
رومان هـای برتــر 📜🕯
January 23, 2025 at 05:08 AM
#قربانی هوس مرد ها داستان واقعی:
#قسمت 8-9:
*ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ*
با بسیار ظلم بالایم تجاوز کرد شاهد سیاهی بخت خود بودم آه مادر کجا استی دخترت را نابود کردن آه مادر 😓 خیلی بی وجدان پست بود کار که نباید میشد و شد برم تجاوز کرد تمام بدنم کبود بود تا صبح خوابم نبورد او در نماز صبح از آنجا رفت من ماندم با درد خودم زندگیم تباه شد چیکار کنم امروز هم تا بیگاه گریان کردم خانم برادرم در عصر آمد سر وضعم دید گفت چه شده چرا ایقدر جگر خون استی گفتم کجا بودی چرا مره تنها گذاشتی گفت چه میترسی مثل دهات خو جن نیست گفتم چرا برادر وحشی ات را فرستادی گفت بخاطر نترسی رفتم از یخن اش گرفتم گفتم برادرت برم تجاوز کرد و زار زار گریه میکردم همرای سلی در رویم زد دختر شلیطه دیگر کارایت کم بود حالی دل داری خودت را سر برادرم بزنی دروغ گوی گردن هایم نشان دادم دستایم گفتم اینه سیکو انسان های بی وجدان شما وجدان ندارین در روی زمین نشستم عین خیالش هم نشد رفت داخل اطاقش زیاد گریه کردم چیغ زدم برادرش زنگ زد که بیا برادرش بهانه کرد که کدام ولایت دیگر میروم کار دارم گفت از دهنت یک کلمه گپ نبرایید خودم حلش میکنم رفتارش از قبل هم بد تر شد ه بود یک ماه بود این ظاهر گم بود من در این یک ماه خون دل میخوردم برادرم از وظیفه آمد زیاد دل بوردم و دل آوردم ولی گفته نتوانستم اگر میگفتم هم به گپ هایم باور نمی کرد زن برادر مکار م خدان چه میگفت در پشت تهدید م میکرد که اگر به برادرت بگویی روزت را سیاه میکنم در پیش برادرم همرایم با مهربانی صحبت میکرد گویی فرشته است در این یک ماه خیلی شکسته شده بودم مثل جسد بدون روح شده بودم خیلی لاغر و پژمرده شده بودم خانم برادرم گفت تشویش نکو اگر ظاهر این کار را کرده پس تو را به آن نکاح میکنیم ولی تو صدای خودت را نکش بی آبروی راه ننداز چه کسی میداند تو چه درد میکشی تجاوز نه تنها جسم را روح روانت را از بین میبرد روزی شیما هم در این حالت بود میدانستم آن چه می کشیده دردش خیلی سخت است از خودت از بدنت از همه چیزت بدت می آید احساس میکنی خیلی کثیف هستی انگار بر هر چیز دست میزنی کثیف میشود در هنگام چای نوشیدن بودیم برادرم به من نگاه کرد گفت چه شده قند لالا خیلی لاغر شدی نکند مریض هستی گلویم بغض گرفت میخواستم داد بزنم و همه چیز را برای برادرم تعریف کنم ناگهان خانم برادرم پیش قدمی کرد مریض نیست پشت پدر و مادرت دق شده اشک هایم به روی صورتم آمد برادرم آمد کنارم نشست سرم را بالای شانه اش گذاشت گفت تشویش نکن خودم میبرمت قریه تا وقت سر وظیفه میرم خوشبگذران دیگر نبینم گریه کنی اشک هایم را پاک کرد بغضم ترکید و بلند بلند گریه کردم چرا وقتی این همه درد میکشی باید سکوت کنی انگار زبانم را با زنجیر ها بسته اند خاصیت زن افغانی همین است همه ظلم و تحقیر، حرف بد را در ذهن خود بار ها مرور میکند ولی هیچ وقت به زبان نمی آورد حتا بیان آن حادثه بر اعضای بدنم لرزه می انداخت آسان نبود با برادرم رفتیم قریه خانم برادرم هم با ما رفت رفتنش خاطر من بود تا حرف نزنم از دور مادرم را دیدم که آمدن ما را نظاره گر است رسیدم بوی بدن مادرم را چقدر دوست داشتم خودم را در آغوش مادرم انداختم هر دو اشک می ریختیم چقدر در این اشک ها حرف نا گفته بود با برادرم هم احوال پرسی کردن سعید برادرم را در آغوش گرفتم اینگار سالها است ندیدم شان هر چند این چند ماه از چند سال هم برایم بیشتر بود خواهرم آمد شب بود خیلی خوشحال بودم بعد از مدت ها لبخند روی لب داشتم خانم برادرم نزدیکم شد گفت هوش کنی به کسی چیزی نگویی من سر حرفم هستم گفتم بالای تو اعتماد ندارم چه تضمین هست که تو کاری برای من انجام دهی گفت با مادرم صحبت کردم او قبول کرده پس خودت زندگی خود را تباه نکن خام حرف هایش شدم تمام حرف هایش دروغ بود ولی نمی دانستم این قدر بد باشد تا این اندازه یک نیم هفته در قریه بودیم روز های شادی بود کنار فامیل دیگر نمی خواستم به شهر بروم ولی چون خانم برادرم حامله بود برادرم خیلی عذر و زاری کرد چون پدرم هم موافقت کرد مجبور شدم دوباره به آن جهنم بروم این درد ها تمامی ندارد
#راست است در سکوت هزاران درد نا گفته است هزاران زن در افغانستان قربانی تجاوز شده اند ولی همیشه باز هم زن ها مقصر شناخته میشود نه متجاوز البته تنها افغانستان نیست این ویروس در هر جای مرد ها باشد وجود دارد 😓ولی کاش زن ها یک کمی ملایمت نشان دهند برای قربانی تجاوز!
قربانی هوس مرد ها داستان واقعی:
#قسمت نهم:
چند مدت برادرم بود دوباره سر وظیفه رفت چاشت بود مصروف سفره را هموار کردن بودم حفصه دروازه را باز کرد غوری از دستم افتید دستانم لرزه گرفت خودش بود آن ابلیس طرفم نگاه داشت نمی دانم به کدام روی دوباره جلوی من ظاهر شد خانم برادر مرا به اتاق برد با برادرش سر و صدا کرد چرا آمدی گفت میخواهد با من حرف بزند بعد از جر و بحث زیاد دروازه اتاق باز شد از دور طرفم نگاه کرد من گوشه اتاق نشستم و می گیریستم نزدیک آمد گفتم برو از اینجا انسان سگ صفت برو گمشو گفت معذرت میخواهم به والله قصد اذیت تورا نداشتم آن شب نشه بودم به خود نبودم همرای بالشت در رویش زدم برو گمشو از پیش چشم انسان جاهل برو برو! آه کشید از اتاق بیرون شد با آمدن او چند روز بود حال خوش نداشتم خانم برادرم گفت بیا خانه ما برویم گفتم نمی خواهم نمی خواستم با آن رو برو شوم او رفت تنها بودم نزدیک 11 بجه بود آن احمق دوباره آمد دروازه را باز کردم او بود میخواستم دروازه بسته کنم پایش را لای در گذاشت چون توانش زیاد بود مقاومت نتوانستم داخل آمد چیغ زدم اینجا چه میکنی دستانم را بالای سرم گرفتم از جانم چه میخواهی و زار زار گریه میکردم گفت باید به حرف هایم گوش کنی درست است یک غلط کردم ولی مه آدم بد نیستم واقعا مه دوستت دارم به چشمایش نگاه کردم در رویش تف انداختم کدام عشق کدام دوست داشتن از چه وقت نام زنا کاری عشق شده گفت بس کن بیبین من با خانواده صحبت میکنم با هم عروسی میکنیم حرفی نگفتم من باید قبول میکردم چون مجبور بودم مدت سکوت حکم فرما بود گفت چیزی نمی خواهی بگویی گفتم فقط از اینجا برو او رفت من ماندم با آن خاطره بد خانم برادرم آمد همرایم حرف نزد نمی دانستم چرا گفتم چه شده گفت تو بلای جانم شدی لعنت به او روزی که تو را قبول کردم با من زندگی کنی گفتم مگر من چه کردیم گفت نمی دانم چه عشوه گری کردی که برادرم را تحریک کردی از موهایم گرفت از اول هم قصدت همین بود گفتم اگر تو او شب من را تنها نمی گذاشتی حال این بلا ها به سرم نمی آمد گفت آرزو داشتم به برادرم یک زن خوب درس خوانده بدهم حال تو دختر بدکاره را بدهیم میدانی از خاطر تو در خانه ما چه جنگ و جنجالی است گفتم برادرت که زنا میکند بد کاره نه من بد کاره شدم خدا شاهد است بر همه چیز هر چه میگوی بگو دیگر چیزی نگفتم رفتم در آشپز خانه شروع کردم به کار همیشه گی ام گریه کردن چند لحظه بعد دروازه تک تک شد آه پدرم بود چقدر دلم برش تنگ شده بود اشک هایم پاک کردم دویده رفتم پدر گفتم و او را در آغوش گرفتم پدرم از سرم ماچ کرد گفت زیاد پشتت دق شده بودم چند شب است در خوابم می آیی دستانش را ماچ کردم او را به خانه بردم شب غذا را خوردیم خیلی بابت آمدن پدرم خوشحال بودم صبح در هنگام چای گفتم
چند روز اینجا می باشی؟
گفت امروز هم استم در بازار کار دارم او رفت طرف خرید به طرف اتاق ینگیم رفتم گفتم تشویش نکن اینقدر نترس من هیچ شوقی به ازدواج با ان برادر وحشی ات ندارم حتا اگر ضرور باشد تا آخر عمر مجرد می نشینم ولی هیچ وقت تن به ازدواج با آن عیاش نمی دهم گفت گپ زدن هم یاد گرفتی به صلاحت است گفتم صد فیصد فردا با پدرم از اینجا میروم
گفت زودتر برو از اتاق بیرون شدم یک انسان تا چه حد بد شده میتواند مگر همه ما از خاک ساخته نه شده ایم پس این همه غرور و فخر فروشی چه معنا بیشترین ضربه ها را همین همجنس های ما برای مان میزند همین کنایه ها و تحقیر ها است که یک انسان را نابود میسازد بار ها قلبم شکست با آمدن به این خانه حرمتم غرورم، شخصیتم همه چیزم به خاک یکسان شد مگر همین زن نبود برایم میگفت تورا خودم بر برادرم نکاح میکنم تمام هدفش ساکت ساختن من بود فردا به پدرم از آنجا رفتم بی خیال این شدم که به برادرم چه میگوید اصلا برایم مهم نبود دهات خودم رفتم جای که عشق و مهربانی در دل همه است جای که لحظه لحظه زندگیم را به خوشی گذرانده بودم
#دوستان این داستان واقعی است شما نظرات میدهید ولی این اتفاق افتیده و نمیشه تغییرش داد هدفم از نشر داستان این خواهر مان این است یک درس باشد حد اقل یک چیز از داستان بیاموزید نه اینکه قضاوت کنید هر کس خودش میداند چه درد کشیده بنظرتان کسی که بالایش تجاوز شده میتواند آن قصه را برای همه بگوید بخصوص پدرش باز هم دختر ساده از دهات باشد یکم منطقی فکر کنیم بهتر است.
*ادامه..*
😢
❤️
👍
😭
😮
🥺
🥹
🆕
😔
🖤
794