رومان هـای برتــر 📜🕯
January 19, 2025 at 11:20 AM
`داستان : قربانی هوس مرد ها داستان واقعی`
*قسمت : سوم*
*ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ*
گفت شاهد رفتار بدت در این چند روز هستم کدام گپ است گفتم بلی است خوب شد که خودت حرف را آغاز کردی گفت خو میشنوم بگو بیبینم چه گپ است که خواهر مقبول من را اینقدر اعصاب خراب کرده گفتم لالا تو قبلا با یکی رابطه داشتی برایش قول ازدواج داده بودی آیا یادت است گفت نه در مورد چه حرف میزنی گفتم لالا خودت را در کوچه حسن چپ نزن خوب میشه به گناهت اعتراف کنی تو با شیما بد اخلاقی کردی حالا مرد شو همراهش ازدواج کن بلند بلند خندید ههه دختر دوایته کت پوستش خوردی چطو کدام بد اخلاقی کدام قول قرار من اصلا شیما را یادم نمی آید گفتم شیما همه چیز را برایم تعریف کرد گفت که چطو با مکر و فریب و بی وجدانی برایش نزدیک شدی گفت بس است اینقدر حرف های بی معنی نزن من با کسی کاری نکردم گفتم یعنی میگویی شیما بالای تو تهمت میزند گفت خوب معلوم است قبلا برایم گفت دوستت دارم اما من قبول نکردم حالا که از موضوع ازدواج خبر شده میخواهد تهمت کند بالایم ولی باید بفهمد من او هیچ به هم نمی خوریم دستش را روی سرم گذاشت و ادامه داد تو به حرف های آن دختر مکار فکر نکن تمام هدف اش همین است که بین ما اختلاف راه بی اندازد تو خو جگر لالای خود استی گفتم اما لالا... اما چه نکند بالای آن دختر باور داری اما بالای برادر خودت باور نداری بیبین بخیر در شهر خانه میخرم تو هم با خودم از اینجه میبرم تو در قصه حرف هر ایلایی نشو و دیگر با او دختر اصلا حرف نزن به صلاح همه ما است از سرم ماچ گرفت و رفت بیرون در شک افتیدم گفتم حتما حرف های برادرم درست... دیگر بر شیما فکر نکردم رفتم طرف کار وبار خانه در دلم قنج آب میشد خوشحال بودم با خود میبریدم و میبافتم اینکه در شهر زندگی میکنم و قرار است یک زندگی جدید را تجربه کنم وقت آنجا رفتم درسم را ادامه میدهم
برادرم سر وظیفه رفت و گفت بعد اینکه آمد نامزد میشود بعد رفتن برادرم من هم دیگر با شیما چندان حرف و حدیث نداشتم مصروف زندگی خودم بودم برادرم 4 ماه بعد دوباره آمد خیلی خوشحال بودیم همه خواهرم و یازنیم هم آمدن دور همی بود همه خوشحال بودن من چقدر این شادی های از تهی دل را دوست داشتم در این مدت سمیع برادر دیگرم خیلی رفتارش تغییر کرده بود همش در مورد لباس این چیز ها گیر می داد موهایش هم تا شانه اش بود هرقدر پدرم برایش فحش میداد ولی موهایش را اصلاح نمی کرد از آمدن برادرم یک هفته گذشت قرار بر این شد چند روز بعد خواستگاری برادرم بروند پدر و مادرم امروز خیلی خوشحال بودم قرار بود برادرم را شیرینی بدهند همه شهر رفته بودن من و برادرم بودیم دروازه تک تک شد شیما بود
*ادامه....*
❤️
👍
😢
😮
🆕
🥺
😡
😂
🙏
😭
615