
رومان هـای برتــر 📜🕯
January 21, 2025 at 05:37 PM
قربانی هوس مرد ها داستان واقعی
قسمت ششم
*ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ*
روز ها میگذشت مقدمات عروسی را میگرفتیم .
برای نامزد برادرم پدرش خانه داده بود فردا رفتیم شهر بر ان خانه مهمان ها هم کم کم آمدن عروسی گرفته شد برادرم عقد کرد و قرار بود من با برادرم در آن خانه زندگی کنم یک هفته بعد از عروسی پدر و مادرم رفتن قریه و من آنجا بودم کاش من هم با آنها میرفتم من چه میدانستم چه در انتظارم است...
بعد از رفتن مادرم شان برادرم هم یک هفته بعد رفت سر وظیفه من ماندم و این زن برادر!
ظلم این خانم شروع شد حفصه نام داشت همه کار های خانه بالای من بود اون مثل ملکه فقط می نشست و امر میداد چون دختر دهات بودم کار خانه در نظرم نمی آمد ولی امان از حرف هایش هر لقب بد میگذاشت بالایم دهاتی، نادیده، شفتر.... نمی دانستم چرا اینقدر با من بد است روز ها خانه خود شان می رفت من تنها در خانه بودم یگان روز من را هم میبورد امروز جمعه بود گفت حمیرا بریم خانه ما قالین شویی است کمک کنیم رفتیم مادرش میخواست چای بیارد نگذاشت مادر تازه چای خورده گنده عادتش نکو برو حمیرا کت دخترا کمک کو.
مادرش هم زن ظالم بود یک چشمش کور بود زیاد چهره وحشتناک داشت با مادرش هم مینشست غیبت من بود رفتم با دختر ها شستن گرفتم چون لباس هایم تر شده بود لباس هایم در برم چسپیده بود من چاق بودم اندامم معلوم میشد در عین شستن بودیم این برادر بد ماش اش آمد موی های تا بالای چشم، چشمان سرمه پاچه های بالا زیبا بود مگم یکم آدم می ترسید زیاد نگاه میکرد هر قدر لباس هایم از برم دور ساختم نشد این پسر هم چهار چشمه نگاه میکرد خواهرش گفت ظاهر امطو بیکار نشستی بیگیر پیپ را آب بریز پیپ را گرفت عوض قالین بالای ما خالی کرد واقعا آب سرد بود خیلی کوشش کردم چیغ نزنم ولی صدایم برامد خواهرش از آنجا دورش کرد همه جایم خیس شد لباس یک از دختر ها را پوشیدم در وقت نان خوردن هم آمد این پسر رو بروی من نشست و لبخند های مضحک میزد اصلا درست نان خورده نتوانستم همه میگفتن مردمان عیاش هستن برادرش هم دختر را فرار داده آورده بود زیاد کوشش میکردم رفتار از خود نشان ندهم شب هم همانجا بودیم این پسر هم از خانه هیچ جای نمیرفت به هر بهانه میخواهد حرف بزند زیاد کوشش میکردم خود را از حرف زدن دور نگاه کنم چون معلوم بود چه قسم آدم هایی هستن روز ها میگذشت این پسر هم هر وقت دلش میخواست به هر بهانه خانه می آمد ساعت ها می نشست من هم اون خانه می آمد از آشپز خانه هیچ نمی رفتم یک روز خواهرش نبود آمد گفتم خواهرت نیست گفت تنها نمی ترسی گفتم در روز روشن چرا بترسم خنده کرد رفت در خانه نشست من هم در آشپز خانه نیم ساعت گذشت ولی این قصد رفتن نداشت
خواندن این داستان برای زیر سن توصیه نمی شود🔞
#قربانی هوس مرد ها داستان واقعی:
#قسمت هفتم:
نشر امیر
یک روز خواهرش نبود آمد گفتم خواهرت نیست گفت تنها نمی ترسی گفتم در روز روشن چرا بترسم خنده کرد رفت در خانه نشست من هم در آشپز خانه نیم ساعت گذشت ولی این قصد رفتن نداشت آمد آشپز خانه گفت برایم چای آماده کن گفتم برو تو در خانه بنشین من آماده میکنم گفت تو چرا ایقدر خجالت میکشی ساکت بودم شروع کرد به حرف زدن از تو خوشم آمده دختر مقبول استی از روز که دیدیم تو را از پیش چشمم دور نمی شوی یقنا خودت هم میدانی.
گفتم بیبن خواهر تان نیست از اینجا بروید اگر شما را اینجا بیبیند من را مجازات میکند گفت او این حق را ندارد مه از تو خوشم آمد بیا با هم دوست باشیم گفتم بیبن مه ازو دختر های که تو کت شان ساعت تیری میکنی نیستم لطفا از اینجا برو.گفت هدفم ساعت تیری نیست بخاطر ساعت تیری من دختر زیاد است قلبم فقط خاطر تو میتپه گونه هایم از شرم سرخ شده بود با صدای بلند گفتم بس کن این مزخرفات را از خودت کار نداری هر روز اینجا می آیی مزاحمت میکنی گفت تو مره مزاحم فکر میکنی گفتم بلی مزاحم استی گفت سیس پس من مزاحم ولی بدان تو همه کار و بار من شده ای از دست تو کار هم کرده نمی توانم با قهر رفت یک نفس عمیق کشیدم این چه بلایی بود که بالای من نازل شده ولی دست بردار نبود هر وقت دلش میخواست می آمد و حرف های دلبرانه میزد یک روز برایم موبایل آورد بیگیر این را قبول نکردم گفتم لطفا برو پشت یگان تای دیگر را بیگیر اصلا هیچ حسی برش نداشتم نگاهش بد بود وقتی چای میبوردم متوجه نگاهش بر بدنم بودم خیلی از خودم بدم می آمد.. خواهرش هم فهمیده بود برایم کنایه میزد دختر فاحشه میفهمم چه رویای داری ولی بدان تا وقت مه باشم تو به آرزویت نمی رسی گفتم ینگه از خدا بترس خودت می بینی برادرت می آید حتا از آشپزخانه بیرون نمی شوم چرا تهمت میکنی چپ شد! امروز اصلا کتم حرف نزد زیاد احترامش داشتم ولی او هیچ
امشب خانم برادرم گفت عروس دختر کاکایم است شب حنا میرم گفتم مره با خود نمی بری گفت جای تو نیست رفت بخاطر موضوع امروز میخواست مره جزا بته تک تنها بودم در خانه زیاد می ترسیدم حتا داخل اطاق هم نمی شدم امطو بیرون نشستم به قریه به مادرم شان فکر میکردم در این چهار ماه چقدر دلم برشان تنگ شده بود خدایا یک معجزه شود دوباره پیش فامیلم بروم ساعت های هشت بجه بود دروازه تک تک شد فکر کردم خانم برادرم است وقت دروازه را باز کردم ظاهر بود گفتم تو ایجا چه میکنی گفت تنها استی خواهرم مرا گفت برو آمد داخل دروازه را قفل کردم زیر لب بر خانم برادرم فحش میدادم شرم است یک پسر را فرستاده او هم چه آدمی رفت در اطاق نشست من در بالکن بودم صدا زد برایم چای بیاور برایش چای بوردم میخواستم بروم از بند دستم گرفت کجا با این عجله در اطاق باش بیرون چه میکنی یک قسم چشم هایش خمار بود بوی بد هم میداد گفتم دستم ایلا کو دستم را ایلا کرد در یک کنج خانه نشستم یک ساعت امطو چای میخورد و حرف میزد دم از عشق میزد گاهی باورم میشد این عاشق است 10 بجه بود گفت برو برایم وکمپل بیاور رفتم آوردم با کمپل دستم را گرفت هر قدر زور زدم نتوانستم دستم را رها کنم صدای نفس هایش به گوشم بیشتر شد و بوسه میزد چرا اینقدر عذابم میته از عشقت میمرم ای ظالم دور باش بی شرف پست چند بار از روی خود تیله اش کردم ولی اصلا زورم نرسید هر قدر گریه کردم چیغ زدم رها نکرد دستانم را با دستمال خود بسته کرد هر قدر کوشش کردم نشد همرای سیلی در رویم زد لبم پاره شد از موهایم کش کرد گفت آرام باش به صلاح خودت است...بی وجدان پست دور شو دور شو اشک می ریختم داد میزدم کسی نبود که صدایم را بشنود کسی نبود که دستم را بیگیرد حتا خدا هم به دادم نرسید با بسیار ظلم بالایم تجاوز کرد شاهد سیاهی بخت خود بودم آه مادر کجا استی دخترت را نابود کردن آه مادر 😓 خیلی بی وجدان پست بود کار که نباید میشد و شد برم تجاوز کرد تمام بدنم کبود بود تا صبح خوابم نبورد
#😓🤧خدا جزای همچون مرد ها بدهد که از یک دختر بی گناه استفاده میکنند 😓
*ادامه دارد...*
😢
❤️
👍
😮
🆕
😭
😂
🥺
🥹
🙏
598