رسانید و او را در آغوش گرفته گفت اینکه عُزیر لالا را در این حالت میبینم برای همه ای ما سخت است ولی بخاطر ینگه جانم که امروز اولین روزش در خانه ای ما است اینگونه گریه نکن بهیر دستی به موهای زهرا کشید و گفت درست است خواهر جانم از آغوش زهرا بیرون شد و گفت حالا باید بروم بعد از اطاق بیرون شد و با عجله از خانه بیرون رفت ریحانه با شنیدن صدای دروازه از اطاقش بیرون شد و از زهرا پرسید بهیر رفت؟ زهرا جواب داد بلی رفت ریحانه گفت پس چرا با من خداحافظی نکرد زهرا به سمت او آمد و گفت خیلی نگران عُزیر بود نمیخواست او را در آن وضعیت ببینی ریحانه حرفی نزد ولی حسی بدی در قلبش افتاده بود سه روز بعد زهرا به سوی مادرش دید و پرسید مادر جان همه وسایل ضروری لالایم را در بکس گذاشتی؟ میخواهم سرش را ببندم مادرش همانطور که موهای عُزیر را نوازش میداد جواب داد بلی دخترم ببند بعد عُزیر را مخاطب قرار داده پرسید با بهیر صحبت کردی؟ چی وقت به خانه برمیگردد؟ عُزیر جواب داد حرف زدم مادرجان فردا صبح ان شاالله میاید مادرش با ناراحتی گفت نمیدانم چقدر کارش مهم بود که یکروز بعد از ازدواج اش بدون اینکه ما را در جریان بگذارد مزارشریف رفت نزد ریحانه ما را خجالت زده ساخت زهرا حرف مادرش را تایید کرد و گفت چقدر شوق به عروسی اش داشت حالا سه روز است که از خانه رفته عُزیر سرش را از زانوی مادرش بلند کرد به صورتی مادرش دید و با مهربانی گفت اگر کارش خیلی مهم نمی بود نمی رفت همه ای ما میدانیم که چقدر بهیر ریحانه را دوست دارد و مطمین هستم او هم نمیخواست اینگونه برود باز به سه روز رفته فردا برمیگردد مادرش با ناراحتی گفت این چگونه کار است که همرای ما حتا حرف زده نمیتواند خوب به هر صورت فردا وقتی آمد همرایش جدی حرف میزنم باید هر طور شده دل عروس ما را به دست بیاورد دستی به صورتی عُزیر کشید و ادامه داد کاش تو رفتنت را به تعویق می انداختی تازه حمله ای عصبی را پشت سر گذشتاندی بعد میخواهی تنهایی سفر کنی عُزیر لبخندی به مهربانی مادرش زد و گفت مادر جان من کاملاً خوب هستم شما تشویش نکنید مادرش از جایش بلند شد و گفت شما اولادهای امروزی هستید چی وقت به حرف مادر و پدر تان گوش کردید که حالا گوش کنید بهیر هم هر کاری دوست دارد میکند تو هم نمیدانم با شما چی کار کنم به هر صورت من باید نماز شام را ادا کنم که قضا میشود نمیدانم چرا دلم گواهی بد میدهد نماز بخوانم کمی راحت کنم بعد از رفتن مادر شان زهرا کنار عُزیر نشست و گفت راستش لالا جان میخواهم یک موضوع را برایت بگویم نمیدانم به رفتن ناگهانی لالایم این موضوع ربط دارد یا خیر ولی روزی که بهیر از شفاخانه به خانه آمد بخاطر گرفتن پاسپورت به اطاق تو آمد وقتی دیدم خیلی ناوقت کرد من هم دنبالش داخل اطاق آمدم بهیر اصلاً حال خوش نداشت چشم هایش از فرط گریه سرخ شده بود و بکس دستی تو در دستش بود آنرا داخل الماری ات گذاشت وقتی پرسیدم چی شده ؟جواب داد بخاطر اینکه شما در شفاخانه هستید ناراحت است عُزیر با شنیدن اسم بکس دستی تکانی خورد و گفت بکس دستی من در دستش بود مطمین هستی؟ زهرا چند لحظه فکر کرد و جواب داد بلی از جایش بلند شد و به سوی الماری عُزیر رفته گفت بکس را هم اینجا گذاشت عُزیر زیر لب یا الله گفت ولی بخاطر اینکه زهرا متوجه ای حال او نشود لبخندی تلخی زد و گفت داخل بکس دستی من چیزی نبود که حالش بد شود وقتی گفته بخاطر من ناراحت است حتماً راست گفته زهرا خواست اعتراض کند که عُزیر گفت من خیلی خسته هستم تا وقتی غذای شب را آماده میسازید میخواهم کمی بخوابم زهرا گفت درست است لالا جان پس من به آشپزخانه میروم بعد از اطاق بیرون شد عُزیر با عجله دروازه ای اطاق را بسته به سوی الماری اش رفت الماری را باز کرد و بکس دستی اش را از آن بیرون کشید وقتی آنرا باز کرد با دیدن نامه های که از پاکت های شان بیرون کشیده شده بودند با دستش محکم به پیشانی خودش زد و با عصبانیت گفت خداوند مرا لعنت کند پس بهیر از همه چیز خبر شده دلیل رفتن ناگهانی اش من بودم یا الله حالا چی کار کنم وقتی این نامه ها را خوانده چقدر اذیت شده چرا من این نامه ها را اینجا گذاشتم اصلاً چرا این نامه ها را نزد خودم نگهداشتم.......... ادامه دارد....

*داستان عشق و نفرت* *"داستان واقعی"* *نویسنده: فاطمه سون ارا* *قسمت: 13-اخر* همسرش آهی کشید و گفت حالا فقط الله میتواند ما را کمک کند بیا حال برویم بخوابیم فردا باید سر کار بروی. صبح مادر ریحانه مصروف آب دادن به گلها بود که متوجه ریحانه شد به سوی او رفت و پرسید دخترم جایی میروی؟ ریحانه جواب داد بیرون به گردش میروم زود برمیگردم مادرش گفت پس منتظر من هم باش آماده شده میایم با هم برویم ریحانه مانع او شد و گفت من میخواهم تنهایی بروم مادر جان بعد به سوی دروازه ای حویلی رفت و از خانه بیرون شد مادرش پشت سرش صدا زد پس مواظب خودت باش و زودتر دوباره به خانه برگرد ریحانه جوابی مادرش را نداد و با قدم های بلند از خانه دور شد یکساعتی پیاده روی کرد تا به مقصدش رسید لبخندی روی لبانش جاری شد داخل قبرستان رفت و خودش را کنار قبر بهیر رسانید دستی به سنگی قبری او کشید و گفت دیشب برایت وعده کردم امروز پیشت میایم ببین آمدم دو ساعتی از آمدنش به آنجا میگذشت که صدای آشنای به گوشش خورد وقتی سرش را بلند کرد چشم اش به عُزیر خورد که بالای سر او ایستاده بود نگاهش را دوباره به سنگ قبر بهیر دوخت عُزیر دوباره به او سلام کرد بعد دستانش را به دعا بلند کرد ریحانه زیر لب آهسته به بهیر خداحافظ گفت و از جایش بلند شد و خواست از آنجا برود که عُزیر مقابل او ایستاده شده گفت میخواهم همرایت حرف بزنم ریحانه بدون اینکه به عُزیر نگاه کند گفت من هیچ حرفی با تو ندارم مرا تنها بگذار بعد از کنار او رد شد عُزیر صدا زد میخواهم در مورد بهیر همرایت حرف بزنم با شنیدن اسم بهیر ریحانه در جایش ایستاده شد عُزیر دوباره خودش را به او رسانید و گفت بعضی موضوعات است که هنوز تو خبر نداری ریحانه پرسید کدام موضوعات؟ عُزیر به سوی موترش اشاره کرد و گفت اینجا برای حرف زدن مناسب نیست بیا یک جای مناسب برویم ریحانه بدون هیچ حرفی سوار موتر او شد و عُزیر موتر را حرکت داد در میان راه هر دو ساکت بودند عُزیر موتر را مقابل قهوه خانه ای ایستاده کرد و هر دو از موتر پیاده شده داخل قهوه خانه رفتند ریحانه پشت میزی نشست عُزیر هم مقابل او نشست و سر تا پا به ریحانه نگاهی انداخت از ریحانه ای قبلی هیچ خبری نبود صورتی لاغر، چشم های گود رفته و با حلقه های سیاه، لبانی خشک و ترکیده و حجابی سیاهی که لاغری بدن ریحانه را پنهان کرده بود ریحانه سکوت را شکست و گفت خوب میشنوم عُزیر نفسی بلندی کشید و گفت یکشب قبل از اینکه بهیر حادثه کند من با او ملاقات کرده بودم ریحانه سرش را بلند کرد و برای اولین بار بعد از یکسال به صورتی عُزیر و با تعجب پرسید بهیر آنزمان هرات بود پس چطور با تو ملاقات کرد؟ عُزیر غمگین جواب داد بهیر اصلاً هرات نرفته بود او کابل بود ولی میخواست مدتی از همه ای ما دور باشد او به زمان نیاز داشت تا در مورد همه چیز فکر کند ریحانه با سردرگمی به عُزیر چشم دوخته بود عُزیر به چشمانی ریحانه دید و پرسید روز اول عروسی ما وقتی من شفاخانه بودم بهیر دنبال پاسپورت من به خانه آمده بود یادت است؟ ریحانه سرش را به نشانه ای بلی تکان داد عُزیر با ناراحتی ادامه داد وقتی اطاق من رفته بود از الماری لباس های من نامه های ترا پیدا کرده بود و همه اش را خوانده بود ریحانه یا الله گفت و دستش را محکم به سرش زد آنروز را به یاد آورد که بهیر بدون اینکه با او خداحافظی کند از خانه بیرون شد بعد با یک تماس تلفنی به او گفته بود که باید به هرات برود چقدر از دست بهیر دلخور شده بود که روز اول ازدواج شان او را تنها گذاشته ولی نمیدانست او از حقیقت همسرش با خبر شده است عُزیر ادامه داد من هم سه روز بعد از این موضوع خبر شدم که بهیر نامه های ترا خوانده به همین دلیل برایش تماس گرفتم و از او خواستم به دیدنم بیاید که او آمد بعد همه چیز را برایش تعریف کردم برایش گفتم همه ای این موضوعات در گذشته مانده و حالا تو همسر او شدی ولی بهیر فقط یک چیز میگفت که اگر برایش در مورد عشق ما میگفتیم او به خوشی پیوند ما را قبول میکرد ریحانه سرش را میان دستانش گرفت و گفت ساکت باش دیگر حرفی نزن بعد روزی را به خاطر آورد که در شفاخانه با بهیر تنها بود چرا آنزمان از حرفهای بهیر این را نفهمیده بود که او میداند بین عُزیر و ریحانه حرفی بوده ریحانه زیر لب زمزمه کرد یعنی حادثه ای بهیر قصدی بوده؟ سرش را بلند کرد و با ناراحتی پرسید یعنی او بخاطر ما خودش را قربانی کرده است؟ عُزیر غمگین جواب داد من هم همینطور فکر میکردم ولی روز چهل بهیر با بهترین دوستش دیدم او برایم همه چیز را تعریف کرد بهیر سه روزی که خانه نبود را در خانه ای همان دوستش سپری کرده بود و همه ای اتفاقات را برای او گفته بود روز حادثه بهیر خوشحال از خواب بیدار شده بود و به سرور گفته بود میخواهد به خانه برگردد و با تو حرف بزند بعد هم با خانواده ای ما و خانواده ای تو نشسته و همه ای موضوعات را با آنها در میان گذاشته و ترا طلاق میداد آنوقت تو میتوانستی با من نکاح کنی و بعد از نکاح هم ما از افغانستان مهاجرت میکردیم و اینگونه ما را به هم میرسانید ولی نمیدانست آنروز وقتی از خانه ای سرور بیرون میشود چانس آمدن به خانه و عملی کردن برنامه ای که داشت را الله برایش نمیدهد عُزیر ساکت شد و ریحانه گفت قبل از نکاح دعا کردم هر طوری میشود الله یک معجزه کند تا من به تو برسم ولی به این فکر نکرده بودم راه رسیدن ما رفتن بهیر بود الله مرا لعنت کند چقدر خودخواه شده بودم نمیدانم دردی که این یکسال کشیدم بخاطر عذاب وجدانی که دارم است یا بخاطر عشقی که بعد از نکاح به بهیر در قلبم احساس کردم است گارسون به سوی آندو آمد و پرسید سفارش تان را بگویید آقا ، عُزیر دو قهوه سفارش داد و گارسون از آنها دور شد عُزیر گفت قبلاً که موضوع نکاح ما را پدرم برایت یاد کرد من راضی نبودم چون من هم ترا امانت برادرم فکر میکردم برای همین پدرم را راضی ساختم ترا به خانه ای پدرت بفرستد ولی بعد از آن همیشه خواب بهیر را میدیدم که برایم میگفت با تو ازدواج کنم فکر میکردم این فقط یک خواب است ولی چند روزی قبل مادرم برایم گفت مدتی است بهیر در خوابش میاید و برایش میگوید که عُزیر و ریحانه با هم خوشبخت میشوند وقتی مادرم این موضوع را برایم گفت فهمیدم که باید این بار خودم همرایت حرف بزنم حالا هم تو در این مورد فکر کن ولی یک چیز را در خاطر داشته باش من ترا هنوز هم مثل قبل دوست دارم اما اگر پایم را بخاطر این موضوع امروز پیش کرده ام فقط بخاطر بهیر است ریحانه دیگر حرفی نزد و هر دو خاموشانه قهوه ای شان را نوشیدند بعد عُزیر ریحانه را به خانه ای شان رسانید و خودش رفت یک هفته ای میگذشت آنشب خانواده ای عُزیر دوباره به خانه آنها آمده بود و از ریحانه بخاطر عُزیر خواستگاری کردند فردا شب پدر ریحانه به اطاق او آمد پهلوی ریحانه نشست و گفت دیشب من بخاطر تو و عُزیر نماز استخاره خواندم و از طرف الله برایم نشانه آمد که خیر هر دوی تان در این نکاح است تا چی وقت تو اینگونه به یاد های بهیر زندگی میکنی؟ فکر میکنی بهیر میخواست وقتی نیست تو اینطور بالای خودت ظلم کنی نخیر دخترم بهیر مردی مهربان و نرم دلی بود او ترا دوست داشت و بخاطر خوشی تو هر کاری میکرد مطمین باش او هم این را میخواهد که تو دوباره بخندی و خوشبخت شوی در مورد عُزیر فکر کن او مثل پسرم است پنج سال او با ما زندگی کرده میدانم پسری خوبی است و مطمین هستم با هم زندگی خوبی میداشته باشید ریحانه سرش را روی شانه ای پدرش گذاشت پدرش دستی به موهای او کشید و گفت من و مادرت را هم بیشتر از این اذیت نکن ما فقط ترا داریم اجازه نده بخاطر دیدن تو در این وضعیت عذاب بکشیم بعد بوسه ای بر سری او زد و گفت شب بخیر و از اطاق بیرون شد ریحانه هم بعد از چند دقیقه از جایش بلند شده به سوی دستشویی رفت بعد از گرفتن وضو به اطاق آمد بعد از هموار کردن جانماز نمازش را ادا کرد وقتی نمازش تمام شد دستانش را به آسمان بلند کرد و با گریه از الله بخشش خواست که با تصمیم عجولانه ای خودش باعث شد بهیر اذیت شود بعد از نیم ساعتی برای شادی روح بهیر دعا کرد و آمین گفته دستانش را روی صورتش گرفت و با صدای بلند شروع به گریستن کرد آنشب آنقدر گریه کرد تا قلبش کمی آرام شد بعد آلبوم عروسی شان را در آغوش گرفته و به خواب رفت. چند روز بعد.. با تکانی که داده شد از فکر بیرون شد آرزو آهسته نزدیک گوشش گفت منتظر جوابت هستند ریحانه چشمانش را بست صورتی بهیر را مقابل خودش دید لبخندی روی لبانش آمد و گفت بلی چند دقیقه بعد همه با خوشی خبر انجام شدن نکاح او و عُزیر را برایش دادن بعد همه از اطاق بیرون شدن و فقط آرزو و ریحانه داخل اطاق باقی ماندند آرزو صورتی ریحانه را بوسید و گفت ان شاالله خوشبخت شوی خواهرجانم ریحانه غمگین گفت تو برایم هشدار داده بودی که تصمیم اشتباه گرفته ام اما من نمیدانم چی فکر میکردم که به بهیر جواب مثبت دادم اگر من آنزمان از عصبانیت کار نمیگرفتم و حرفی قلبم را میگفتم امروز بهیر اینجا بود آرزو دستی ریحانه را میان دستانی خودش گرفت و گفت میدانی نکاح و مرگ فقط به دست الله است و بنده در آن عاجز است نکاح با بهیر در تقدیر تو نوشته بود و تو نمیتوانستی این را تغیر بدهی و اینکه عمر بهیر اینقدر کوتاه است هم تقصیر تو نیست چون روح امانت الله است هر وقتی که اراده کند امانتش را میگیرد و اینکه بهیر چی وقت از دنیا میرود قبل از اینکه به دنیا بیاید در تقدیرش نوشته شده بود پس اینقدر خودت را آزار نده درست است تصمیم تو اشتباه بود ولی تو از کجا عواقب کارت را میفهمیدی؟ در دنیا جز پیامبر اکرم ما که الله قلبش را از تمام اشتباهات و هوس شسته بود همه بنده های الله در زندگی ای شان اشتباه کرده اند ولی باید از نتیجه ای اشتباهت درس بگیری که دیگر در حالت خشم و سردرگمی تصمیم نگیری حالا هم ان شاالله با عُزیر خوشبخت شوی و کتاب گذشته را برای همیشه در قلبت بسته کنی ریحانه لبخندی زد و گفت چقدر به این حرفها نیاز داشتم تشکر بخاطر اینکه هستی آرزو از جایش بلند شد و گفت حالا هم بلند شو پایین نزد مهمانان برویم نمیخواهم آغا داماد را زیاد منتظر بمانیم بعد دستی ریحانه را گرفته و از اطاق بیرون شدند آرزو ریحانه را در اطاقی که مادر عُزیر بود برد مادر عُزیر با دیدن او از جایش بلند شد و صورتی او را بوسیده گفت به خانواده ای ما خوش آمدی ان شاالله با عُزیر خوشبخت شوی زهرا هم از جایش بلند شد و ریحانه را بوسیده گفت خیلی تبریک باشد با لالایم خوشبخت شوی ریحانه به شکمی زهرا دید و گفت تبریک باشد ان شاالله صحتمند به دنیا بیاید زهرا دستی به شکم خود کشید و گفت تشکر زن ماما جانش ان شاالله بزودی نینی گک خودت را هم ببینم آنروز ریحانه با خانواده ای عُزیر به خانه اش رفتند و ریحانه زندگی جدیدش را با عُزیر شروع کرد عُزیر و خانواده اش خیلی مواظب ریحانه بودند و ریحانه هم کوشش میکرد با اتفاقاتی که در گذشته برایش اتفاق افتاده بود کنار بیاید عُزیر و ریحانه به هندوستان رفتند تا ریحانه تداوی اش را آنجا ادامه بدهد دو سالی گذشت تا ریحانه دوباره حالش بهتر شد درست همان موقع فهمید که حمل دارد و نه ماه بعد پسری زیبای را به دنیا آورد که اسمش را بهیر گذاشتند. حالا بهیر کوچک سه ساله است و در کنار اسمش چهره اش هم خیلی به بهیر شباهت دارد زندگی ریحانه و عُزیر هم خوب است ولی هنوز هم یاد بهیر در خاطرات ریحانه تازه است و هنوز هم بخاطر دعای که قبل از نکاح کرده بود عذاب میبیند..! پایان

*داستان عشق و نفرت* *"داستان واقعی"* *نویسنده: فاطمه سون ارا* *قسمت: 12-* *ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ* سر بهیر را بلند کرد و خودش روی تخت نشست بعد سر او را روی زانویش گذاشت و بوسه ای بر پیشانی اش زد لبانش از سردی پیشانی بهیر لرزید چند لحظه ای نگذشته بود که دروازه ای اطاق باز شد و نرسی داخل اطاق شد با دیدن ریحانه و بهیر در آن وضعیت با عجله نزدیک شان شد و گفت خانم چی کار میکنید مریض را اذیت نکنید ریحانه دستش را به نشانه ای سکوت روی لبانش گرفت و آهسته گفت سر و صدا نکنید شوهرم خواب است نرس از شنیدن حرف ریحانه به خود لرزید و سریع نبض بهیر را معاینه کرد رنگ صورتش از فهمیدن اینکه بهیر دیگر نفس نمی کشد پرید دلش برای جوانی و زیبایی او سوخت و با گفتن اینکه من داکتر را صدا میزنم از اطاق بیرون شد چند دقیقه بعد خانواده ای بهیر از مرگ او باخبر شدند و صدای گریه های شان بلند شد ولی در این میان بدون اینکه اشکی بریزد سر بهیر را در آغوش گرفته بود و برایش لالایی زمزمه میکرد نرس ها او را به سختی از بهیر جدا ساختند و ریحانه را از اطاق بیرون کردند آنروز جسد بهیر را به خانه بردند و بعد از چند ساعت بهیر با همه آرزو و آرمان هایش به خاک سپرده شد. دو هفته از مرگ بهیر میگذشت در این مدت ریحانه خودش را داخل اطاقش قفل کرده بود نه با کسی حرف میزد نه میخوابید و نه اشکی میریخت آنروز بارانی شدیدی در حال باریدن بود مادر بهیر برای ادای نماز صبح از خواب بیدار شد بعد از اینکه نمازش را ادا کرد به سوی اطاق ریحانه رفت تا ببیند خوابیده یا هنوز بیدار است ولی وقتی دروازه ای اطاق او را باز کرد از ریحانه خبری نبود همه ای خانه را گشت ولی ریحانه نبود با نگرانی شوهرش را از خواب بیدار کرد و با سر و صدای آنها عُزیر و زهرا هم که تا صبح نخوابیده بودند از اطاق های شان بیرون شدند عُزیر بعد از اینکه فهمید ریحانه در خانه نیست غمگین گفت من میدانم او کجا رفته است به مادرش دید و گفت شما خانه باشید من با زهرا دنبالش میرویم کلید موترش را گرفت و با زهرا از خانه بیرون شدند بعد از چند دقیقه راننده گی به مقصد رسیدند هر دو از موتر پیاده شدند زهرا به اطراف دید و از عُزیر پرسید مطمین هستی ینگه جانم اینجا آمده؟ ببین چقدر باران شدید میبارد ینگیم در این باران شدید چطور اینوقت صبح تا اینجا آمده اینوقت موتر کجا پیدا میشود؟ عُزیر نگاهی به قبرها انداخت و جواب داد مطمین هستم بیا برویم بعد به سوی قبر بهیر رفتند طبق حدس که عُزیر زده بود ریحانه پهلوی قبر بهیر نشسته بود و سرش را روی قبر گذاشته عُزیر و زهرا با دیدن این صحنه هر دو شروع به اشک ریختن کردند زهرا خودش را به ریحانه رسانید و با دستانش ریحانه را بلند کرد با چیغی که کشید عُزیر خودش را به او رسانید و پرسید چی شده؟ زهرا با گریه جواب داد صورتی ینگه جانم چرا اینطور شده است؟ عُزیر نگاهی به صورتی ریحانه انداخت که پر از زخم شده بود زهرا دوباره با گریه گفت چرا این کار را با خودت کردی؟ چشمانی ریحانه آهسته باز شد و آهسته اسمی بهیر را صدا زد عُزیر روی زمین نشست و با گریه به ریحانه دید چشمش به پاهای ریحانه خورد که پر از خون شده بودند و فهمید ریحانه با پاهای برهنه پیاده تا اینجا آمده است روزی را به خاطر آورد که وقتی میخواست داخل اطاق شفاخانه شود ناخواسته حرفهای ریحانه و بهیر را شنیده بود وقتی ریحانه از عشقش به بهیر حرف زده بود حالا میفهمید ریحانه هر حرفی که به بهیر گفته بود واقعاً حرفی قلبش بود چند دقیقه بعد زهرا موفق شد که ریحانه را از قبرستان بیرون کند او را سوار موتر کرد و عُزیر موتر را حرکت داد ریحانه میان راه بیهوش شد وقتی به خانه رسیدند زهرا به عُزیر گفت لالا جان کمک کن ریحانه را بالا ببریم عُزیر نزدیک ریحانه شد خواست از بازویش بگیرد یک لحظه صورتی بهیر از مقابل چشمانش گذر کرد زیر لب گفت من حق ندارم به امانت برادرم دست بزنم از داخل موتر بوتل آب را گرفت و کمی به صورتی ریحانه زد ریحانه چشمانش را باز کرد و با کمک زهرا به حرکت افتاد مادر بهیر با دیدن ریحانه در آن وضعیت شروع به گریستن کرد و با زهرا کمک کرد تا ریحانه را به اطاقش ببرند پدر بهیر به عُزیر دید و پرسید کجا رفته بود؟ عُزیر غمگین جواب داد بالای قبر بهیر رفته بود پدرش آهی پر از درد کشید و گفت در این سن کم اسم بیوه رویش گذاشته شد آه بهیرم رفتی و با رفتنت داغ بزرگی در قلب ما گذاشتی دیروز پدر ریحانه برایم تماس گرفته بود میخواست بخاطر آینده ای ریحانه با من حرف بزند او میگوید ریحانه دیگر به ما محرم نیست و باید به خانه ای پدرش برگردد ولی او امانت بهیر من است چطور میتوانم او را از خودم دور بسازم من و مادرت بخاطر ریحانه هنوز سرپا هستیم اگر او برود نمیدانم بالای ما چی خواهد آمد عُزیر خاموشانه به حرفهای پدرش گوش داده بود پدرش ادامه داد امروز خانواده ای کاکایت اینجا میایند دعا کن اجازه بدهند ریحانه اینجا بماند شب خانواده ای ریحانه به خانه ای او آمدند مادر ریحانه رو به خانم ایورش کرد و پرسید ریحانه در اطاقش است؟ خانم ایورش جواب داد بلی خواهر جان کمی سرما خورده برایش جوشانده آماده ساختم حالا استراحت کرده است بیدارش کنم؟ مادر ریحانه گفت نخیر بگذارید استراحت کند بعداً نزدش میروم چند لحظه سکوت در اطاق جاری شد زهرا با پتنوس چای داخل اطاق شد و در پیاله های همه چای ریخت پدر ریحانه به برادرش دید و گفت وقتی ریحانه را برای بهیر خواستگاری کردید خیلی خوشحال بودم من خواب یک زندگی خوش را برای دخترم و دامادم دیده بودم ولی الله در تقدیر دخترم چیزی دیگر نوشته بود هنوز یک هفته از عروسی اش نگذشته بود که اسم بیوه رویش گذاشته شد من غم شما را هم درک میکنم میدانم شاید با خود تان بگوید هنوز چهل بهیر پوره نشده من بخاطر حرف زدن در مورد آینده ای دخترم آمده ام ولی چی کار کنم لالا جان دخترم مقابل چشمانم از بین میرود از طرفی دیگر مردم شروع به حرف زدن کرده اند آنها ریحانه را به شما نامحرم میخوانند پدر بهیر دستی به ریش اش کشید و با ناراحتی گفت ریحانه برادر زاده ام است چطور میتوانی او را به ما بیگانه بخوانی؟ پدر ریحانه خواست حرفی بزند که برادرش اجازه نداد و گفت ریحانه امانت پسرم برای ما است من نمیخواهم او از اینجا برود او را همانند دختر خودم نگه میدارم هر چی بخواهد برایش فراهم میکنم لطفاً بالای من و خانواده ام یک احسان کنید اجازه بدهید ریحانه اینجا باشد پدر ریحانه گفت من میدانم شما چقدر دخترم را دوست دارید ولی ریحانه نمیتواند تمام عمر به اسم بیوه ای بهیر بنشیند او آینده دارد باید دوباره سر پا شود و برایش زندگی بسازد مادر بهیر به سوی شوهرش دید و گفت درست است ما ریحانه را دوست داریم و میخواهیم اینجا بماند ولی حاجی صاحب هم درست میگوید ریحانه هنوز خیلی جوان است چرا بخاطر خودخواهی خود ما او را در اینجا زندانی کنیم چند دقیقه سکوت بین شان حکمفرما شد پدر بهیر بعد از چند دقیقه فکر کردن گفت اگر من ریحانه را به عُزیر نکاح کنم شما چی نظر دارید؟ همه با تعجب به او نگاه کردند پدر ریحانه گفت عُزیر در این مورد چی نظر دارد یکبار با او حرف بزنید اگر او اعتراضی نداشت ما راضی هستیم پدر بهیر مطمین گفت پسر من روی حرف من حرفی نمیزند پدر ریحانه گفت پس ان شاالله این پیوند برای ما مبارک باشد و روح بهیر هم با این تصمیم ما خوش شود همه دستهای شان را به دعا بلند کردند. فردای آنروز پدر عُزیر با عُزیر در این مورد حرف زد عُزیر با شنیدن حرفهای پدرش غمگین گفت چگونه میتوانید بدون پرسیدن از من تصمیم به این بزرگی بگیرید؟ پدرش با جدیت گفت من نمیخواهم ریحانه به اسم بیوه ای برادرت از این خانه بیرون شود تو باید با ریحانه نکاح کنی او هنوز جوان است مقبول است تو دیگر چی میخواهی؟ عُزیر با اعتراض گفت ولی او خانم برادرم است چطور میتوانم با خانم برادرم… پدرش حرف او را قطع کرد و گفت خانم برادرت بود وقتی برادرت فوت شد او دیگر خانم برادرت نیست و تو میتوانی با او نکاح کنی عُزیر با ناراحتی گفت پدر جان هنوز از فوت برادرم دو هفته میگذرد چطور اینقدر زود به فکر نکاح مجدد ریحانه افتادید؟ لطفاً برای ریحانه زمان بدهید او باید از شوکی که دیده بیرون شود بعد تصمیم را به دست او بگذارید این زندگی ریحانه است مطمین هستم او جز بهیر به کسی دیگر فکر کرده هم نمیتواند پدر عُزیر با مهربانی گفت پسرم من هم به ریحانه و آینده اش فکر میکنم کی بهتر از تو برای او وجود دارد؟ اینگونه روح پسرم هم شاد میشود عُزیر به سوی پدرش دید و گفت فعلاً اصلاً وقت این حرفها نیست اجازه بدهید ریحانه حالش خوب شود آن وقت او خودش تصمیم زندگی اش را خواهد گرفت بعد از جایش بلند شد و به اطاقش رفت پدرش با ناراحتی به همسرش دید و گفت تو با این پسر حرف بزن هر طوری شده باید جواب بلی را از او بگیری مادر عُزیر گفت چرا بخاطر خودخواهی و ضد خودت میخواهی با زندگی عُزیر بازی کنی او شاید کسی دیگر را میخواهد چرا مجبورش می سازی با ریحانه… شوهرش حرف او را قطع کرده گفت روی حرف من حرف نزن چیزی که گفتم را انجام بده همسرش دیگر حرفی نزد و ترجیح داد ساکت بماند. یکسال بعد: با صدای مادرش آلبوم عروسی را بست و زیر بالش اش گذاشت مادرش داخل اطاق شد و با مهربانی پرسید چی میکنی دخترم؟ ریحانه جواب داد چیزی نی مادرش گیلاس آب را روی میز گذاشت بعد خریطه ای که در دستش بود را باز کرد و گفت وقت دوا هایت شده دوا را خوردی راحت بخواب ریحانه حرفی نزد مادرش پهلویش نشست وقتی ریحانه دوا هایش را خورد دستی به موهای ریحانه کشید و گفت حالا راحت بخواب شب بخیر دختر زیبایم ریحانه آهسته زیر لب شب بخیر گفت وقتی مادرش از اطاق بیرون شد دوباره آلبوم را از زیر بالش اش بیرون کرد اولین صفحه اش را باز کرد به صورت بهیر خیره شد چند لحظه بعد با ناراحتی گفت داکتر گفته که باید دوا هایم را در وقتش بخورم فکر میکنند من دیوانه شده ام ولی نمیدانند من فقط دلم برای تو تنگ شده دستی به صورتی بهیر در عکس کشید و گفت چی وقت مرا نزد خودت میخواهی؟ اینجا بین این آدمها خیلی خودم را بیگانه احساس میکنم روی تخت دراز کشید و آلبوم را بسته در آغوش گرفت سیلی اشک از چشمانش جاری شد و مثل هر شب با گریه به خواب رفت نیم شب با ترس از خواب بیدار شد و شروع به چیغ کشیدن کرد با صدای چیغی او مادر و پدرش وارخطا به اطاقش آمدند پدرش ریحانه را محکم در آغوش گرفت و گفت تمام شد دخترم خواب بد دیدی ریحانه با گریه گفت او را بردند او را بردند پدرش بوسه ای بر موهای ریحانه زد و قطره ای اشک از گوشه ای چشم اش پایین چکید. بعد از چند دقیقه دوباره چشمهای ریحانه گرم شد و به خواب رفت پدرش او را در بسترش خواباند و به خانمش اشاره کرد که با او از اطاق بیرون شود با قدم های آهسته از اطاق بیرون آمدند مادر ریحانه با ناراحتی گفت تا چی وقت دخترم اینگونه آزار ببیند یک کاری کنید من نمیتوانم از دست رفتن دخترم را تماشا کنم شوهرش غمگین گفت دیگر چی کار کنم خانم جان ریحانه را نزد هر داکتر خوبی را که برایم معرفی کردند بردم خریطه خریطه دوا دادند ولی هیچ تاثیری نکرد هر راهی که بود را امتحان کردم ولی او خودش نمیخواهد از این حالت بیرون شود نمیدانم این چی عشقی در قلبش به بهیر دارد که یکسال هر شب و روز با عکس های او حرف میزند و خودش را در اطاقش زندانی کرده است..........

*رومان : سنگدل* *"داستان واقعی"* *عاشقانه و جذاب* *قسمت: 22-23* *ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ* ..کم کم میز غذا ره آماده میکردم به تنهایی... سروش بخدا زحمت یکبار آمدن و کمک کردن هم نداد وخیلی گرم وصمیمی با لاجورد بگو بخند میکرد ....غذا آماده است بفرمایید سر میز همگی دور میز نشسته بودیم میخواستم زود غذا خورده شود وای شکنجه تمام اما بر عکس تمام مه شدم، نه او در آن شب....تا خواستم در چوکی پهلوی سروش بشینم جای مه لاجورد تصاحب کرد واما سروش هم با جبین باز استقبال کرد ..!مادر جان از غذا زیاد تعریف کرد واین وسط لاجورد هم آرام نگرفت لاجورد -غذا زیاد مزه دار است .-نوش جان !—راستی تمام کار هارا خودت انجام دادی ؟-بلی ..!—خوب است ولا به خدمت کار ضرورت نیست تمام کارهای خدمتکاره به وج احسن انجام میدی ...؟همی قسم خود را کنترول کردم تا موی های ای دختره احمقه تار تار نکنم کاری بزرگ بود واما با جواب دندان شکن مه هم آرام گرفت وتا آخر دگه سر سخن به مه را باز نکرد.-راستش لاجورد جان ای کارخانه ره باید عروس یک خانه یاد داشته باشه اما خودت از کجا میفهمی تا حال مجرد استی راستی چند ساله استی فکر کنم دانشگاه را هم تمام کردی ؟ولا خوب است خودت هم کمکم تمرین کنی چون شاید عروسی خودت هم نزدیک باشه ...اه که دلم خنک شدغذا در کمال آرمش تناول شد لاجورد که اشتهایش کور شده بود اما با اسرار های سروش وبا لبخندی احمقانه غذا میل میکردم اما مه که اصلا اشتهای بریم نمانده بود بعد غذا قرار شد آیسکریم خوردن بریم البته به اسرار لاجورد مادر جان وخاله جان آماده شدن مه هم سفره را جمع کردم وتا از خانه بیرون شدم کیف وبوت هایم پوشیدم متوجه شدم که رفتن یعنی چی ؟؟؟؟حتا یک نفر هم اسم مرا نگرفت ؟با احساس پوچی خانه آمدم در سرکوچ جا خوش کردم در فکر فرو رفتم در خانه تنها بودم کاکا جان هم بخاطر کاری خارج از کشور رفته بودن .ساعت هم یازده شب بود واقعا مه به ای خانواده حیثیت چی را دارم؟؟؟یک بار فکر کردن حیات کجاست یکبار هم کسی متوجه نشد تو نیستی مادر جان چی یا سروش ؟؟؟سروش از کی باهم اینقدر بیگانه شد رابطه ما به کجا ها کشید ؟؟دگه نه زنده گی خود را مانند کلفت میگذارانم ونه هم مانع خوشگذرانی های سروش میشماگه بگویم از سروش بدم آمد یا ازاش نفرت داشتم جز کذب نگفتمخون عشق سروش خیلی قبل تر از این حرف ها به رگ های مه دمیده بود نگاه های سروش ومحبت اش در سلول سلول بدنم رخنه کرده بود اما قسمی که میبینم محبت سروش به دست فراموشی سپرده شده دگه مثل سابق نبود بخاطر یک اشتباه .....!...تصمیم مه گرفتم وبدون اطلاع به اتاقم رفتم وخوابیدم تصمیم گرفتم به سروش در مورد احساسم عشقم بگویم وزنده گی مارا از جای که مانده آغاز کنیم درد دگه بس است به هردوی ما .صبح با آذان ملا از خواب بیدار شدم اما سروش نبود پایان رفتم دیدم ده صالون خوابیده نماز خواندم وقرانکریم تلاوت کردم ...!لباس هارا از اتاق جمع میکردم که متوجه یخن دقاق سروش شدمرنگ روژ لب روی یخن قاقش بود ...فکرم درگیر بود اما گفتم شاید لاجورد از قصد کرده چون سروش با مه این قسم نمی کند به همین فکر بودم صدای زنگ موبایل آمد .-بلی بفرماین ؟—سلام حیات جان خوب استی ؟-تشکر لاجورد جان !—برت چند عکس شب فرستادم اما ندیدی خواستم تماس بگیرم بگویم عکس هارا ببین .-اه متوجه نشدم درست است میبینم #سنگ دل #قسمت بیست و سوم *ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ* حرف های مانده در سینه به قد صد کتاب عقدی دل مگشایم پیش غم خواری که نیست . کاش پیش از دیدن ای عکس ها کور میشدم به ده دقیقه در شوک بودم شوکی که انتظاری ازاش نداشتم چرا هان سروش؟؟ چرا ؟؟؟ مگر داد از عشق عاشقی نمیزدی ای بار به اشک هایم اجازه باریدن ندادم وبدون حتا لحظه ای فکر کردن وارد عمل شدم یک لباس سیاه بلند پوشیدم کیف وکفش مه هم گرفتم اما موبایل روی تخت ماندم تا سروش ببیند چی گلی به آب داده ؟! از خانه بیرون شدم بازهم هیچ احدی متوجه نشد سوار تکسی شدم ودر تمام راه عکس سروش ولاجورد در پیش چشم های بود آنقدر نزدیک هم شدن که تنها دور از چشم همه یکی دگه خوده بوسیدن وحتا فرصت عکس گرفتن هم داشتن بازهم چشمانم با پرده های سفید اشک تزیین شد . . . . . سروش .. —با حیات دوست شده بودم اما هنوزهم بی خیالیش در مقابل مه دیوانیم میکرد ... خواستم از در دگه وارد شوم با اعصبانیت به پیش برم . وشبی که لاجورد شان آمدن دیدم چقدر به خود رسیده بود وعجب ... حیات میخواست با دیدنش جان از کف بدم با دیدن چهری همچون ماه شعری یادم آمد که با زمزمه کردنش به خود خندیدن اه سروش مگر بچه هژده ساله استی ؟!! آسمان بر ماه خود آنقدر نناز در زمین ماه دارم که زیبا تر از آن ماه توست وقتی خواستیم به آیسکریم خوردن بریم منتظر حیات ماندیم اما لاجورد گفت حیات نمیخای بیایه چون خسته است ومه هم احمق شدم وگپ لاجورد باور کردم همگی رفتیم سمت یکی از بهترین ایسکریم فروشی ها همگی نشسته بودیم وگرم قصه کردن اما به یاد آوری حیات آرامم نمیگرفت ناوقت شب است در خانه هم تنها است چطور احمق شده اجازه دادم میخاستم برم که لاجورد هم از پشتم آمد قسمت راه رو خلوت بود که صدا کرد سروش !! -بلی؟؟ —میشه گپ بزنیم مهم است ! -درست است اما عجله. کو در یک جای گوشه رفتیم لاجورد هم با فاصله کم در مقابلم نشست وروی خوده طرفم دور داد تا میخاستم چیز بگویم که ناخبرانه نزدیکم شد وبوسید واقعا به این جماعت حیران بودم حیای لاجورد چی شد او یک دختر است وای کار برش شرم است چون مه عاشق زن خود استم اه بدبخت چی عشقی ؟؟؟ خوده به عقب کشیدم اخطار گونه به لاجورد گفتم دختری هرزه احمق متوجه استی چی میکنی بی حیای هم حد دارد زود باش خوده از پیش چشم هایم گم دگه نمیخایم بیبنمت مه زن خوده دوست دارم وبه توی هرزه نگاه هم نمیکنم ...! لاجورد با لبخندی مسخری طرفم میدید با سرعت آخر خوده به خانه رساندم وبه اتاق رفتم دیدم حیات خوابیده نزدیک رفتم واز دیدن چهری معصوم حیات خجالت کشیدم چطور توانستم ها چطور ؟؟ با یک جست صورت حیات را قاب گرفتم وغرق بوسه کردم .. نتوانستم در اتاق باشم چون نمیتوانستم به چهری حیات بیبنم. به صالون خوابیدم ..! صبح هم ساعت نو به اتاق رفتم حیات نبود به تشویش شدم همه خانه ره زیر ورو کردم تا تماس گرفتم موبایل در خانه بود اسم مه روی موبایل خود عشق مغرورم ثبت کرده بود اه چی خوش چانسی نصیبم شد ..! تا صفحه موبایل باز کردم عکس مه ولاجورد روی صفحه موبایل ...! بعد دیدن عکس از خانه زدم بیرون نمیفهمم به قصد کجا اما بخاطر کارهایم پشیمان بودم کاش با حیات سرد رویه نمیکردم خدایا خودت کمکم کو حالی چی کنم حیاتی که مه میشناسم مرا نمیبخشه.....! . . . حیات . سروضع خوده درست کرده به طرف خانه خودما خانه که به اجبار پدر کلانم عروس شدم رفتم سلام مادر جان خوب استی ؟ دخترم خوش آمدی تو خوب استی سروش و خاله جانت خوب بودن ؟ -خوب بودن شکر مادر جان. ! پدرم کجاست ؟ —شرکت است دخترم چطو بی خبر آمدی تنها آمدی چرا سروش نیامده، همرایت ؟؟ -نه که خوش نشدی از امدنم مادرم ؟؟! —ای چی گپ است. دخترم تمام روز با مادرجانم گذشت وبه خانه کاکا هایم شان هم سر زدم همگی از اینکه تنها آمدیم میپرسیدن ؟! شب هم همگی بخاطر آمدن مه در خانه ما جمع شدن ومه هم با مادر جانم مصروف کار شدم بعد تناول غذا مه صمیم وتمیم نشسته قصه میکردیم تمیم -بگیر حیات خواهر همین غم مرا بخور ! —چطور ؟؟ یک چشمک طرفم کرد که منظورش گرفتم .. واه صمیم تو ببین پیش پزکی ره صمیم -چی کنیم حیات حالی خو ای مجنون شده ! —-پس تبریک باشه تمیم ومه تمیم در مورد ینگه ( زن برادر )قصه داشتیم که به صمیم زنگ آمد ورفت بعد از ده دقیقه ی موبایل به دستش نزدیک آمد صمیم -بیا حیات شوهرت زنگ زده میگه موبایلت خاموش است! —سروش ؟؟ -چند شوهر داری دختر ؟ —هههه خو بده موبایله شوخی کدم . موبایله گرفته به اتاقم رفتم

*رمان سنگدل* *قسمت: 24-* *یکقسمت تا پایان لایککنین*👌🏻🫴🏻 *ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ* *عاشقانه و جذاب*❤️🫠 .-چی گپ است ؟—هیچ کس کاش نباشد نگهش بر راهی چشم بر در بودو دلبر او دیر کنند ...!باز هم فراق حیاتم -حتا حتا یک بار دگه هم نام مه به زبانت نیار دگه. حیاتی نیست طلاق میگیریم برو با لاجورد خوش باش دگه هم مزاحمم نشو موبایله قطع کردم یک شب باز هم در خانه تنها بودم از ماندم در اینجه دو روز میشد مادرم با پدرم جای رفته بودن اما کاکایم شان خانه بودنراحت رفتم میخواستم بخوابم که صدای آمد صدای آشنای امکان ندارد!!دل ونادل از اتاق بیرون شدم نه بابا این خوده سروش سروش -باز کن حیات وگرنه همه مردمه خبر میکنم ..؟زود باش داخل بیا ..!-چی است چی میخای؟—اه سنگ دلم پشتت دق شده بودم .در یک چشم بهم زدن مرا به آغوش گرفت در حصار دستان سروش به سر میبردم-چی میکنی آدم احمق دور شو از مه ...—خانم مقبول خوده بغل میکنم ..مانند سرش به مه چسپیده بود بعد تقلای زیاد از آغوشش جدا شدم ...!بس کن دگه خانمت نیستم طلاق میگیریم فهمیدی...هنوز گپم تمام نشده بود که دست خوده به دهنم ماندم وادامه داد ...اصلان جمله خوده تکمیل نکو به همیشه ازمه استی از این هم نزدیکی احساس ترس میکردم اما سروش دست بردار نبود ..!....چهار ماه از آن شب میگذر وقتی دوباره با سروش به خانه برگشتیم زنده گی واقعی خود را آغاز کردم لاجورد هم از شرم زیاد آمده نمیتوانست اه که چی خوب شد ..دو هفته ای میشه که حالی خوبی ندارم سرگیچی وحالی تهو ..!!وخیلی زیادتر از قبل غذا میخوردم غذای چاشت خورده شده بخاطر حال دگرگون مه سروش به وظیفه نرفت ساعت سه بودمتوجه شدم روی کوچ در صالون خواب ماندموخیلی گشنه هم بودم سروش مصروف کتابی بود ومطالعه میکرد یک کمی زبان ریختم و سروشم —جانم حیاتم ؟-چی است ؟—باز گشنه شدی ؟-اف ها زیاد برم یک چیز از بیرون میاری ؟-هههههه چاق میشی مقصد گفته باشم حیات خانم -هیچ نمیخرم نیار !—شوخی کردم عزیزم عشق شکمبوی مه تا خواستم بلند شوم احساس ضعف کردم و ...وقتی چشم های خوده باز کردم با چهری خوشحالی سروش مقابل شدم در شفاخانه بودیم تا خواستم بپرسمخوده مثل خرس در آغوشم انداخته ...—معذرت میخایم حیاتم زنده گیم خوب استی ؟-خوب استم تو چرا دیوانه شدی —هههههه داری پیر میشی بینی مه بین دوانگشت خود گرفت وکش کرد ...-اه باز سروش مثل اطفال رویه نکو .!—خو خو میبخشی خانم گلم و...-و چی حالی ای دلیل اینقدر هیجانی میگی یا. نه .—مبارک باشد خاتونم مادر میشی ...!اصلا توقع شنیدن ای گپه از سروش نداشتم همیشه فکرمکدم که مه هم مثل مادرم یا مادر کلانم با تداوی صاحب طفل میشیم اما نه در شوک خبری به سر میبردم خبری که اصلا یعنی عمرا باور نمیشد با خوشحالی وصف ناشدنی تا خانه آمدیم اما داکتر هم گفت که ..باید هر ماه پیش داکتر برم زیاد تعین تکلیف کرد باید زیاد متوجه میبود چون دوره اساسی بود ..خاله جان به تاشکند رفته همرای کاکا جان سروش برش در مورد نواسه شان گفت وتنها هم گفتن تا دوروز دگه میاین کابل ....یک هفته گذاشته وسروش نمیمانه حتا در آب دست بزنم اه خدا حالی مه همرای ای آدم چی کنم امروز روز تولد مه است فکر نکنم یاد هیچ کس باش چون همگی مصروف طفلی استن که هنوز به دنیا نامده مادرم یک طرف وخاله جان یک طرف از بس خواب کردم حوصله ام سر رفته بود واز همگی هم دلخور بود حتا یک بار یک بار هم برم تبریکی نداد سروش ......بازهم با موضوع ناحق هق هقم بلند شد نمیفهمم چی مرگم است -چرا گریه میکنی حیاتم —مه هیچ حیات کسی نیستم -حیات باز چی شده —نمیفهمم اما دلم میشه گریه کنم ...!تهههههه ای مه قربانت خانم احساس مه خیر ما تحمل نکنیم. حال زود آماده کو با سرو وضع ده نگرد —حالی سروضع مه چی مشکل داره ؟؟-هیچ اما بسیار خوب یه خود برس که مهمان داریم —کی است ؟-لاجورد شان مه میرم تو هم بیا .—اصلا اصلا از جایت جم نمیخوری فهمیدی یکجای میریم حله منتظرم باش -ههه درست است تسلیم استم بانویم ..شیک ترین لباس خوده انتخاب کردم وبپوشیدم موی هایم مه بلند بستم و یک آرایش خوب کردم تمام ای مدت سروش روی مه جام کرده بود حتا پلک نمیزد چله مقبول خودت پوشیدم وآماده رفتن چادر مه هم درست کردمدست سروش گرفتم واز اتاق بیرون شدم وای اینجه چی گپ است چقدر مهمان مادرم شان خانم های کاکایم وخالیم اما از قوم سروش شان همگی لاجورد هم بود -سروش چرا برم نگفتی همگی است مه از حرص لاجورد اقدر آرایش کردم چقدر بد شدبخدا ...!—کجایش بد است ده ضمن زیاد مقبول شدیمتوجه دست ما میشدن کوشش میکنم از حصار دست سروش خلاص کنم اما نمیشه ..!یعنی نمیماند ...همگی تبریکی دادن وتحفه های خیلی برم با ارزش بودن.

*«یک تماس اشتباهی، تمام زندگیام شد»* *نویسنده: جوانی نامراد* *قسمتِ اول* *ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ* پیش از آغاز این داستان، لازم میدانم دو نکته را با شما در میان بگذارم: 1. بهمنظور حفظ عزت و احترام شخصیتهای این روایت، هیچ نام و نشانی از آنان ذکر نشده است. 2. با توجه به گستردگی و طولانی بودن ماجرا، این داستان بهصورت خلاصه بیان شده است. آنچه در این صفحات خواهید خواند، روایتی کاملاً واقعی و همچنان در جریان است… تاریخ نگارش: ۱۴۰۳/۷/۳ بهنام خداوند بخشنده و مهربان من ساکن یکی از ولایتهای افغانستان هستم. پدرم در جمهوریت دگروال بود، و من تنها پسر خانواده. خودم نیز در یکی از شعبههای نظامی مشغول خدمت بودم. زندگیمان عالی بود، سرشار از آرامش و امنیت، تا اینکه با آمدن طا.لبان، همهچیز مانند رؤیایی شیرین، در یک لحظه فرو ریخت… چهار ماه از سقوط حکومت گذشته بود. یک روز چهارشنبه، همراه دوستانم بیرون رفتم. روز بسیار خوبی بود، لحظاتی سرشار از خنده و شادی… اما نمیدانستم که این آخرین روز آرام زندگیام خواهد بود. آن شب، وقتی به خانه برگشتم و میخواستم بخوابم، ناگهان متوجه شدم کسی مرا در یک گروه واتساپی اضافه کرده است. هنوز هم نمیدانم چه کسی این کار را کرد… شاید هم حکمتی در کار بود! همیشه گفتهاند: «هر اتفاقی یا آغاز یک زندگی است، یا شروع یک درد…»

*رومان : سنگدل* *"داستان واقعی"* *قسمت:25-اخر* ودر آخر محفل هم نوبت رسید به عکس گرفتن -اه سروش تازه متوجه شدم !—چی را ؟-اینکه وقتی ما تورا سوپرایز کردیم در روز تولدت چی واکنشی نشان دادی ؟؟اه خدا جان بازهم گل کاشتم.!—حیات دراین مورد گپ نزنیم !-نی گپ بزنیم .—پس گوش کو در سال روز تولدم 7سالگی برادر بزرگتر از خودم که 10ساله بود تعداد نفر پیش از حد زیاد لحظه ای سکوت وبازهم ادامه داد بخاطر بی فکر ما و روز تولدمه او از راه زینه پایان افتاد ومتاسفانه ما دیر خبر شدیم بعد دو ماه که در کما بود اشک در چشمان مرد من حلقه زده بود واین به مه قابل قبول نبود دلیل اینکه ای روز خوب مارا خراب ساختم مه بودمنزدیک سروش رفتم سروش به آغوش گرفتم وخواستم دگه جیگر خون نباشه -اهان یک پیشنهاد ...—چی ؟-اگه طفل ما پسر بود نام برادر ته میمانیم ..—جدی استی حیات ...-ها حله دگه که زیاد خسته استم .—میبخشی حیاتم متوجه نبودم بیا بریم در اتاق ما ...!دوسال گذاشت با پسر ناز خود و سروش زنده گی خوب دارم ..!قصه زنده کی ما خیلی پرماجرا بود ولی سرانجامش به عشق ختم شد رمان سنگ دل یکی از رمان های که به اساس واقعیت نوشته شده وخداکنه از خواندن این رمان لذت برده باشین همچنان منتظر رمان بعدی ان شاءالله باشیم😊 کهکشانی سپاس از عزیزانی که این رمان را تا آخر با شور و شوق مطالعه کردن ...ممنونتان پایان...❤

*شب جمعه هست دُرود بر حضرت محمّد(ص)* *و اصحاب گرامی شان🤲🏻❤️* *ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻣُﺤَﻤﺪٍ* *ﻭَﻋَﻠَﻰﺁﻝِوَأصّحٰابِ ﻣُﺤَﻤَّد🫀✨*


*داستان عشق و نفرت* *"داستان واقعی"* *نویسنده: فاطمه سون ارا* *قسمت: 8-9* *ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ* با صدای خانم کاکایش بهیر گفت معذرت میخواهم خانم زیبایم باید نزد مادرم بروم بعد از کنار او گذشت و داخل آشپزخانه رفت ریحانه هم با ناراحتی به راهش ادامه داد ولی به این فکر میکرد که چقدر در مقابل بهیر نامهربانی کرده است. مهمانان آمدند و شیرینی زهرا داده شد بهیر همه ای وقت کنار خواهرش بود و هر لحظه صورتی او را میبوسید ولی عُزیر فقط یکبار به اطاق آمد و بعد از تبریکی دادن به زهرا برای یک لحظه با ریحانه چشم در چشم شد بعد از اطاق بیرون شد. ساعت از نه شب گذشته بود که ریحانه با خانواده اش خواست به خانه ای خود شان برگردند بهیر آنها را خانه رسانید و خودش رفت ریحانه هم بعد از شب بخیری با پدر و مادرش به اطاقش رفت دوباره مثل شب های قبل دلش برای شنیدن صدای عُزیر پر میزد ولی صورتی بهیر مقابل چشمانش نقش بسته بود و هر لحظه با خودش میگفت بهیر چی گناه دارد چرا به او خیانت میکنم حس سردرگمی برایش دست داده بود نمیدانست چی کار کند قلبش عُزیر را میخواست ولی مغزش بالایش فریاد میزد که این کارت درست نیست تو نامزد بهیر هستی باید تنها به او فکر کنی مبایلش را گرفت در لیست مخاطبین دنبال اسم آرزو بود بعد از پیدا کردن اسم او روی شماره اش کلیک کرد و مبایل را نزدیک گوشش برد بعد از چند بوق صدای آرزو را پشت خط شنید که گفت سلام دختر زیبا بغض ریحانه شکست و به گریه افتاد آرزو با نگرانی پشت خط پرسید چی شده خواهرجانم چرا گریه میکنی؟ ریحانه با گریه جواب داد دیگر نمیتوانم ادامه بدهم میخواهم همه چیز تمام شود من نمیتوانم با این بلاتکلیفی زندگی کنم آرزو با ناراحتی گفت در مورد نامزدی ات با بهیر حرف میزنی؟ ریحانه گفت آرزو من عُزیر را دوست دارم نمیتوانم جز او به کسی فکر کنم خودت شاهد هستی من چند سال در خیالاتم با او زندگی کردم هر روز برایش نامه مینوشتم حتا نمیدانستم او مرا دوست دارد یا خیر ولی من عاشقانه دوستش داشتم حالا چطور از آن عشق آتشین که داشتم بگذرم چطور میتوانم او را فراموش کرده به بهیر دل ببندم من اشتباه کردم نباید پای بهیر را در زندگی خودم باز میکردم ولی هنوز هم وقت دارم با بهیر حرف میزنم همه ای حقایق را برایش میگویم آرزو با مهربانی پرسید مطمین هستی؟ بعد از گفتن حقیقت شاید همه از این موضوع باخبر شوند آیا آماده گی برای مقابل شدن با این حالت را داری؟ ریحانه مصمم جواب داد بلی از اینکه هر روز زجر بکشم و ناخواسته در حق بهیر ظلم کنم بهتر است یکبار برای همیش حرف قلبم را بزنم چند لحظه سکوت سنگین بین آندو جاری شد بعد آرزو گفت خیلی خوب به نظر من هم تصمیم درست را گرفتی چی وقت میخواهی همرایش حرف بزنی؟ ریحانه جواب داد حالا برایش تماس میگیرم و از او میخواهم فردا با هم ملاقات کنیم آنوقت همه چیز را برایش رو در رو میگویم آرزو گفت خوب است موفق باشی خواهرجانم بعد از کمی حرف زدن ریحانه تماس را قطع کرد دنبال شماره ای بهیر در لیست مخاطبین اش بود که اسم عُزیر روی صفحه ای مبایلش آمد تپش قلبش تندتر شد و با خودش گفت عُزیر چرا برایم تماس گرفته؟ دستانش شروع به لرزیدن کردند با انگشتانی که میلرزید تماس را وصل کرد و مبایل را نزدیک گوش خودش برد و گفت بلی صدای الو گفتن عُزیر را پشت خط شنید چشمانش را محکم بست و پرسید خوب هستی؟ عُزیر جواب داد خوب هستم تو خوب هستی؟ ریحانه خیلی کوتاه جواب داد خوب چند لحظه هر دو حرفی نزدند بعد عُزیر گفت چرا اینگونه میکنی چرا اینقدر خودت را اذیت میکنی؟ ریحانه با خونسردی گفت من خودم را اذیت نمیکنم عُزیر با ناراحتی گفت امروز چشمانت را دیدم حتا اگر خودت حرفی نزنی چشمانت داد میزند که چقدر ناراحت هستی ریحانه من هر کاری کردم بخاطر خوشبختی تو کردم میدانستم با من خوشبخت نمیشوی ریحانه پوزخندی زد و گفت کجای این کاری که اتفاق افتاد خوشحالی من بود؟ تو هر کاری کردی بخاطر برادرت بود خوشحالی من به تو بستگی داشت من ترا میخواستم عُزیر حرف او را قطع کرد و گفت اینگونه حرف نزن تو نامزد برادر من هستی ریحانه تلخ خندید و پرسید چرا برایم تماس گرفتی؟ بخاطر این زنگ زدی که برایم بفهمانی کی هستم؟ عُزیر غمگین جواب داد برای این تماس گرفتم که برایت بگویم این ماتمی که گرفتی را تمام کن کوشش کن با بهیر خوشبخت شوی ریحانه گفت من تصمیم دارم حقیقت را برای بهیر بگویم من دیگر نمیتوانم این رابطه را ادامه بدهم عُزیر گفت هرگز این کار را نکن ریحانه با صدای بغض آلود گفت نمیتوانم ادامه بدهم خیلی سخت است عُزیر آهی پر از دردی کشید و گفت اگر بهیر حقیقت را هم بداند قرار نیست ما به هم برسیم پس حماقت نکن بهیر خیلی ترا دوست دارد برایش فرصت بده خودش را برایت ثابت بسازد ریحانه خشمگین گفت میدانم بهیر مرا دوست دارد ولی من تصمیم خودم را گرفته ام بعد دکمه ای قطع را زد و مبایل را محکم به زمین زد با دستانش سرش را محکم گرفت و گفت خدایا تو کمکم کن لطفاً کمکم کن. صبح وقتی از خواب بیدار شد پیامی برای بهیر فرستاد و از او خواست تا چند ساعت دیگر بخاطر دیدن او بیاید آدرس رستورانت را هم فرستاد و از جایش بلند شد بعد از اینکه دست و صورتش را شست از اطاقش بیرون شد و نزد مادرش رفت طبق معمول پدرش صبح زود به سوی کارش رفته بود و مادرش هم مصروف صحبت در مبایل بود ریحانه پشت میز غذاخوری نشست و سیبی را برای خودش پوست کَند و گرم خوردن آن شد و چشم به مادرش دوخت چند لحظه به این فکر کرد وقتی مادرش بفهمد ریحانه عُزیر را دوست دارد و دلیل اینکه نمیخواست با بهیر نامزد شود عُزیر بوده چی عکس العملی از خودش نشان خواهد داد آیا آنها عُزیر را منحیث داماد خود قبول خواهند کرد؟ آهسته زیر لب گفت اول باید عُزیر آماده شود که داماد این خانواده شود بعد به رضایت پدر و مادرم فکر میکنم مادرش به او دید و پرسید چیزی گفتی دخترم؟ ریحانه با دستش اشاره کرد و گفت نخیر مادرجان با خودم حرف میزدم مادرش دوباره گرم صحبت در مبایل شد ریحانه هم از جایش بلند شد و به اطاقش برگشت صدای پیامک مبایلش بلند شد صفحه ای مبایلش را نگاه کرد پیام از طرف بهیر بود که گفته بود بیصبرانه منتظر دیدن او است مبایل را دوباره روی میز گذاشت و روی تختش دراز کشید حرفهای را که قرار بود به بهیر بگوید با خودش تکرار کرد میدانست واکنش بهیر بعد از شنیدن حرفهای او خوب نمیباشد برای همین خودش را برای هرگونه رفتار از طرف بهیر آماده ساخته بود و در قلبش به بهیر حق میداد که از دست او عصبانی شود بعد از چند ساعت آماده شد و از اطاقش بیرون رفت مادرش با دیدن او پرسید کجا میروی دخترم؟ ریحانه جواب داد به دیدن بهیر میروم با شنیدن این حرف ریحانه مادرش لبخندی زد و گفت بخیر بروی دخترم از طرف من برایش سلام برسان شب ناوقت نکنی ریحانه چشم گفت و از خانه بیرون رفت سوار تاکسی شد و آدرس رستورانت را به راننده داد و به بیرون خیره شد بعد از چند دقیقه به مقصد رسید بعد از پرداخت پول راننده از موتر پیاده شد و داخل رستورانت رفت بهیر قبل از او رسیده بود با وارد شدن ریحانه به رستورانت از جایش بلند شد و مقابل او ایستاده شده گفت خوش آمدی عزیزم دستش را به سوی او دراز کرد ریحانه به او دست داد و گفت خوش باشی بهیر گفت کاش اجازه میدادی خودم دنبالت می آمدم اینگونه در تاکسی آمدی راحت نبودم ریحانه حرفی نزد و پشت میز نشست بهیر هم مقابل او نشست و پرسید چی میخوری؟ ریحانه جواب داد قهوه بهیر ناراضی گفت برای اولین بار با هم بیرون آمدیم و میخواهی قهوه بنوشی من ظهر غذا نخوردم تا با تو غذا صرف کنم ریحانه گفت ولی من سیر هستم میتوانی برای خودت غذا سفارش بدهی بهیر گفت اینگونه نمیشود برای هر دوی ما سفارش میدهم اگر خواستی بخور بعد گارسون را صدا زد ریحانه به بهیر چشم دوخت که صورتش از خوشحالی گل انداخته بود تصور اینکه بعد از شنیدن حرفهای ریحانه این لبخند از صورتی او دور میشود برای ریحانه ناراحت کننده بود بهیر دستش را مقاابل چشمانی ریحانه تکان داد و گفت اینقدر جذاب هستم که نمیتوانی چشم از من بگیری؟ ریحانه با تردید لبخندی زد و گفت دقیقاً همینطور است چند لحظه سکوت میان هر دو حکمفرما شد ریحانه سرش را بلند کرد و به چشمانی بهیر که همینطوری به او خیره شده بودند دید و گفت میخواهم در مورد بعضی موضوعات همرایت حرف بزنم صدای زنگ مبایل بهیر باعث شد ریحانه حرفش را قطع کند بهیر مبایلش را مقابل صورت خود گرفت و گفت ببخشید عزیزم مادرم تماس گرفته اگر مشکلی نیست پاسخ بدهم ریحانه با سر رضایت اش را اعلان کرد بهیر تماس را جواب داد و بعد از چند دقیقه تماس را قطع کرد و گفت مادرم برایت سلام گفت ریحانه زیر لب علیکم سلام گفت بهیر با خوشی گفت قرار است پای عُزیر هم بند شود ریحانه ناباورانه به بهیر دید و پرسید منظورت؟ بهیر جواب داد فکر کنم عُزیر عاشق دختری است امروز صبح به مادرم گفت آماده باشد یکروز را تعیین میکند که مادرم به خواستگاری آن دختر برود ریحانه با شنیدن این حرف به خود لرزید یک لحظه احساس کرد قلبش میسوزد دستش را روی قلبش برد و زیر لب نالید عُزیر نامزد میشود؟ بهیر که از حال قلب نامزدش بی خبر بود جواب داد بلی مادرم گفت اگر ریحانه رضایت داشت عروسی ما برادران را یکجا برگذار میکند هر کلمه ای که از دهن بهیر بیرون میشد همانندی تیری بر قلب ریحانه اصابت میکرد گارسون نزدیک میز آنها شد و این بهترین فرصت بود که ریحانه از چشم بهیر دور شود با صدای که به سختی توانسته بود بغض و لرزشش را پنهان کند گفت من یکبار دستشویی میروم و بدون اینکه منتظر حرفی از طرف بهیر باشد از جایش بلند شد و به سوی دستشویی حرکت کرد میان راه پایش محکم به میزی خورد ولی درد پایش را نادیده گرفته خودش را داخل دستشویی انداخت همینکه دروازه ای دستشویی را پشت سرش بست بغضش با صدای بدی ترکید و هق هق به گریه افتاد پانزده دقیقه ای گذشت و ریحانه فراموش کرده بود کجا است و کسی آن بیرون منتظرش نشسته است کسی با انگشت به دروازه ای دستشویی زد ریحانه تکانی خورد صدای بهیر را پشت دروازه شنید که اسمش را صدا میزد گلویش را صاف کرد و گفت داخل هستم حالا میایم بهیر نفسی آرامی کشید و گفت ناوقت کردی نگرانت شدم ریحانه چشمانش را محکم به همدیگر فشرد و گفت حالا میایم به آیینه نگاهی انداخت و با دیدن چهره اش وحشت کرد و گفت حالا با این صورت چگونه بیرون بروم یادش آمد و دستکولش را هم بیرون جا گذاشته است دستمالی کاغذی را گرفت و پایین چشمهایش را با آن پاک کرد بعد دستانش را روی صورتش گذاشت تا کمی پف صورتش که حاصل گریه هایش بود بنشیند بعد دستانش را شست و از دستشویی بیرون آمد بهیر بیرون دستشویی منتظر او بود با دیدن صورتش پرسید چی شده چرا آرایشت بهم خورد ریحانه جوابی نداد بهیر بازوی ریحانه را گرفت و دوباره پرسید تو گریه کردی؟ ریحانه آبی دهانش را قورت داد و گفت وقتی به سوی دستشویی می آمدم پایم محکم به میز گیر کرد و خیلی افگار شدم بهیر به پاهای ریحانه دید با دیدن زانویش با نگرانی گفت حالا خوب هستی میخواهی نزد داکتر برویم؟ ریحانه جواب داد بلی حالا بهتر است و نیاز نیست نزد داکتر برویم برویم غذا بخوریم من هم گشنه شدم بهیر دستی او را گرفت و با عشق گفت برویم با هم پشت میز نشستند ریحانه پرسید پس عُزیر تصمیم دارد نامزد شود حالا این دختری که قرار است به خواستگاری اش بروید کیست؟ بهیر شانه هایش را بالا انداخت و جواب داد نمیدانم راستش تا حال هیچکس نمیداند دختر کیست میگوید وقتی به خواستگاری رفتید او را می شناسید تو هم آماده گی داشته باش مادرم گفت وقتی به خواستگاری بروند ترا هم با خود شان میبرند ریحانه تلخ خندید و گفت چرا من بروم بهیر همانطور که در گیلاس ریحانه نوشابه میریخت گفت چرا تو نروی تو اولین عروس خانواده ای من هستی باید در همه موضوعات خانوادگی من سهم داشته باشی ریحانه دیگر حرفی نزد و با اینکه اشتها نداشت ولی خودش را سرگرم خوردن غذا کرد با حرفی که بهیر زد غذا در گلویش پرید و به سرفه افتاد بهیر با عجله گیلاس آب را به دست ریحانه داد ریحانه جرعه ای آب نوشید وقتی آرامتر شد پرسید اینقدر زود چرا تصمیم عروسی را گرفتی ما هنوز چند ماهی میشود که نامزد شده ایم بهیر گفت میدانم ولی من شرایط ازدواج را دارم ریحانه معترضانه گفت ولی من هنوز محصل هستم اجازه بده از پوهنتون فارغ شوم بعد ازدواج کنم............ قسمت: نهم *ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ* بهیر با مهربانی گفت میتوانی بعد از ازدواج هم درست را ادامه بدهی من مانع درس تو نمیشوم من هم دوست دارم همسرم درس بخواند و در پهلوی من اگر خواست وظیفه هم داشته باشد ولی میخواهم با هم نکاح کنیم و رسماً خانم من شوی دوست دارم با هم یکجا زندگی کنیم ریحانه گفت تو گفتی مادرت میخواهد تو و عُزیر یکجا عروسی تان را برگذار کنید ولی او هنوز نامزد نشده یعنی به حرف زدن در مورد ازدواج ما خیلی زمان مانده بهیر گفت این چیزی است که مادرم میخواهد ولی تصمیم آخری را ما دو نفر میگیریم من میخواهم تا یک ماه دیگر ازدواج کنیم با خانواده ام هم خودم حرف میزنم ریحانه که میدانست دیگر بهانه ای آورده نمیتواند گفت خوب هر چی خیر باشد بهیر با خوشحالی گفت پس من با خانواده حرف میزنم همین روزها بخاطر تعیین تاریخ عروسی مزاحم تان میشویم. دو روزی نگذشته بود که بهیر به اتفاق خانواده اش به خانه ای ریحانه آمدند برعکس روزهای قبل عُزیز هم با بهیر آمده بود وقتی همه ای حرفها زده شد همه مبارک باد گفتند و چشم ریحانه به عُزیر افتاد که چشمانش پر از اشک شده رنگ نگاهی ریحانه هم غمگین شد در همین هنگام عُزیر هم به او نگاه کرد و چند لحظه هر دو چشم در چشم شدند بعد عُزیر لبخندی تلخی زد و قطره ای اشک از گوشه ای چشمش پایین چکید قبل از اینکه کسی جز ریحانه متوجه اشک او شود با عجله از اطاق بیرون شد ریحانه آهی کشید و نگاهش را به بهیر دوخت که با پدرش حرف میزد نیم ساعت بعد عُزیر دوباره داخل اطاق آمد و پهلوی مادرش نشست ریحانه به او نگاه کرد و با دیدن چشمانش که از شدت گریه سرخ شده بود ناراحت شد و فهمید عُزیر گریه کرده است با صدای بهیر نگاهش را از عُزیر گرفت و به بهیر دید بهیر گفت فردا صبح آماده باش دنبالت میایم باید خرید عروسی ما را شروع کنیم و هوتل را هم بوک کنیم ریحانه سرش را به نشانه ای مثبت تکان داد. روزها میگذشت و روز عروسی بهیر و ریحانه نزدیکتر میشد دو هفته به روز عروسی باقی مانده بود و همه ای آماده گی ها تمام شده بود آنشب قرار بود همه ای جوانان فامیل های نزدیک دو خانواده به خانه ای ریحانه بیایند تا برای عروسی رقص تمرین کنند عُزیر هم با بهیر و زهرا به خانه ای ریحانه آمدند همه گرم رقص و پاکوبی بودند ولی کسی از حال قلبی ریحانه و عُزیر خبر نداشت ناوقت شب همه به خانه های شان رفتند ریحانه هم بعد از شب بخیر گفتن به مادرش به اطاق خودش پناه برد پشت کلکین اطاقش ایستاده شد و به بیرون خیره شد حس دلتنگی اش هر لحظه بیشتر میشد پنجره ای اطاق را باز کرد و چند بار نفسی عمیقی کشید ولی از دلتنگ بودنش چیزی کم نشد مبایلش را گرفت و شماره ای عُزیر را دایر کرد بدون اینکه به عاقبت کارش فکر کند برایش تماس گرفت بعد از چند لحظه صدای گرفته ای عُزیر را پشت خط شنید و با شنیدن صدای او بغض اش ترکید و در چند ثانیه اشک تمام صورتش را شست عُزیر با نگرانی پرسید خوب هستی ریحانه؟ ریحانه جوابی نداد و فقط گریه میکرد عُزیر چند مرتبه اسم او را صدا زد ریحانه با گریه گفت خیلی دوستت دارم عُزیر لطفاً یک کاری کن من نمیتوانم با بهیر خوشبخت شوم او را دوست ندارم این بار نوبت عُزیر بود که سکوت کند ریحانه دوباره ناامید شد و تماس را قطع کرد سرش را به سوی آسمان بلند کرد و از ته قلبش گفت خدایا کاری کن من به عُزیر برسم من بهیر را نمیخواهم… جشن عروسی: با شنیدن صدای اذان از جایش بلند شد و به سوی دستشویی اطاقش رفت بعد از گرفتن وضو از دستشویی بیرون شد و جانماز را گوشه ای اطاق پهن کرد و روی آن ایستاده شد وقتی نمازش تمام شد دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و همانطور که اشک میریخت از خداوند خواست کاری کند که به عشقش برسد با صدای پای که به اطاقش نزدیک میشد با وارخطایی اشک هایش را پاک کرد و از روی جانماز بلند شد آرزو داخل اطاق شد وقتی ریحانه را جانماز در دست دید گفت الله قبول کند فکر میکردم هنوز خواب هستی ریحانه حرفی نزد و جانماز را در جایش گذاشت آرزو دوباره گفت دیشب اجازه ندادی در اطاقت بخوابم بخاطر اینکه نترسم مادرت همرایم در مهمانخانه خوابید مثلاً چی کار مهمی داشتی که مرا از اطاقت بیرون کردی ریحانه خجالت زده گفت من بیرون نکردم خودت گفتی میخواهی در مهمانخانه بخوابی آرزو با شیطنت خندید و گفت همرایت شوخی میکنم دختر بعد قیافه اش جدی شد و ادامه داد میدانستم دیشب میخواستی تنها باشی چشمانت و صدایت داد میزند که چقدر گریه کردی دیشب هم نخوابیدی درست میگویم؟ ریحانه پهلوی آرزو نشست لبخندی تلخی زد و گفت نتوانستم بخوابم حالا هم برای آخرین بار بخاطر خودم و عُزیر نزد الله دعا کردم آرزو دستی بر موهای پریشان ریحانه کشید و گفت بمیرم برایت ان شاالله خوشبختی ات را ببینم چند دقیقه ای هر دو ساکت نشستند بعد آرزو از جایش بلند شد و گفت بلند شو لباس هایت را آماده کنیم ده بجه وقت آرایشگاه داریم ریحانه با بغض اسم آرزو را صدا زد آرزو در جایش ایستاده شد و به سوی ریحانه دیده پرسید جانم خواهر جان چیزی میخواهی بگویی؟ ریحانه بدون حرفی خودش را در آغوش آرزو انداخت آرزو همانطور که با دستش موهای او را نوازش میکرد با مهربانی گفت اینقدر بالای خودت ظلم نکن مطمین باش با بهیر خوشبخت میشوی او خیلی ترا دوست دارد. ساعت نه صبح بود که با آرزو از خانه بیرون شد قرار بود بهیر بیرون خانه منتظر شان باشد ولی ریحانه با عُزیر در کنار بهیر خشک اش زد آرزو که متوجه این موضوع شد از بازوی ریحانه گرفت و گفت بیا عزیزم بهیر جان را زیاد منتظر نمان ریحانه حرکت کرد و نزدیک بهیر رفت بعد از سلام دادن به او به عُزیر دید و آهسته سلام کرد و سوار موتر شد عُزیر موتر را حرکت داد داخل موتر سکوت مطلق جاری بود که بهیر موزیکی شادی گذاشت و گفت مثلاً امشب شب دامادی من است چرا همه ای تان اینقدر ساکت هستید آرزو هم به پشتیبانی حرف بهیر گفت دقیقاً باید شاد باشیم همینطور نیست ریحانه جان؟ بعد ریحانه را آهسته تکان داد ریحانه حرفی نزد نگاهش به نگاهی عُزیر برخورد کرد که پنهانی او را نگاه میکرد نگاهش را از او گرفت و به بیرون دوخت وقتی به آرایشگاه رسیدند بدون حرفی از موتر پیاده شد و با آرزو به سوی آرایشگاه حرکت کرد آرزو با اعتراض پرسید این چی کاری است میکنی چرا اینقدر با بهیر سرد رفتار میکنی میفهمی چقدر قلبش را میشکنی؟ ریحانه با ناراحتی جواب داد دست خودم نیست چرا درکم نمی کنی با شنیدن صدای عُزیر هر دو ایستادند و به عقب دیدند عُزیر نزدیک آنها شد و گفت بکس لباس های تان را فراموش کرده بودید آرزو بکس را از دست عُزیر گرفت و گفت ببخشید شما به زحمت شدید عُزیر خواهش میکنم گفت و خواست از آنها دور شود که ریحانه اسمش را صدا زد و گفت میخواهم چند لحظه همرایت صحبت کنم بعد به آرزو اشاره کرد آنها را تنها بگذارد آرزو به سوی موتر دید وقتی بهیر را گرم صحبت با مردی دید خیالش کمی راحت شد و گفت من به آرایشگاه میروم حرفت تمام شد داخل بیا بعد با قدم های بلند از آن دو دور شد عُزیر بدون اینکه به صورتی ریحانه نگاه کند گفت در مورد چی میخواهی حرف بزنی زودتر حرفهایت را بگو نمیخواهم در قلب بهیر در مورد ما شک پیدا شود ریحانه پوزخندی زد و گفت نمیدانستم اینقدر ترسو هستی عُزیر با ناراحتی گفت ترسو نیستم فقط عزت و آبروی تو برایم با ارزش است نمیخواهم کسی در مورد تو بد فکر کند ریحانه تلخ خندید و با طعنه پرسید جدی؟ شکر حداقل اینقدر برایت با ارزش هستم عُزیر غمگین لب زد تو برایم خیلی با ارزش هستی سرش را بلند کرد و به چشمانی ریحانه خیره شده ادامه داد ترا خیلی دوست داشتم و دارم اینکه چقدر تحمل این وضعیت برایم سخت است تو نمیدانی میدانی هر لحظه فکر اینکه عشق من قرار است زن برادرم شود مرا از بین میبرد ولی برای تو و بهیر آرزوی خوشبختی میکنم کوشش کن دیگر به من فکر نکنی من کارهای رفتنم را تمام کرده ام بعد از ازدواج شما من از افغانستان برای همیشه میروم وعده میدهم هیچوقت دیگر مرا نبینی و مزاحم زندگی شما نمیشوم تا حال هم اگر بودم بخاطر اصرار پدرم بود که میخواست در ازدواج بهیر حاضر باشم ریحانه با صدای که میلرزید پرسید یعنی موضوع خواستگاری رفتن ات دروغ بود فقط میخواستی این حرف به گوش من برسد تا از بهیر جدا نشوم چشمانی عُزیر پر از اشک شد ریحانه با چشمان ریز شده گفت خداوند لعنت ات کند تو بخاطر اینکه من زن برادرت شوم دروغ گفتی ولی من تا همین چند ساعت قبل بخاطر اینکه به تو برسم نزد الله اشک ریختم خیلی نامرد بودی قطره ای اشک از گوشه ای چشم عُزیر پایین چکید ولی ریحانه با خشم از او دور شد و داخل آرایشگاه رفت عُزیر خودش را به گوشه ای رسان۷ید تا از چشم بهیر دور باشد و شروع به گریستن کرد بعد از نامزدی ریحانه گریستن کار هر شب عُزیر شده بود با اینکه یک زمان گریه کردن را نشانه ای ضعف مردان میدانست ولی حالا با همین اشک ها از دلتنگی اش کم میکرد. ساعت پنج عصر بود که بهیر با موتر گلپوش به آرایشگاه آمد ریحانه را سوار موتر کرد و به سوی هوتل حرکت کردند میان راه بهیر حرف میزد و ریحانه خاموشانه به حرفهای او گوشش میداد وقتی به هوتل رسیدند خانواده های شان به استقبال آن دو آمدند ریحانه نگاهی به اطراف کرد ولی از عُزیر خبری نبود با بهیر داخل صالون رفت همه به افتخار آندو در جاهای شان ایستاده شدند و برای شان کف زدند یکساعت بعد سفره عقد جاری شد و ریحانه رسماً به نکاح بهیر در آمد عُزیر که تا آنزمان بالای سر بهیر ایستاده بود و دستش را روی سر برادرش گرفته بود دیگر تحمل ایستادن در آنجا را نداشت برای همین از نکاح خانه بیرون شد و خودش را به موترش رسانید و داخل موتر رفت دروازه ای موتر را بست و چند بار از درد چیغ کشید و بعد همانندی طفلی که از مادر جدا شده باشد شروع به گریستن کرد نیم ساعتی گذشت که صدای مبایلش بلند شد با دیدن شماره ای پدرش با وارخطایی اشک هایش را پاک کرد و گلویش را صاف کرده تماس را جواب داد بعد از چند لحظه گفت کمی کار داشتم بیرون هستم حالا داخل میایم بعد تماس را قطع کرد از موتر پیاده شد و بوتل آب را از داخل موتر گرفت و با آن صورتش را شست و داخل صالون عروسی رفت پدرش او را نزد بهیر به عروس خانه فرستاد وقتی داخل عروس خانه شد ریحانه و بهیر مشغول صرف غذا بودند بهیر با دیدن او پرسید کجا بودی لالا جان؟ عُزیر لبخندی زد و جواب داد ببخشید کمی کار داشتم بعد پشت میز نشست و گفت نکاح تان مبارک بهیر با خوشی پاسخ برادرش را داد ولی ریحانه بدون اینکه به او نگاه کند خیلی سرد گفت تشکر محفل تمام شد و بهیر با ریحانه سوار موتر گلپوش شدند و به سوی خانه حرکت کردند وقتی به خانه رسیدند عُزیر گوسفندی را زیر پای تازه عروس شان ذبح کرد و ریحانه را داخل خانه بردند زهرا با دیگر دختران و پسران میرقصیدند و بهیر کنار ریحانه به تماشای آنان نشسته بودند عُزیر هم گوشه ای اطاق نشسته بود و در فکر فرورفته بود ساعت از سه شب گذشته بود که مادر بهیر ریحانه را به اطاقش برد و بعد از تبریک گفتن ازدواجش از اطاق بیرون شد ده دقیقه ای نگذشته بود که بهیر داخل اطاق شد ریحانه دستانش را محکم دور پاهایش حلقه زده بود و هر لحظه ضربانی قلبش بیشتر میشد بهیر کنار او روی تخت نشست چند لحظه بدون هیچ حرفی مقابلش نشست و به صورتش با عشق نگاه کرد بعد گفت خدا را هزاران مرتبه شکر که مرا به عشقم رسانید و از تو هم تشکر که مرا به عنوان همسرت انتخاب کردی همه ای تلاشم را میکنم که همیشه بخاطر خوشبختی تو کوشش کنم دستی ریحانه را میان دستی خودش گرفت و ادامه داد برایت وعده میدهم برای خوشی و لبخند تو حتا از جانم هم بگذرم چون ترا خیلی زیاد دوست دارم ریحانه سرش را بلند کرد و به صورت بهیر دید با دیدن اشک در چشمانی او نگاهش نگران شد بهیر لبخندی زد و برای اولین بار با دیدن لبخندی بهیر ریحانه خوشحال شد........... ادامـــــــــــــه دارد...