
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
February 25, 2025 at 03:55 AM
> _*✰رومان:عشوه گر*_
> _*✰قسمت: هفتم*_
> _*✰نشر از کانال🥏: ☟*_
> _*✰داســتان ســرا 𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂*_
> _*✰ترتیب کننده: 😒*_
> _*`𝑺𝒖𝒏𝒊𝒍`*_
_*لینک قسمت گذشته ↯*_
*`https://whatsapp.com/channel/0029VaaisAR5vKAH53Arxj3E/9330`*
)صوفی(
صدای قومندان امنيه بر روح و روانم خش ايجاد میکرد، ولی زمان مناسبی برای خشمگين شدن نبود. بايد آرام میبودم. با عصبانيت
هيچ مشکلی حل نخواهد شد. چند نفس عميق گرفتم تا لرزش دستانم کاهش پيدا کند. سرم را بلند کردم به چشمان قومندان که يک سر
و گردن از من کوتاه تر بود نگاه کردم. با صدای بسيار ماليم گفتم: »واضع است که اشتباهی صورت گرفته و مجرمی جز من هم
نيست. من بايد مجازات شوم. ناراحتی شما را هم کامالً درک میکنم در جايگاه شما و دريافت چنين "نامه های" يعنی شما در انجام
وظيفه تان به شدت کوتاهی کردهايد. به خاطر تمام اين اوراق و اتفاق پيش آمده من شخصاً عذرخواهی میکنم. اما ايا فکر میکنيد خلع
مقام تنها مجازاتی است که میتوانيد برای عسکر کهنه کاری مثل من در نظر بگيريد؟!«
قومندان امنيه در سکوت فکری قرار گرفت و پرسيد: »منظورت چيست؟«
چهار اطراف را نگاهی انداختم و گفتم:» اينجا جايی مناسبی برای صحبت کردن نيست، اگر اجازه تان باشد در دفتر شما صحبت
کنيم.«
نميدانم در سر قومندان چه میگذشت ولی بعد از اين حرفام به يک بارگی خشماش فرو نشست و مرا به دنبال خود فراخواند. فيض
را اشاره دادم به تنهايی برود من برمی گردم.
در اطاق مجللی که دفتر قومندان بود نشستيم. دقيقاً در مقابل هم قرار گرفتيم. من بدون اندک اتالف وقت شروع کردم به حرف زدن؛
ببينيد اين قضيه بوی دشمن داری ميدهد. بانو مياخيل از تمام قدرتاش استفاده کرده تا مرا زمين بکوبد. همانطور که شما چند دقيقه
پيش عرض کرديد؛ پای دو وزارت خانه هم نامه شکايت روان کرده.
اينکه بانو مياخيل با من مشکل شخصی دارد کامال مشهود است. ولی چرا دوست داشتند تا اين اندازه کالن جلوه بدهند را درک
نمیکنم. نمیخواهم سر شما را به درد بياورم؛ به لباسم اشاره دادم و گفتم: اين يونيفرم، اين مقام، اين مکان را از جايی در وجودم دوست دارم و برای حفظ آن هر کاری میکنم، هر کاری فقط الزم است شما جز خلع مقام من مجازات ديگری مد نظر
بگيرد.«
قومندان امنيه که تا آن دقيقه بر چوکی تکيه داده مرا نگاه میکرد، لب گشود و گفت: »هر اتفاقی افتاده باشد من از حرفی که زدم
برگشت نمیتوانم. بايد مرا شناخته باشيد زود خشميگن میشوم ولی حرف گفته شده مثل آب ريخته است جمع نمیشود. من در مقابل
آن همه آدم شما را خلع مقام کردم. چطور بگويم نه حل شد تو میتوانی برگردی؟«
-لبخندی زدم و گفتم: » کوه هر قدر بلند باشد باز هم راهی وجود دارد تا به قلعه آن برسيم. من اتفاقاً چند شب پيش اگاه شدم پسر شما
مقدار هنگفتی پيسه را در مجلس قمار خانه از دست داده. میدانم اين روز ها پيدا کردن پيسه بسيار سخت و از دست دادن آن اسان
است. مايل هستم پيسه بر باد رفته را برگردانم نظرتان چيست؟ در عوض شما حرف زده شده را اشتباه زبانی تلقی کنيد و پس
بگيريد.«
قومندان امنيه با شنيدن اين حرف شروع کرد به قهقه زدن و چک چک کردن، در جريان رعشه رفتن و بلند بلند خنديدن صدا زد: »
يا تو سر گنج نشستی که ما بی خبريم يا نمیدانی مبلغ از دست رفته چقدر است اصالً میدانی چند صفر دارد؟«
-با حالت خونسردی گفتم: » شما فکر کنيد سر گنج نشستم.«
صدای خنده او قطع شد، با حالتی کاوشگرانه به سويم نگاه کرد. معلوم بود نمیداند در جواب من چه بگويد. پشت گردنش را خاريد و
با کنايه گفت: » حاال اين کوه گنج کجا است که ما هم پيدايش کنيم؟ عسکری مثل شما چطور قادر است چنين مبلغی را پرداخت کند؟«
-گفتم: » حق داريد ولی در جواب اين سوال و سوال های بعدی فقط میتوانم بگويم همه را مديون کاکا جانم هستم.«
قومندان با کج دهنی گفت: »عجب، اين کاکای شريف شما کی است، بگو تا دست بوس شان برويم.«
اين بار با جديت سر جايم نشستم و گفتم: »بايد بشناسيد جنرال ضياالحق فقيد.«
قومندان با شنيدن اين حرف حالت چهرهاش تغيير کرد و استوار نشست. باورش نمیشد من با ضياالحق ارتباطی داشته باشم. گلويش
را ساف کرد و گفت: » واقعاً تسليت عرض میکنم نمیدانستم از بستگان ايشان هستيد. در اينصورت هر طور شما بخواهيد. مقدار
پيسه را تحويل دهيد و من هم از حرفم برمی گردم ولی برای يک مدت بايد رخصتی بگيرد تا از حافظه عساکر کمرنگ شود.«
گفتم: »اصالً مشکلی نيست. دستم را به نشانه قبول معامله دراز کردم و گفتم: باز هم تشکر.«
به محض برآمدن از دفتر قومندان، فيض نزديکم شد و گفت: »چی شد؟ قبول کرد يا سر حرف خود باقی ماند؟«
گفتم: »تو مرا چی فرض کردی؟ کسی نمیتواند مرا خلع مقام کند.«
فيض گفت: »حاال تو چی پيشنهاد دادی؟«
گفتم: »ها راستی، تو میدانی پسر قومندان چقدر را در قمار باخته است؟«
فيض مايوسانه نگاهی به سويم انداخت و گفت: »وقتی حتی از مبلغ خبر نداری چطور قبول کردی؟«
گفتم: » چرا مگر چقدر است؟«
فيض به راه ا سال درآمد هر دوی ما از کاری که در خفا میکنيم.« ُفتاد و گفت: » به اندازه يک
- با شنيدن اين حرف، احساس کردم پاهايم سست شد. از ديوار گرفتم تا استوار بمانم و با خود گفتم: بانو مياخيل، منتظر باش کاری
کنم که مرغان آسمان برايت زار زار اشک بريزند.
) وژمه(
هوا رو به تاريکی بود، چون من عجله داشتم زود خود را خانه برسانم شب میخواست زودتر از زمان تعين شده از راه برسد.
چند قدم با دروازه خانه فاصله نداشتم که متوجه خون در انتهای دستکولام شدم. با وحشت به سوی او نگاه کردم و عاجل دهان
دستکول را باز کردم تا ببينم داخل او چيست؟
با ديدن ليوان سفالی شکسته دفتر، چشمانم تا اخرين حد خود باز شد. يا حق، من با اين بر سر آن پسر کوبيدم؟
يعنی برای همين دستم را زود رها کرد؟
قدم برگشت کردم ولی دوباره متوقف شدم. با خود گفتم: يعنی من بايد برای کمک او برگردم؟
نه، نه او مرد است، باز انقدر قوی بود که با چنين ضربه ای سر حال باشد. به هر حال که زور میگفت، وقتی گفتم دستم را رها کن
بايد رها میکرد. هر بالی بر سرش بيايد گناه کار خودش است. همين را گفتم و به سوی خانه روان شدم دروازه خانه را تيله کرده
داخل شدم.
) بنفشه(
همرا با مادرم در حال سبزی پاکی بوديم که مادرم گفت: » دخترم، فکر نمیکنی يک بار ديگر تالش کنيم تا شايد صوفی راضی شد
ازدواج کند؟«يک برگ پالک را کندم و گفتم: » نه! آخرين بار يادتان است؟ چنان بی ابرو شديم که تا هفته ها نمیتوانستم به سوی مکتب نگاه کنم
رفتن سر جايش، برای همين يک سال از مکتب عقب اُفتادم. هر کالم زشتی که بر زبانش آمده بود را به دخترک گفته بود. مادر جان
به ناحق زنجير پای ابراهيم نباش حتما مريضی چيزی دارد نمیخواهد عروسی کند. شايد هم بدتر مرد نيست.«
همين را گفتم که دسته ای از سبزی پالک بر سرم وار شد.
چيغ زدم: چی میکنی مادر؟! ِگل داشت، ببين سر صورتم چی شد ...اوووف.«
مادرم که نو آتش او گُر گرفته بود ُچندی از بازوام گرفت که فغانم به آسمان بلند شد. با پيشانی درهم شده گفت: »خاک بر سر تو
شيشک شود. اگر تو برادرت را مريض جلوه بدهی از ديگران چی توقع داشته باشيم. يک بار ديگر پسرم را مريض خطاب کنی
شيرم را حاللت نمیکنم.«
- اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم: » حاال خوب است چند روز شير دادی هر دقيقه مرا به دو قطره شير تهديد نکن. بخدا او زمان
من عقل نداشتم ورنه شير طاليی تورا نمی خوردم، ميرفتم زهر می خوردم تا بميرم و اين روز ها را نبينم. بگذار خيال شما را راحت
کنم؛ من خود را میکشم تو با پسرت خوشحال باش. تا از جايم بلند شدم از دامنم گرفت و گفت: » بشين هنوز تمام حرف هايم را
نزدم.«
اشک چشمانم را با پشت دست پاک کردم و گفتم: » ديگر چی؟ نُه ماه بارداری را هم از دماغم بکش، اصال بيا پيسه درد زايمان را
هم از من بگير. از همين حاال بگوييم؛ من طلبگاری کسی نميروم همين و بس. حاال بگو چی میخواستی بگويی؟!
مادرم چشمانش را ريز کرد و گفت: » هر زمان عروسی کردی اينطور جواب سر باال بده. قديم دختر سرش را باال نمیکرد تا چيزی
بگويد حاال را ببين نام خدا.«
باز طبق عادت قديمی شروع کرد به گريه کردن. در خالل اشک ريختن ناله کنان شروع کرد گله و شکايت؛ من شما دو را با هزار
سختی کالن کردم. اگر تو از برادرت حمايت نکنی کی میخواهد تکيه گاه برادرت باشد؟ اينقدر ناسپاس نباش دخترک، برادرت يک
خوشه طفل بود که مرد خانه شد. برای تو هم پدر بود هم برادر. حاال که او به کمک ضرورت دارد تو اينطور صحبت میکنی؟«
-با ديدن اشک هايش دلم به لرزه افتاد. زانو زدم و صورتش را بوسيدم و گفتم: » گريه نکن خواهش میکنم. بگو اين بار دختر کی
است؟«
مادرم لبخندی به پهنای صورت زد و گفت: »میشناسی، به ياد داری در زمان دريافت لوح تقدير معلم ها يک دختر لوح تقدير تو را
داد؟«
گفتم: » ها يادم است منظورت وژمه مياخيل است؟«
مادرم گفت: » بله، در موردش پرسجو کردم؛ واقعا برازنده ابراهيم است. هم خوش سيما است و هم خوش سيرت.
مديره برحال مکتب هم است. چه از اين بهتر؟! فکر نکنم اين بار ابراهيم بهانهای پيدا کند، چون واق ًع دختر بی عيب و نقصی است.«
گفتم: » ولی مادر او بيوه زن است. چطور میخواهی چنين دختری را برای برادرم انتخاب کنی؟«
مادرم گفت: » من هم ميدانم ولی او عروس سه روزه است، شوهرش بسيار زود فوت کرد. اما اينقدر فضايل دارد که بيوه بودن اش به
حساب نمیآيد. با وجود اينکه سن و سالی از او میگذرد ولی همين حاال هم ده دختر جوان را فقط با چشم هايش به مفت میخرد. بيا
دخترم بی خبر از ابراهيم برويم خواستگاری، در همين جريان با فاميل او هم آشنا میشويم.«
است. نه تنها مرد ها بلکه دختر ها هم با ديدن او جادو میشوند. رفتار و گفتارش بسيار خاص است. حتی تُن صدايش طوری است کهتکه
ِگل خشک شده را از صورتم کندم و گفتم: » درست است، چون منم مجذوب وژمه شدم. قبول میکنم واقعاً دختر برازندهای
میخواهی ساعت ها پيش او بنشيني و گوش کنی او چه میگويد. حاال اگر چشمی هم برای ديدن داشته باشی که يک تيرو دو نشان
دلباخته او میشوی.
فردا چطور است يک نظر بريم و ببينمش؟«
مادرم گفت: » روز خوبی است، انشاءهلل که ابراهيم هم با ديدن او حرفی برای گفتن ندارد.«
)ميخايل(
صدای شر شر باران به گوشم میرسيد ولی انقدر درکم از اتفاقات چهار اطراف کم شده بود که تشخيص نمیدادم دقيقاً باران است يا
صدای چيز ديگريست. اما با برخورد قطرات آب به صورتم میشد فهميد واقعاً باران میبارد. حس خوبی داشتم ولی سرم شديد درد
میکرد، نمیشد که تا ابد در همان حالت بمانم پس تمام وزنم را بر روی يک دستم انداختم و برگشتم. زمين زير پاييم کامال در آب
غرق شده بود. با کمک دستانم و زانو هايم بر روی دو پا نشستم که درد شديدی در ناحيه پيشانی ام مرا وادار کرد فرياد بزنم. چشمانم
را به سختی باز کردم همه جا تيره و تار بود. از زمين بلند شدم. با خود عهد کردم؛ وژمه نام هر کجا باشد پيدايش میکنم و کاری کنم
تا پدر و مادرش به حال او اشک بريزندسالنه سالنه در آن باران ديوانه وار به راه ا ام خراب شده بود. میخواستم محتويات معدهام را باال ُفتادم. دهانم خشکيده بود و حالم معده
بياورم که همين هم شد. حالم اصالً خوب نبود. حس میکردم میميرم. تمام دهانم تلخ شده بودم. آسمان هم شب را نشانم میداد و راهم
را طوالنی. در همين اثنا صدای پای کسی گوش هايم را تيز کرد. از جانب مقابلم در حال آمدن بود. ولی شدت باران انقدر زياد بود
که جايی را نمیديدم.
دستم را برای طلب کمک دراز کردم و به سختی گفتم: »من کارمند )ک،گ،ب( هستم. لطفاً مرا انجا برسانيد پاداش دريافت میکنيد.
خواهش میکنم. همين را گفتم و از هوش رفتم.
) صوفی(
باران در پس شيشه های کلکين چنان با قدرت خود را میکوبيد که فکر کردم قصد جان مرا دارد. يک لحظه تصور کردم شيشه بين
ما نباشيد مرا زنده زنده خواهند بعليد. فيض در مقابلم نشسته بود و آسمان را نگاه میکرد. مرا اشاره داد و گفت: »خوب، حاال
میخواهيم چه کنيم؟ چطور است نيم شب به خانه شان حمله کنيم؟!«
-چشم از باران گرفتم و با کنايه گفتم: »عالی است بعد از حمله هم تمام اعضای خانواده شان را به عنوان برده پيش خود نگه
میداريم. واقعاً در سر تو چی میگذرد؟ حيرانم چطور تا به حال سالم زندگی کردی.«
فيض که ناراحت شده بود گفت: »درست است من بی عقلم بگو، تو بگو که نام خداااا عاقل هستی چه برنامه ای داری؟!«
گفتم: »آن آشنای تو هنوز هم در مکتب کار میکند؟«
فيض گفت: »بله، بله نظافتچی است.«
گفتم: »خواندن و نوشتن را ياد دارد؟«
فيض گفت: »بله، اما چون زود عروسی کرد نشد درسش را ادامه دهد و بعد از فوت شوهرش مجبور شد در مکاتب نظافتچی شود.«
گفتم:»عالی شد، گوش کن ببين چی میخواهم بگويم؛
من زياد فکر کردم، اگر بخواهم پير دختر را در يک حرکت زمين کوب کنم تنها يک راه دارد؛ فساد مالی تنها راه چاره است. همين
که نام نيکاش برباد شود کافی است. آن زمان کسی از او پشتيبانی هم نمیکند.«
فيض گفت: »او مديره مکتب است وزارت خانه را که اداره نمیکند، مگر در مکاتب پيسه در گردش است که فساد مالی ايجاد شود؟«
نيش خندی زدم و گفتم: »تحقيق کردم، پيسه نه ولی بسيار چيز ها به خواست مديره وارد مکتب میشود. مثال کتاب درسی، ميز و
چوکی، گاهی اوقات برای تعميرات هم چيز های وارد مکتب میشود. اگر ما بتوانيم اقالم درخواستی پير دختر را يک مقدار زياد تر
بنويسيم، به اين می گويند فساد مالی. از انجايی که آخر ماه است، معموالً نامه اقالم درخواستی را حاال ارسال میکنند. وقتی وسايل
مورد نظر وارد مکتب شد تو به مامور برسی مکاتب خبر برسان و بگو فساد مالی جريان دارد.
دقيق در لحظه ای که به دنبال راه فرار است من دو معلم را روان میکنم تا عليه وژمه شهادت خود را بيان کنند و بگويند؛ اين اولين
بار نيست و بار ها متوجه شدن ولی ثبوت نداشتن تا کسی را خبر بسازند.«
فيض که دهانش باز مانده بود دستانش را به هم زد و گفت: »شابااااااس، بيا که صورت تورا بوسه بزنم.«
تا يک قدم پيش آمد سرم را به عقب کشيدم و گفتم: »حاال که اتفاقی رخ نداده صبر کن.«
-دوباره به سوی باران نگاه کردم و با خود گفتم فقط صبر کن، کاری کنم که تا زنده هستی فراموشت نشود. بسيار به چوکی مديريت
افتخار میکنی ببين چطور از زير پايت بيرون میکشم.
) وژمه(
به سوی ساعت نگاه کردم، ده صبح را نشان میداد. تمام ديشب از فکر آن پسر بيچاره يک لحظه خواب به چشمانم نيامد. ليوان به آن
سنگينی چطور بر فرقش نگين نگين شده بود. خدا میداند حاال در چه حال است.
ظريفه وارد مدريت شد و گفت: » ليس ت را تهيه کردی؟«
گفتم: » نه بسيار سر دردم چشمانم از بيخوابی جايی را نميبيند ورق خالی را امضاء میکنم تو متن را بنويس و ارسال کن. ورقی را
نشانش دادم و گفتم: در اينجا ياداشت کردم، تعداد هر شی هم در مقابلش ذکر شده. فقط الزم است در اين ورق به طور اصولی
دادخواست را ترتيب بدهيد. من متاسفانه بايد خانه بروم، فکر نکنم کار زيادی برای انجام دادن باقی مانده باشد.«
ظريفه گفت: »چون گنس هستی تا آن طرف سرک تو را همراهی میکنم. خدای ناخواسته حادثه ترافيکی نکنی.«
گفتم: »تشکر عزيزم، واقعاً سر دردی فکر و هوشم را به بازی گرفته يکی بايد همراهم باشد.«
با هم از اداره خارج شديم در همين زمان نظافتچی با عجله از پهلويم گذر کرد، صدايش کردم: »ببين دختر، روی ميز را اصالً دست
نزن. ديگر همه جای را پاکاری کن.«لبخندی زد و بر روی چشم گفته داخل اداره شد. با کمک ظريفه تا نزديک های خانه آمدم و با خدا حافظی از ظريفه سمت خانه روان
شدم. با ورودام متوجه شدم مهمان داريم. بی بی جانم با عجله آمد و تا مرا ديد به صورتش کوبيد و گفت: »خاک بر سرم، چهره دختر
را ببين به زن های هشتاد ساله ميماند.«
خنديدم و گفتم: »ديشب خواب نکردم، خيريت است؟«
بی بی جانم با خوشحالی گفت: » از خيريت يک کوچه باال تر است. عجله کن صورتت را آب بزن و لباس هايت را تبديل کن. برايت
خواستگار آمده هاهاها«
يک پوف از سر بی حوصلگی کشيدم و گفتم: »نيايد نيايد نيايد وقتی بيايد که سر دردم و سخت خسته. دستانم را پُر آب میکردم و به
صورتم میزدم تا کمی خواب از سرم بپرد.
يک لباس سبز رنگ را پوشيدم و کمی هم صورتم را آرايش کردم ولی چنان چشمانم سرخ بود که خودم با ديدنش فراری بودم. توکل
به خدا وارد اطاق شدم. با خوش رويی احوال پرسی کردم. زن ميان سالی همرا با دختری جوان و خوش صورتی در مقابلم قرار
داشتند. دخترک مرا در اغوش خود طوری محکم گرفته بود که فکر کردم آشنا سابقه است.
با لبخند زيبا و دندان های مرواريديش گفت: »من را به خاطر داريد؟«
مادرش گفت: »او ارزو دارد تا مثل شما يک زن قوی و تحصيل کرده شود. اخر مگر چند مدير زن داريم؟ اين واقعاً باعث افتخار ماصورتش
برايم آشنا نبود. لبخندی زدم و گفتم نه متاسفانه.
است که شما را از نزديک زيارت کرديم. بدون مقدمه نه گذاشت من بشينم و نه خودش نفسی تازه کرد عاجل گفت: اگر موافقت کنيد
میخواهم پسرم را به غالمی تان قبول کنيد.«
- سرم از شرم پايين بر دوش شانه هايم اُفتاد. چيزی نگفتم و در کنار مادر کالنم نشستم ولی به جای من مادرم کالنم تا میتوانست
حرف زد و از من تعريف کرد. بحث داغ و گرم شده بود. طرفين که مست قصه شده بودند موافقت کردند فردا پسرشان را هم ببينم و
پدر جانم در مورد او نظر خود را بدهد.
بنفشه که خواهر آن پسر بود گفت: من هم سال اولی است که به عنوان معلم خدمت میکنم. کاش شود مرا در مکتب شما انتقالی
بدهند«
گفتم: »انشاءهلل با تالش هر چيزی ممکن است.«
)بنفشه(
مادرم دکهای به شانه ام زد و آهسته گفت: »حاال مطمعن شدم واقعاً عروسم را پيدا کردم.«
گفتم: »هی مادر عزيزم، کاش دامادات را هم پيدا کنيد.«
مادرم گفت: »توبه توبه چقدر تو چشم سفيد شدی؟ اين حرف ها را بگذار و به اين فکر کن ابراهيم را چطور راضی کنيم.
اين پسر اخر مرا میکشد.«
گفتم: »من از همين حاال امادگی جنگ را با صوفی گرفتم.
احساس سردی میکردم، مطمعن بودم در فضای که هوای سردی دارد قرار دارم ولی کجا بود نمیدانستم. صداهايی به گوشم میرسيد
ولی واضع نبود. چشمانم را کمی باز کردم تا ببينم کجا هستم اما با موج وسيعی از ذرات نور مواجه شدم که قصد دريدن چشمانم را
داشتند. بالفاصله چشمانم را بستم.
معلوم بود زمان زيادی در همين حالت قرار داشتم که چشمانم به تاريکی عادت کردهاند.شنيدن صدای آشنای شبير با خوشحالی فرياد زدم: »شبير من اينجا هستم. با استفاده از دستانم به عنوان محافظ نور چشمانم را کمی
باز کردم و شبير را در چند قدمی خودم يافتم.
با ديدن من چنان خوشحال شده بود که بر رويم پريد و مرا در آغوش گرفت. لبخندی زدم و گفتم: »خدا را شکر اينجا و در کنارم
هستی، فکر کردم ُمردم و کسی خبر ندارد.«
بشير که اشک چشمانش گواه ندای درونش بود با لبخندی از اعماق وجودش گفت: » نمیدانی ديشب که تو را در آن حالت ديدم چقدر
ترسيدم فکر کردم ُمردی، وضعيت خوبی نداشتی بدنت سرد شده بود. گمان کردم در خون خودت شنا کرده باشی، رنگت کبود شده
بود. حاال خودت بگو چی اتفاقی افتاده بود؟«
گفتم: »حرف میزنيم نگران نباش فقط بگو حميد کجاست؟ بايد اول با او صحبت کنم.«
بشير گفت: »صبر داشته باش همين جاست زود صدايش میکنم.«
- من هم کمی جابجا شدم و اطراف را نگاه کردم در شفاخانه قرار داشتم. هوای بيرون بارانی بود. در يک قدمی کلکين بر سر تخت
بستر بودم. بيرون را نگاهی انداختم شمال سرد بيرون کلکين حال بازی گوشی بود، قطرات آب را با خود به داخل اطاق میآورد و
روی جايی مرا هم نمناک ساخته بود. با صدای از دور حواسم را جمع کردم. حميد همرا با بشير داخل شد و با ديدن من لبخندی زد و
گفت: »چی شد جوان، همه ما را به تشويش کرده بودی حاال چطور هستی؟«
دستش را به نرمی فشردم و گفتم: » فعال خوبم واقعا تشکر که زندگی مرا حفظ کرديد. ولی حاال حرف مهمی دارم که حتماً بايد در
مورد آن صحبت کنيم.«
حميد سرش را به نشانه بله تکان داد و گفت: »میشنوم.«
هر چند میدانستم اگر بداند جيالنی را تعقيب کردم توبيخم می کند ولی شروع کردم به تعريف ماجرا؛ ببينيد، آن شب را به ياد داريد؟!
قرار بود کسی را از زندگی رخصت کنيم. همان شب يک دختر هم با من بود. او هم آمده بود تا ماموريت من را انجام دهد. ديروز آن
دختر را باز هم ديدم. ميدانم با جيالنی چه میکنيد ولی بدان آنها يک مامور دولتی دارند. نمی دانم چه منصبی دارد ولی عضو همان
گروهی است که جيالنی فعاليت میکند. اينکه يک مامور دولتی را از شما پنهان کردهاند فکر میکنيد منظور شان چيست؟
من گمان میکنم جاسوس های دولت هستند، بهتر است متوجه باشيد با کی معامله میکنيد چون عواقب اين کار زندگی تمام کارمند
های"ک،گ،ب" را به خطر مواجه میکند.«
حميد که حيران حرف های من شده بود چيزی در جوابم نگفت و به فکر فرو رفت.
پرسيدم: چه فکری بر سر داريد؟
حميد در چشمانم نگاه کرد و گفت: »اول يک همکاری ساده بود، ولی بعد از مدتی درخواست کمک فرستاد من هم با رئيس صحبت
کردم و شروع به همکاری کرديم. ولی از آن دختری که تو حرف می زنی خبر نداشتم. خودم هم به جيالنی صد فيصد اعتماد ندارم.
آدم جالبی معلوم نمیشود. معلوم است زير پوستی در حال خرابکاری است. بايد بدانيم قضيه از چه قرار است. ببين آن دختر را پيدا
میتوانی يا خير، هر طور شده از دهان آن دختر حرف بکش و بفهم کی هست. بايد بدانيم واقعاً جاسوس است يا خير و اينکه چرا
جيالنی او را پنهان میکند.
اما ديشب چه بالی بر سر تو آمده بود؟ کار جيالنی بود؟«
-با شنيدن اين حرف، به ياد ديروز اُفتادم و پيشانیام سوزش بدی کرد. تا دست زدم؛ درد موجی تمام سرم را در بر گرفت، چشمانم از
دردش باز نمی شد اما به دروغ گفتم: » نه راستش دزدی به من حمله ور شد، نبايد ديگر به منطقه های متروکه بروم.«
حميد دستی به شانهام گذاشت و گفت: »متوجه خودت باش و هر چی دريافت کردی به من گزارش بده.«
بعد از رفتن حميد، بشير نزديکم شد و گفت: »يعنی واقعاً دزدی بود؟«
ِر وژمه نام با دستکول خود بر فرقم کوبيد. نمیدانم داخلش چی بود ولی از سنگ محکم تر بود. اول بايد بدانم آن
گفتم: » نه، آن دخت
يونيفرمی که بر تن داشت مربوط کدام بخش دولت میشود.«
بشير دهان باز ماندهاش را جمع کرد و گفت: »يا هللا يعنی يک زن با تو چنين کرده؟ مرد، تو ُمرده بودی بدن بی جانت را من در
آغوش گرفتم. مگر چطور زنی بود؟«
خنديدم و گفتم: »مثل يک زن عادی، ولی تو به کسی نگو، در مورد اينکه چطور دختری بود بايد بگويم من او را دست کم گرفته
بودم. دختری که اسلحه به دست میگيرد هر کار میکند. راستی؛ ديروز آمده بود تا جيالنی را مالقات کند ولی با من روبرو شد، پس
باز هم میآيد. آدرس را برايت می نويسم تو زودتر از من برو و جايی پنهان شو، من هم در زود ترين حالت ممکن خودم را
میرسانم. بهه محض رويت وژمه او را دزدی میکنيم.«
)بنفصبح زود برای اماده کردن چای صبحانه بيدار شديم و هر چيزی ابراهيم دوست داشت را اماده کرديم تا شايد دلش را کمی نرم کنيم.
خالصه امادگی زيادی گرفتيم و ابراهيم را بيدار کرديم.
دقيقاً مقابل ابراهيم قرار داشتم در عرض دسترخوان و نيم متر فاصله. با ترس و لرز بشقاب حليم را پيش رويش گذاشتم و گفتم نوش
جان الال جانم و يک لبخندی کالن ساختی مهمان صورتم کردم.
ابراهيم که مشکوک شده بود به ديوار پشتش تکيه زد دستانش را را به سينه در هم قفل کرد. با خونسردی زيادی گفت: » اينبار دختر
کيست؟ باز خوشحال خوشحال خانه کی رفته بوديد؟«
با شنيدن اين حرف، شروع کردم به خنديدن و گفتم: » بخدا قسم من بيگناهم، مادر چنان شله گرفته بود که مجبور شدم همراهيش کنم
ولی باور کن، قسم به سر يک دانه برادرم که دختر فوقالعادهای است. يعنی صد سال نان بی نمک بخوری و در درگاه خداوند دعا
کنی چنين دختری برايت پيدا نمی شود.«
مادرم به پشت دستم زد و گفت: »سر برادرت قسم نخور.«
کج کج به سوی او نگاه کردم و گفتم: »درست است، اصالً خودت ابراهيم را راضی کن من میروم تا سر وقت به مکتب برسم.
ابراهيم صدا کرد: »بشين خودم تو را میرسانم هوا بارانی است، کمی به جلو مايل شد و گفت: »مگر اخرين بار توافق نکرديم صبر
کنيد؟ من هنوز کار های دارم که بايد انجام دهم و در اين حالت نمیخواهم کسی را زوالنه پای من بسازيد. زن گرفتن مسئوليت پذيری
میخواهد که فعالً من ندارم. چند بار ديگر بايد ذکر کنم تا شما دو به عمق حرف های من برسيد؟«
مادرم کمی به سوی ابراهيم لخشيد و دستش را گرفت،
میخواست باز از چال های قديميش استفاده کند که ابراهيم گفت: »فقط شروع کنی به گريه کردن يک هفته خانه نمی آيم.«
مادرم مايوسانه دستش را رها کرد و با جديت گفت: »که اينطور است، پس بايد بيايی. ما ديروز توافق کرديم امروز تو با دختر شان
مالقات میکنی و با پدر دختر صحبت میکنی.«
تا ابراهيم دهان باز کرد مادرم گفت: »حرف نزن، نه تا وقتی دختر را نديدی، من اينبار کسی را پيدا کردم که هيچ نقصی ندارد پس
ناديده قضاوت نکن. بيا برويم به ديدار شان و حرف مرا زمين نزن، چون من ديروز وعده مالقات دادم.«
بالخره ابراهيم را راضی کرديم و به مقصد خانه وژمه حرکت کرديم. قرار شد تا آخرين لحظه از دختر به ابراهيم چيزی نگوييم تا
خودش ببيند و قضاوت کند. در ميسر راه چند باری پرسيد نام او چيست، چند سال دارد و هزار سوال ديگر... ولی هيچ کدام را
جواب نداديم تا خودش ببيند. عادت دارد به دروغ بگويد؛ ها، ها اين دختر را میشناسم چندان اخالقی ندارد و هزار دوسيه به پای او
ختم میکرد.
)وژمه (
با زور و جبر بی بی جان مالء اذان از خواب بيدار شديم و امادگی گرفتيم. در همان هوای سرد و بارانی مجبورم کرد حمام کنم و به
سر و صورتم برسم. چنان از پسر ناديده مردم صحبت میکرد فکر کردم پسر داود خان است. انروز خانه که خانه نبود ديوانه خانه
شده بود، اوالد های قد و نيم قد صبريه پيش پايم چپ و راست لگد میشد.
هر چی صدا میکردم به لحاظ خدا "يک لحظه بنشينيد" کسی گوش شنوا نداشت. معلوم نبود خواستگاری برای من آمده يا مجلس
عروسی من است جنب وجوشی بود که بيا و ببين.
به قول بی بی جانم بعد از سال ها يک خواستگار نام و نشان دار برايم پيدا شده بود که نبايد او را از دست بدهم.
از دختر همسايه دعوت به همکاری شده بود تا کمی به صورت من برسد و مثال مرا زيبا کند ولی نه انقدر که به چشم بيايد.
به گفته بی بی جانم همانقدر که دل فريب تر شوم. خودم هم نمیدانستم قرار است دل کدام مادر مردهای را فريب بدهم.
لباس سفيد رنگی پوشيدم، گُل های ريز سبز زرد و سرخی داشت با اينه کاری های پيش يخنش بسيار زيبا به نظر میرسيدم.
مصروف آماده کردن ميوه خشک بودم که صبريه صدا کرد: » وژمه آمدن عجله کن دختر.«
با شنيدن اين حرف چادرم را بر سرم کردم و منتظر شدم بی بی جانم به دنبالم بيايد. برای اخرين بار خود را در اينه کنج ديوار نگاه
کردم و متوجه شدم لبانم بسيار بی رنگ و روح است. کمی از برق لب های صبريه گرفتم و لبانم ماليدم.
حاال کمی بهتر به نظر میرسيد در همين لحظه بی بی جانم مرا صدا کرد، از اطاق بيرون شدم و پرسيدم: » پدر جانم کجاست؟«
بی بی جانم گفت: »توبه از دست اين مرد های وعده خالف گفت تا ده دقيقه ديگر برمی گردد ولی يک ساعت شد.
بيا فعالً تو برو داخل پدر جانت هم میآيد.«
با ترس که زير پوستم جوالن میداد وارد اطاق شدم. قلبم چنان محکم در سينهام میکوبيد که حس کردم صدايش را ديگران هم
میشنوند. بلند سالم دادم و تا خواستم احوال پرسی کنم چشمانم اُفتاد به صوفی، دفعتاً همانجا متوقف شدم. نفس کشيدن را فراموش
کرده بودم و چشم ديدم را باور نمیکردم. گوش هايم قفل کرده بود و صدای بی بی جانم که میگفت: بنشين دخترم را بسيار گنگ
میشنديم. چيزی نگذشته بود که همه متوجه رفتار من شدن و صوفی نگاهش را به سمت من سوق داد. با ديدنم واضع حس کردم که شوکه شد تا جای که نيم خيز بلند شد و با حيرت به سوی مادرش نگاه کرد.
از رفتارش معلوم بود او هم خبر ندارد که به خواستگاری من آمده. بی بی جان دستم را کشيد و با ابرو های گره خورده گفت: »بيا
بنشين«
صوفی را هم مادرش به طريقی نشاند و گفت: »فکر میکنم شما دو از قبل همديگر را میشناسيد؟«
هيچ يک حاضر به جواب دادن نبوديم، اصالً حالت آن زمان را درک نمیکردم. اصالً و ابداً باورم نمیشد صوفی به خواستگاری من
آمده باشد. هنوز از شوک آمدن صوفی خارج نشده بودم که يادم آمد من چقدر به خود رسيده ام. کاش نيم ساعت پيش رهد برق سر چاه
خشم میکرد و چنين روزی را نمیديدم. شنگ چادرم را پيش دهانم گرفتم و به سوی ديوار کناری خيره شدم. زير لب دوامدار
آرزوی مرگ می کردم. يعنی حاال پيش خودش چه فکری میکند؟ خدااااايا کاش حد اقل آرايش نمیکردم، حاال کدام ديوار خانه محکم
تر است سرم را بکويم؟!
همينطور که در حال نفرين خودم بودم صوفی جستی از جايش بلند شد و با ورخطايی و دست پاچگی زيادی گفت: » من ...واقعا
معذرت میخواهم ولی اين معامله سر نمیگيرد، خدا حافظ شما باشد.« سپس طوری با عجله از اطاق بيرون شد که شمال بعد از او
چادرم را تکان داد.
با خودم گفتم: »اين حرکت يعنی چه؟ آن زمان بود که به سرم خون رسيد و بسيار جگرخون شدم؛ کاش من اول اين حرف را زده
بودم حاال ديگران در مورد من چه فکری می کنند؟
با عجله به دنبال او از اطاق برآمدم و صدا کردم صبر کن صوفی!
هنوز نزديک های دروازه حولی هم نرسيد بود که سر جايش ايستاد شد و برگشت. باران شديدی میباريد، شانه هايش زير چند ثانيه
غرق آب شد و قطره قطره از موهای سياهش میچکيد. چهره معصومانهای به خود گرفته بود. تا به امروز اينقدر او را عاجز نديده
بود.
پای پوشی پيدا کردم و به سوی او حرکت کردم، همه از پشت کلکين خانه با تعجب زياد پيگير ماجرا بودن. چادر از سرم افتاده بود
ولی به صوفی نزديک شدم و در چشمان سياهش نگاه کردم و گفتم: »آمده بودی تا تو را به غالمیام قبول کنم؟«
با دست به چهرهام اشاره دادم و با حالت خاصی گفتم: » راستش میدانستم اين چهره دل هر کسی را میلرزاند ولی نه تا اين حد، در
مقابم صورت بی روح صوفی با کنايه ادامه دادم؛
عاشق شدهای ای دل غم هايت مبارک بااااااد«
صوفی نفس عميقی گرفت و خوب مرا از نظر گذراند
و گفت: »فکر نکنم تو هم از اين اين قاعده مستسنی باشی؛
برای مردی که اصالً نديده بودی اين همه به خود رسيدی؟!
يا قضيه طور ديگريست و نادان اين مجلس فقط من بودم؟!
و با نيش خند دندان نما ادامه داد: اعتراف کن خبر داشتی خواستگارت من بودم که اينطور به خود رسيدی؟ من که بی خبر از عالم
بودم تا فهميدم مجلس را ترک کردم، ولی تو نشستی تا برای من عشوه گری کنی، مگر غير از اين است؟«
- هر چيزی که از دهان صوفی خارج میشد به گونه ميخ به فرقم کوبيده میشد. از صد دشنام بدتر بود و از هر آبی داغ تر.
هر چه در ذهنم به دنبال جملهای مناسب بودم تا در مقابل او استفاده کنم چيزی نبود. حس میکردم بيسواد ترين دختر عالم هستم. چنان
در قهر و خشم غرق بودم که چشمانم نم زد. بالفاصله سرم را پايين انداختم و گفتم: » برو من اين را يک اشتباه دو جانبه تلقی
میکنم.«
تا خواستم برگردم دستم را گرفت و با گرفتن زناقم صورتم را به سمت خود کشيد و با تعجب گفت: » تو گريه میکنی؟«
دستش را پس زدم و با صدای بلندی که از خشم زياد میلرزيد گفتم: »نه، مگر کوری باران میبارد ولی اشک هايم چنان شدت گرفت
که از من يک دروغ گوی بد ساخت. با عجله به سمت خانه روان شدم و خودم را در اطاقی حبس کردم. دستانم را به روی چشمانم
گذاشتم و گفتم: »اصالً چرا من اشک میريزم. بسيار حالم خراب شده بود. نه از حرف های من که دکهای به صوفی نزد و نه از
حرف های صوفی که مرا نابود کرد. من چرا جوابی در مقابل کنايه صوفی نداشتم؟ آه پر سوزی کشيدم که چشمانم فواره آب شد.
تمام آن روز و شبش در عذاب ناحق حرف نگفته قرار داشتم. با کمک خواب خودم را رهانيدم و تا حدودی از ذهنم پاکش کردم.
مثل اتفاقی که هنوز رخ نداده باشد.
)صوفی(
در زير باران به حرکات نامفهوم وژمه زل زده و ايستاده بودم. در ذهنم به دنبال جواب سواالتی بودم که چند ثانيه پيش خلق شده بود.
وژمه چرا چشمانش اشک آلود شد؟ يعنی از حرف های من ناراحت شد؟ ولی مگر انتظار داشت از او تعريف کنم؟
يعنی واقعا میدانست من قرار است به خواستگاری او بيايمدر همين زمان که به تعداد سوال های ذهنم افزوده میشد، مادرم همرا با بنفشه سراسيمه از خانه وژمه بيرون شدند.
من هم خود را برای يک گفتگو سخت آماده کردم. از دروازه حولی خارج شديم و به سمت موتر حرکت کرديم، بنفشه از همانجا
شروع کرد و دروازه موتر را محکم کوبيد که آب روی شيشه ها حاصل از باران همه تکيد. تا مسير خانه حتی يک کالم هم بين ما
رد و بدل نشد.
ولی من خالف عادت هايم اصالً ناراحت نبودم که چرا چنين کاری کردند و با خونسردی بیسابقه و فکرم آرام به سمت خانه روان
بودم. هنوز پای ما به لخکی دروازه حولی نخورده بود که مادرم شروع کرد. نه تنها قضيه آن روز بلکه اتفاقات گذشته را هم به
صورتم میکوبيد.
ولی من هيچ ميلی به شنيدن آنها نداشتم، در کُنجی زير درخت توت نشستم و در بهت حرکات وژمه بودم. بنفشه پيش پايم زانو زد و
گفت: »وژمه چه مشکلی دارد؟ میدانم تو او را میشناسی حتی بيشتر از من و مادرم، پس چرا از خانه شان آنطور گستاخانه خارج
شدی؟«
به سوی بنفشه نگاهی انداختم و گفتم: »من و بانو مياخيل با هم داستان ها داريم، ما میتوانيم هر چيزی باشيم اال زن و شوهر، نه او
زن زندگی است نه من مردی که کسی را خوشبخت بسازد و با جديت خطاب به مادرم شروع کردم به حرف زدن؛ اين اخرين باری
است که اينطور بی خبر از من دست به کاری میزنيد. حاال که اينطور به سر و صورت خود میکوبی و از تربيه ناسالم من خود را
نفرين می کنی بگذار من هم چيزی بگويم تا داستان تکميل شود. به وهللا که حق داريد اما هيچ وقت نخواستيد بدانيد پشت اين رفتار های
من چه حقيقتی وجود دارد.
چه بانو مياخيل چه هر دختر ديگری را نمیخواهم، نه حاال و نه در اين شرايط. میدانی چرا؟ چون نمیخواهم يک صوفی ديگر
تحويل جامعه بدهم. پدرم يک مرد عياش بود که در اوج مستی خود را کشت و راحت کرد. وقتی رفت حتی پيسه کفن او را نداشتيم.
بنفشه کوچک بود به خاطر ندارد شما که بايد به خاطر داشته باشيد، من در طفوليت به يک بارگی مرد شدم که بايد خرچ مادر و
خواهرش را پيدا کند. حاال من با پدرم تنها فرقی که دارم اين خانه است، من حتی يک زمين ديگر ندارم که بعد از مرگم اوالد ها و
همسرم آن رو بفروشند و خرچ شان را تامين کنند. من حق ندارم در حاليکه جز همين خانه جايدادی ندارم زندگی کسی را خراب کنم،
دختر مردم چه گناهی کرده که بايد با بدبختی های من بسازد؟ مگر او انسان نيست، حق زندگی و خوشبختی را ندارد؟ چرا بايد با
کمبودات من بسازد. کمبوداتی که من به تنهای میتوانم آنها را برطرف کنم.
مرگ حق است مادرم، وقتی نمیدانم کی قرار است به سراغم بيايد پس بهتر است يگ منبع درآمد ثابت داشته باشم و بعد ازدواج کنم.
اين اصالً خواسته زيادی نيست، من در زندگيم فقط توکل به خدا پيش نمی روم، اول برنامه ريزی میکنم و ميزان موفقيتم را ميسنجم،
بعد توکل به خدا شروع میکنم. پس وقتی میگويم حاال زمانش نيست، درکم کنيد.«
-مادرم اشک هايش را پاک کرد و گفت: »يعنی تمام خواسته تو همين است؟«
گفتم: »مگر انتظار داشتی چه باشد؟
تا به حال برای کاکا جانم کار کردم. همانقدر برايم می داد تا نميرم. من آدم ناسپاسی نيستم تا قيامت از او راضی هستم ولی حاال ديگر
زمان من است. من سخت تالش میکنم تا برای خودم و وجدانم شخص قابل قبولی باشم، پس لطفاً مرا درک کنيد و فرصت بيشتری
بدهيد.«
)وژمه (
بعد از آن روز هيچ کسی در خانه با من حرف نزد، فکر می کردن با رفتن صوفی از مجلس خواستگاری غرور من پايمال شده باشد،
پس در مورد صوفی کسی از من چيزی نپرسيد تا ناراحت نشوم اما از داستان پس پرده هيچ کسی خبر نداشت اينکه من و صوفی به
خون هم تشنه هستم مارا چه به ازدواج.
ديگر عهد کردم ازدواج مجدد نکنم و مشغول وظيفهام باشم. من اگر شانس ازدواج داشتم همان اولی برايم میماند و تنها نمیرفت. تا
به حال هيچ کسی با مجرد بودن زندگی شان متوقف نشده از اين پس هم همينطور خواهد.
بعد از چهار روز صبر و انتظار بالخره قرار بود اقالم درخواستی از سوی وزارت وارد مکتب شود. خستگی و بيحالی باعث شد که
بدون برسی دستور بدهم همه را در انبار نگهداری کنند، تا سر وقت به جايگاه شان گذاشته شوند.
ساعتی نگذشته بود که ظريفه آمد و گفت: »بايد بيرون بياييد از وزارت مامور های بازرسی تشريف آوردند.«
با عجله از اطاق مديريت خارج شدم و با خوش رويی به استقبال انها رفتم ولی از چهره هايشان معلوم بود خبری است که من بی
خبرم. اوراقی مبنی بر فساد مالی در دست داشتند، اين يکی برايم مضحک بود. خنديدم و گفتم: » يعنی چه هاهاها؟ مگر اينجا هم فساد
مالی صورت میگيرد؟ اينجا مکتب است آقای محترم!«با چند تن ديگر بدون انکه به حرف من گوش بدهند سراغ انبار مکتب را گرفتند. با تعجب زياد آنها را راهنمايی کردم و دروازه انبار
را باز کردم. شروع کردن به برسی و حساب و کتاب.
ظريفه در يک قدمی من آمد و ليست درخواستی را نشانم داد و گفت: »مگر طبق ليست درخواست نکرديم؟! پس اين رفتار ها چه
معنايی دارد؟«
گفتم: »چه بدانم به خدااا، اولين بار است میبينم تعداد کتاب و ميز و چوکی را حساب میکنند. در همين لحظه چشمانم افتاد به ليستی
که در دستان ظريفه قرار داشت. با تعجب زياد گفتم اين کدام ليست است؟«
ظريفه گفت: »اين همان ليستی است که تو روی ميز گذاشته بودی من بر مبنی همين ليست نامه درخواستی ارسال کردم.«
نمیدانم چرا ولی ترس عجيبی وجودم را فرا گرفت.
با عجله از انبار خارج شدم و به سمت دفتر امر حوزه تربيتی که يک کوچه باال تر از ما قرار داشت حرکت کردم. اين قضيه
مشکوک است، بايد تا وضعيت بدتر نشده از امر حوزه تربيتی کمک بخواهم.
)ميخايل (
پنج روز بود در کمين بوديم ولی هيچ کسی به ديدار جيالنی نيامد اما جيالنی به ديدار بسياری ها رفت و اطالعات زيادی از او بدست
آورديم.
خانه به خانه، دکان به دکان او را تعقيب میکرديم تا پشت دروازه يکی از خانه ها موتر از کار افتاد و روشن نشد.
جيالنی با پير مردی نزديک دروازه خانه برای چند دقيقه ی صحبت کرد و انجا را ترک کرد. در حال دور شدن بود ولی موتر روشن
نمیشد تا او را تعقيب کنيم. سخت تالش میکردم بدانم مشکل از کجا است که ديدم از همان خانه وژمه بيرون شد.
موتر را به دست بشير سپردم و خود به دنبال او برآمدم تا او را تعقيب کنم. پيش مکتبی در همان اطراف توقف کردم. فهميده میشد
کارمند همين مکتب باشد. به محض وروداش به مکتب با عجله برگشتم که ديدم بشير موتر را روشن کرده
با خوشحالی به سمت مکتب روان شديم و در جايی دور از مکتب در کمين نشستم تا دوباره بيرون شود.
)صوفی(
در زير درخت جايی مقابل دروازه مکتب داخل موتر منتظر بودم که ببينم چه میشود. کوچه خلوت بود و پشهام پر نمیزد. شايد چون
نزديک چاشت است هوا گرم است.
فيض کار خود را کرده بود و من هم معلم ها را روان کرده بودم
در همين اثنا متوجه وژمه شدم که با عجله از مکتب خارج شد.
پيش خود گفتم اين ديگر کجا روان است مگر نبايد حاال در مکتب باشد؟
فيض را روان کردم او را تعقيب کند و خودم از دور او را تماشا میکردم. بسيار عجله داشت وکماکان ميدويد.
حرکاتش بسيار برايم عجيب بود که ديدم موتری در کنارش ايستاد کرد و دو مرد با زور او را داخل موتر انداختند و پا به فرار
گذاشتند.
چنان در بهت اين کار قرار گرفتم که چشمانم تا اخرين حد خود باز شده بود. فيض با عجله برگشت و گفت: »ديدی چه شد؟ حاال چه
کنيم؟ وژمه را بُردند به نظر میرسد دشمن زياد دارد.
در يک اقدام بدون فکر موتر را روشن کردم و گفتم: » هر کسی باشد حق ندارد او را بدزدت، ميرويم تا نجاتش بدهيم.«

❤️
👍
🆕
⏩
8️⃣
☺️
♥️
🍆
🐋
👎
139