رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
January 24, 2025 at 03:39 PM
#قربانی هوس مردها داستان واقعی: #قسمت دهم-یازدهم *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* روز ها میگذشت و من احساس دل بدی میکردم سرم خیلی درد میکرد نمی دانستم دلیلش چه است دو ماه شده بود عادت ماهوار نشدم آه خدا از چیزی که می ترسیدم سرم آمد حامله بودم روز های بدتر در انتظارم بود حالم اصلا خوب نبود خیلی درد می کشیدم بی آنکه کسی بداند باز هم دلبدی داشتم مادرم گفت رنگ و رخت پریده چند وقت میشه بیا پیش داکتر برویم ولی بهانه جور کردم گفتم معده درد استم دوا دارم میخورم جور میشم کار های سنگین میکردم اشیای سنگین بلند میکردم ولی هیچی نشد به دربار خدا گریه میکردم و دعا خدایا میدانم که میبینی خودت یک راه درست برایم نشان بده خودت دستم را بیگیر جز تو پناه گاهی ندارم به قلبم آرامش بده خدایا.! 6 ماه شد از حامله گی ام شکم داشت بزرگتر میشد و تشویش و اظطراب من زیاد تر برایم خواستگار بود ولی هربار رد میکردم تا میگفتن گریه میکردم میگفتم نان دادن من سر تان زوری کرده پدرم چیزی نمی گفت از شهر احوال آمده بود خانم برادرم طفل کرده هر قدر گفتن من نه رفتم مادرم رفت یک هفته شهر بود خوب روز ها در گذر بود ماه هفتم بود دیگر مادرم هم متوجه شکمم شد گفت شکمت بزرگ شده کدام مشکل نداشته باشی بیا کلینیک برویم هر قدر بهانه کردم ولی یک روز می فهمن کلینیک رفتیم تا فشارم دید داکتر فهمید بر مادرم گفت مادرم چیغ زد داکتر چه میگی حامله چه دخترم مجرد است صحیح چک کو مه فقط گریه میکردم مادرم زوف کرد برش سیروم تیر کردن به هوش آمد رفتیم خانه گریه میکرد گفت تو جزای کدام گناهم استی خدا میمردی ولی ای روز نمی دیدم لت کوبم کرد از موهایم گرفت کش کرد بگو فاحشه... ای طفل از کدام لندیت است ساکت بودم فقط گریه میکردم مادرم هم گریه میکرد و دعای بد میکرد چون قریه کوچک است خبر همه جای پخش شد دختر فلانه باردار است پدرم با قهر آمد همرای چوب خیلی زدم تو دختر بی حیا ای چه بی آبرویی است سرم را دیگر بلند کرده نمی توانم بگو ای طفل از کیست و مشت لگد به سرم وار می شد پدرم هم گریه میکرد هم خشمگین بود بر پدرم همه قصه را کردم ولی خیلی لت کوبم کرد با عصبانیت از خانه رفت طرف شهر بعد از دو روز آمد همرای مادرم حرف میزد شنیدم او نا انکار کردن گفتن از بچه ما نیست خدایا کاش میمردم ولی این روز را ندیده بودم پدرم با احسان خیلی جنگ دعوا کرد من خواهرت را بر تو سپردم همین قسم نگهداری کردی هر روز در خانه جنگ دعوا بود پدرم مادرم را لت کوب کرد هر روز زجر میداد پدرم مرا از سه وقت یک وقت غذا برم میدادن برادرم که در طالبا بود قسم مرگ من و برادرم را خورده بود دو ماه گذشت ماه نهمم بود با وجود این همه ظلم ولی ای طفل هیچی نشد در یک تکاب بودم فقط مادرم برم نان می آورد یگان وقت زندگی خیلی سخت بود هیچ وقت نفهمیدم جزای کدام گناهم را می بینم از این زندگی مرگ بهتر است خانواده ام بعد این اتفاق خیلی شکسته شده بودن همه جای حرف من بود از برادرم احسان هم هیچ خبر نبود وقت زایمانم پوره شد خیلی درد داشتم یک مادر بیچاره پیرم به چه می رسید هفت روز مریضی کشیدم پیش داکتر نبوردن همه به مرگم راضی بودن ولی مرگ به سراغم نمی آمد خیلی خون ریزی کردم ولی نموردم بلاخره به دنیا آمد اما مورده بود در شکمم 😓 شب پدرم وقت هوا تاریک بود رفت زیر خاکش کرد خدایا این چه درد بود دیدم خدایا حقم نبود خدایا خودت مرا نزد خودت بخواه در این دنیا روز خوشی ندیدم ولی مرگ دست خود آدم نیست #آه خدا قلبم تکه تکه شد چقدر ظلم 😓 قربانی هوس مرد ها داستان واقعی: #قسمت یازدهم: 💀 *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* سه ماه از اتفاق گذشت اصلا نمی دانستم من آدمم مثل حیوان با من رفتار میکردن هر روز لت کوب هر روز طعنه و زخم زبان به مرگ خود راضی بودم اصلا در این سه ماه نمی دانستم هوای تازه چیست مردم نمی دیدم به دیوانه گیم چیزی نمانده بود بلاخره یک دیوانه از یک قریه دیگر بود برای همان مرا خواستگاری کردن بدون کدام محفل مرا نکاح کردن شبیه عروسی نبود مثل جنازه بود از خانه پدرم بدون اینکه دعای پدرم را بیگرم پدرم گفت زود از اینجا ببریدش گلویم بغض گرفت حتا لباس عروس برایم نگرفتن با تمام آرزو و ارمان که در دل داشتم از خانه پدرم رفتم مادرم پیشانی ام را بوسید با اشک گفت نمی فهمم چرا خدا جانت را نگرفت و اشک می ریخت مگر دل مادر مهربان نیست مگر درد فرزند را مادر ها حس نمی کنند این شد عشق مادری بالاتر از هر عشق است اما نه برای من دلم پر از کینه بود ولی سکوت کردم در مقابل افرادی که فریادم را نه شنیدن از زمین زمان گله داشتم ولی سکوت نمی دانم چرا از خدا میخواهم تمام او کسای که باعث شدن درد بکشم هم روزگار شان از من بد تر شود ان دیوانه بود با خودش حرف میزد پسر مقبول بود ولی دیوانه بود اصلا با من کاری نداشت یک پدر و مادر داشت با همان ها زندگی میکرد در حقیقت من را منحیث عروس نه بلکه منحیث خدمتکار به آن خانه بورده بودن از صبح تا شام کار خانه میکردم ولی آرامش داشتم مادرش من را خیلی دوست داشت مرا دختر میگفت نه عروس محبت که مادرم برم نداد را این زن برایم دوچند اش را داد آن دیوانه هم سرش به کار خودش بود با من حرف میزد از هر دری سخن میگفت تمام او آرامش که تا این سن نداشتم را در این خانه دیدم شش ماه از عروسیم گذشت خانه پدرم هیچ وقت نرفتم کسی از من خبری نمی گرفت برای شان مرده بودم قبلا مرده بودم برشان ‏'زمان میگذره؛ خاطرات محو میشن؛ احساسات تغییر میکنن؛ آدما میرن؛ ولی قلب هیچوقت فراموش نمیکنه🖤🧷' .️ هیچ وقت فراموش نکردم بلای های به سرم آمد من یک دختر 20 ساله پیر بودم این دو سال مرا به اندازه سالها اذیت کرد بلاخره پدر این دیوانه هم مرد پدر و مادرم در روز جنازه آمدن پدرم اصلا با من سر سخن نگفت... بعد از مردن این مرد خانمش هم قبلا مریض بود مریض یکجایی شد حتا تشناب کردن حمام دادنش هم به دوش من بود این دیوانه کار میکرد اسمش حفیظ بود ولی همیشه دیوانه جان صدایش میکردم روز ها در گذر بود من هم با حفیظ سر زمین ها کار میکردم پسر خوب و مهربان بود زیاد برش عادت کردم مادر شوهرم مریضیش وخیم شد در هنگام مرگ گفت از من جز این پسر چیزی نمانده این به خود نیست همه زمین مال منالم مال تو از پسرم مراقبت کن دستانش را بوسیدم گفتم مادر تشویش نکن هیچ وقت تنها رهایش نمی کنم گفت اما جوانی ات را فدا نکن از پسرم طلاق بیگیر تو جوان استی پسر من جور شدنی نیست تو حقت نیست که به پای این بسوزی خداوند خیر دنیا و آخرت را بیبینی از تو راضی هستم تمام قواله زمین ها برم داد گفت حالا که تو کنار پسرم هستی حالا با خیال راحت میتوانم بیمیرم چشمانش را بست به ابدیت پیوست مسولیت عظیم را بر دوش من گذاشت بعد از مرگ مادرش حفیظ خیلی شسکته شده بود اصلا حرف نمی زد مثل مجسمه بود نه سر کار می رفت نه حرفی میزد نه کار دیگر هرقدر همراهش حرف میزدم ولی تاثیر نداشت 40 روز از مرگ مادر گذشت حال من هم خوب نبود احساس تنهایی میکردم قبلا افسرده بودم حالا شدید شده بود دیگر حفیظ هم حرفی نمی زد مثل مرده ها شده بود خیلی احساس تنهایی میکردم خودم همه کار های منزل و بیرون منزل انجام میدادم یک پسر خورد را استخدام کردم کار های زمین را آن پیش میبورد خلاصه سه ماه از این قضیه گذشت حفیظ کم کم حرف میزد ولی به اجبار حالت روحی اش اصلا خوب نبود چون دهات بودیم و من هم تنها بودم پیش داکتر هم بورده نمی توانستم اصلا از خانه بیرون نمی شد یک روز نشسته بودم تازه کار های منزل را انجام دادم دروازه تک تک شد وقتی باز کردم با چهره آشنای سر خوردم ظاهر بود با ریش های دراز بهم ریخته موهای به هم ریخته با دیدنم لبخند زد دیگر مثل قبل نبود با شانه های خمیده با عصبانیت گفتم تو اینجا چه میکنی اینجا را از کجا پیدا کردی گفت آدم اول سلام و احوال پرسی میکند گفتم از اینجا برو دروازه را بسته کردم نفسم تند تند میزد با حال بد خودم را به آشپز خانه رساندم و جرعه آب نوشیدم ولی نه رفت چاشت بود وقتی دهن دروازه رفتم هنوزم همان جا بود چون مردم حرف میزدن مجبور شدم داخل خانه بیارمش گفتم از جانم چه میخواهی چرا آمدی هه گفت اینجا خانه شوهرت است به تو چه اینجا چه میکنی؟ #بعد از شب سیاه روز روشن است باور دارم شما چه؟ *ادامه...*
❤️ 😢 👍 😭 😮 🥺 🆕 😂 🥹 😔 666

Comments