
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
February 25, 2025 at 04:47 PM
#رمان_سروناز
#پارت_اول
#ژانر_عاشقانه
#ترتیب_کننده_نسلهیان
“نازنین”
داشتم لباسام رو جمع میکردم که نگار بدون در زدن اومد توی اتاقم… عصبی گفتم: چند بار بهت بگم بدون در زدن وارد اتاق من نشو؟! خستم کردی دیگه! نگار با استرس گفت: آجی تروخدا غرغر نکن… بیچاره شدم! نیمنگاهی بهش انداختم: که چی؟ نگار: ببین این همسایه بقلیمون بود؟ خانوم مرادی؟ برای خواستگاری زنگ زد… با ذوق گفتم: آخجـــون! برای من؟! بالاخره از ت ر ش ی د گ ی در میام! پ و ک ر ف ی س گفت: نه ا ح م ق! برای تو نه که… برای من! امروز صبح سر میز صبحونه شنیدم مامان به بابا میگفت، منم یه غلطی کردم رفتم به بردیا گفتم، اونم داشت خودش رو ج ر میداد که من پ س ر ه ر و م ی ک ش م! پیراهن قرمز مشکیم رو هم توی ساک گذاشتم و با تعجب گفتم: بردیا کیه دیگه؟ نگار: ا ه ن ا ز ی! ا ک س م دیگه :/ ا ک س! چرا نگار با ۱۹ سال سن ا ک س داره و یارو تازه براش غ ی ر ت ی هم میشه بعد منی که چهار سال ازش بزرگترم همینجوری پ ش م م و ن د م؟ خسته از این افکار مسخرهام سری تکون دادم و به بیحواسی خودم لعنت فرستادم، نگار قبلاً ماجرای بردیا رو برام گفته بود!!! نگار: ن ا ز ی ی ی؟ من: ها چیه چته؟ نگار با حرص پوفی کشید و گفت: اصلاً گوش دادی چی میگم؟ من: چی میگی؟ نگار: ل ع ن ت ی… دارم میگم میخوام باهاش حرف بزنم خودش پا پیش بذاره بیاد خواستگاری، مگرنه بابا منو به همین پ س ر ر ی ق و ئ ه میده… مثل ع ق د ه ا ی ها گفتم: چه بهتر ر د ت کنه بری از ش ر ت خلاص بشم! نگار همونطوری که هم خندش گرفته بود و هم سعی داشت اخم کنه، کوسن روی مبل تو اتاقم رو برداشت و محکم پرت کرد سمتم که مستقیم خورد توی دماغم! با داد گفتم: ه و ی ی ی! چته و ح ش ی؟! نگار دندونقروچهای کرد و گفت: ا ی ب ا ب ا ن ا ز ی! انگار نه انگار خواهر بزرگتر منی! مثل پ ش م میمونی! مثل چیه؟ تو خود خود پ ش م ی! بابا یه راه حلی، یه نظری، فکری، چیزی؟! پوفی کردم و سعی کردم اون روی محبت خواهرانه و متفکرمو رو کنم! من: ا ی ب ا ب ا… تو زنگ بزن به این بردیا خان کلی بترسونش، ماجرا رو بزرگ کن بگو بابام قرارو گذاشته و میخواد بهشون جواب مثبت بده و من نمیخوام و فلانه و بهمانه… بیان خواستگاری، اگر بابا قبول کرد که احتمال زیاد بکنه که هیچی به سلامت! اما اگر نشد من وارد کار میشم… مطمئناً با یکمی اصرار قبول میکنه! نگار پوفی کرد و روی همون کاناپه ولو شد… نگار: حالا توی این ه ی ر ی و ی ر ی تو کجا میری؟ مگه دانشگاه نداری؟ آروم گفتم: سارا زنگ زد اصرار اصرار داشت خودش رو میکشت که باهاش بلد بشم برم تهران، اولین ماموریتش بعد از شروع به کار شدنشه، استرس داره. به زور تونست بلیط جور کنه. دانشگاهها هم که برای تابستون تعطیله… نگار با ناراحتی پوفی کرد و گفت: آخه شرایط حساسه… کاش میموندی! به آرومی گفتم: نمیشه دیگه… سارا کلی به گردنم حق داره. همه کارای دانشگاهمو اون انجام داد، اون نبود مجبور میشدم با مدرک ذ ا غ ا ر ت دیپلمم اونم رشته هنر برم تو کوه گوسفند بچرونم! حالا یه بار ازم یه چیزی خواست، نمیشه بگم نه که! نگار تکخندهای کرد و دیگه چیزی نگفت… چمدونم رو گذاشتم جلوی در، منتظر سارا موندم. دقیقاً همون لحظه نگار با جیغ و داد و خوشحالی از راه پله اومد پایین و حتی یه ثانیه هم مجال نداد و شروع کرد: وای وای وای نازنین خیلی خیلی خیلی خوشحالم اصلاً نمیدونم باید چی بگم چیکار کنم نازنین به بردیا گفتم داشت پ س م ی و ف ت ا د از ت ر س… امروز صبح نفهمیدم برای مراسم خواستگاری زنگ زد به بابا، اونم همین الان باهام صحبت کردددددد وای نازی خیلی خوشحالمممم! سریع پریدم وسط حرفش: ا و ه ه چته؟ یه نفس بگیر بابا من جای تو خفه شدم!!! چته؟! باشه باشه هول نکن! الان سکته میزنی دیوونه!! همون لحظه تا نگار خواست جواب بده، صدای بوق ماشین خواهر سارا، سیما جلوی در بلند شد… خدا رو شکر بالاخره رسید! فوراً دستی برای سارا و سیما تکون دادم و خطاب به نگار گفتم: ببین سارا اومد باید عجله کنیم مگرنه دیر میرسیم فرودگاه، بعد نمیتونیم به موقع برسیم تهران! بعدشم سریع بدون این که باهاش خداحافظی کنم، دویدم اون سمت کوچه تا سوار تیبا سفیدرنگ سیما بشم… فوراً چمدون رو توی صندوق گذاشتم و سوار ماشین شدم، شروع کردم احوالپرسی که سارا گفت: احوالپرسی رو و ل ک ن ی د… سیما ب گ ا ز که اگر دیر برسیم ک ل ت و م ی ک ن م!!! سیما سرشو تکون داد و راه افتاد. سارا هم دست برد به سمت ضبط و روشنش کرد، نوای آهنگ بیکلام توی ماشین پیچید… سرمو به پشتی تکیه دادم و چشمامو بستم… خب یه بیو از خودم بدم بهتون… من نازنینم، نازنین مشایخ. اولین بچه از یه خانواده چهار نفره… یه خواهر کوچیکتر از خودم دارم به اسم نگار که برای کنکور میخونه و یه ساله پشت کنکور مونده! مادرم خانهداره و پدرم مدیرعامل یه شرکت واردات و صادرات. خودم دانشجوی رشته طراحیام و ۲۳ سالمه. توی همین افکار بودم که با صدای سیما به خودم اومدم… سیما: خب رسیدیم! همراه سارا از ماشین پیاده شدیم و چمدونها رو از صندوق درآوردیم. کنار ماشین وایستادیم… سیما: خب برید به سلامت. مواظب خودتون باشید. رسیدین هم زنگ بزنید به ما. منم باید برم برسم اداره، فقط دو ساعت مرخصی ساعتی گرفتم. من: دستت درد نکنه مارو رسوندی… حتماً، زنگ میزنیم! سارا: خسته نباشی… بعدشم برگشت سمت من: بریم؟ من: بریم… از سیما هم خداحافظی کردیم و راه افتادیم…

❤️
👍
❌
🆕
👎
😒
😡
😢
🤮
💙
334