رومان هـای برتــر 📜🕯
February 2, 2025 at 03:52 PM
#داستان واقعی ترسناک
دخترسیاه پوش
قسمت پنجم
*ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ*
به شدت مره محکم گرفته بود یک انسان قد کوتاه و کوچک بود احساس میکدم یک طفل خوده به کمرم پیچانده بسیاراحساس گرنگی میکدم حالتم قسمی بود که قابل بیان نبود هرگز چیغ هم نمیتانستم بزنم چون چیزی نبود که به دیگرا آشکار باشه تنا مه میدیدم هر قدر تکان خوردم هیچ رهایم نمیکد دفعتاا از اطاقم برآمدم رفتم دگه اطاق مادرم باز مره دید رنگم پریده بود بسیار ترسیده بودم گفت چی شدیت گفتم چیزی نی بعد ازو رفتم آشپزخانه که به کارم شروع کنم اما حقدر مره محکم گرفته بود حتی درست شور خورده نمیتانستم کمرمه شدید درد گرفت خواستم ترسم کم شوه چندین بار آیت الکرسی خواندم سوره فلق و ناس تمام شه خوانده رفتم از صدبار هم زیاد که بلاخره رهایم کد سبک شدم اما ایجه تمام نشد ای گپا بسیار حادثات تلخ تیر کدم 😪
بعد ازو هربار که اطاقم میامدم احساس میکدم که دو نفر ده اطاقم اس یکی طرف کلکین و یکی طرف دروازه اس و هردو مثل بادیگارد همرایم هستن بعد از نماز شام وقتی نماز تمام میکدم مثل مقناطیس یا آهن ربا تمام وجودمه کش میکد به طرف خودش اراده دست و پایم به خودم تعلق نداشت تا میخواستم دعا بخانم که کنترول مه به دستش میگرفت و مه کاری میکدم که او میخواست چار طرف اطاق چاربار میگشتم و میامدم خوده مینداختم پیش کلکین یکبار احساس میکدم از بالای کلکین کسی میایه به شدت و بالای وجودم گرنگی وجودشه دستای شه احساس میکدم ده تمام بدنم بلاخره ده آخر میرسید به گلونم از گلونم به شدت محکم میگرفت مه قسمی میشدم که نه حرکت میکدم نه ذهنم کار میکد که کجا هستم چشمایم به جز سقف خانه جایی ره نمیدید نفسم تنگ تنگ میشد ده آخرین نفس میرسیدم که باز رهایم میکد بعد ازو از جایم میخیستم بسیار ده مشکل ، میدیدم چار طرف باز فکر میکدم مه کجا هستم چی میکدم ایجه سخت بدنم درد میگرفت احساس میکدم تکه تکه شدیم 😪
امی حادثه هر شب و روز جریان داشت مه نمیتانستم واضح بگویم که مه چی مشکل دارم بسیار سخت اس ده ایتو حالت باشی اما از غیرت نتانی به کسی چیزی گفته تا زیر سوال نری ...
داخل اطاقم که میشدم بسیار یک بوی بد و گندیده داشت احساس دل بدی میکدم باز میرفتم اسپند دود میکدم همه جای بوی گم میشد هیچ اثر از سایه سیاه نمیبود تا چند سات اما بعد پیدا میشد بسیار اذیت میشدم بعد از سن 18 ساله گی دگه وارد زندگیم شدن هربار داخل اطاق میشدم یک نیروی قوی مره جذب میکد چی روز میبود و چی شب هربار داخل اطاق میشدم چشمم به جاهایکه اینا بودن میفتاد یکباره گی دست و پایم بی حس میشد میفتادم ده زمین و حین حادثه سرم تکرار میشد تا موردن میرسیدم و بعد میخیستم از جایم دگه تا یک هفته ده حال نمیامدم نمیفامیدم چی کنم میگفتم که ایجه قبرستان اس شاید مه ایتو شدیم میگفتم بریم ازیجه اما کس به گپم نمیکد امی حادثات هر روز و شب سرم میامد زوف میکدم وقتی تنا میبودم نه ایکه ده بین مردم باشم خلاصه از طرف شب هم اذیتم میکدن زیادتر وقت دعا میخواندم که نزدیکم نیاین اما یکبار فکرم دگه طرف میشد زوف میکدم میفتادم به زمین شبانه میامد پهلویم از پشت سر بغلم میگرفت موهای مه نوازش میکد ده حالت بیداری میبودم ده عقل و هوش خود میشنیدم صدای نفسای شه حتی صدای ضربان قلب شه اما خودشه نمیتانستم ببینم نه تنا یکی بود بلکه دو تا بودن یک شب یکیش میخواست نزدیکم بیایه خوده برم نشان بته مه هر چی ره تحمل میکدم اما دیدن چهره شان نی یکبار سرمه زیر کمپل کدم که بازام نزدیکم میامد خواستم برم از اطاق اما میگفتم پیش کی برم کسی درک خاد کد بعد ازو گریانم شدت گرفت گریه میکدم میگفتم نیا پیشم که باز ازم دور رفت تا صبح غرضم نگرفت صبح وقتی چشمایم باز کدم نیمه خواب بودم پیشروی دروازه اطاقم خواب میبودم که روبرویم دیدم یک انسان کوچک پشمی استاد اس طرفم لبخند میزنه تمام وجودش پشمی اس نیمه انسان و نیمه حیوان دست و پاهایش کمی به شکل انسان بود و چشم بینی ابرو هم اما از دگه جای مثل شیر کوچک معلوم میشد بازم وارخطا شدم خیستم از جایم که یکبار محو شد از زیر نظرم هر صبح میخیستم که دست و پاهایم پندیده درد دارم احساس میکدم. دست و پایم ده زنجیر بسته بوده شب امی قسم آزار اذیت میشدم هربار وقتی که خانه تنا میبودم یک گروه مره محاصره میکدن که به چشم دیده نمیشد احساس سردی و گرنگی میکدم که دست و پایم باز شل میشد سرم دور میخورد میفتادم زمین اما بسیار به سختی از جایم بلند شدم موبایل گرفتم سوره بقره پلی کدم که ازم دور شدن تا شام موبایل نزدیکم بود بخاطریکه همرایم کار نگیرن شب هم پلی کده تا صبح میماندم نزدیکم نمیامدن اما داخل یک اطاق بودن یک نفر پیدا شد سرم چند دعا خواند گفت چاریش امی اس که عروسی کنی سری نکاع خوب میشی رهایت میکنن و یا اگه اقتصاد خوب دارین حج برو جور میشی مه تصمیم عروسی نداشتم او وقت بزرگترین آرزویم درس بود که به پای خود استاد شوم و مادرم هم بخاطر عروسی کدنم عجله داشت هر کس مره انتخاب میکد میامد مه رد میکدم گرچی خواست خودم هم ازدواج نبود اما به یک گونه نامعلوم سری خودم ای کار میکدن که رفتار ذشت نشان بتم ، دگه احساس میکدم مه یک نفر نی بلکه چار نفر هستم رفته رفته عادت کدم همرای شان کار نداشتم همرایشان فقط میخواستن که مه تنا باشم چار اطرافم کسی میبود یا رابطه صمیمانه میداشتم یکباره گی خودم دور میرفتم چون مجبور بودم ده غیر او جنگ میکدم چون مره نمیماندن به زندگی ده قید شان بودم مام زیادتر وقت تنا میبودم بسیار کم با فامیل میبودم یا بیرون میرفتم وقتی به خود میرسیدم یا یک عروسی میرفتم بسیار اذیتم میکدن نزدیکم میامدن اما قوی بودم سری خود حاکم تا حدی میتانستم نمیماندم نزدیک بعد از جستجو از انترنت فامیدم فقط راه حل دوری ازینا قرآن خواندن و نماز اس مام نماز های مه میخواندم و قرآن خواندن شروع کدم ده وقت خواندن زیاد سرم فشار میامد تمام وجودمه آتش میگرفت احساس میکدم میسوزم نفسم قید میشد بی حد هرقدر حالم بد میشد مام ضدی بودم کوشش میکدم ازی حال برایم میگفتم وجود مه رها کنه چون یکی ده وجودم بود وقتی خواندن زیاد کدم که یکبار ده گریه شدم درد میدیدم یک صدای خفیف وحشتناک از گلونم بیرون میشد اول یک چیزی از معدیم بالا میامد به قفس سینیم باز به گلونم کمی ترس داشتم اما بازام ادامه میدادم یک سات طول کشید حالتم زیاد وخیم شد گریانم شدت گرفت گفتم نمیخایم برایم نمیخایم چیغ میزدم رهایش نمیکنم دوستش دارم و امتو گریانم شدت میگرفت هر قدر میخواندم آیه های قوی ره حالم وخیم میشد سرم بی حد فشار آمد حال رفت از دست و پایم بخاطریکه اذیتم میکد تحمل نتانستم نفس گرفته نمیتانستم باز رها کدم خواندن او به زبان خودم گپ میزد میگفت نمیرم بعد ازو کم کم قرآن میخواندم مثل سابق امو حوادث سرم تکرار میشد زوف میکدم بعضی وقت به خصوص وقتی حمام میبودم سرم حاکم میشدن زیاد یک روز حمام میکدم که هیچ دستم ده کنترولم درست نمیامد فکر میکدم کسی از دست و پایم مره کش میکنه که با خود ببره بسیار وارخطا شدم که ده ای وضیعت زوف نکنم هر قدر دعا میخواندم اثر نداشت یک قسم نا امید شدم ده وضیعت نبودم که پس میرفتم از حمام نمیماند مره که یکبار آذان عصر شروع شد با یکبار صدای بلند آذان آزاد شدم خدا همرایم بود که بعد ازو چندین آذان پی در پی شد و مه زود عاجل کارم تمام کده برآمدم از حمام بعد ازو هربار حمام با ترس میرفتم وقتی طرف آیینه دیده موهایم برس میکدم کمی دقیق میدیدم به چهریم که تبدیل به سیایی یا دود میشد و دفعتاا از حال میرفتم میفتادم به زمین زندگیم تبدیل به سیایی شد آنقدر سیایی بود چارطرفم که هیچ چیز واضح دیده نمیتانستم پیشروی چشمای مه بیخی تاریکی میگرفت بلاخره مجبور شدم پیش داکتر برم وقتی رفتم به داکتر گفتم چشمایم تاریک میبینه اصلا هیچ نفامید تعجب کد بعد از چندین معاینات دوا برم دادن و یک عینک گرفتم به شش ماه بخاطر معاینات یک قطره چکان به چشمم چکاندن وقتی ده راه میامدم خانه چشمایم بدرقم درد گرفت هیچ چیزی ره دیده نمیتانستم احساس کدم فقط یک طرف وجودمه یک چیز محکم گرفته بود که از راه رفتن و دیدن مانده بودم پیش چشمایم سایی گرفته بود بازم حالم وخیم شد تا خانه به مشکل آمدم کمی خوب بودم که بعد از شام چشمایم از دید ماند اشیایی نزدیک دیده نمیتانستم موبایل ده دستم بود اصلا حروف قابل دید نبود برم حرف نمیشناختم حتی پسورد موبایل باز نمیتانستم گریه گرفت باز مره چیغ میزدم میگفتم ای چی حال اس که سرمه آمده تمام ما به تشویش بودیم شب به مشکل امتو تیر کدم گفتم شاید تاثیر دوا اس که نزدیک آذان صبح بود خیستم از خواب گروپ روشن کدم که ایبار مکمل چشمایم به سیایی و رنگ سیاه تبدیل شده بود دگه قادر به دید هیچ چیزی نبود هربار چشمایم میمالیدم که رنگ سیاه و تاریکی بود بس باز گریانم شدت گرفت 😭 بعد از چند دقه آذان صبح میداد یک دعا از عمق دل کدم ازی حالت برایم وقتی آذان تمام شد فکر کدم مهجزه شد چشمایم باز کدم که مثل اول دیدم درست شده دگه همه چیز میدیدم بعد ازو از عینک استفاده میکدم تا شش ماه عینک میبود چشمایم خوب بود بعد از کشیدن عینک دو سات دیدم درست بود بعد ازو پس مثل سابق میشدم 🥲 دگه امتو یک مدت گذشت از تشویش هم زیاد لاغر شده بودم دگه دیدم اینا همیشه هستن و مره رها نمیکنن و ازیکه برم ضرر نمیرساندن نمیترسیدم چون عاشقم بودن چیزیکه ازمه میخواستن تنایی بود مام عادت کده بودم همیش خوده قوی میگرفتم و استوار نمیخواستم بترسم که سرم حاکم شون ده خواب میدیدم همیش که عروسی میکنم به جای لباس سفید عروسی یک پیراهن سیاه پوشیدیم یا بعضی وقت پیراهن نیمه سفید یا نیمه سیاه میبود و کسیکه پهلویم استاد بود چهریش بسیار وحشتناک بود از لباس و قد اندام مثل انسان بود اما یک چهره وحشتناک سیاه و سوخته داشت مثل یک انسانیکه پس آتش سوزی زنده برایه ، بعضی شب میدیدم سر تا پای طلا پوش هستم پیراهن سبز پوشیدیم مثل ایکه عروسی ازمه اس احساس خوشی هم میکنم صالون مردم اس اما هیچ کس به چشم معلوم نمیشه یا اگه معلوم میشه چهره های هیچ کس ده یادم نمیمانه یا میبینم یکجای بسیار مقبول هستم همه جا سفید صالون با گل های سفید پیراهن سفید پوشیدیم کسیکه پهلویم اس چهریش نمیشه معلوم و امتو هم میبینم همرای یک نفر زیاد صمیمی هستم گپ میزنم اما هیچ نفرش معلوم نیس کیست و یا میبینم یک لباس سیاه پوشیدیم سر تا پا طلا پوش هستم به جز زیورات یک تاج طلا هم اس ده سرم ای خواب ها ره وقتی ده ای اپارتمان آمده بودم دیده میرفتم ، خوب یک مدت امتو گذشت دگه با ای چیزا عادت کده بودم اگه درد داشتم کوشش میکدم سری پایم استاد شوم اگه اشتهاه نداشتم به زور نان میخوردم و اگه کاری دلم نمیشد جبری میکدم رفته شویست پیدا کدم ده آب مینداختم و از آبش میخوردم همیش چشمایم روشن میشد میخواستم مبارزه کنم دگه تا چی وقت بشینم بعد از شش ماه گرفتن عینک و یکبار رفتن پیش داکتر حالم کمی بهتر شده بود به معدیم داکتر شربت داده بود اشتهایم زیاد شده بود و وزن گرفته بودم بخاطر کرونا چندین پیچکاری تزریق کدم که بعد ازو حالت چشمایم هم تغییر کد خوب شدم یک زیارت مشهور ده پروان اس اوجه رفتم امیکه داخل حویلی زیارت شدم تمام وجودم به لرزش شدید آمد یکبار احساس کدم یک سایه از بالای سرم پرید و رفت ده تمام زیارت رفتم گشتم گرچی مه عادت ندارم از بنده چیزی بخایم فقط از خداوند میخایم اوجه فقط داخل شدم و دعا کدم بس حالتم تغییر کده بود گفتارم ، گپ زدن تمامش اما وقتی از زیارت پایین میشدم همیش احساس میکدم که یک نفر دقیق مره میبینه منتظرم اس تا برایم اما دیده نمیتانستم خلاصه رفتم پیش ملا مادرم نکد قبول گفت اینا دروغ میگن نتیجه نمیته اول اسرار کدم پسان پشیمان شدم دوباره برآمدیم ازوجه وقتی بیرون از زیارت برآمدم که پس احساس کدم یک چیز با عجله داخل وجودم شد و حالتم دوباره چنج شد خانه آمدم پس امو حوادث سابق و زوف میکدم ده تنایی بازم یک زیارت نزدیک خانه ما بود اوجه رفتم وقتی داخل شدم که یک چیز از وجودم رفت و دوباره که بیرون شدم پس داخل وجودم شد ازی حال خسته شده بودم زیاد اراده مه قوی کده بودم نماز میخواندم دعا میکدم صوتی میشنیدم بعضی آیات قوی دوبار نماز حاجت خواندم یک سات مکمل ده جایم بودم حتی پاهایم درد گرفته بود دعا کدم از خداوند خواستم که ازی حالت برایم دعایم قبول شد بعد ازو تا یک هفته هیچ چیزی و هیچ اثری نبود ازونا اما پس دوباره پیدا شدن یک روز نماز پیشین خواندم و چند دقه شیشتم ده اطاقم که یکبار طرف کلکین چشمایم خیره ماند بدون پلک زدن به یک دنیایی دگه رفتم کم کم خوابم میبورد از حال رفته بودم که یکبار یک صدای غیبی وحشتناک از کنار دروازه شنیدم سیل کدم او طرف احساس کدم داخل پرده یک چیزی اس پرده شور خورد رفتم پیش لمس کدم پرده ره فکر کدم با دستایم روی کسی ره لمس میکنم زود از فکر خوده کشیدم بخاطریکه شوک نبینم زیادتر وقت ای چیزا ره دروغ فکر کده فراموش میکدم یک دستمال بود از زیارت بین قرآن کریم مانده بودم مادرم میگفت بان او ره گرفتم ده کمرم بسته کدم آنقدر سبک شدم احساس میکدم نو از مادر تولد شدیم اما طول نکشید که بعد از چند وقت پس حالم تغییر میکد چون بسیار قوی بودن 🥲
*ادامه...*
❤️
😢
👍
😮
🆕
🙏
😂
🥹
👽
😐
305