رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
January 26, 2025 at 05:50 PM
#داستان واقعی ترسناک کسی که دل جرعت شه نداره نخانه😐✋🏻 `داستان واقعی : دختر سیاه‌پوش` *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* ارسالی یکی از اعضای کانال سلام ، علاقمند داستان خواندن زیاد هستم و همیش داستان تعقیب میکنم زیادتر ترسناک خوش دارم خواستم داستان زندگی خوده بری همه تان بگویم دلیل نیس بخاطر نشر فقط میخایم بعضی واقیعت ها ره درک کنین و شاید از درد خودم هم کمی کاسته شوه واقیعت های اس که به چشم خود دیدیم اسم مه کرشمه اس ده یک فامیل متوسط زندگی میکنم سه خواهر هستیم و دو برادر مه بزرگ هستم و از طفولیت تمام مسولیت کار های خانه همه به دوش مه بود و تا حالی هم اس یک دختر زیاد مسولیت پذیر هستم همیش ده فکر فامیل بودیم اولویت به خانواده دادیم از هر نگاه غم و خوشی کنار فامیل بودیم و احساس مسولیت میکنم ده مقابل شان که حتی از خوشی خود هم گذشتیم ... خوب داستان ازی قرار اس که مادرم زیاد خورد بود عروسی کد او زمان همه دخترا خورد عروسی میکدن گپ مهم هم نبود تفاوت سنی بین پدر و مادرم زیاد بود خلاصه مادر مه بدون رضایت خودش دادن وقتی مه بدنیا آمدم بعد از مه یک برادرم به دنیا آمد تفاوت کمتری داریم زندگی امی قسم میگذشت مادرم رضایت از فامیل شوهر نداشت زیاد وقت شه با فامیل خودش میگذشتاند بعد از چند سالی فامیل مادرم یعنی مادرکلان خاله و مامایم رفتن به خارج بسیار دشوار بود به مادرم اوایل از مادرم پنهان کدن بعد ازو فامید یک زندگی سخت و تنا میگذشتاند فقط ما و پدرم کنارش بودیم بلاخره به امی سختی ها عادت کد اما تغییر ده رفتارش آورد همیش برادرم ازمه کده زیادتر دوست داشت ارزش میداد مه همیش گپ های نیش دار و تعنه جنگ شه میدیدم یک اشتباه نمیخواست ازم ببینه همیش میخواست که از همه بالاتر باشم هر کاری میکدم هیچ ازم راضی نمیبود زندگی امی قسم میگذشت دوران طفولیت بود عمرم بسیار کم بود اما به یادم اس همه چیز کم کم ذهن و فکر خوب از طفولیت داشتم اما بنابر مشکلات فامیل نبود فهم کمی کم جرعت بودم مثل اطفال چار طرفم نبودم که آزاد بگردم بشینم چون مادرم مره امی قسم تربیه کده بود هیچ گاه نمیماند ازش دور برم همیش ده یک اطاق قیدم میکد بخاطر خانه یکجایی زن های ایور چون نمیخواست کسی برم نزدیک شوه و امی قسم کسی دوستم نداشت حقدر گوشه نشین بودم مهر و محبت از پدر و مادر حتی از پدرکلان و مادرکلان هم ندیده بودم وقتی نزدیک شان میرفتم نواسه های دگه شان ناز میدادن مه همیش تنا میبودم اطاق جرعت نمیکدم نزدیک شان برم دوست هم نداشتم کسی نبود همرایم همرای دخترهای کاکا وقتی بازی میکدم باز زن های کاکایم یک گپ میزدن که تمام تهمت بالای مه میفتید به امی روال عادت کده بودم تنا که یک شب میخواستم تشناب برم ناوقت شب بود وقتی حویلی برآمدم حویلی زیاد کلان بود وقتی میخواستم برم طرف تشناب که نزدیک یک درخت که یک درخت بود ده تمام حویلی اوجه یک چیز دیدم نمیفامم انسان بود یا حیوان فقط امقدر میفامم شکل یک خزنده داشت اما زیاد کلان بود به شکل یک گژدم دست ها و پاهایش به زمین کج بود مثل که یک انسان خودشه سرچپه کنه دست ها و پاهایش به زمین باشه ده یک دقه شوک دیدم چیغ نزدم فکر کدم چشم هایم ده خواب اس اشتباه دیدیم پس دوباره دیدم که بود سری جایش خواستم فرار کنم به مادرم گفتم اوجه چیزی اس وقتی دید گفت نیس اما مه که میدیدم حتی از دور هم معلوم میشد بعد رفتم خواب شدم نمیگم ترسیدم ده فکر خیال بودم که چی بود مه دیدم اما مادرم گفت چیزی نیس گفت ده خیالت ایتو چیز آمده تاریکی بود به امی گپ باور کدم که حتماا ده ذهنم ایتو یک چیز آمده خوب گذشت او شب هم اما ای باری اول نبود نو شروعیش بود ایکه چی ده انتظارم اس 🥲 وقتی شبانه خواب میشدم ده ذهنم میامد یا نمیفامم خواب بودم که ده یک شهر بازی هستم یک زن اس همرایم مره تمام جای چکر میته بسیار هم خوش هستم زیاد خوش میگذره همرایش بلاخره داخل یک رستورانت مره میبره با خود بعد ازو گارسون صدا میزنه میایه ده دستش یک پطنوس فلزی طلایی و یک گیلاس فلزی اس او ره میاره میمانه بالای میز و ای زن به بسیار محبت مهربانی میگه بنوش ایره مام به خوشی میگیرم و مینوشم تمام شه اما هیچ چهریش ده یادم نیس هر قدر فکر میکدم ای زن کی باشه اما چهریش به یادم نمیامد . بعد ازو پدرم تصمیم گرفتن ازو حویلی بریم چون یکجایی بود وضیعت اقتصادی خوب نبود بلاخره یک خانه ره گرفتیم که چندان عادی به نظر نمیرسید یک حویلی بسیار کلان بود مثل دشت فقط چند دیوال داشت و یک گوشه یک دو اطاق بس ده بین دو اطاق یک دهلیز بود که پایین به یک تهکوی راه داشت دروازیش محکم بود و او طرف یک زینه به طرف بام راه داشت . ده اوایل کمی میترسیدیم اما پسان زندگی عادی ره شروع کدیم بعد از چند روز متوجه شدیم از طرف صبح بعد از نماز که هوا کمی روشن میشد صداهای عجیب از تهکوی زیر میایه بسیار یک صدای وحشتناک که نه به انسان میماند و نه به حیوان بسیار وحشتناک بود که میگفت ازیجه برین ایجه جای شما نیس ازیجه برین هر روز ای صداها از صبح شروع میشد و تا طلوع آفتاب ادامه داشت مه هربار گریه میکدم با شنیدن ای صداها مادرم میگفتم ای کی اس مادرم میگفت چیزی نیس خواب شو مره بازی میداد بخاطریکه نترسم میگفت صدای پشک اس و مام باور میکدم خواب میشدم اما مادرم نماز وضو گرفته نماز صبح میخواند بعد ازو تا طلوع آفتاب قرآن کریم میخواند یا دعا میکد امی قسم ادامه داشت بلاخره یک شب مهمان داشتیم یک دختر کاکایم هم بود همرای ما او هم با امی صدا ها بیدار شد او هم خورد بود وقتی میگفت کی اس مادرم میگفت همسایه ما اس شما خواب شوین ما ره دلداری میداد حس کنجکاوی مه زیاد شد مه گفتم میرم سیل میکنم ای نفر کی اس مادرم میگفت نرو مه گفتم میرم هر چی کد مانعیم شده نتانست آخر ترساند مره که نری او طرف چیزی اس مه بازام آهسته آهسته رفتم از بین دروازه دیدم که یک چیز سیاه اس فقط دو چشمش معلوم میشه بس تمام وجودش سیاه اس ترسیدم دور رفتم مادرم گفتم ایجه چیزی اس او هم دید ترسید دروازه ره محکم بست صداها شدت گرفت فکر میکدی کسی به در و دیوال میزنه با مشت میگه برین ازیجه مادرم باز برم میگفت چیزی نیس صدای کدام همسایه اس شما نترسین چیزی ره که تو دیدی اشتباه اس مام باور کدم هر روز امی قسم تیر میشد با سر صدا بلاخره یک روز نزدیک های شام بود مادرم رفت بیرون بخاطر یک کار مه خواستم برایم دهلیز دروازه ره باز کدم چیزی ره که دیدم از دیدنش جام ماندم ای چی اس یک چیزی که نه به انسان میماند و نه به حیوان سرتا پا سیاه طرف دروازه تهکو شیشته بود وقتی طرفش دیدم نه اصلا دستش معلوم بود نه پایش فقط دو چشمش سفید معلوم میشد زیادتر شبیه یک گوریلا بود مقابلش استاد ماندم ترسیده فقط به طرفش چشم هایش میدیدم او هم حیران مه بود یکبار ده فکر آمدم کجا هستم عاجل اطاق رفتم دروازه ره محکم بستم وقتی مادرم آمد هرچی میگفت دروازه ره باز کو نمیکدم وقتی باز کدم طرفم دید رنگم پریده گفت چیشده اوایل نگفتم اما پسان گفتم یک چیز دیدم اما باز هم برم دروغ گفت که چیزی نیس پشک دیدی مام چون طفل بودم به امی دروغ باور میکدم خوش میشدم تاکه یک روز باز مادرم جایی بود نمیفامم حویلی بود وقتی خواستم دهلیز برم که نظرم به دروازه تهکوی افتاد دروازه باز بود مام کنجکاو بودم زیاد ده او سن اگه بگویم کم جرعت بودم اما نمیترسیدم حقدر فکر کدم دروازه همیش بسته بود خانه هم قدیمی وقتی ما آمدیم دروازه قفل بود ایره کی باز کده کم کم قدم ماندم پیش رفتم دیدم که داخل تهکو یک اطاق دگه اس بسیار تاریک از زینه پایین شدم دیدم تمامش لوازم کهنه اس فرنیچر میز ، چوکی. ، الماری بسیار تاریک بود که هیچ به آسانی دیده نمیشد چیزی امتو قدم زده پیش رفتم که نمیفامم او طرف یک اطاق دگه هم بود دروازیش باز تا ببینم که چی اس دفعتاا یک دود سیاه با صدای وحشتناک آمد طرفم و مه افتیدم سری یک کوچ بیحال ایکه همرایم چی شد به یاد ندارم وقتی بیدار شدم دیدم پیش دروازه اطاق ما هستم دروازه تهکو هم قفل بسیار گنکس بی حال بودم مادرم میگفت چی شدیت زیاد تغییر کده بودم حالتم به یک انسان پر اضطراب تبدیل شده بود که حتی از سایش میترسید همیش فکر میکدم که کسی همرایم کدام کاری کده اما طفل بودم نمیفامیدم احساس بد داشتم شبانه خواب میدیدم که داخل یک اطاق تاریک هستم بالای یک تخت شیشتیم موهایم باز اس و زانو های مه بغل کدیم گریه میکنم که دروازه به رویم محکم باز میشه روشنی داخل اطاق میبینم سایه یک مرد قد بلند با هیکل بلند دریشی هم پوشیده میایه نزدیکم و مه دور میرم میگم نزدیکم نیا گریه میکنم او نزدیک تر میایه سرم دست میمانه چهریش اصلا ده یادم نیس بعد ازو چی میشه نمیفامم که از خواب میخیزم ای خواب و ای فکر همیش ده ذهنم بوده با امی کلان شدم . بلاخره بخاطر گرنگ بودن او خانه میریم ازوجه هم یکجای دگه کوچ میکنیم اما گفته میتانم که او وقت زیادتر خانه ها امتو بودن بخاطریکه قدیمی بود خوب زندگی امتو میگذشت مام خوب بودم کمی اما همیش از هر طرف اذیت میشدم بخاطری جذابیت که داشتم وقتی هر جای میرفتم هر کی اذیتم میکد و مره میترساند که به مادرت نگو مام میترسیدم نمیگفتم بچه های همسایه که بین سنین 17. 18 بودن و یا هم. 15 و 16 همیش مره اذیت میکدن 🤕 ای صحنه ها هیچ یادم نمیره او وقت زیاد خورد بودم وقتی با مادرم روبرو میشدم که بگویم باز ای بچه همسایه مره از دور تهدید میکد که بگویی باز مه میفامم همرایت بیرون بیایی مام میترسیدم نمیگفتم خوب یک بار پیش داکتر بورد مره پدرم امیکه پدرم دور میشد ای داکتر لنعتی زیاد عجیب طرفم میدید میترسیدم به رویم دست میزد یا از کومه محکم میگرفت وقتی درد میکد میگفتم نکو میگفت به پدرت بگویی باز دندان ته میکشم با ای یک چیز نشان میداد 🤕 انسان ها چقدر پست هستن حتی به یک طفل هم رحم نمیکدن . ادامه دارد...
❤️ 👍 😢 😮 😂 🆕 🥺 😭 🙏 764

Comments