
رومان هـای برتــر 📜🕯
January 29, 2025 at 11:09 AM
داستان واقعی ترسناک
دختر سیاه پوش
قسمت سوم
*ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ*
خوب دوره ابتداییه و متوسطه میگذشت مه همیش کوشش و علاقه شدید به درس داشتم هر سال پیشرفت میکدم و به درجه عالی کامیاب میشدم ده کورس هم همیش اول نمره میبودم اما حسادت های قوم و خویش ما ادامه داشت حویلی ما کلان بود داخلش یک چاه داشت پر از آب بود که آبش از خوردن نبود یعنی شور بود و ما فقط بری ششتن بعضی چیزا ازو استفاده میکدیم که یک روز میخواستم خانه همسایه برم همسایه ما که قومی ما هم میشد یک زن بود با بچه دختر سونو نواسه هایش زندگی میکد نزدیک ما که دیدم ده پشت سرش نواسه شه بغل گرفته بود ده دستش یک کاغذ سفید با تار زرد پیچ بود و طرف خانه ما میامد چون ما ده یک کوچه بودیم رفت و آمد زیاد داشتیم و دروازه حویلی همیش باز میبود وقتی داخل حویلی شد مه ده تعقیبش بودم دیدم که همه جای عجیب میدید و نزدیک چاه شد مه پیشرویش آمدم تعجب کد گفت آب چاه تان صاف اس اینه گفتم ها اما ما نمیخوریم بعد ازو عجیب عجیب میدید و امتو رفت مادرم نبود وقتی آمد گفتم تمام جریان برش او فامید گفت دروازه باز نمانین و امتو کاغذ ها زیاد میافتم یا از سری بام یا از چاه یک شب گپای مادرم شنیدم با پدرم گپ زد گفت اینا تاویز آوردن ده سنگ پیچ کده که داخل چاه پرتن سری آب نیایه مه نمیفامیدم چیست خوب خلاصه حویلی ما عجیب بود نه تنا ای حویلی بلکه چندین حویلی ده او منطقه عجیب بودن پشک زیاد داشت هر روز میدیدم از سری یک بام به دگه بام میرفتن شب سر صدا زیاد داشتن اما یک پشک سیاه ره همیش میدیدم بسیار کلان و چشمایی تیز داشت همیش سری بام یا نزدیک مه میبود مره زیر نظر داشت و بسیار دقیق میدید طرفم
یادم اس شروع صنف هفتم بود مه عادت داشتم صبح وقتی کارم تمام میشد تمام درسای مه میخواندم گذشته و آینده تمام شه نوشته میکدم زیاد لایق بودم سری زبان همه استاد مکتب ، منطقه ، قوم بودم همه ره کمک میکدم و درس میدادم بخاط داشتن خط مقبول زیاد درس ها و اشعار هر چی از همصنفی های مه نوشته میکدم ...
خوب بعد ازیکه درسم تمام شد دیدم ساعت وقت بود به رفتن مکتب سرم کمی گنکس بود رفتم خواب شدم امیکه چشمایم پت کدم ده خواب دیدم یک سایه یا دود سیاه به سرعت از بیرون میایه داخل حویلی ما با صدای وحشتناک و مستقیم به اطاق مه میایه و داخل کف دستم میشه که یکبار شدید تکان میخورم ده خواب ، میخیزم که چار طرف هیچ چیز نیس بازم به مادرم گفتم ایتو یک گپ اس او گفت چیزی نیس مام ده خواب میترسم اما از چهریش درک کدم ترسیده بود مام تمام روز یادم نمیرفت او صحنه
خوب دوره های مکتب هم با موفقیت عالی میگذشت که نمیشه نوشت چون طولانی اس نظر به خواست تان داستان کوتاه کدم موفقیت از چار طرف بود هر سال بالا میرفتم همه دوستم داشتن خواستگار بسیار بود توجه همه بمه بود کورس هم میرفتم حتی استاد ما هم علاقه داشت برم اما مه فقط متوجه درسم بودم بزرگترین هدفم امی بود بس صنف هشتم بودم زمستان همیش کورس میگرفتم اوجه هم ده انگلیسی بسیار بالا بودم از همه صنف ده او سن خورد ، وقتی امتحان رسید همه سرمه حساب میکدن که تو اول میشی بسیار سر خود باور داشتم اما وقتی امتحان سپری شد یک باره گی بدون دلیل پنجم شدم همه تعجب کدن که چطو ایتو شد استاد کمی سرزنش کد تعجب کده بود که لایقترین شاگردم تو بودی چرا ایتو شد و یک دوستم که از طفلیت همرایش کلان شده بودم قومی ما هم بود طفلیت بازی میکدیم
او بود همرایم ده کورس اما مکتب جدا بودیم که به جای مه او اول شد همه گی تعجب کدن حسادت بسیار داشت همرایم از فامیل مادر و مادرکلان اینا همرای ما حسادت داشتن و مادرکلان امی ده چاه ما تاویز مینداخت همیش
خوب خلاصه بسیار ناراحت شدم تغییر کدم که چرا ایتو شد امیدم شکست اما بازام قوی بودم پس دوباره درس خواندم ده فاینل اول شدم سمستر اول سیستم DEL
بعد ازو مکتب کمی دلسرد شده بودم کمی روزمره فعالیت نداشتم اما بازم لیاقت داشتم همه دوستم داشتن درس میخواندم که چند روز یا چند وقتی احساس میکدم کسی همرایم اس ده صنف احساس میکدم به جز همصنفی هایم کسی دگه هم اس و مره میبینه و ده آخر صنف استاد اس هربار پشت سرمه میدیدم که هیچ کسی نمیبود امی احساس مره زیاد آزار میداد 🥲 خوب بازم جدی نمیگرفتم همیش قوی بودم سری ذهنم تمرکز داشتم از طفلیت از تاریکی سخت میترسیدم وقتی برق میرفت احساس میکدم کسی میایه از گلونم خاد گرفت ای ترس تا حالی هم دارم 😩 یکبار ده رمضان امی صنف هشت بسیار معده درد شدید شدم آنقدر درد داشتم که گفته نمیتانم روزه هم داشتم احساس میکدم ده شکمم چیزی اس حرکت میکنه به درد خود میپیچیدم مثل که یک ماهی ره از آب بکشی بین زندگی و مرگ باشه مه امتو بودم دو بار بالا آوردم بدرقم دل بد شدم اما چیزیکه از معدیم بیرون آمد به جز یک مایع سبز رنگ تلخ مزه چیزی نبود آنقدر تلخ بود که هیچ تحمل نمیشد مزیش بعد ازو حالم بهتر شد و نورمال بودم و امتو درس ها میگذشت مثل همیش کورس اول نمره بودم پیشنهاد های خوب برم میامد بخاطر انگلیسیم قوی بود یک همصنفیم خواست که بیایم به یک مکتب شخصی به حیث استاد انگلیسی اما نکدم قبول دلیل شه نمیفامیدم که چرا !!! انستیتوت مره به حیث منیجر میخواستن باشم پیشنهاد کدن نکدم قبول بلاخره ای دوره هم اگه کمی و کاستی داشت بازم بسیار موفق بودم به موفقیت تمام شد که دوره لیسه آمد چون ازمه فقط هدفم درس بود بیشترین وقتم با امی درس میگذشت از دوره لیسه شروع شد زندگی ناموفق مه گرچی زیاد استعداد داشتم لایق بودم اما فکر و ذهنم درست کار نمیداد درس ده ذهنم به مشکل میشیشت کمی تغییر کده بودم ده شروع دوره لیسه دو درجه پایین آمدم که مادرم بسیار سرزنشم میکد همیش میگفت از قوم مه کده نباید پایین باشی بسیار ناراحت و جگرخونم میساخت واقیعت همصنفی هایم هم میگفتن هر چیز که تره چیشده چرا مثل سابق ده درس فعال نیستی گرچی زیاد درس میخواندم اما بازم چیزی مانع پیشرفتم میشد که او وقت نمیفامیدم تغییرات میدیدم کم کم تشویشم زیاد شده میرفت شروع نوجوانی بود مثل سابق دگه کورس نرفتم رهایش کدم ده سمستر سوم کم مانده بود دیپلوم بگیرم بهانه کدم که درس مکتب زیاد اس پیش بورده نمیتانم و زمستان خانه بودم که یک روز باز بسیار شدید معده مه درد گرفت از گپ زدن مانده بودم چیغ زدن خو گپش دور بود دو دستم به شکمم بود فقط میپیچیدم به درد خود نمیفامم چی قسم شد یکبار دردم آرام شد پس نورمال شدم معدیم اگه آرام نمیشد شاید از درد بی هوش میشدم بعد ازو کابوس شبانه برم پیدا شد از طرف شب خواب وحشتناک میدیدم چیغ میزدم دست و پایم کج میشد یا به اصطلاح عام میگن سیایی کسی ره پخش کد یا میگن فلج خواب داره مه امتو بودم به مشکل بیدار میشدم همه چیز میدیدم چار طرفم اما حرکت کده نمیتانستم گپ هم نمیتانستم زده اما جدی نمیگرفتم نمیفامیدم انسان هر سال یک پیشرفت میکد اما مه هر سال تغییر منفی میکدم مثل که یک گل هر سال یک برگ شه کم کنی و روز به روز پژمرده شوه مه امتو میشدم دگه قسمی شده بودم که روز سرم خوش نمیخورد از روشنی حساسیت داشتم و شب که میشد احساس میکدم آزاد شدیم از قفس احساس آزادی میکدم و راحت میبودم زیاد از طرف شب به جز مکتب دگه هیچ جای دلم نمیشد برم تنا جاییکه راحت بودم او فقط خانه بود بس صبحانه وقتی از خواب میخیستم همیش درد داشتم پاهایم درد شدید داشت سرم وجودم میگفتم ازمه نیس هیچ یک قسم حساسیت پیدا کده بودم از مرد یعنی اصلا خوش نداشتم با مرد بشینم چی بیگانه و چی محرم از مرد طایفه ده فرار بودم زیاد خوده مقابل نمیکدم مثلا چیزیکه میخریدم ده او مرد دست میزد مه استفاده نمیکدمش کرکم میامد اگه میدیدم به چشمایم که کدام مرد یعنی حتی اگه پدرم میبود چیزی پخته میکد برم میاورد مه نمیخوردم اصلا خورده نمیتانستم نمیفامیدم چرا ایتو بودم 🤒😩 سال دگه فسرده گیم زیاد شد فقط خانه آرامش داشتم از درس از مردم از فامیل دور میرفتم ای تغییرات مه همصنفی هایم دیده بود میگفتن دلیلش چی اس که یک وقت سری زبان همه گی بودی و حالی نیستی قسمی شده بودم که حتی نمیخواستم چهریم کسی ببینه روابطم سخت خراب بود ده خانه همرای همه گی به خصوص همرای مادرم حتی نمیخواستم چهره شه ببینم یکجا نان نمیخوردم همرایش وقتی ده مقابلم بدرفتاری میکد میخواستم خوده ازبین ببرم دستایم تکه تکه میکدم با پل 🥲 بلاخره سال آخر رسید هر سال دو درجه پایین میامدم چون دشمن زیاد بود بیخی پت میکدم از مردم نتایج مه حتی مادرمه نشان نمیدادم پارچه مه فقط خودم امضا میکدم تقلید از امضای پدرم پس دوباره تسلیم میکدم سال آخر قسمی بودم که هفته یکبار مکتب میرفتم بسیار افسرده گی شدید مره گرفت اصلا ده خود نبودم هیچ ، وقتی میشیشتم تلویزون میدیدم غرق میشدم به یک دنیایی دگه و امتو میرفتم رنگ و رخم بسیار تغییر کده بود لبایم خشک بود همیش چهریم پریده ، وقتی خالیم مره دید ده ای حالت او گفت به مادرم که کسی جادو نکده باشه امی دختر مادرم حقدر توجه نمیکد مه خو اصلا عقیده نداشتم هیچ به ای چیزا خانه کمی خوب بودم اما بیرون بسیار سرم سخت تیر میشد اصلا فضای هیچ جای سرم خوش نمیخورد روز به روز لاغر میشدم تغییر میکدم 🥲 وقتی اطاق تنا میبودم احساس میکدم یک نفر همرایم اس هر چی کوشش میکدم ببینم کی اس اما اصلا دیده نمیشد اما خوب میفامیدم که تنا نیستم کسی اس مره زیر نظر داره وقتی ده راه مکتب میرفتم صدای قدم هایی یک نفر میشنیدم از پشت سرم میگفتم کسی مره تعقیب میکنه وقتی میدیدم هیچ کس نمیبود باز صدا میشنیدم میدیدم که کسی نیس حتی سایه شه میدیدم که رد میشه از پیشم یک همصنفیم همراه بود همرایم برش گفتم مه ایتو یک احساس دارم همیش احساس میکنم کسی همرایم اس اما دیده نمیتانمش صدای قدم زدن شه میشنوم سایه شه میبینم او تعجب کد بیخی اصلا چیزی نگفت و امتو از طرف صبح وقتی بعد از نماز تنا خواب میشدم ده روی اطاق صدای قدم هایی کسی ره میشنیدم کسی میدوید وقتی میدیدم هیچ کسی نیس صدا قط میشد وقتی خوابم میبورد پس دوباره شروع میشد بخاطریکه اصلا درست مکتب نرفته بودمم فقط درس هایی چارنیم ماه یادم بود سالانه امتحان سپری کدم سوالای چارنیم ماه ره حل میکدم دیگرای شه تشریحی حل میکدم فقط ورق سفید نمیدادم بسیار سخت بود برم هر درس که میدیدم میگفتم ده ای مه نامدیم وقتی درس میخواندم ده ذهنم نمیماند حتی گریه میگرفتیم که چیشده مره چرا ایتو شدیم هر شب بیک و لباسم آماده بود اما صبح میخیستم دلم نمیشد تا بیرون برم دلم سیاه شده بود امتو خوب صحیح سرد از همه چیز و بخاطر که ده درجه نبودم اصلا پارچه صنف دوازده ره نگرفتیم هیچ 🤕 یک روز قسمی شده بودم که حوصله دو گپ نداشتم وقتی مادرم میگفت چرا ایقسم شدی تو ایتو نبودی باز اعصابم خراب میشد چیغ میزدم بلند هر چیز پیشرویم میامد میزدم به در و دیوال یا سرمه به دیوال میزدم یا دست های مه میزدم با پل و کارد به خود ضرر میرساندم🥲 یک روز وقتی مادرم اطاقش بود شنیدم گپای مادرمه با خالیم گپ میزد ده کال ، گفت از وقتی هند بودم از پیش زن ایورت یک شویست گرفتم آوردم ده چای انداختم دادم به ای دختر اما کاسه راسته ازی چپه شد از بد بدتر شد بیخی خالیم گفت چرا ایتو کدی او زن چندان زنی نیس کدام کاری نکنه مادرم گفت که چی میکدم دگه وقتی گفتم ای دختر ای قسم شده اصلا مثل سابق نیس درس رها کده او زن گفت یک چیزی میتم که یکی ده یکی اس اما دیدم که فایده نکد وقتی گپایش تمام شد دفعتاا داخل اطاق شدم چیغ زدم بالایش گفتم ای چی کار اس میکنی دلم خواندم یا نخواندم به تو چی اصلا که مادرم گفت بلا ده پست هر چی میکنی از خانیم برو عروسی کو او وقت از بد بدتر اعصبانی میشدم واقیعت دلم میشکست بسیار ناراحت میشدم💔
*ادامه....*
❤️
😢
👍
😮
😂
🥺
🆕
😡
💜
😭
388