رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
February 9, 2025 at 12:56 PM
*بخاطر نجات مادرم مجبور به ت‌ن فروشی شدم اما...* داستان واقعی قسمت سوم *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* زنگ زدم به او بچه گفتم درست است امشب میایم گفت چند میگیری گفتم ۲۰۰۰۰ گفت نخیر ۱۰۰۰۰ میتمت گفتم نخیر کم است قطع کد نیم ساعت بعد زنگ زد گفت درست است قبول دارم شب ساعت ۱۰ پیش رستورانت برگ باش میایم هی خدا بسیار حالت بد داشتم رفتم شفاخانه پیش مادرم دیدم وضعیت مادرم خیلی خراب بود داکتر امی میگفت به مریض تان بالون اکسیجن بیارین و یک نسخه داد گفت ایره عاحل بیار رفتم پیش دوا خانه یک ساعت عزر کدم گفتم خیره قرض بتین فردا پیسه تان میتم خیر بیبینه دوا ره داد رفتم به داکتر بوردم به مادرم تطبیق کد ساعت ۹ نیم شب شد رفتم خواهر مه گفتم میرم خانه فشارم پاین است گفت خیره تو هم باش مادرم خوب نیست گفتم صبح وقت میایم گفت در ای وقت شب تنها کجا میری گفتم هیچ گپ نیست رفتم طرف شهرنو به امو آدرس ایستاد شدم زنگ زد گفت امدی گفتمها ۱۰ دقعه بعد آمد ده موتر سوار دیگه چاره نداشتم مادرم خیلی مریض بود ده یک بلاک موتر ایستاد کد گفت مه بالا میرم هر وقت مسکال دادمت ده منزل ۳ بیا خو ای رفت زنگ زد گفت بیا دست پایم ده یک لرزه بود به بسیار سختی ده زینهها بالا شدم رفتم داخل خانیش گفت نترس غیر از مه اینجه کسی نیست دست مه گرفت مره ده اطاق خوابش بورد چیزیکه دلش شد سرم کد مه سنی زیاد نداشتم ۱۷ ساله بودم خیلی حالتم بد شده بود صبح امی روشنی شد گفتم پیسه مه بتی میرم گفت یک سوال تو دختر بودی سر مه تکان دادم گفتمها او خیالش مه چند دفعه دیگه هم ای کار کدیم پیسه ره گرفتم به سر خم از خانیش برامدم تمام راه گریه کدم اول رفتم شفاخانه چند ساعت پیش یک مریض کرونا فوت کده بود باز فامیل شه گفتم بالون اکسیجن تان میخرم ۱۰۰۰۰ سرم فروخت رفتم پیسه دوا خانه ره هم دادم زود رفتم خانه به خواهرایم نان بوردم چند روز گشنه مانده بودن خو روز به روز مادرم خوب شده رفت خدا ره شکر دوباره به خانه آمد از پیشم پرسان کد ایقه پیسه مصرف مره از کجا کدی گفتم خیر بیبینه یک داکتر ده شفاخانه همرایم کمک کد تمام پیسه ره او داد گفت خیر بیبینه زیاد شدم زیاد میترسیدم میفهمیدم بعد از ای شب زندگی مه تباه میشه اما دعا کد برش خبر نبود مه عزت مه فروخته بودم خو باز هم هر روز میرفتم ده سر سرک ایستاد میشدم قلم فروشی میکدم یک روز برمای بچه زنگ زد گفت امشب بیا همانقدر پیسه میتمت گفتم مه او شب از مجبوریت آمده بودم مادرم ده مرگ بود مه فاحشه نیستم لطفا دیگه زنگ نزن قطع کدم چند دفعه زنگ زد جواب ندادم بعد ازو شب چندین نفر زنگ زد امی پیشنهاد میکدن شب بیا تمام شان داو زدم گفتم نمبر اشتباه کدین زیاد جگرخون بودم گفتم حتمن بنام فاحشه مشهور شدیم یک روز سر سرک ایستاد بودم ای بچه آمد گفت بیا بالا شو کار دارمت مه بالا نشدم رفت زیاد زنگ زد بلاخره جواب دادم گفت خیره یک دفعه بیا یک چند سوال دارم قسم به الله غرضت ندارم موتر ده یک کوچه ایستاد کده بود رفتم داخل موترش گفتم بگو چی .میگی *ادامه...*
❤️ 😢 👍 😮 🥺 😂 😭 🙏 🆕 😔 680

Comments