رومان هـای برتــر 📜🕯 WhatsApp Channel

رومان هـای برتــر 📜🕯

13.4K subscribers

About رومان هـای برتــر 📜🕯

خوش آمدید به کانال بهترین رومان ها 🕯♥️ بهترین رومان های آموزنده را در این کانال دنبال کنید ما کوشش میکنیم تا بهترین ها را بگذاریم و شما همچنان از وقت تان بهترین استفاده را کنید 👌🏻💯

Similar Channels

Swipe to see more

Posts

رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
2/19/2025, 4:16:22 PM

داستان واقعی_تبسم قسمت 4_5 *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* دو روز از بستری شدن برادرم گذشت نه خبری از مادرم بود نه یکبار زنگ زد بعد از دو روز داکترها برادرم را مرخص کرد گفت باید متوجه اش باشین نباید سرش فشار بیارین شاید چند بار حمله بیایه سرش بعضی دوا داد برش گفت به طور منظم برش بتین خوب می‌شود بیحد خوشحال شده بودم خداوندم را شکر کردم که برادرم را صحت داد دوباره و از کاکایم تشکری هم کردم به سوی خانه حرکت کردیم خواهرم دست پایش مثل برگ درخت میلرزید گفتم چی شده چرا این قسم شدی خوب هستی چشم هایش پر از اشک شد گفت خواهر اگر برویم خانه مادرم دوباره همین قسم ما را بزند چی گفتم این قسم نمی‌کند حالی پدرم است چیزی کرده نمیتواند باز بیبین عبدالله خوب شد دیگر ترس نداشته باش خواهرم از مادرم می‌ترسید بیحد حادثه همان روز کاملا د مغزش حک شده بود به خانه رسیدیم پشت دروازه خانه بودیم دو بار دروازه را پدرم زد اما مادرم باز نکرد پدرم بلاخره مجبور شد به شدت به دروازه بزنه مادرم آمد باز کرد خواب بود موهایش باز تا ما را دید گفت باز امدین بلای جان من اصلا کاکایم را ندیده بود تا چشمش به کاکایم خورد خودش را جمع جور کرد گفت ایور جان تو اینجا چی میکنی بیا داخل خانه چرا اونجا هستی کاکایم گفت از من کرده این پسر‌مهم است گه ببریش خانه چون خطری بزرگ از سرش گذشته مادرم گفت بیاین خانه چند دقعه گذشت کاکایم گفت برادرم که همان روز خانه نبود چطور این اتفاق سر این پسر افتاد مادرم رنگ صورتش سرخ شد گفت من هم نمی‌دانم همینجا خواب بودم سرم همین چند مدت بیخی گنگس است یکبار از خواب بیدار شدم دیدم عبدالله د روی خانه افتاده از سرش خون میامد باز کسی هم نبود این را ببریم پیش داکتر منتظر ماندیم تا پدرش بیاید کاکایم لبخند زد گفت پس این چند روز کجا بودی هیچ پسرت یادت نامد چیزی دیگر نگفت کاکایم گفت چیزی خانه دارین تا به این پسر پخته کنی مادرم‌گفت نخیر نداریم از کجا کنیم یک بیدرت کار میکنه او هم برای ما کافی نیست پدرم گفت بیدر تو خیلی زحمت کشیدی برای ما دیگر نیاز نیست چیزی بکنی خداوند برایت زیاد بدهد که جمع کرده نتوانی دیدم کاکایم طرف من نگاه میکند من هم سرم را پایین انداختم کاکایم گفت اینا مثل اولادم هستن جز از وجودم هستن چیزی که از توانم باشه میکنم بعد از یک ساعت کاکایم رفت بیرون شد همرای پدرم پشت سودا رفتن مادرم آمد پیش من از دستم کش کرد گفت دختر بی حیا به کاکایت چیزی گفتین که من این کار را کردیم گفتم نخیر مادر جان چرا بگویم تو مادرم هستین عبدالله یک اشتباه کرد خودت هم نمیخواستی این قسم شود اما شد از مادرم میترسیدم مجبور بودم همرایش به آرامی گپ بزنم تا باز مورد لت کوب او قرار نگیریم گفت باشه برو خانه را جمع کن حالی دوباره کاکایت شان میایه من هم رفتم کارهایم را کردم خیلی خسته بودم چند شب که شفاخانه نبودیم درست خواب نکرده بودم چای سر گاز مانده بودم خودم را د اشپزخانه خواب برده بود که مادرم آمد با پایش به پشتم زد دختر سگ بلند شو حالی چای سر میره تو خواب مرگ خوده داری چند روز گوش بینم ام بی غم بود از دست تان حالی باز کت تان بکو نکو کنم حتی همان قدر مادرم درک نداشت که این ها چند روز شفاخانه بودن خسته هستن حتی پیش برادرم نرفت نپرسید چطور است ادامه دارد... داستان واقعی تبسم قسمت پنجم *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* چشم هایم پر از خواب بود رفتم چای ره دم کردم دلم خیلی گرفته بود نه جراعت حرف زدن را داشتم نه حق دفاع کردن را باید تحمل میکردم بالاخره او مادرم بود نمیتوانستم د مقابلش چیزی بگویم از وقتی که کاکایم آمده بود اوضاع خانه ما هم کمی خوب شده بود برما خیلی توجه می‌کد کاکایم اما پشت این توجه کردن هایش این کاکای خدا ناترسم هدف داشت هدف که زندگیم را برباد کرد من هم که دختر بودم نمیتوانستم بشناسم اشخاص را که کی در دل چی دارد کاکایم برای ما سودا میاورد لباس همه چیز چیز من هم طفل خوش میشدم خواهرم هم درست یک روز کاکایم از بیرون آمد یک عالم چیز د دستش بود لباس برای همگی ما آورده بود برای همگی داد برای من داد گفت بگیر تبسم این رنگ سرخ را برای تو گرفتیم چون سفید هستی برایت خوبش می‌گوید من هم با تمام شوق و ذوق که داشتم از دستش گرفتم من هم تشنه این چیزها چون تا آن سن که رسیده بودم برای ما لباس جدید کسی نگرفته بود کاکایم گفت برو لباس هایت را بپوش بیبینم طرف مادرم نگاه کردم مادرم گفت چی طرف من میبینی برو لباس هایت را بپوش تا کاکایت بیبینه من هم رفتم لباس هایم ره پوشیدم خیلی زیبا هم به تنم میگفت کاکایم همین قسم طرفم نگاه کرد گفت ماشالله به این زیبایی نگاه هایش قسمی دیگر بود به یک لحظه از او نگاه هایش ترسیدم بعدش کاکایم رفت اتاق خود یک اتاق را مادرم به کاکایم داده بود ما همگی د صالون بودیم خواب میکردیم مادرم گفت برو به کاکایت چای ببر حتمن خسته شده گفتم فکر نکنم بیبین چای خوده ننوشیده مادرم طرفم بد بد نگاه کرد گفت دیگه نبینم که سر حرفم حرف بزنی اگر نی از عبدالله بدترت میکنم من هم چای ره گرفتم بردم به کاکایم کاکایم تا من را دید گفت آمدی جان کاکا گفتم بلی کاکا جان بگیر برایت چای اوردیم کاکایم گفت بیا اینجا چیزی می‌گویم برایت گفتم بگو کاکا جان گفت برایت هر روز پول میتم برایت هرچی دوست داشتی میارم فقط هرچی ازت خواستم انجام بتی طرف کاکایم نگاه کردم گفتم یعنی چی کاکا جان گفت چیزی بد نمیگم من رقصیدن را دوست دارم فقط برایم برقص بس دست هایت را برایم بتی من انقدر نادان بی عقل بودم که همه چیز که کاکایم گفت قبول کردم دل من هم چیزی نبود چون او همیشه برایم میگفت شما مثل بچه هایم هستین ناگفته نمانه کاکایم آن زمان مجرد بود ۳۵ سال سن داشت برای ما میگفت شما مثل اولاد من هستین برای کاکایم چای ریختم پیشش گذاشتم کاکایم چای را دور کرد با دستش دستم را گرفت گفت با همین لباس هایت میرقصی برایم من هم گفتم بلی کاکا جان بلند شدم برایش رقص کردم گفت کمی لباس هایت را بلند ببر این قسم خوب برایت می‌گوید من اینقدر نادان بودم که فقط به حرف او میکردم 💔 زمانی بود که بد دعای مادرم در حق ما قبول میشد یک به یک زندگی ما تباه شد برباد نام بد شدیم چطور یک مادر بخاطر بد نامی اولادهایش خوش میباشد که مادر من خوش بود ققط منتظر بود نام بد شویم روی سیاه💔😔 رقصیدم کاکایم هم یکبار دستم را میگرفت یکبار به کمرم دست میزد سوی استفاده می‌کرد من بی عقل در مقابل تمام کارهایش خاموش بودم وقتی رقصیدم کاکایم گفت برو باز شب بیا باز برقص برم گفتم درست است کاکا جان گفت شب یک عالم خوردنی میارم باز یکجا نشسته میخوریم خوش شدم رفتم مادرم گفت کاکایت چای نوشید گفتم بلی مادر جان گفت هرچی کاکایت گفت بکن خوبست اینجا باشد حد اقل شکم ما سیر میباشد از دست او پدر بی غیرتت چیزی ساخته نیست من برای مادرم نگفتم که کاکایم ازم خواسته برایش برقصم اگر میگفتم بیازو برایم چیزی نمیگفت حقدر عاشق شکم و پول بود که میگفت برو برقص کافی است پول بدهد ساعت پنج عصر بود کاکایم رفت بیرون گفتم حالی کاکایم رفت برای ما یک عالم چیز میاورد به تمام شوق تمام کارهایم کدم منتظر ماندم که کاکایم بیاید دیدم آمد سلام کردم کاکایم دستم را فشار داد گفت بیبین برایت چی اوردیم گفتم تمامش از من آست گفت بلی تمامش از تو است اما فکرت باشه هرچی می‌گویم به کسی نگویی که باز دیگر من برایت نمیارم گفتم باشه کاکا جان ادامه دارد...

❤️ 😢 👍 😮 😭 🆕 😂 🥹 🙏 🥺 639
رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
2/23/2025, 12:12:23 PM

داستان واقعی تبسم قسمت هشتم / نهم *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* یک راست آمدم خانه سر از آن روز دیگر نرفتم خانه کاکایم مادرم دعوا میکرد جنگ میکرد که چرا نمی‌روی چیزی برایش نمیگفتم گفته‌ام نمیتوانستم حتی من را لت کوب میکرد اما باز هم همان لت کوب او را قبول داشتم نه رفتن به پیش کاکایم را چند روز بعد از ان روز حالت من خراب شده بود رنگم زرد میزد دل بد بودم هیچ چیزی دلم نمیشد پدرم از مادرم پرسید دختر را چی شده چرا این قسم رنگش پریده کدام مشکل دارد مادرش هستی بپرس شاید به تو بگوید مادرم گفت چیزی نشده هوا گرم است شاید به خاطر همین این قسم شده باز با کدام پول این را ببرم پیش داکتر پدرم یک آه کشید گفت چی وقت باشد از این طعنه هایت خلاص شوم برایش پول داد گفت بگیر فردا ببرش شفاخانه بیبین چی شده این را روز به روز رنگش زرد شده می‌رود لاغر هم مادرم پول را گرفت فردا شد گفت آماده شو ببرمت پیش داکتر اصلا حال نداشتم بی شیمه بودم رفتم آماده شدم رفتیم پیش داکتر داکتر معاینات کرد طرفم دید سر تا قدم گفت نمیدانم شاید اشتباه کرده باشم شما برین پیش داکتر قابله مادرم گفت چرا پیش داکتر قابله برویم چی شده مگم که باید ما برویم پیش داکتر قابله گفت این دختر خانم چی شما می‌شود عروسی کرده مادرم گفت دخترم است ۱۴ سال عمر دارد هنوز خورد است عروسی نکرده داکتر گفت مطمئن هستین مادرم گفت بلی چرا این قسم میپرسین چی شده گفت مطمئن نیستم به همین خاطر حالی خط میتم ببرین پیش داکتر قابله دختر تان حمل داره مادرم چشم هایش از کاسه سرش بیرون شد همرای داکتر دعوا کرد گفت متوجه هستی چی می‌گویی این دختر مجرد است خورد است حامله چی شود داکتر گفت خانم آرام باشین من برای تان خط میتم منزل پایین بروین معلوم می‌شود مادرم خط را گرفت دستم را کش کرد گفت دعا کن چیزی که داکتر گفته حقیقت نداشته باشه اگر نی زنده به گور میکنم ترا من نمی‌فهمیدم مادرم در مورد چی حرف میزند دست پایم می‌لرزد ترس داشتم بیحد گفتم من را چی شده که مادرم این قسم می‌گوید حمل چیست خوب به منزل پایین رفتیم داکتر هم معاینه کرد برای مادرم گفت بلی دخترت حمل دارد 😭😭😭😭😭💔💔💔💔🖤🖤🖤🖤🖤💔💔😭😭😭😭😭😭😭 من نمی‌فهمیدم زندگیم تباه شده دختری من خراب شده بد دعای مادرم به حق من قبول شد نام من بد شد کاش خداوند همان وقت که تولد شده بودم جان من را میگرفت تا شاهد این نمیبودم من کمر پدرم را شکستم سوختم😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 مادرم دیگه هیچی برایم نگفت یک راست بع خانه رفتیم تا دروازه را مادرم باز کرد من را دو دسته به دهلیز تیله کرد کت روی به زمین خوردم با پاهای خود به پشتم زد از موهایم گرفت گفت دختر سگ بی حیا تو چی کردی این حرامی از کیست پدر این کیست بی شرم بگو من نمی‌فهمیدم مادرم چی میگوید گفتم مادر من طفل ندارم از کجا کرده ام طفل بیبین در دست هایم طفل نیست گریه میکردم به شدت که مادرم من را به روی دهلیز انداخته بود دهنم خون شده بود اشک از چشم هایم جاری بود گفت طفل کع د شکمت است بگو کت کی نزدیک بودی گفتم مادر من همرای کسی نبودم طفل ندارم درست حرف های مادرم را نمی‌فهمیدم که چی میگوید دوباره از موهایم کش کد گفت عشق کدن خوشت آمد باز حالی نمی‌گویی پدر این حرامی کیست خواهرم آمد گفت مادر از موهای خواهرم نگی رهایش کن چی شده چرا خواهرم را میزنی خواهرم را هم یک سیلی محکم زد به صورتش تا حالی صدای او سیلی به گوش هایم است که چطور سیلی محکم به صورتش زد میخواستم خواهرم را بلند کنم که دوباره از موهایم گرفت موهایم دراز بود از چوتی موهایم گرفت کش کرد من را د اتاق برد گفت تا نگویی پدر این کیست من رهایت نمیکنم بگو دروازه اتاق را بسته کرد خواهرم پشت دروازه گریه میکرد که مادر جان صدقه ات شوم خواهرم مریض است رهایش کن اما مادرم او قدر ظالم بود که نه دلش به اشک های من سوخت نع به داد فریاد خواهرم صدای آه ناله چیغ من تمام خانه را گرفته بود سر شکمم نشسته بود از موهایم گرفته بود سرم رابه شدت به زمین زده میرفت که بگو پدر این کیست از دهن بینی ام خون آمد از حال رفتم گریه میکردم اما مادرم وحشی شده بود پیش چشمش را خون گرفته بود من را از بین می‌برد 😭😭😭😭💔💔💔💔💔💔😥😥😥😥😥😥🖤🖤🖤🖤🖤💔💔💔💔😭😭😭😭 به حد من را زد که خودش خسته شد گوشه نشست گفت بگو پدر این کیست باز هم گریه میکردم درست برایم گفت که نزدیک تو کی شده من هم گفتم که کاکایم این قسم کرده برای من گفت که به هیچ کسی نگو اگر گفتی ترا به مکتب نمیمانم مادرم دستم را گرفت همین قسم خون پر شده بودم وقتی کع دروازه را باز کرد خواهرم من را آن قسم دید ترسید گفت خون پیش چشم هایم خواهرم ضعف کرد افتاد مادرم پروای او را نکرد گفتم مادر مریم افتاد بیبین چی شده او را گفت خداوند مرگ تان بته الهي که از دست تان خلاص شوم ای نام بدی را کجا ببرم بانش که بمیره او هم مثل تو می‌شود حامله😭😭😭😭😭🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤💔💔💔😭😭😭 همین قسم کش کده برد خانه کاکایم دروازه اش را محکم زد کاکایم وارخطا شد وقتی که من را آن قسم دید گفت تبسم چی شده چرا این دختر را این قسم کردی مادرم گفت بگو تو چی کردی در حق دخترم نمک ناشناس تره به خانیم راه دادم تو هم باز این قسم کردی کاکایم گفت درست بگو چی شده مادرم گفت چی باید شود دخترم حامله است او هم از تو کاکایم همین قسم ماند هیچی نگفت مادرم گفت حالی من جواب پدرش را چی بتم چی بگویم کاکایم گفت لطفا به برادرم چیزی نگو هرچی از دستم بیاید انجام میتم پول میتم برایت برو طفل را از بین ببر تو هم هرچقدر پول بخواهی برایت میتم مادری که میگفتم شاید دفاع کند از من کاکایم را تسلیم پولیس بکند همان من را فروخت 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 مادرم رفت نشست گفت درست است میروم طفل را سقط میکنم باید خانه بگیری برم طلا هر ماه هم پول باید بتی کاکایم گفت فعلا حقدر پیشم نیست که طلا و خانه بگیرم برت مادرم گفت درست است باز شب همرای برادرت حرف بزن کاکایم گفت درست است من می‌گویم از کابل برایم پول روان کنن تو کافی است دهن خود را بسته کنی به کسی چیزی نگویی طفل را هم سقط کو مادرم و کاکایم فراموش کده بودن که از همگی پنهان کنن از خداوند نمی‌توانند پنهان کنن او بالای سر بود شاهد تمام درد و شکنجه که از طرف کاکایم و مادرم دیدم خداوند شاهد بود مقابل من من را فروختن همین مادر که هرچی در حق من و خواهر و برادرم کرد باز هم دوستش داشتم دعا میکردم خداوند عمر طولانی برایش بته همین مادر من و زندگیم را فروخت 😭😭😭😭😭😭😭😭🖤🖤🖤🖤🖤😭😭😭😭🖤🖤🖤🖤نفرت دارم از مادرم خداوند هیچ وقت نبخشد مادرم را کدام مادر را دیدی که زندگی دخترش برباد شده باشد تا پشت‌سر او باشد برعکس درد برایش بدهد او را بفروشد خداوند از آه قلبم این دو تا را در امان نماند😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭🖤🖤🖤🖤💔💔💔🖤😭😭 داستان واقعی تبسم قسمت نهم *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* کاکایم و مادرم پیش رویم زندگیم را خراب کردن کاکایم گفت فردا تبسم را به یک شفاخانه ببریم تا این طفل از بین برود مادرم گفت درست است هر دو رفتیم خانه مادرم گفت برو حمام کن لباسهایت ره بپوش حالی پدرت میایه وقتی که پدرت آمد نیا اینجا طرف این حالت بیبیند پرسان می‌کند چی شده ترا گفتم درست است مادر جان رفتم حمام کردم لباس هایم ره چنج کدم خواهرم برایم تخم پخته کرد مادرم سر صدا کرد زهر ببر برش بخوره که بمیره از کجا شود که اینقدر میخورین خواهرم دیدم آمد اشک چشم هایم جاری شد خواهرم گفت بیا این را بخو گرسنه شدی واقعن خیلی گرسنه بودم از صبح که هیچی نخورده بودم تخم را خوردم خواهرم یک گیلاس چای هم برایم داد یک دوای سر دردی هم برایم داد گفت بگیر بخو حالتم بیحد خراب بود همین قسم خوابیدم حتی خبر نشدم پدرم چی وقت آمد فردا صبح با صدای مادرم بیدار شدم سر صدا میکرد خواهرم آمد گفت بیدار شو بیا یگان چیز بخو حالی دوباره مادرم لت نکند تره رفتم دست روی مه شستم رفتم چای خوردم مادرم گفت برو آماده شوه که بریم رفتم یک جوره لباس پوشیدم دیدم کاکایم آمد دروازه ره تک تک کرد مادرم باز کرد کاکایم گفت آماده هستین بریم مادرم گفت ها رفتیم به طرف شفاخانه اونجا اصلا قبول نمیکردن آخر کاکایم گفت من شوهرش هستم نمیخواهم طفل داشته باشم باز خودتان میفامین ما افغان ها زود عروسی میکنیم تازه به ایران امدیم هنوز زندگی ما درست جور نشده خانه نداریم من هم وظیفه ندارم بیچاره هستیم چی قسم به این طفل برسم داکتر ها قبول نمیکردن بالاخره مادرم شروع کرد به گریه که من بیچاره هستم حتی نان شب روز خود ره ندارم هزار حرف زد با هزار مکاره گی خود او داکتر را مجبور کرد تا این طفل را از بین ببرن من را بردن اتاق عمل که او طفل‌را سقط کنن دعا میکردم که خداوند جانم را بگیرد دیگه هیچ وقت این ها را نبینم اما پدرم برادرم خواهرم با این زن چی خواهد کرد اگر کاکایم همین کار را در حق خواهرم کند چی بالاخره من را عمل کردن طفل را از بین بردن یک شب شفاخانه ماندم مادرم به پدرم دروغ گفته بود که تبسم اپندکس شده بود به او خاطر مجبور شده او ره بردیم پیش داکتر عملیات کردن پدر بیچاره ام حقدر ساده بود که به حرف های کاکایم و مادرم باور کرد من هم خیلی مدت همین قسم درد داشتم مادرم همیشه برایم طعنه میداد اول نمی‌فهمیدم اما بعدا فهمیدم که هدف مادرم چیست از زندگیم خسته شده بودم بیحد روز ها در گذر بود همین قسم من هم روز به روز بزرگ میشدم هیکلم بزرگ زیبا بودم زیباتر شده بودم اما این جوانی و زیبایی فایده برای من نداشت من همان دختری هستم که دختری من ازم گرفته شد من را فروختن مادرم من را فروخت در مقابل پول تا زندگی خوبی داشته باشد کاکایم عروسی کرد رفت کابل هر ماه بخاطر بسته بودن دهن مادرم برایش پول روان میکرد از افغانستان خانه هم برای مادرم گرفت هرچی دوست داشت مادرم گرفت پشتم بیحد خواستگاری میامد اما قبول نمیکدم یک روز همسایه ما که از مردم خودما بود آمد خواستگاری نمیدانم پسرش من را کجا دیده بود از من خوشش امده بود بیحد شله بود مادرش گفت پسرم دخترت را خوش کرده تا شیرینی این دختر را برای ما نتی من دست بردار نیستم پس بهتر است قبول کنی مادرم گفت من قبول دارم اصلا مشکل ندارم خو باز هم یکبار همرای پدرش حرف بزنیم خود دختر که چی میگوید بعد از رفتن اونا مادرم صدایم کرد او دختر تبسم کجاستی بیا رفتم پیشش گفتم بگو مادر جان گفت همسایه پشتت خواستگار آمده زیاد شله هم هستن شیرینی تره برایش میدهم گفتم یعنی چی مادر من نمی‌خواهم باز چی قسم عروسی کنم من زندگیم برایت معلوم است من را کسی را نمیگیره گفت نترس یک کاری خواهد کردیم میگم که اپندکس شده بودی شکمت بخاطر او عملیات شده گفتم پس چی قسم می‌گویی که من دختر نیستم چی قسم برای شان می‌گویی این دختر را زندگیش را در مقابل پول فروختم تا این قسم گفتم مادرم د دستش چای داغ بود گرفت به صورتم زد گفت این زبان را از کجا کردی دختر بی حیا خانه مانده برو عروسی نکو( ک )بتی به بچه های مردم دختر سگ عمه مانند گفتم تو زندگی ما را خراب کردی سه اولاد داری هرسه ازت نفرت داره تو چی قسم مادر هستی بگو چی قسم آمد به سمتم سیلی محکم به صورتم زد تا میخواست از موهایم بگیره از دستش گرفتم گفتم دیگه او دختر خورد نیستم که هر قسم دلت خواست بکنی دیگه من بزرگ شدیم اجازه نمی‌دهم که دست سر من و خواهرم بلند کنی مادرم همین قسم طرفم میدید گفت تو حالی اینقدر شدی که حرف میزنی د مقابل من بیبین که چی میکنم کاری بکنم که تو شب روز سوختم گفتع بری بمیری زنده شوی یکی بع داد تو نرسه مرغ هوا به حالت گریه کنن از مادرم بیحد میترسیدم چون از دست هرکاری میامد ادامه دارد....

😢 ❤️ 👍 😭 🥹 😮 🥺 🆕 😡 ❣️ 605
رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
2/23/2025, 5:24:24 PM

داستان واقعی تبسم قسمت دهم/یازدهم *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* رفت آمد همسایه ما خیلی زیاد شده بود شله بودن دختر را برای ما بتی اما من قبول نداشتم آخر چی قسم قبول میکردم با خود میگفتم کم بدبختی را در خانه پدرم دیدم کم ظلم ستم سرم شد که عروسی کنم باز حرف شوهر و خشویم را بشنوم ترس داشتم بعدش میگفتم هیچ بچه حاضر نیست با دختری ازدواج کنه که دختریش را از دست داده باز اگر در مورد مادرم بگویم که هیچ کسی باورش نخواهد آمد چون هیچ مادری در حق اولاد خود این قسم نمی‌کند که مادر من کرد درست یک روز با خواهرم رفتیم به خرید کاکایم پول فرستاده بود دلم هم نمیشد از او پول استفاده کنم اما مادرم میگفت برو یگان چیز بیار زیاد مصرف نکنی من و خواهرم همان روز رفتیم سر کوچه بودم که یک بچه ایستاده است سرش پایین به گوشی خود میبینه من سرم را پایین انداختم از دور دیده نمیشد نزدیکتر شدیم او پسر گفت یک دقعه خواهرم ایستاده شد من هم ایستاده شدم سلام داد گفت ببخشین که این قسم ایستاده کرده ام شما را اگر وقت داشته باشین میخواهم همرای تان حرف بزنم سرم را بالا کردم نگاهی به او چهره زیباش انداختم به او چهره معصومش که چطور به چشم هایم نگاه میکرد معلوم بود که خیلی استرس داشت ترس هم من هم کمی از او نبودم ترس داشتم اگر مادرم بیاید چی اگر همینجا مرا لت کند چی اگر دعوا بکند چی گفتم ببخشین نشناختم گفت خیر میشناسی اگر وقت داری بیا حرف بزنیم نگاهی طرف خانه خودما کردم متوجه شد گفت ببخشین که این قسم ایستاده کردم شما را پس شماره من ره بگیر برایم یکبار تماس بگیر لطفا گفتم من کسی را نشناسم هیچ وقت همرایش حرف نمیزنم باز شما کی هستین که این قسم شماره برای من می‌دهید لبخند زد گفت همان هستم که هزار باز مادرم را میفرستم خانه‌تان اما هیچ جوابی برایم نمیدهی تا این قسم گفت نمیدانم رنگ صورتم چی قسم شد اصلا نفهمیدم از حرف زدن ماندم دیدم خواهرم گفت پس من میروم شما حرف بزنید او پسر لبخند زد خجالت کشید سرش را پایین انداخت گفت تشکر خواهر جان طرفم نگاه کرد گفت میدانم که انسان شناختن مشکل است خودت هم من را نمیشناسی اما من به اندازه کافی د مورد خودت میدانم بعد از فهمیدن همه چیز من پشت خودت خواستگاری آمدیم گفتم هیچ چیز را در مورد من نمی‌دانی پس لطفا دیگر پشت من خواستگار نیار من قبول نمیکنم همین جواب آخرم است گفت آخر چرا قبول نمیکنی وقت میخواهی باشه برایت وقت میتم از هرکی میخواهی از من بپرس اگر خرابی یا بدی از من دیدی بعدش حق برایت میدهم که من را قبول نکنی حالی هم هرچی خودت بگویی من قبول نمیکنم هزار بار جوابم بتی من خواستگاری میایم چیزی را من بخواهم تا بدست نیارم آرام بوده نمیتوانم چهار سال است که دل من رفته این قلبم عاشق شده این چهار سال برای خودت شاید کم باشد اما برای من هزار سال گذشت تا آماده شدم بیایم خواستگاری حالی هم هرچی از دستت می‌آید بکن اما بدست نیارم ترا دست بردار نیستم هیچ چیزی نگفتم اشک از چشمم جاری شد سرم را پایین انداختم رفتم طرف خانه مادرم دروازه را باز کرد دید که گریه میکنم گفت چی شده او دختر چی مرگت زده خواهرت کجاست هیچ چیزی نگفتم رفتم به اتاق دروازه ره بسته کردم گریه کردم گفتم خدایا چرا من را در این امتحان قرار دادی چرا این سرنوشت تلخ و بد را برایم نوشتی من نمی‌توانم که زندگی کنم نمیتوانم خوش باشم چی قسم بگویم که زندگی من سیاه شده چی قسم بگویم که کاکایم چی کرده در حقم از سوز دل کاکایم را با مادرم دعای بد کردم به اولین بار است 😭😭😭😭😭😭😭💔💔💔💔💔💔 گریه کرده چشم هایم سرخ شده بود خوابم برد اصلا نفهمیدم یکبار به شدت تک تک دروازه بیدار شدم که مادرم سر صدا می‌کند رفتم باز کردم گفت دختر خان حالی میره اتاق جدا خواب می‌شود دروازه ره هم بسته میکنه چی به سر داری چی فساد داری که این قسم میکنی گفتم فساد چی مادر آدم نمی‌تواند یکدقعه بخوابت چرا این قسم حرف میزنی گفت سرت اعتبار ندارم دختر بی حیا برو نان آماده کو گرسنه شدیم هیچی نگفتم آه کشیدم بس خلاص رفتم طرف آشپرخانه دیدم خواهرم آمد گفت تبسم گفتم بلی جان خواهر بگو چی شده گفت او پسر شماره خود را داد گفت حتمن خواهرت را بگو برایم تماس بگیرید گفتم چرا گرفتی مگر اخلاق مادرم برایت معلوم نیست اگر خبر شود چی یکی ما را هم زنده نمیمانه گفت تا چی وقت این قسم میمانی برو عروسی کن از شر این خود را خلاص کن از حقیقت من این خبر نداشت که چرا این قسم میکنم اگر این قسم نمیبودم شاید با همان اول آمدن خواستگاری من قبول میکردم اما حالی هیچی از دستم نمی‌آید به فکر بودم کع مادرم آمد گفت چی بین تان می‌گوئن که این قسم رفتین حرف میزنین خواهرم گفت چیزی نی مادر جان فقط پرسیدم به شب چی داریم گفت اگر پرسیدنت تمام شده بیار چای برم مادرم به اندازه زن شکاک بود که حتی ما دو خواهر حرف میزدیم هزار فکر بد د مغزت می‌گشت خسته شده بودم بیحد از این زندگیم از قسمت بد که خداوند برایم داده بود شب چیزی دلم نشد به فکر بودم که چطور کنم به این پسر پیام کنم یا نی بالاخره صد دل را یکی کردم برایش پیام فرستادم همین که پیام فرستادم دیدم زود جواب داد سلام تبسمم خداوند را شکر که برایم پیام فرستادی خیلی نگرانت بودم چرا امروز اشک ریختی گفتم بیبین اسم خودت را هم من نمی‌دانم خلاصه برات بگوین پشت من را رها کن چیزی بدست نمیاری من قبول نمیکنم چون نمیتوانم گفت چرا نمی‌توانی یک دلیل قناعت بخش برایم بگو تا من هم دست بردارم از سرت عروسی کردی نانزاد بودی چی تا جای که معلومات دارم نه عروسی کردی نه هم نامزد بودی پس چی دلیل داشته میتوانی که من را رد میکنی اشک چشم هایم جاری بود گفتم خدایا بیبین من چطور بیچاره هستم چرا این نفس من را نمیگری زندگیم را گرفتی پس این نفس لعنتی ام را بگیر تا من راحت شوم 😭😭😭😭😭😭😭😭💔💔💔💔💔💔💔💔🖤😭😭😭 چیزی برایش نگفتم‌ مبایلم را گذاشتم خوابیدم فردا صبح ديدم داستان واقعی تبسم قسمت یازدهم *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* دیدم یک عالم برایم پیام داده بود زنگ زده بود من هم مبایلم را خاموش کردم یکی خو از ترس مادرم اگر خبر شود بداند چی بعدش مشکل که داشتم رفتم دیدم مادرم بیدار شده بود گفت چی عجب بیدار شدی میخوابیدی عروس خانم گفتم مادر ساعت هفت است ساعت کع هر روز بیدار میشوم دیر که نکردیم مادرم گفت زبانت بیحد دراز شده در هوایی کی پرواز میکنی البت کدام لنده پیدا کدی برو باز دو روز بعد صاحب طفل شده بیا باز تا این قسم مادرم گفت میگفتم زمین چاک شود من داخل شوم نفهمیدم دیگه چی میگم چی نی عصبی شدم به داد زدن شروع کردم گفتم تو چی قسم مادر هستی بخاطر تو از مادر و از کلمه مادر نفرت دارم تو چی قسم زن هستی مه دخترت هستم اولاد تو هستم گناه مه چی بود ۱۴ ساله بودم تو خودت مره روان میکردی بخاطر که پول برایم بدهد کاکایم من را روان میکردی مقصر تمامش خودت هستی همین خودت بودی که من را فروختی بع او کاکایم شما چی در حق من که نکردین مه صبر میکنم خداوند هیچ وقت در مقابل ظلم های که در حق من کردی صبر نکند یک برادر داشتم از دست که بد بودی فرار کرد رفت کدام اولاد است که از مادر خود فرار کند اما تو مجبور کردی او پسر را رفت تا ترا نبیند فقط من و خواهرم ماندیم چی ضرر ما برای تو رسیده شب روز خواب هستی هر طرف می‌روی من و خواهرم سگ واری کار میکنیم هرچی تو می‌گویی همان قسم میکنیم دیگه چی بدی از ما دیدی خداوند بالای سر است بگو چی کردیم ما خواهرم همین قسم طرفم میدید وقتی کع چشمم به او خورد آرام شدم گفتم مریم بیا اینجا خواهرم دیدم آمد گفت مادرم در حق تو چی کرده کاکایم چی کرده بگو من چیزی نگفتم فقط اشک هایم جاری بود بس خلاص مریم از مادرم پرسید تو چی کاری در حق خواهرم مادرم گفت از من چی میپرسی برو از خواهر بی حیا خود بپرس که شب روز د بغل کاکایت بود قلبم تکه تکه میشد بخاطر گپ هایش آخر چی میگفتم او مادرم بود بعدش گفتم من همرایت حرف میزنم مریم بگذار حالی تحمل این حرف ها را ندارم مادرم داد زد گفت بخیزین دخترهای سگ حالی زمانه سرچپه شده تا مادر از دختر سوال کنه دختر میایه سوال میکنه ایستاده میشه د مقابل مادر گم کنین خوده از پیش چشمم ناق امروز یکی تان کشته میشین از دستم دست مریم را گرفتم گفتم بیا بریم اتاق اونجا رفتم تمام چیزی که بود نبود برایش تعریف کردم خواهرم گریه میکرد گفت خداوند جزای مادرم را بدهد پس به همگی ما دروغ گفته بود تا این مدت حتی پدرم بیچاره چقدر زود سر این باور کرد گفتم وعده بتی گپ بین ما باشد حتی پدرم و عبدالله خبر نشود اگر نی ناق کدام گپ می‌شود خواهرم گفت تا چی وقت پنهان میکنی که مادرم در حقت چی کرده پس به همین خاطر او پسر را قبول نداری گفتم بلی هرکی بیاید من قبول نمیکنم نمیتوانم هم چون من از آینده ام میترسم هیچ روز خوبی و خوشی من ندیدیم همان روز مادرم رفت بیرون ساعت ها گذشت نامد بعدش دیدم آمد د دستش یک سبد گل بود گفتم این را چی میکنی مادر جای می‌روی مادرم گفت بیا این ها را آماده کن مریم او دختر کجاستی بیا اتاق را جمع کن پاک کن مهمان داریم می‌آید دست پایم می‌لرزد دلم گواهی بد میداد گفتم مگم کیست که خانه ما می‌آید امشب گفت زیاد گپ نزن دیدم پدرم هم آمد تعجب کردم گفتم پدر شما چرا زود امدین پدرم گفت خبر نداری مادرت چیزی نگفته مادرم گفت به دل خودش بانم همتو مجرد میمانه تا آخر عمر زیاد ازش پرسان کدم این ها فامیل خوب هستن پول دارن خانه همه چیز خوشبخت می‌شود گفتم یعنی چی مادر بیدون خواست شیرینی من را می‌دهی من قبول ندارم نمیخواهم به گریه شدم پدرم گفت دخترم هر دختر عروسی می‌کند دعا میکنم خوشبخت شوی چی میکنی اینجا از حرف و طعنه های مادرت خسته نشدی خو برو به زندگیت سر سامان بتی مریم را هم گریه گرفت گفتم پدر من نمی‌توانم چرا نمیفهمین تا میخواستم حرف بزنم مادرم آمد دستم را گرفت گفت بانش پدر عبدالله خودم همرایش حرف میزنم من را برد اتاق گفت چرا این قسم گریه میکنی ماتم کی را گرفتی برو عروسی کن تا چی وقت اتو میباشی گفتم مادر تو از مشکلم خبر هستی اگر او پسر بداند من دختری خود را از دست دادیم چی مادرم گفت دختر بی عقل تو فکر کردی من همین قسم خانه شوهر روانت میکنم میبرمت پیش داکتر غمت را میخورم گفتم من نمی‌خواهم که به اساس دروغ پیش برم هرچی است پیش از پیش برای او پسر بگو مادرم گفت دهنت را بسته کو وقتی که به مهربانی آرامی گپ زدم بیخی سر شانیم بالا شدی چی گپ است بلایم د پس تان من شیرینی ات را می‌دهم باز تو دلت هربد که کردی بکن مادرم رفت من هم شروع کردم به گریه کردن میخواستم خودکشی کنم خودم را از بین ببرم چون هیچ صلاحتی من سر خود و زندگی خود نداشتم چرا باید این قسم شود من قبول نداشتم تازه اینکه من او پسر را جواب دادیم چطور قبولش کنم ساعت های شش شام شد که آمدن چند خانم بود یک دختر بسیار منظم و شیک بودن آمدن خانه ما دیدم او پسر هم همان جا است تا طرفم دید لبخند زد من هم پرده اتاق را کش کردم گریه کردم نفرت داشتم از همگی شان بخصوص مادرم که زندگیم ره به بازی گرفته بود بخاطر پول آماده هرکاری بود این بار هم چون پسر پولدار بود من را داد برای او اصلا تصمیم من برای او اهمیتی نداشت خانم ها آمدن رقص بازی کردن خیلی خوشحال صدای دختر آمد گفت پس خانم برادرم کجاست حالی دیده میتوانم میخواهم یک چند قطعه عکس او را بگیرم به خواهرم بفرستم مادرم گفت میدانی هر دختر که نامزاد می‌شود همین قسم گریه میکنن دختر من هم همین قسم گریه می‌کند از صبح که در اتاق خود است خیره فردا بخیر که آمدین باز عکس بگیرین دختر لبخند زد گفت درست است امشب هم قسمت نبود این خانم برادر عزیزم را بیبینم مدتی نگذشت که آنها رفتن وقتی که رفتم به صالون دیدم یک عالم چیز آورده بودن مادرم بیحد خوشحال بود گفت بیبین یکبار این چیزها را در عمرت دیده بودی خدایت را شکر کن خداوند این قسم خسران برایت داده پسر هم جوان است ۲۵ ساله زیبا است حالی ناز میکنی باز عروسی کردی یادت می‌رود این چیزها گفت فردا آنها میاین پسر هم می‌آید حالی اگر میری بیا برویم برایت لباس بگی فردا خودت را منظم جور کن بیا نشود که این قسم گریه کنی خودت را پنهان کنی باز تازه اینکه پسر شله است که زود عروسی میکنیم فکر کنم افغاستان می‌رود ترا هم می‌برد با خود گفتم مادر چی می‌گویی عروسی چی من نمی‌خواهم چرا شما دهن نداشتین بگوین من چی کار کنم هنوز من مگم چقدر عمر دارم از زندگی هیچ چیزی را نمی‌دانم چرا مادر این قسم کردین فردا آمد بگوین من زود دخترم را نمیتم عروسی بکنین شما مادرم گفت چپ چپ دختر جان حالی دیگه زن او شدی هر وقت دل شان شد میاین ترا میبرن گریه کردم گفت گریه نکن بیا بریم برایت یگان چیز بگیر ادامه دارد..

😢 ❤️ 👍 😭 🥹 😮 😂 🆕 🥺 😔 663
رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
2/18/2025, 6:59:22 AM

☝🏻☝🏻❤️ *╭────➺𓆩᳦᳣ 🌱🥰آرامش باخدا * *╰─────────────── *

Post image
❤️ 👍 💯 🌸 ♥️ 😢 👽 💖 💗 💜 182
Image
رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
2/18/2025, 7:29:30 AM

داستان واقعی_تبسم قسمت دوم_سوم *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* همین قسم اشک از چشم هایم جاری بود برادرم از حال رفته بود مادرم گفت بخی از پیش چشمم گم شوین نمیخواهم بیبینم شما را با پاهای بی حس بلند شدم برادرم را تا دهلیز رساندم میخواستم ببرمش تا دستشویی اما نتوانستم همان جان گذاشتمش رفتم طرف دستشویی آب گرفتم با یک دستمال که سر صورتش را پاک کنم خواهرم هم آمد گریه میکرد که چرا مادرم این را زد آیا من و ترا هم همین قسم خواهد زد بخاطر که خواهرم زیاد ترسیده بود گفتم نخیر خواهر مادرم کمی قهر شد عبدالله سرش خورد به دیوار این قسم شد خواهرم گفت چرا دورغ میگی مادرم زدش من خودم دیدم مادرم زد تا میخواستم که سر عبدالله را بسته کنم تا خونش کم شود که صدای مادرم آمد او دختر تبسم برایم یک گیلاس چای تیار کن بیار سرم را درد گرفته باز بیا این خانه را هم پاک کن حالی پدر بی غیرتت میایه من حوصله حرف های او بی غیرت را ندارم درست است مادر جان میایم یک چند دقعه صبر کن سر عبدالله را بسته کنم خون می‌آید مادرم به لهن خشن صدا کرد گفت او دختر سگ میایی یا بیایم دل تو هم زدن شده چای بیار گفتم خانه را هم پاک کن زود شو خواهرم دستمال را از دستم گرفت گفت تا به مادرم چای ببری من پاک میکنم خون سر عبدالله را تو برو من هم رفتم چای بردم برش خانه را پاک کردم رفتم دوباره پیش عبدالله دیدم همان گنگس گول افتاده رنگ صورتش سفید پریده بود ترسیدم رفتم پیش مادرم گفتم مادر حالت عبدالله خوب نیست بیا ببرین پیش داکتر جوابی که اصلا منتظرش نبودم شنیدم گفت بگذار بمیره از دست یکی تان بی غم میشم بانش همان قسم تا درس شود برای تان همرای من این قسم حرف نزنین چیزی نگفتم گریه کرده از اتاق بیرون شدم گفتم خدایا حالی برادرم را کجا ببرم من که جای را هم بلد نیستم حتی بلد نیستم زبان اینها را آخر کجا ببرم این را برادرم را از دست خواهم داد خداوندا کمکم کن همین قسم گریه میکردم دعا میکردم که ساعت نو شب شد پدرم آمد من خواهرم بالای سری برادرم بودیم خون سرش اصلا ایستاده نمیشد دروازه تک تک شد خواهرم دویده دویده رفت به سمت دروازه باز کرد به پدرم سلام کرد وقتی که پدرم دست های خون پر مریم را دید گفت چی شده دخترم بگو دست هایت را چی شده چرا گریه میکنی دیدم پدرم همرای خواهرم آمد وقتی که پدرم عبدالله در آن حالت دید ترسید وارخطا شده آمد گفت چی شده چرا این قسم شده من و خواهرم از حرف زدن مانده بودیم اصلا جراعت به حرف زدن نداشتیم پدرم گفت مادرت کجاست پس چرا پیش داکتر نبردین اشک بود فقط از چشم هایم جاری جراعت نداشتم حرف بزنم آخر چطور حرف میزدم اگر چیزی میگفتم حالت من را بدتر از برادرم میکرد پدرم مادرم را صدا کرد گفت بیا اینجا مادرم آمد گفت چی شده چرا این قسم سر صدا میکنی حالی همگی را سرت خبر میکنی پدرم گفت تو مادر هستی یا کدام دشمن حالت این بچه را بیبین باز تو رفتی خوابیدی مادرم گفت بلایم در پس شان خداوند ترا همرای اولاد هایت از رویم بگیره که جانم بی غم شود پدرم بلند شد میخواست مادرم را لت بکند گفتم پدر لطفا عبدالله خوب نیست بیا ببریم این را شفاخانه بعدش حرف بزن همرای مادرم پدرم رفت تا موتر بگیره تا عبدالله را ببریم پیش داکتر که دوباره شروع کرد خداوند مرگت بته الهي بچه رفتن تان شود امدن تان نی چهار جنازه بیایه پشت خانیم تا نفس راحت بکشم از دست تان😭😭😭😭😭 قلبم تکه تکه شد چطور مادرم این قدر ظالم بوره می‌تواند چطور دلش به یگانه پسرش نمی‌سوزد آخر چرا نفرت دارد از ما تا بخاطر صحت مند بودنش دعا کند چرا بد دعا می‌کند چرا ما را مرگ نمی‌دهی تا مادرم به خوشی خود برسد خوشی یک مادر در خوشی اولادهایش است در لبخند شان اما مادر من این قسم نبود و نیست برادرم در حالت جان گندن مادرم به بد دعا کردن بودن هیچ چیزی سخت تیر از این حالت بوده نمی‌تواند 😭😭 کی می‌گوید بد دعا مادر در حق اولادش قبول نمی‌شود کی؟؟؟؟؟ در حق ما قبول شد دعا مادرم حسرت عشق مادری در قلبم مانده و خواهد ماند تا وقتی که زیر قبر هم شوم ای کاش مادرم فقط همرای من این قسم بد بود اما همرای خواهر و برادرم خوب میبود 😭😭😭😭 ادامه دارد ... داستان واقعی تبسم قسمت سوم *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* پدرم آمد گفت موتر آمد بیا ببریم برادرت را من چشمم به اتاقی که مادرم بود خورد منتظر ماندم تا مادرم بیاید اما انتظارم بی فایده بود مادرم نیامد پدرم به خواهرم گفت تو دخترم باش خانه من همرای خواهرت میروم پیش داکتر خواهرم ناخود آگاه گریه کرد گفت پدر اگر من باشم مادرم یکبار دستش را گرفتم اجازه ندادم چیزی خواهرم بگوید گفتم چی می‌شود پدر مریم را هم ببریم دوباره بیازو زود میایم پدرم گفت درست بیاین بیدون که لباس های خود و خواهرم ره تبدیل بکنم رفتیم به شفاخانه البته دولتی چون پول نداشتیم که باید شخصی می‌بردیم برادرم را تمام راه گریه میکردم دعا میکردم میگفتم خدایا برادرم را صحت دوباره بتی درد بلای خواهر برادرم پدرم به جان من کافی است این ها خوب باشن اشک چشم هایم جاری بود پدرم هم همین قسم گریه میکرد تا رسیدیم شفاخانه وقتی که رفتیم داخل اصلا برادرم را قبول نمیکردن بیحد رویه خراب همرای ما کردن از سر برادرم خون میامد گریه کردم گفتم لطفا چی می‌شود برادرم را بیبینین او خوب نیست زبان من را هم درست نمیفهمیدن تا دیدم یک داکتر از دور آمد دید که برادرم از سرش خون میاید گفت زود این را ببرین اتاق عاجل منتظر چی هستین برادرم را بردن فقط دعا میکردم که خدایا برادرم خوب شود این داستان از کانال رمــــان های برتر توسط (آسنات) نشر میشود حق کاپی ممنوع❗❌❌ خواهرم آمد گفت تبسم اگر عبدالله را چیزی شود چی او خوب می‌شود با دستم اشک هایش را پاک کردم گفتم بلی خوب می‌شود دوباره با ما خانه می‌رود فقط تو دعا کن خواهرم گفت چرا مادرم ما را دوست ندارد چرا برای ما گفت ما با اضافه هستیم چرا از خداوند مرگ برای ما خواست آیا تمام مادرها این قسم هستن که مرگ اولادهایش را بخواهد گلویم پر کرد واقعن جوابی نداشتم برای خواهرم بدهم خوب من هم سنی نداشتم که درست بفهمم در آغوش گرفتمش گفتم جان خواهر هرچی شد تمامش را فراموش کن به هیچ کسی چیزی نگویی نگو که مادرم عبدالله را زد همان لحظه داکتر از اتاق برآمد پدرم رفت داکتر طرف سر وضع پدرم دید بعدش طرف من و خواهرم نه پدرم لباسی درستی به تن داشت نه من و خواهرم داکتر گفت این پسر را چی شده پدرم گفت من سر کار بودم اصلا آگاهی ندارم که این را چی شده فقط موتر گرفتم پسرم را آوردم شفاخانه داکتر گفت یعنی تو نمی‌دانی که چی شده پدرم با پشت دست اشک هایش را پاک کرد گفت خداوندم شاهد است اصلا نمیدانم که پسرم را چی شده برایم بگوین پسرم خوبست داکتر یک نفس کشید بعدش گفت دعا کن من برایت چیزی گفته نمیتوانم چون خیلی ضربه محکم به سرش خورده احتمال هرچی می‌رود شاید دیوانه شود پسرت به حالت کوما برود یا هم سکته مغزی بکند احتمال هرچی می‌رود به همین خاطر باید فردا صبح این را تهران ببرین شفاخانه شخصی اونجا داکترهای خارجی داره شاید پسرت خوب شود پدرم گریه کرد داکتر صاحب من پول ندارم فقط دو صد روپه در جیبم دارم که حتی همی پول دواهای پسرم نمی‌شود لطفا یک کار کنین تا پسرم خوب شود داکتر گفت من حرفم را گفتم اگر این را نبرین باید منتظر همین حالت های که برایت گفتم باشی داکتر رفت پدرم همین قسم گریه میکرد گفتم برادرم در حالت مرگ است مادرم چطور دلش طاقت کرده خوابیده چرا اینجا نیست چرا پهلوی پدرم نیست تمام شب در شفاخانه بودیم پشت دروازه دعا میکردم بخاطر صحت مند شدن عبدالله اما وقتی که بد دعای مادرم یادم میامد قلبم تکه تکه میشد هزار فکر به سراخم میامد میگفتم اگر برادرم را چیزی شود ما چی کنیم 😭😭😭😭😭😭😭 تمام شب را به اشک سپری‌ کردم یا گریه زاری پیش خداوند تا خداوند برادرم را صحت دوباره بته خواهرم را خواب برده بود طرفش نگاه میکردم که یکبار صدای زنگ گوشی پدرم خواهرم را بیدار کرد پدرم حرف زد بعدش تمام داستان را قصه کرد نمی‌دانستم که پشت گوشی کی است اما آدرس شفاخانه را داد برایش وقتی که قطع کرد گفتم کی بود پدر جان گفت کاکایت ایران رسیده من تمام موضوع را برایش تعریف کردم گفت که ادرس شفاخانه را بتی میایم خوش شدم که کاکایم آمد بعد از گذشت چند ساعت دیدم کاکایم آمد من هیچ گاه کاکایم را ندیده بودم اگر دیده بودم هم خورد بودم که در او سن سال چیزی به یاد انسان نمیماند دیدم کاکایم آمد پدرم طرفش رفت سلام علیک کرد من و خواهرم همین قسم طرفش نگاه میکردیم کاکایم خواهرم را در آغوش گرفت سر من را هم بوسید کاکایم گفت منتظر چی هستی پس برادر بیا عبدالله را ببریم پیش داکتر هرجا که خوب بود پدرم گفت من پول ندارم کجا ببرمش کاکایم گفت خداوند مهربان است حالا که پیش من همین قدر است خیلی خوشحال شدم کاکایم با پدرم داخل رفتن کارهای مرخصی برادرم را خلاص کردن یک خط هم گرفتن راسن با همان شفاخانه که برای ما آدرس دادن بردیم برادرم را وقتی که آنجا رفتیم ما را داخل اجازه نمیدادن باید هم نمیدادن تمام لباس های من خواهرم خون پر شده بود لباس های کهنه بر تن من و خواهرم یادم نمی‌رود که یک داکتر آمد گفت چقدر شما افغان ها کثیف هستین این حرفش در مغزم قلبم حک شد حتی تا حالی هم یادم نرفته حرف داکتر کاکایم رو به پدرم کرد گفت شما بیرون باشین من حرف میزنم ما رفتیم بیرون کاکایم حرف زد بعد از مدتی برادرم را بردن اتاق عاجل کاکایم گفت به بسیار مشکل قبول کردن حالی باش معاینات عبدالله تمام شود که چی میگوید کاکایم طرفم همین قسم نگاه میکرد من گریه میکردم که خداوند برادرم را صحت بته بعد از گذشت دو ساعت داکتر آمد با کاکایم حرف زد بعدش آمد طرف ما کاکایم گفت عبدالله باید اینجا بستری شود دو شب سرش هم بیحد ضربه خورده قلبش هم درست کار نمیته تا این قسم گفت پدرم دستی به سرش زد به هر دو پا به زمین خورد گفت خدایا پسرم را برایم دوباره بتی وقتی که او حالت پدرم را دیدم از خداوند مرگ خودم را میخواستم 😭😭😭😭😭😭😭😭😭 پدرم داشت گریه میکرد پدرم بخاطر صحت مند شدن پسرش دعا میکرد اما مادرم بد دعا مادری که حتی گفت کفن پوش تان کنم بلی مادر بی رحم سنگ مه مادری که اصلا مهری مادری خداوند برای او نداده برادرم در شفاخانه با مرگ دست پنجه میکرد اما مادر سنگ دلم از او بی خبر بود دلش اصلا به حالت برادرم نسوخت💔😭 قلب برادرم از حرکت مانده بود پدرم گفت خداوندا جان من را بگی پسرم را صحت کامل بتی کاکایم هم به گریه شد گفت برادر گریه نکن دعا کن آن شالله خوب می‌شود کاکایم گفت عبدالله چی شده چی قسم او به این حالت رسید دلم میخواست داد بزنم فریاد که مادر ظالم من این کار را کرد مادرم باعث این حالت او شده مادرم با کف گیر به سرش زد حتی وقتی که از سرش خون میامد بی حال گنگس گول افتاده بود او بی خیال ازم چای خواست گفت بگذاره بمیره میخواستم تک تک حرف های مادرم را بگویم به همگی تا قلبم دردش کم شود ادامه دارد....

😢 ❤️ 👍 😭 🥹 😮 🆕 🥺 😂 🙏 634
رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
2/20/2025, 5:10:40 PM

*صلوات بر םבםב رسول الله ﷺ . . ♥️🌙* *ﷺصَلَّﷺوَسَلَّمْﷺ* *@خاتـون دیــزایــن شــاپ-🛍️*

❤️ 👍 ♥️ 😂 💖 💚 ❣️ 💟 🤍 396
رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
2/24/2025, 3:18:52 PM

داستان واقعی تبسم قسمت چهارده/پانزده *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* گفتم بیا بریم بد است همگی اونجا است لبخند زد گفت درست است بیا برویم اما اگر خودت را به این عادت بدهی خیلی خوب می‌شود چون هر بار که من خانه تان آمدم بعد از این همین قسم میخواهم که تنها باشیم حرف بزنیم خجالت کشیدم چیزی نگفتم دروازه را باز کردم رفتیم هر دو صالون چند دقعه نشستن رفتن آنها که رفتن مادرم‌گفت بیا اینجا دختر چی کردین اتاق رفتین گفتم‌یعنی‌چی که چی کار کردیم مادر چیزی نکردیم حرف زد برایم‌مبایل آورده بود داد برایم مادرم‌گفت درست است مقصد فکرت را بگیری و هیچ چیزی نگویی فردا میبرمت پیش داکتر یک داکتر لایق پیدا کردیم گقتم بخاطر‌چی مادر تا چی وقت میخواهی که دروغ بگویم باید از این حقیقت اکبر خبر شود مادرم گفت تو چقدر بی عقل هستی برو بگو برایش که رهایت کنه گفتم از رها کردنش من ترس ندارم نمیتوانم با این دروغ‌هم‌پیش بروم مادرم گفت دهنته بسته میکنی اتو خسران دیگر در عمرت پیدا کرده نمی‌توانی بیبین چقدر هوایت را دارن همیشه که امدن یک عالم چیز آوردن امشب هم چیزی نگفتم چون حرف زدن همرای مادرم فایده نداشت هرچی میگفتم باز هم او حرف خود را میزد شب پدرم آمد مادرم همرایش حرف زد که آنها آمده بودن خانه مه شاید عروسی زود کنن اگر آمدن بخاطر عروسی حرف زدن تو چیزی نگویی که نی من نمیتم دختر باید یک سال دو سال بانن همین گفتن قبول کن عروسی کنن پدرم گفت تو چرا اینقدر عجله داری هنوز بیدارش نامده بان عبدالله بیاید مادرم گفت اگر به او فامیلش خواهرش مهم میبود همینجا میبود نه این که فرار‌کند برود پدرم گفت دلیل این که عبدالله رفت خودت بهتر میدانی خوب شد که رفت آنجا بخود زندگی جور کرده درس هایش هم رو به تمام شدن است اگر اینجا میبود چی میکرد باید نوکری مردم ایران را میکرد بیبین چند سال می‌شود اینجا هستیم به هیچ جای نرسیدیم همین خانه را هم بیدرم گرفت خداوند خیرش بته د دلم گفتم‌ او نخریده من را مادرم فروخت برش او ام پول داد از این خانه از همه چیزش نفرت داشتم مادرم گفت اگر تبسم افغانستان رفت ما هم می‌رویم خانه را می‌فروشیم پدرم گفت من هم همین تصمیم را دارم عبدالله آنجا است تبسم هم می‌رود مریم اینجا دق میاورد مریم بیحد خوشحال شد من هم چون اگر من آنجا میرفتم دلم برای مریم نارام میبود سر مردم اعتبار نبود میترسیدم که او را هم نفروشد ساعت ده شب بود که اکبر زنگ‌ زد خجالت میکشیدم که چی قسم جواب بتم پدرم هم بود مادرم طرفم دیدگفت برو جواب بتی حرف بزن چی میبینی طرف ما پدرم‌گفت چرا این قسم با دختر‌ حرف‌میزنی حتمن خجالت میکشه کمی‌ با مهربانی حرف‌بزن بیبین این هم نامزاد شد یک روز می‌رود عروسی می‌کند خداوند خوشبخت داشته باشیش دعا پدرم‌برایم‌ همه چیز‌بود باوجود که مادرم همیشه دعا بد میکرد اما باز میدیدم پدرم دعا می‌کند خوشحال میشدم پدرم گفت برو دخترم حرف بزن همرای اکبر من هم چشم گفته رفتم اتاق جواب دادم گفتم بلی گفت سلام خوبی گفتم علیکم سلام خوب هستم خودت خوبی گفت تشکر خوب هستم کجا بودی اینقدر تماس گرفتم جواب ندادی گفتم ببخشی پدرم شان بود خجالت کشیدم نتوانستم جواب بتم خندید گفت دیگر باید فامیلت عادت بکند به تماس گرفتن من تا که دختر شان را بیارم به خانیم چیزی نگفتم بعدش گفت چیزی خوردی گفتم نخیر دلم نشد گفت چرا مریض هستی گفتم نخیر دلم نشد گفت باید عنایت را بخوری بیازو لاغر هستی من لاغری پیش حد را دوست ندارم داستان واقعی تبسم قسمت پانزدهم *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* گفتم من که لاغر نیستم اندامم مناسب است خندید گفت بلی میدانم اما کمی چاق شوی خوب می‌شود همین قسم همرایش حرف زدم🤗 درست تا ساعت دو شب روز ها در گذر بود اکبر فامیلش عشق محبت زیاد برایم میدادن یک روز در میان مادرش برایم تماس میگرفت زود زود به دیدنم میامدن یک عالم چیز برایم میاوردن حتی خودم خجالت میکشدم سه ماه از نامزادیم گذشت فقط سه ماه دیگر مانده بود که عروسی بکنیم استرس ترس من زیاد شده بود در قلبم عشق زیاد به اکبر حس میکردم بیحد دوستش داشتم تحمل دوری او را نداشتم گفتم اگر برایش بگویم این را از دست میدهم بار بار کوشش کردم که برایش بگویم اما نشد نتوانستم بگویم برایش حقیقت زندگیم را 🖤💔 یک شب اکبر با فامیل خود آمدن خانه ما پدرم در مورد رفتن ما به افغاستان گفت که ما تصمیم داریم بریم افغاستان اکبر خوشحال شد پدر اکبر هم گفت اگر این قسم است ما هم میریم یک عروسی درست میگریم تمام خیش قوم ما آنجا است من هم یک پسر دارم همگی منتظر عروسی اکبر جان است پدرم گفت به عروسی این ها کم مانده چطور برويم بعدش خانه بگیریم پدر اکبر گفت تشویش نکن من علاوه‌ به یک حویلی که تازه ساختیم دو آپارتمان هم دارم د یکیش شما بروین باشین پدرم گفت نخیر من قبول کرده نمیتوانم که همین قسم برم پدر اکبر خندید گفت درست است باز در این باره حرف میزنیم اگر تصمیم تان جدی است که برويم آماده گی را هم بگیریم عروسی ما به دو ماه دیگه هم به عقب ماند راهی افغانستان شدیم افغانستانی که هیچگاه ندیده بودم اما حس آرامی برایم میداد خوب هرچی باشد نباشد کشور خودم بود حس بیگانه نمیکردم یکی از آپارتمان های اکبر شان که طرف ناحیه شش بود گرفتیم پدر اکبر یک شرکت حرف زد پدرم رفت اونجا کار کردن را شروع کرد عبدالله هم تصمیم گرفت بیاید به خانه مادرم هم از وقتی که افغانستان آمده بودیم خیلی تغیر کرده بود از همه چیز کرده این من را خوشحال ساخته بود که مادرم رویه اش خوب شده بود اکبر برایم گفت تبسم دوست داری یکجا با پدر مادرم زندگی کنیم یا هم جدا واقعن خیلی دوست داشتم تنها زندگی کنیم اما برای اکبر این قسم نگفتم گفتم هرچی تو تصمیم بگیری من قبول دارم اکبر دوباره همین حرف خود را زد گفتم برای من مشکل نیست اکبر گفت منتظر همین جوابت بودم میدانستم دختر هوشیار و عاقل هستی میدانی قبل از اینکه من برایت بگویم پدرم حرف زد گفت شما جدا زندگی کنین حد اقل یکسال یا دو سال تنها باشین تا عروسی تان را بفامین بعدش اگر تصمیم گرفتین که پیش ما بیاین قدم های تان روی چشم ما گفت حالی خانه گرفتیم فردا میایم پشتت برويم تمام لوازم خانه را بگیریم هرچی دوست داشتی به سلیقه تو جور میکنم واقعن بیحد خوشحال شدم خیلی استرس و هیجانی بودم گفتم فردا بروم چی انتخاب کنم به اتاقم چی بگیرم اکبر گفت سه اتاق داره یک صالون دو اتاق یک اتاقش بزرگتر است یکیش کوچک هر قسم که دوست داشتی جور میکنیم خانه که گرفته بود طرف شهرک آریا کابل بود بلاک C10 همان شب اصلا خوابم نمیبرد صبح وقت بیدار شدم برای مادرم گفتم مادرم گفت برو کار ندارم اما زود بیاین خانه خواهرت را هم ببر همرایت تعجب کردم گفتم خدایا شکرت که مادرم خوب شده من خواهرم آماده شدیم اکبر پشت ما آمد خواهرش همرایش بود اول رفتیم به او خانه پاک بود اما باز هم به پاک کاری نیاز داشت مریم با سحر که خواهر اکبر بود هر دو گفتن ما هستیم خانه را پاک کاری میکنیم شما بروین هرچی دوست دارین بگیرین من همرای اکبر رفتم اول طرف کابل دوبی رفتیم به هر سه اتاق پرده فرمایش دادیم توشک های آماده گرفتیم بعدش برای شان پوش هم گرفتیم به صالون اکبر گفت فرنیچر میگیریم گفتم درست است هر قسم میخواهی بگیر با تمام شوق علاقه خرید کردیم از ساعت ده که ما در خرید بودیم تا ساعت شش شام تمام لوازم را اکبر برد خانه جز پرده پوش توشک این ها که گفتن یک هفته بعد بیاین دیگه وسایل برقی را گرفتیم وقتی مریم سحر وسایل را دیدن گفتن وا چقدر خرید کردین شما اکبر گفت هنوز کم است این ها بخاطر تبسم حاضر هستم تمام زندگیم را بدهم این ها هیچ است سحر گفت آن شالله خوشبخت باشین به پای هم پیر شوین آن شالله اولادهای تان را بیبینم خداوند برایم برادر زاده بدهد تا این قسم گفت گلویم بغض کرد اکبر گفت الهی امین خواهرم خداوند از دهنت بشنوه گفتم اکبر دیر شده بیا برویم ما را برسان حالی مادرم به تشویش می‌شود اکبر گفت درست است اول میبرم تانه نان بخورین بعدش میبرم تانه خانه سحر گفت زنده باد من خیلی خسته شدیم گرسنه هم ما را ببر برگ رستورانت پیتزا دلم شده اکبر گفت درست است یکدانه لالایش میبرمت همه رفتیم به نان خوردن اما اصلا دلم چیزی نمیشد اکبر طرفم دید گفت خوب هستی گفتم بلی خوب هستم فقط کمی خسته هستم خوابم گرفته بود گفت بلی میدانم عزیزم ببخشی که زیاد خسته شدی نان خود را تمام کردیم یک راست رفتیم طرف خانه اکبر را گفتم بیا خانه گفت نخیر جانم من میروم فردا هم کار دارم باید پشت فرنیچر برم پس فردا باز اماده باش میریم پشت یگان چیزها گفتم درست است پس الله نگهدارت مواظبت باش میخواست من را ببوسد گفتم دخترها است چی میکنی اکبر خجالت کشید صورت زیبای سفیدش سرخ شد دستی به موهای قشنگش زد گفت معذرت کاملا فراموشم شده بود من هم خیلی خجالت کشیده بودم طرف خانه آنها هم رفتن یک چند دقعه همرای مادرم شان بودم گفتم که بعضی چیزها به خانه گرفتیم بس بعدش آمدم اتاق حرف های سحر یادم آمد قلبم درد کرد گلویم گرفت گفتم خدایا نمیدانم که سر نوشت من چی است چی نوشتی اما لطفا من را این قسم امتحان نکن نمیخواهم اکبر را از دست بدهم لطفا آینده ام را زیبا بنویس از چشم هایم اشک جاری شد دعا بد کاکایم را کردم که زندگیم را این قسم کرد من را بدبخت ساخت اکبر از من طفل میخواهد هزار امید دارد اما خبر ندارد که من او را نامید کردیم خبر ندارد که طفل اول از کاکای خدا ناترسم بود خبر ندارد که جز او یکی دیگر من را لمس کرده من یک دختر بد نام شده و دختر ناپاک هستم یک دختر استفاده شده که همیشه بخاطر پول مورد استفاده قرار گرفتم مادرم من را فروخت چی قسم این حقیقت ها را برایش بگویم😭😭😭😭😭😭😭💔💔🖤💔💔😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭💔💔💔💔💔💔😭😭 *👈🏻ادامه دارد....*

😢 ❤️ 👍 😭 🆕 🥹 🥺 😮 💔 🙏 692
رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
2/24/2025, 2:19:33 PM

داستان واقعی تبسم قسمت دوازدهم *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* اصلا شوق علاقه نداشتم بخاطر رفتن اما اگر‌ نمی‌رفتم مادرم سر صدا میکرد مجبور شدم رفتم هر دوکان که میرفتم مادرم میگفت لباس بگیر برایت خوش کن قسمی بودم که برایم کفن میگروم بالاخره یک لباس ساده انتخاب کردم برای خودم مادرم سر او هم حرف زد گفت این چیست گرفتی یکی بیبیند فکر می‌کند که سر جنازه می‌روی دلم گفتم بیازو امروز روز مرگم بود این هم کفنم آمدیم خانه خیلی خسته بودم بیدون که چیزی بخورم رفتم خوابیدم صبح باز هم مثل قبل با سر صدای مادرم بیدار شدم گفت بلند شو دختر امر‌وز مهمان داریم بلند شدم از جایم‌رفتم یک‌راست به حمام کردم تمام کارهایم اهسته اهسته انجام می‌دادم خوش به این پیوند نبودم میگفتم باید کاری کنم تا این پسر خودش مجبور‌شود من را رها کند ساعت های دو بود که دروازه تک تک شد این ها آمدن دو خانم با یک دختر قد بلند زیبا سفید خواهر اکبر بود اکبر هم از حق نگذریم خیلی زیبا بود به حد که در مقابل زیبایی او زیبایی من چیزی نبود اکبر لباس های پیراهن تنبان پوشیده بود خودش هم سفید چشم های بزرگ بینی بلند دهن خورد قدش هم بلند من هم یک سر پتلونی ساده به رنگ سرخ پوشیده بودم موهایم بیحد زیاد و دراز بود موهایم را دم اسپ جور‌کردم‌ یک ارایش ساده کرده بودم قبل ازینکه که آنها بیاین مادرم گفت همین که دروازه تک تک شد باید دم دروازه باشی دروازه را باز کنی خسرانت است آدم واری رویه کن کمی لبخند بزن زیاد هم نی که فکر کنن که چطو در گرفته شوهر بودی حالی شوهر‌گرفتی دهنت از خنده جمع نمی‌شود من هم هرچیزی که مادرم گفت همین قسم کردم وقتی که آنها آمدن رفتم پشت دروازه ره باز کردم لبخندی که پر از درد و نارضایتی بود زدم برای شان مادر اکبر من را در آغوش گرفت گفت عروس زیبایم ماشالله به این عروس گلم خواهر اکبر هم همین قسم من را در آغوش گرفت همین حرف که مادرش گفت او هم گفت که واقعن برادرم انتخابش به جا بود لبخند زدم تشکری کردم دیدم که اکبر آمد لبخندی زیبایی به او لب های زیبایش جاری بود سلام کرد من هم سرم را پایین کردم سلام دادم دستش بعضی چیزها بود کنار دروازه گذاشت اهسته پیش گوشم گفت که دیدی چطور به دستت آوردم نباید این قسم برایم میگفتی که من را قبول نداری اصلا چیزی نگفتم سرم همین قسم پایین بود گفتم بفرمایین گفت چشم خانم عزیزم‌ این حرفش خیلی برایم جالب‌ این کلمات که مادر اکبر خواهرش خاله اش میگفت خیلی برایم جالب بود چون هیچ وقت محبت از مادرم ندیده بودم این کلمات برایم جالب بود انها رفتن نشستن مادرم شروع به حرف زدن کردن من با مریم رفتم‌چای آماده کردیم مریم‌گفت چقدر یازنیم مقبول خوش تیپ است معلوم می‌شود که خیلی دوستت داره چشمش یک ثانیه هم بگویی ازت دور نیست چیزی نگفتم گفتم بگیر چای آماده کن ببریم بد است بعدش گفتم فراموش نکن این رابطه هم به خواست مادرم بود نه به خواست من نمیدونم که بعدش چی خواهد شد خواهرم‌گفت آن شالله خوشبخت شوی اکبر برایت اینقدر محبت بدهد که تمام این درد هایت را فراموش بکنی خواهرم لبخند تلخ زدم‌گفتم آن شالله خودت خوشبخت شوی عزیزم داستان واقعی تبسم قسمت سیزدهم *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* چای را آماده کردم بردم اکبر چشم هایش بمن مانده بود همین قسم سر تا قدم طرفم میدید وقتی که چشمم خورد برش که نگاه میکند من را خجالت کشیدم رفتم نشستم مریم گفت برو بشین کنار لالا اکبر من چای میریزم طرف مریم همین قسم نگاه کردم به اشاره برایش فهماندم که بعدا کار دارم همرایت همین قسم حرف میزدن من فقط گوش میدادم اکبر هم هر یک ثانیه طرف من نگاه میکرد منتظر بود تا من هم حرف بزنم اما حقدر غرق خود شده بودم که هیچ حال خوشی نداشتم این رابطه این نامزدی برایم چیزی جالب معلوم میشد تشویش این را داشتم که اگر اکبر خبر شود از حقیقت زندگیم چی چی قسم برایش بگویم که من چی سر گذشتی بدی داشتم همین قسم در فکر بودم که با تگان دادن مریم که دستم تگان داد گفت تبسم جان بیبین لالا اکبر چی میگوید گفتم ببخشین فکرم نشد اکبر گفت خیر فدای سرت بعدش رو به مادرم کرد گفت مادر جان اگر اجازه تان باشد با تبسم به تنهایی حرف بزنم مادرم لبخند زد گفت چرا نی برو بچیم همرایش حرف بزن او خانمت است نیاز نیست اجازه بگیری از من تعجب کردم گفتم یعنی مادرم مهربانی را هم بلد است ما که اولادش هستیم هیچ وقت این قسم با محبت حرف نزده بود باز همرای این پسر بیگانه چطور با مهربانی حرف میزند مادرم گفت تبسم دخترم اکبر جان را رهنمایی کن به اتاق به اولین بار بود که مادرم من را دخترم گفته بود از طی دلم بیحد خوشحال بودم زمین برایم جای نمیداد رفتم همرای اکبر به اتاق خیلی ترس و استرس داشتم کاملا در مقابل اکبر عاجز شده بودم طرفم نگاه کرد گفت یعنی همین قسم عاجز و آرام هستی یا حالی این قسم خودت را گرفتی برایم گفتم نمیدانم بعدش خودت خواهد فهمیدی لبخند زد گفت بلی آن شالله میبینم بعدش دیدم مبایل را برایم داد با یک پوش زیبا سیمکارت هم داد برایم گفت این را برایت جدید گرفتیم شماره همگی را ثبت کردیم گفتم اما من مبایل دارم تشکر اما نیاز نبود گفت چطور نبود نیاز حالی خانم من هستی هرچی دوست داشتم برایت میگردم نمیخواهم خانمم از چیزی کم باشد اول از همه مادرم بیشتر این حرف را می‌گوید که نمیخواهم عروسم از چیزی کم باشد یگانه عروس او هستی اکبر دو خواهر داشت خودش یگانه پسر بود تشکری کردم بعدش گفت از این رابطه خوشحال هستی حالی تبسم همین قسم خاموش ماندم دوباره پرسید تبسم بگو خوشحال هستی گفتم نمیدانم هیچ دختری خوشحال نمی‌باشد وقتی که نامزد می‌شود گفت بلی میدانم اما برایت وعده میتم هیچ وقت جگرخون نکنم ترا خوشی بیحد برایت بتم اما یگانه خواهش ازت دارم که هیچگاه برایم دروغ نگویی هرچی بود برایم بگو حتی ساده ترین حرف دیگه هر چی خواستی بکن من مردی سخت گیر نیستم فکر آزاد دارم هرجای بخواهی من خانه میگیرم زندگی میکنیم. ادامه دارد ....

❤️ 😢 👍 🆕 🥹 😭 😮 😂 🙏 😔 384
رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
2/21/2025, 8:24:27 AM

داستان واقعی تبسم قسمت : 6-7 *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* من مصروف کار شدم کاکایم همین قسم طرفم میدید شب شد پدرم آمد سلام کردم بعدش خواهرم رفت پیش پدرم گفت پدر جان بیبین کاکایم برای ما چی اورد پدرم اشک از چشم هایش جاری شد گفت بیدر خیر بیبینی که دل اولادهایمه خوش کردی خداوند دلت را خوش کند خداوند برایت یک زن خوب بته خوشبخت شوی همرایش من خیلی تلاشم را میکنم اما میدانی خودت پولش ارزش نداره مه هیچ کاری به اولاد هایم نکردیم اما تلاشم را میکنم خداوند من را ببخشد که یک پدر خوب برای اولادهایم نشدیم عبدالله دست پدرم را گرفت گفت تو بهترین پدر روی زمین هستی تو عشق پدر و مادر را برای مان میتی این برای ما همه چیز است پدر جان عبدالله گفت من بزرگ شوم نمیمانم تو کار بکنی پدر جان خودم کار میکنم پدرم سر عبدالله را بوسید گفت خدایا شکرت که برایم اولاد دادی مادرم گفت تبسم نان آماده است اگر است بیار کاکایم به مادرم گفت دختر هنوز خورد است چرا سرش اینقدر کار میکنی بان بره درس بخوانه خودت بکن مادرم گفت بان کار کنه یک روز می‌رود عروسی می‌کند کار را یاد داشته باشد کاکایم گفت کار مهم اینقدر نیست بالاخره یاد میگیره درس هایش مهم است بان برود درس بخواند وقتی که میدیدم کاکایم این قسم در مقابل مادرم حرف میزند خوش میشدم میگفتم بیبین کاکایم ما را چقدر دوست دارد همیشه متوجه ما است رو به پدرم کرد گفت بیبین اگر کدام مکتب نزدیک تان است تبسم شان را شامل کنین برن درس بخوانند بیحد خوشحال شدم پدرم گفت است اما شامل کردن شان کمی سخت است میفامی که اینجا به آسانی قبول نمیکنن کاکایم گفت یکبار فردا بیا برویم حرف بزنیم چی میگوید کاکایم طرفم دید که خوشحال شدم او هم لبخند زد گفتم این چقدر کاکای مهربان است نان آماده کردم حقدر خوشحال بودم که اصلا همان شب غذا نخوردم کاکایم گفت من میروم اتاق شما راحت باشین گفت تبسم برایم چای بیار جان کاکا مادرم گفت برو تبسم به کاکا جانت چای ببر هرچی می خواهد ببر برش گفتم درست است مادر جان من هم چای دم کردم بردم برش گفت خوشحال شدی که مکتب می‌روی گفتم بلی خیلی دوست داشتم که مکتب بروم یگانه آرزویم همین بود کاکایم گفت دیدی من گفتم تو به حرفم بکن من برایت هرچی بخواهی میکنم فقط چیزهای که می‌گویم برایت تو به کسی نگو بین ما باشد گفتم درست است کاکا جان دست خود را برد سر پایم گفت میرقصی به کاکایت گفتم ها میرقصم گفت صبر برت یک لباس گرفتیم بپوش زیاد خوبش است خوشحال شدم گفتم برم دوباره لباس گرفتی گفت ها جان کاکا بگیر بپوش یک لباس به رنگ سرخ برم گرفته بود گفتم از این رنگ برم گرفتی امروز کاکا جان گفت میدانم رنگ سرخ برت خوبش میگه تو بپوش وقتی دیدم استین نداشت کوتاه بود گفتم این را بپوشم مادرم من را میکشه گفت نترس تو اینجا پیش من هستی کسی با تو کار ندارد جان کاکا بپوش من هم پوشیدم دید گفت بیبین چقدر خوبش معلوم می‌شود حالی یک چرخک بزن به کاکایت من هم چرخک زدم گفت بیا سر پای کاکایت بشین گفتم کاکا جان من خورد نیستم می‌گویی مریم را بیارم او را بگیر بغل گفت نخیر من ترا میخواهم بگیرم اگر نامدی دیگر برایت چیزی نمیگروم من هم رفتم نشستم کاکا ظالمم به لمس کدن تمام بدنم شروع کرد 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 گفت بیبین بزرگ شدی باز می‌گویی خورد هستی تمام بدنت بزرگ شده خجالت کشیده بودم دوباره لمسم کرد گفت بگی این پول را چیزی نگو خواستم بلند شوم اما کاکایم گفت نرو فردا نمیبرمت مکتب چون اگر من بگویم مادرت اجازیت نمیته من شوق علاقه بیحد به مکتب داشتم بیحد و از کاری که کاکایم میکد من نمی‌فهمیدم که این چی می‌کند با من از لمس کردن من چی بدست میاره گفتم درست است کاکا جان من هستم فقط من را ببر مکتب برادرم را خواهرم را عبدالله باید درس بخواند تا پدرم دیگه کار نکند گفت آفرین دوباره سر تا قدمم را لمس کرد من همین قسم مانده بودم از ترس چیزی نمیگفتم اگر میگفتم من را اجازه نمی‌داد بروم مکتب بعد چند دقعه گفت لباس هایت را برو بپوش برو حالی مادرت صدایت نکنه ای لباس سرخ ات را بان هر شب امدی بپوش برم گفتم درست است کاکا جان رفتم خوابیدم صبح بیدار شدم دیدم که کاکایم بیدار شده آمده بالای سرم مادرم اشپزخانه بود عبدالله دستشویی بود مریم همرای پدرم بیرون رفته بود پشت نان گفت جان کاکا بیدار نشدی بیدار شو که میریم بخیر مکتب با پای خود زد به( ک ن ) مادرم گفت او دختر بیدار میشی یا بیایم د جانت گفتم بیدار شدم مادر جان خداوند دو ظالم را مقرر کرد بود بالای سر ما یکی مادرم یکی هم کاکایم کسی را نداشتم که برایش بگویم که در این خانه لعنتی سر من چی می‌گذرد بلند شدم جایم را جمع کردم که کاکایم صدایم کرد د اتاقش بود اولش خودم را کر انداختم دیدم مادرم امد دستم محکم گرفت گفت دختر قدر ناشناس کاکایت صدایت میکنه چرا چپ خود را گرفتی برو بیبین چی میگوید گفتم نشنیدم مادر جان گفت زیاد گپ نزن عمه مانند بیخی مثل عمه ات واری مکاره هستی نمی‌فهمیدم مکاره چیست که مادرم استفاده میکنه برایم من را گفت برو بیبین کاکایت چی میگوید باز بیا رفتم دیدم خودش را دراز انداخته گفتم بگو کاکا جان گفت دروازه را بسته کو بیا رفتم گفت بیا پشتم را لگت کو درد گرفته به پشتش بالا شدم گفت این قسم نی بیا من برایت یاد بتم من را در روی اتاق انداخت خودش را بالای من خیلی سنگین بود فکر کردم نفسم بیرون می‌شود گفتم کاکا جان چقدر سنگین هستی دور برو نمیدانم رنگ صورتم چی قسم شده بود حتی خودش ترسیده بود گفت ببخشی جان کاکا گفتم برایت یاد بتم چی قسم لگت بکنی چیزی نگفتم از اتاقش بیرون شدم مادرم گفت چی شده چرا اتو مکاره گری میکنی گفتم چی مادر مچم امروز یک قسم هستم مادرم گفت کاش بمیرین البت مرگت نزدیک شده گفتم کاش خداوند مرگم بته تا از شر تو خلاص شویم مادرم یک سیلی محکم‌ به صورتم زد حتی صدایش را کاکایم شنید آمد از اتاق من دستم را به صورتم گرفتم کاکایم گفت چی شده چرا زدی این دختر را مادرم گفت زیاد بی ادب زبان باز است نمیدانم طرف کی رفته کاکایم گفت این بار زدی برایت چیزی نمیگویم اگر بار دیگه سر این ها دست بالا بکنی بعدش بیبین چی میکنم یک ظالم د مقابل ظالم دیگر خود دفاع از من میکرد ظلم یکیش تمام میشد که دیگرش شروع میکرد مگم من زندگی داشتم نخیر نداشتم من فقط سوی استفاده شدم همه چیزم را از دست دادم بخاطر مادر و کاکایم از کلمه مادر نفرت دارم از کاکا نفرت دارم که زندگیم ره جهنم ساختن کاش من مادر نداشتم کاش خداوند من را هست نمیکرد داستان واقعی تبسم قسمت هفتم *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* همان روز پدرم با کاکایم رفتن مکتب حرف زدن بخاطر ما خیلی تلاش کردن تا ما را قبول کرد برادرم قرار شد یک مکتب پسرانه برود من و خواهرم د یک مکتب دیگر برویم از این که درس هایم را شروع کرده بودم خیلی خوشحال بودم بیشتر کوشش میکردم فکرم را به درس هایم بگیرم کار کاکایم همین قسم ادامه داشت همیشه به یک بهانه من را میخواست لمس میکرد من را میبوسید لباس های که اصلا از پوشیدن نبود برایم میگفت بپوش من هم مجبور بودم چون همیشه میگفت اگر نپوش می‌گویم دیگر مکتب نروی زندگی ما همین قسم در گذر بود کاکایم بخود کار پیدا کرده بود برای خود یک خانه هم گرفت خوشحال شدم که بالاخره می‌رود از شر این خلاص می‌شویم اما مادرم خوش نبود میگفت که همینجا باشد برای ما هرچی میاورد شکم ما سیر است کاکایم خانه برای خود گرفت نزدیک خانه ما رفت بعضی وسایل خانه که نیاز داشت رفت گرفت مادرم وقتی که دیگ پخته میکرد یا من بعدش میگفت بگیر این را ببر به کاکایت تا بخورد درست یک روز از مکتب امدم دیدم مادرم آماده شده بود میخواست جای برود عبدالله مکتب بود مریم را باخود برد گفت نان به کاکایت آماده کردیم این را ببر به کاکایت گفتم کجا می‌روی مادر گفت جای کار دارم میایم بعدش نپرسیدم رفتم لباس هایمه تبدیل کردم نان گرم کردم بردم به کاکایم وقتی که دید من هستم دروازه را باز کرد گفت بیا جان کاکا نان برایش بردم گفت مادرت رفت گفتم بلی رفت گفتم خودت از کجا میدانی که مادرم جای رفت گفت امروز برش پول دادم من بعضی چیزها نیاز داشتم گفتم برایم بیارد گقتم درست است کاکا جان من میروم شما غذا خود را بخورین دستم را گرفت گفت بیا خیلی وقت شده ندیدیم تره بیا باش کتم اینجا من هم قبول کردم گفت بیبین هرچی گرفتیم بیا بخو خیلی گرسنه شده بودم گفتم پیتزا هم گرفتی کاکا جان گفت بلی بگیر بخو شروع کردم به خوردن پیتزا همان قسم طرفم میدید گفتم خودت نمیخوری گفت میخورم تو یکبار بخو غذایت را لبخند زدم من هم خوردم بعدش گفتم من میروم دیگه کاکا جان باز میایم دستم را گرفت گفت بیا پهلویم بخواب گفتم من خوابم نمیبره کاکا جان باید برم درس هایم را بخوانم کارخانگی مه نوشته کنم گفت بیا اگر نی میگم نری دیگر مکتب گفتم درست است کاکا جان میخوابم اما نگو که من نروم مکتب پهلوی کاکایم خوابیدم من را لمس کرد چیزی هم گفته نمی‌توانستم درست مثل دیروز یادم است که چی سرم آمد و چی دردی را کشیدم😭😭 خداوند کاکایم را هیچ وقت نبخشد هیچ وقت خوشی نصیبش نکند که زندگی من را این قسم کرد قلبم درد می‌کند زندگیم را جهنم ساخت 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 خداوند هیچ دختر را همچو مثل من بدبخت نسازد لباس هایم را کشید سرم تجاوز کرد مرد وحشی حتی دلش به اشک هایم نسوخت زندگیم را خراب کرد 😭😭😭😭😭😭😭😭😭 وقتی که کاکایم به حال آمد همین قسم طرفم میدید گفت تبسم به کسی نگویی در این باره خودم بیحد ترسیده بودم وقتی که طرف حالتم دیدم از حرف زدن مانده بودم رنگ صورتم سفید پریده بود گفت بخی لباس هایت ره بپوش برو لباس هایم ره پوشیدم همان قسم رفتم خانه خیلی درد داشتم بیحد موهایم بیحد زیاد بود دراز کاکایم بازش کرده بود گرفتم دوباره چوتی کردم رفتم گوشه اتاق نشستم هرچی میکردم دردم کم نمیشد پتلونم خون پر شده بود دیدم مادرم امد صدایم کرد تبسم تبسم او دختر سگ کجا هستی بیا اینجا به حد درد داشتم گنگس بودم که اصلا صدایم را کشیده نتوانستم به پاهای بی حس درد زیاد رفتم دهلیز وقتی که من را دید آن قسم رنگم پریده پتلونم خون پر گفت وی خاک به سرم دختر سگ چی جور کردی از خود دختر بی شرم بی حیا خداوند بگیره شما را از رویم آمد از گوشه لباسم گرفت قسمی که من کثافت باشم اولادش نی برد د اتاق محکم من را زد گفت دختر بی شرم بی حیا وقتی که پریود شدی چرا یک چیز نگرفتی این چی سر وضع است برو حمام کن بیا برایت بتم یک چیز گریه کرده رفتم حمام کردم لباس هایم را پوشیدم اما دردم کم نشد برم تکه داد گفت بگیر این را دیگر این قسم شدی تکه بگیر هر دختر که جوان می‌شود این قسم می‌شود گفتم یعنی من جوان شدیم مادر دیگر طفل نیستم مادرم گفت ها جوان شدی کاش نمیشدی همیقدر خورد میبودی حقدر بی عقل نادان بودم که من نمی‌فهمیدم جوان نی بلکه سرم تجازو شده برای مادرم چیزی نگفتم گفتم مادر جان یک چیز بگویم گفت بگو گفتم دیگر چی می‌شود من را پیش کاکایم روان نکو طرفم بد بد نگاه کرد از نگاه کردنش ترسیدم گفت چرا گفتم هیچ نمیخواهم بروم بگو بیایه اینجا غذا بخوره تا آنجا بروم خیلی راه است مادرم سیلی به رویم زد گفت تا وقتی که اینجا بود هرچی می‌اورد خو خوب کاکا میگفتی حالی که اوجه رفته نمیری برو که برت پیسه بته یگان چیز بگیره به خانه هر وقت شد چیز پخته کردم ببر برش مادرم خبر نداشت چی سرم امده اگ خبر هم میشد چیزی نمیکد دو روز از این گذشته بود دردم کم شده بود که دوباره مادرم من را فرستاد خانه کاکایم از کاکایم میترسیدم که دوباره همان قسم نکند رفتم وقتی که کاکایم من ره دید گفت بیا تبسم زیاد پشتت دق شده بودم رفتم خانه گفتم بگیر کاکا جان برت غذا اوردیم گفت از من قهر هستی گفتم نخیر کاکا جان چرا قهر باشم دستم را گرفت گفت چیزی نشده نترس این چیزی عادی است همگی یکجا میشون کار اشتباه نیست گفتم یعنی همگی همین قسم میکنن گفت بلی بعد از چند دقعه حرف زدن کاکایم به بار دوم سرم تجاوز کرد گفتم کاکا چرا این قسم میکنی دیگه هیچ وقت نمیایم گریه کرده از خانه اش بیرون شدم مادرم آمد گفت باز چی شده چند بار کوشش کردم برایش بگویم اما ترسیدم اگر بگویم من را میکشه مادرم که سرم چی آمد.... *ادامه...*

😢 ❤️ 👍 😭 😮 🥹 🆕 😂 💔 🥺 762
رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
2/21/2025, 4:35:27 AM

سلام❣️🙋🏻‍♀️ 𓍼‌❥︎𖡡‌ོ͢ـــــوᥫ᭡آســـــ𖡡‌ོ͢✈︎

❤️ 👍 🙋‍♀️ 🤚 😂 😮 💚 👋 😏 208
Link copied to clipboard!