
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
February 26, 2025 at 04:56 PM
_رمـ 𓍯ــان : `عشـــق یا ه.وس`_
_ژانـــر : عـــاشقانه_
_قـ 𓍯ــسمت : چهارم_
*`˖࣪ᝰ𝑌𝑎𝑠𝑎𝑚𝑖𝑛`*
قسمت سوم🐳👇🏻
https://whatsapp.com/channel/0029VaaisAR5vKAH53Arxj3E/9379
بخشی از قسمت گذشته .....
شبش برامون توضیح داد که نصف اون کارخونه باید مال بابای من میشدولی عموم از اون قدیمها بدون گفتن به بابام
ازش استفاده می کرد.چه چیزای عجیبی آدم میشنوه.عموی به اون خوبی و مهربونی چطوری اینکارو کرد؟.وااااا.
..........
البته برای من اصلا مهم نبود.برام تو این دنیا هیچی جز شاد بودن و شاد کردن بقیه مهم نبود.یادم نمی آد تا حاال
گریه کرده باشم.حتی اگه کسی مرده باشه,بهم توهین شده باشه,با بابام دعوا کرده باشم ,تو بدترین شرایط زندگیم
بوده باشم یا هر چیز دیگه ای.من تو بدترین شرایط زندگی هر کسی هم نشکستم.همین منو متفاوت کرده بود.فکر
کنم گریه ی من تو 8 سال اول زندگیم خالصه می شد.حتی وقتی دلم شدید می گرفت گریه نمی کردم.همیشه در
عرض 5 مین روحیه ی خوبمو بر میگردونم.صبح روز سه شنبه ساعت 7از خواب بیدار شدم.روز به روز تنبل تر
می شدم.رفتم دستو صورتمو شستم.مامانم در حال جنب و جوش بود.اینم دلش خوشه ها.آخه این کارا براش
تکراری نشد؟
بعد از خوردن چایی و صبحونه برگشتم تو اتاق .تلفن بی سیمی رو برداشتم تا به مرال بزنگم.
مرال با یه صدای خمار و خواب آلود گوشیو برداشت.
_ها.چیه؟
_این چه طرز صحبت کردنه بزغاله.چته سر صبحی؟
_خوبه خودت داری میگی سر صبحیا.
_خواب بودی تا االن؟
مرال در حالیکه خماری صداش کمتر میشد گفت:نخیر یه نیم ساعتی هست رهام بیدارم کرده.
درست بعد از این حرف مرال صدای رهام از اونورش اومد:
_بر مزاحم عشق و حالمون لعنت
خندم گرفت.این دوتارو سرو تهشونو جمع میکردی دوباره پیش هم بودنو در حال عشق و حال.عاشقیم دنیایی داره
ها.
_باز اون نامزد الافت اونجاست؟شب پیش تو بوده؟
مرال با حرص خند ه داری گفت:چشات در آد.آره
_م.ر.گ مرال؟تو که میگفتی عمرا مامانت بزاره حالا خوش گذشت؟
_ساده ایا.راحت میشه واست خالی بست.نه بابا تازه صبح اومداینجا که تو هم سر صحنه ی حساس پارازیت دادی.
_حیا میا رو قورت دادی؟شما دوتا که انقدر تب میکنین برا هم چرا زودتر عروسی نمیکنین؟
_منتظریم دانشگاه برادر رهام تموم شه برگرده ایران.بگذریم از اینا.یاشارو میخوای چیکار کنی؟
_میخوام زنش بشم.
_گمشو.توآبت با اون پسره تو یه جوب نمی ره. اِاِاِاِ اذیت نکن دیگه رهام.صبر کن.
صدای رهام دوباره اومد:قطع کن دیگه وستا تموم حس و حالمون پرید.
با خنده گفتم برین گمشین ور دل هم.دیوونه ها.خب کاری نداری؟
_خداییش خیلی خوبه.به تو هم سفارش میکنم زودتر جفتتو پیدا کن.من دیگه برم بای
_از رهامم خدافظی کن.بای
خب حالا چیکار کنم؟امروز که مامان گفته حق نداری جایی بری.پس بیکاری چه خاکی بریزم تو سرم؟اوووم دوش
بگیرم؟آره بهترین کار حموم ررفتنه
رفتم حموم.دو ساعت تو حموم موندم.حدود یک ونیم اومدم بیرون.ذهنم کاملا خالی شده بود و آروم آروم
بودم.یعنی ازم آرامش میباریدا.تا این حد.
بعد از خوردن نهار با مامان, برگشتم تو اتاقم.بابام حدودای ساعت 5 میومد.مهمونا هم که قرار بود ساعت 7 بیان.من
نمیدونم مگه وسط هفته هم میرن خواستگاری؟مینداختن پنج شنبه جمعه.نــــــــــه.خوب شد ننداختن آخر هفته
وگرنه منه بدبخت باید قید نهار خورانو میزدم . چه آدمای وقت شناسی هستنا.خوشم اومد.رفتم رو تخت دراز
کشیدم.چشامو بستم تا یکم بخوابم ولی همش آرتا و حرفاش میومد تو فکرم.نمی دونم چرا انقد برام مهم شده
بود.ولی یه چیزیو خوب میدونستم این که هیچوقت نباید بهش فکر کنم.دنیای منو اون متفاوت بود.داشت کم کم تو
وجودم یه دعوا می شد سر آرتا که تصمیم گرفتم ذهنمو یه جوری منحرف کنم.
بهترین کار هم آهنگ گوش دادن بود.هندز فریمو زدم به گوشیم بعد از یه خورده فکر کردن تصمیم گرفتم
ویدئوکلیپ حامد فِرِد که درباره ی کوروش بزرگ خونده رو نگاه کنم.
من دیوونه ی کوروشم و واقعا بهش افتخار میکنم.کوروش بزرگترین پادشاه ایران وجهان که حتی اسمش تو قرآنم
به بزرگی یاد شده خیلی از مردم ایران نمیشناسنش یا علاقه ای به تحقیق در مورد اون ندارن .ما خودمون ارزش
داشته هامونو نمی دونیم.در حالیکه کشور های خارجی بیشتر ازما از اونا اطالع دارن حتی بارها شده وقتی توی چت
روم خارجی میرم اونا وقتی میفهمن من ایرانیم خیلی احترام نمیزارن ولی اگه بفهمن آریاییم یا از کوروش بهشون
بگم دیدشون عوض میشه.من به گذشته ام افتخار میکنم.به پارس بودنم.بسه دیگه اگه به من باشه تا صبح از مردم
شکایت میکنم که چرا انقدر نسبت به این جور مسائل بی تفاوتن.از اون موقعی که آهنگ حامد فرد و گرفتم بین همه
پخشش کردم وچشمای خیلیا رو باز کردم.این آهنگ تصویرش یه چیز دیگس.دکمه پِلی رو زدم و آهنگ شروع
شد.صداش رو زدم تا آخر زدم
بعد آهنگ بازم داشتم به حرفاش فکر میکردم.هنوزم برام تکراری نشده.واقعا راست میگه انقدر درگیر شدیم که
دیگه غیرت ایرانی برامون معنا ندار.با فکر کردن به این بیمعرفتی مردممون خوابم برد.
ساعت 5 بود که با سرو صدای بیرون بیدار شدم.بابام بود که وسایل پذیرایی امشبو خریده بود.منم رفتم بیرون سلام
کردم و به بابام خسته نباشید گفتم.
مامان با اعتراض:چقدر میخوابی دختر؟
در حالیکه داشتم سرسری جواب میدادم گفتم:حسودی می کنی مادر من؟خب تو هم بخواب.
بابا رفت تو اتاق تا لباسشو عوض کنه منم خودمو روی مبل انداختم.
مامان با عصبانیت رو به من گفت:نکن دختر.این چه وضعشه؟الان مبل چروک میفته زشته جلو مهمون
_ای بابا.باز شما این کاراتون شروع شد.رئیس جمهور که نیست عمو سعیدشونن دیگه.
مامان اومد رو به روم نشست با تاسف در حالیکه سرشم تکون می داد گفت:
_با این اخالقتو بچه بازیات من موندم کی میخواد تو رو بگیره.خونه داریم که بلد نیستی.حاال خواستگارای دیگت به
کنار میگیم گول ظاهرتو خوردن من موندم یاشار و این پسره چرا از تو خوششون اومده.
_مــــــامــــــــان.مثال من دخترتما.
بعد ناخود آگاه چشمام گرد شد.با تعجب به مامان نگاه کردم.
_مامان منظورت از این پسره چی بود؟
_کدوم پسره؟
_اِ مامان اذیت نکن دیگه.گفتی یاشارو این پسره.
مامان با لبخند نگام کرد:خودت بعدا میفهمی.
با اصرار و پافشاری رو به مامان گفتم:
_چرا اینطوری میکنی مامان؟االن از فضولی دق میکنم.بگو دیگه.
_نمیشه.یعنی تو خودت متوجه نشدی؟
یه قیافه متفکر به خودم گرفتم و رفتم تو فکر.یعنی کیو می گفت:
_خواستگاریمم اومده؟
_نه
_مامان بازیت گرفته؟خب بگو دیگه
_انتظار داشتم خودت تا االن فهمیده باشی.از چشاش و کاراش راحت میشد اینو خوند.به نظر من از یاشارم بیشتر
دوست داره.ولی نمی گم کیه.میخوام خودش بیاد اعتراف
کنه.شاید دلیلی داشته که تا االن حرفی نزده.هروقت میشنید خواستگار داری رنگش میپرید.مطمئنم االنم بفهمه
سکته میزنه.
بعد با خنده منو که در حال فکر کردن بودم نگاه کرد.
_مامان داری شوخی میکنی؟
_نه دخترم.شوخیم چیه؟مطمئنم یه روز میفهمی.
_جیغ میزنم اگه نگی کیه ها.بگو دیگه.
_ای بابا تو چقدر سمجی دختر.عین بچه ها اصرار میکنی.ناسالمتی االن برای خودت خانمی شدی.لباس میخوای چی
بپوشی؟
فهمیدم به هیچ وجه نمیتونم از زیر زبون مامان حرف بکشم پس نقاب بی تفاوتیمو زدم.
_نمیدونم هنوز یه ساعت تا اومدنشون وقت هست.یه چیزی میپوشم دیگه.
بابا از حموم در اومد.کی رفته بود دوش بگیره من حالیم نشد؟
_عافیت باشه بابا.
_سالمت باشی دخترم.
مامان:پاشو برو تو اتاقت یکم به سرو وضعت برس.زود باش
بالخره به زور منو از جام بلند کرد.رفتم تو اتاقم.راستی یادم رفت در مورد اتاقم بگم.البته اتاقم ست نیست.یه اتاق
ساده اس.بیشتر رنگ مشکی و سفید توش بکار رفته با یه تخت که رو تختی شرابی خوشگلم روشه.یه میز آرایش و
میز تحریر که که لپ تاپم باالش قرار داره.کتابامم که داخل کتابخونس.با یه کمد لباس.اتاقم کوچیک و جمع و
جوره.بعد از کلی جست و جو تصمیم گرفتم یه شلوار لی مشکی با لباس آستین بلند قرمز و سفی بپوشم.عادت به
گرفتن حجاب توی جمع های خونوادگی نداشتیم ولی بازم باید یه خرده به مجلس خواستگاری احترام میزاشتم.برای
همین لباسام پوشیده و ساده بود.رفتم جلوی آینه خط چشمو دور چشمام کشیدم. و موهای مشکی براق و بلندمو که
تا پایین کمرم میرسید محکم باالی سرم بستم.وچتریای جلومو حالت کج دادم.به خودم زل زدم و فکر کردم یعنی
میشه آرتا جذب من بشه؟نه بابا امکان نداره.با اون همه دخترای جور واجور که اون دیده این غیر ممکنه.اون
مردمک مشکی وسط اون همه سفیدی حتی خودمم دیوونه میکرد.با تعریفایی که مرال در موردش از شایان شنیده
بود یکم درک این اخالق آرتا برام مشکل بود.شنیده بودم خیلی مغرورو محکم و سنگینه.یه میلیاردر که فقط خودشو
میبینه.اون آرتا با اینی که من دیدم باید خیلی متفاوت باشه.وای خدا من چقدر فکر میکنم.خل نشم آخرش.از اتاق
رفتم بیرون مطمئن بودم مامان به لباسم گیر میده.همینطورم شد.
مامان با عصبانیت:وستا این چیه پوشیدی؟این اصال رسمی نیست
سرمو کج کردم چشامم مظلوم کردم:آخه چه ایرادی داره.تکراری شده برام.ماکه همیشه اینارو میبینیم.باهاشون رو
در وایسی هم نداریم.همین خوبه.
بابا:عوضش کن دخترم.مناسب این مجلس نیست.
_بابا از نظر من این لباسم خلیی خوبه.اصال هم برام مهم نیست که تو این مجلس باید لباس شیک تنم باشه.
هرچقدر اونا با با من سرو کله زدن منم بیشتر مخالفت کردم.آخرشم بیخیال شدن.سر ساعت 7 زنگ خونمون صدا
کرد.چه به موقع.ایول بابا.
اول باباش و بعد مامان و عمه اش وارد شدن.آخرین نفرم خودش اومد تو.اونم مثل من تک فرزنده.نگاه کن بچمون
چه سربزیره.
با همون سر به زیری سالم کرد.منم همینطوری میخ شدم بهش.آخه منو این که همیشه همو میبینیم االن برای چی
داره آب میشه.نکنه تصوراته خاک برسری داره میکنه؟وا.بال به دور.شاید تا شب حجله رفته تو خیاالتش االن داره از
شرم آب میشه.
ایش انقده از این پسرای سر به زیر بدم میاد.سرتو باال بگیر.مردی گفتن زنی گفتن.منم بهش سالم کردم.با خجالت
گلو طرفم گرفت.احتماال االن تو خیالش داره گل اولین زایمانمو میده.کم مونده بود از تصورش بزنم زیر خنده.دارم
به عقل خودم شک مکینم.من از یه پسرم بی حیا تر شدم.گلو ازش گرفتم.حاال خوبه از اون خواستگارایی نبود که
دستمال میگرفت دستشو هی تند تند عرقاشو پاک میکرد.اگه اینطوری بود که همون جا جیغ میزدم.یه لبخند
خوشگل بهش زدمو گفتم:
_بفرمایین بشینین خواهش میکنم.
با گل رفتم تو آشپزخونه مثال میخواستم گلو بزارم تو گلدون.گلش اندازه ال سی دی مون بود.مجبورشون کرده
بودن؟حداقل مصنوعی میگرفتین برامون بمونه.بیخی بابا.همونطوری گلو تو آشپزخونه ول کردم و رفتم کنار رو مبل
کنار مامانم دقیقا رو به روی یاشار نشستم و هی براش لبخند ژکوند میزدم.
بزرگترا داشتن حرفاشونو میزدن.فقط مامان هی منو سیخونک میکرد و ابرو باال مینداخت که انقد به پسر مردم زل
نزن.عمه یاشارم هی از اونور خشمگین نگام میکرد.انقده بدم میاد از این آدما.منم از لجش بیشتر زل زدم به برادر
زادش.تا ببینم آخر کی این چشم وامونده اشو از روی جوراباش بر میداره منو نگاه میکنه. خوبه توی جشنا و عروسیا
این اولین نفره که با لبخنده گله گشاد میاد پیشنهاد رقص میده ها.احتماال این کت و شلوار خواستگاری یه چیزی
داره که پسرا سر به زیر میشن.
اِاِاِاِاِاِاِ آفرین.بچمون راه افتاد یه بار زیر چشمی نگام کرد.
مامان که دیگه داشت از دستم به مرز دیوونگی میرسید گفت برم چایی بیارم.منم رفتم تو آشپزخونه چایی ریختم
برگشتم از بزرگترا شروع کردم به طارف کردن تا رسیدم به یاشار گلمون.
_بفرمایین.
سرشو باال گرفت منو نگاه کرد.خداییش پسر جذابی بود.حاال جذاب آرمانی نه.ولی خوشگل بود.چشمای مشکی لبای
متوسط صورت سبزه موهای مشکیشم داده بود باال بهش روغن زده بود که براق شه.کت و شلوار مشکیشم که به
هیکلش میومد.
_ممنون وستا خانم.سینی رو گذاشتم رو میز و نشستم سر جام.بعد از زدن یه خرده حرف تکراری و صحبت در مورد خواستگاری های
قبلی باباش از بابام خواست که ما بریم دو تایی صحبت کنیم.آخیش راحت شدم از رسمی بودن.از جام بلند شدم و
کار تکراری راهنمایی یاشار به اتاقمو بازم انجام دادم.اومد تو اتاقم.در رو هم بست.پسرمون تازه یخش وا شده بود
منو نگاه میکرد.احتماال همش زیر سر عمه خانم بود که این بچمون هی سرخ و سفید میشد.
بهم نگاه کرد و گفت:خوبی؟
_مرسی.چه عجب یخت باز شد. تو خوبی؟
_ببخشید عمه یکم رو اینجور مسائل حساسه.نگرارن بودم گیر بده.
با خنده نگام کرد و گفت:
خیلی جرعت داریا.میترسیدم با این وضعی که تو زل زدی به من عمه پاشه حلق آویزت کنه.
باسرزنش نگاش کردمو گفتم:مگه مال قرن چندیم که تو خواستگاری انقد رسمی باشیم.
یاشار با یه حالت غمگین نگام کرد و گفت:
_جوابت عوض نشد وستا؟
_تو که دو هفته پیش تو خونتون اینو ازم پرسیدی گفتم من هیچوقت جوابم عوض نمیشه.
_آخه برای چی؟منکه گفتم هرچی بخوای برات فراهم میکنم.هرکاریم بخوای بکنی آزادی.من تورو واقعا از ته قلبم
میخوام.دوس دارم زودتر مال من بشی.چرا کوتاه نمیای؟توحتی دلیلشم به من نمیگی.فقط میگی تو رو نمیتونم به
عنوان همسرم قبول کنم.آخه تو چی میخوای که توی من نمیبینی؟
باید یه کاری میکردم.باید دلیلمو بهش میگفتم تا دست از این اصرارای بی جاش برداره.
_من تورو یه مرد واقعی برای خودم نمیبینم.میفهمی؟نمیدونم چطوری منظورمو بگم.
بهش نگاه کردم با دقت منو زیر نظر گرفته بود تا بقیه ی حرفمو بزنم.
_من انتظاراتی از همسر آینده ام دارم.نمیخوام انقدر تسلط نداشته باشه که نتونه مردونگیشو تو زندگی نشون
بده.من یکیو میخوام که همیشه پشتم باشه.بتونم بهش تکیه کنم.میخوام اون از خودم خیلی قوی تر و محکم تر
باشه.میخوام کامال تو زندگیش مستقل باشه.تو اینارو نداری.یعنی خیلیاشو توی تو ندیدم.دلیل من اینه.متاسفم.تو چشاش نگاه کردم.مردمک چشاش داشت میلرزید.بازم دل شکوندم.این کارو دوس نداشتم.یه پسر دیگه جلوی
چشمام شکست.منم خورد شدم.شکستن پسرا خیلی بده.ولی نمیتونستم کاری کنم.به خودش مسلط شد و با لبخند
نگام کرد:
_خوشحالم که بالخره دلیلتو گفتی وناراحتم من مثل اون کسی که تو میخوای نیستم.سعی میکنم منم مرد بشم.سعی
میکنم به اون مردونگی که تو بخوای برسم.اگه به اون جا رسیدم بازم بر میگردم.هرچند میدونم سخته.چون من 27
سال به اون شکل بزرگ شدم.
بلند شد.رفت سمت در.
_سعی میکنم به دستت بیارم.اگه نتونستم امیدوارم خوشبخت شی.
از اتاق رفت بیرون.
آخی الهی مرال برات بمیره.چه احساسیم حرف زدا.منو چه به این حرفا.حاال یکم دلم سوخت.حداقل صبر میکردی با
هم بریم.منم رفتم بیرون.مثل اینکه جوابو از یاشار گرفته بودن که منتظر حرف من نبودن.بالخره بعد از چند دیقه ی
دیگه نشستن بلند شدن و رفتن.مامان بابا هم چیزی در مورد دلیل جوابم نپرسیدن.عادت داشتن.منم رفتم تو اتاقم.
.............................................. ..................................................
امروز پنج شنبه اس قراره االن که ساعت شیش شده برم خونه مرالشون و از اونجا با هم بریم نهارخوران.به مامان
بابا از اول هفته گفته بودم.با این قضیه مشکلی نداشتن.یعنی چون مرال و آبجیشم بودن مشکلی نداشتن.سوار تاکسی
شدم.سر کوچشون پیاده شدم.و به سمت خونشون رفتم.زنگ درو زدم در باز شد و رفتم تو خونشون.این دفعه دیگه
از پشت آیفون ادا در نیاوردم.من یه بار سوتی بدم دیگه عمرا اون کارو تکرار کنم.مرال اومده بود دم در
مرال:سلام چطوری؟
((همدیگروبغل کردیم عادت همیشگی مون بود.هردفعه همو میدیدیم بغل میکردیم))
_سالم قوربــــونت.
با هم دیگه وارد خونه شدیم.مامان باباشم بودن.مامانش صداش از تو آشپزخونه میومد.باباشم که روی مبل نشسته
بود.رفتم جلو باهاش دست دادم و سالم و احوال پرسی کردم.مثل همیشه خیلی تحویل گرفت.بابای خیلی مهربون و
از همه لحاظ خیلی پایه ای داشت.با مامانش هم دقیقا اینکارو تکرار کردم و با مرال به سمت راه پله شون رفتیم.اتاق
مرال و رویا باال بود.
_چه خبر؟پس نامزد آویزونت کجاست؟
مرال اول بهم چشم غره رفت بعد یه قیافه ی خیلی ناراحت به خودش گرفت و گفت:براشون مهمون اومده.گفت
امشب نمیتونه بیاد.
_آخی دلم برات سوخت.پس برای همینه از اول که اومدم دمغی و یه دونه فحشم ندادی.
با هم رفتیم تو اتاقش
_رویا هم نیست؟
_داره به خودش میرسه.مثال میخواد تو چشم شایان باشه.منکه میدونم میخواد توجه آرتا رو هم به خودش جلب کنه.
بعدبا زیرکی رو به من گفت:
_که البته کار بیهوده ای میکنه.چون کار از کار گذشته.و چشم آرتا خان یکی دیگه رو گرفته.
یه ابروشو باال داد و یه حالتی به خودش گرفت که یعنی من االن منتظرم اعتراف کنی.
چپ چپ نگاش کردمو گفتم:
_تو غلط کردی با خودت همچین فکرایی کردی.من تا االن متوجه هیچی نشدم.الکی حرف در نیارا
با لبخندی که نشون میده خر خودمم نگام کردو گفت:
_منو رنگ نکن االغ.منکه میدونم حواس تو هم پیش اونه.یهو قیافش جدی شد و گفت:
_وستا ازش دور شو.تو و اون اصال به هم نمیخورین.تو میدونی اون چطوری زندگی میکنه؟تو حتی طاقت دوروز
دوستی با اونم نداری.اون هرشبشو با یکیه.به راحتی براش دختر فراهم میشه.تو گرگانم این کاراشو داشته.حتی
دیشبم در حال خوش گذرونی بوده اونم چه دخترایی.همشون از بهترین دخترای گرگان که تو حتی فکرشم
نمیکنی.من شنیدم چند شب پیش با سارا خوابیده میفهمی؟بعدشم به راحتی ولش کرد.
چشمام گشاد شد:
_چــــــــــی؟سارا؟اون که با هیچ پسری نمیخوابید.فقط برای خوش گذرونی باهاشون بود.
_خانم تا چششون به آرتا افتاده کال هنگیدن و خودشون درخواست دوستی دادن بعدشم رفته رو تخت آرتا.
مثل عالمت تعجب شده بودم:شوخی میکنی؟
_شوخیم چیه دیوونه.همه ی اینارو شایان گفته.وستا نزار از تو هم سو استفاده کنه.برای اون اصال اهمیتی نداره.تا به
حال با خیلیا بوده.خودشم درخواست نمیده.این دخترای شل و وارفته خودشونو کوچیک میکنن و ازش همچین
چیزیو میخوان.همشون تا چشمشون به هیکل پر زور و خوشگل آرتا میفته و قیافه ی جذابشو میبینن خودشونو
میبازن.
یکم سکوت کرد و گفت:من نمیگم آرتا بده.اتفاقا خیلیم پسر خوبیه.با این همه آزادی ای که داره.من تو این مدت
که باهاش بودم ندیدم با دخترای نامزد دار یا شوهر دار کاری داشته باشه.خیلی جنتلمنانه باهاشون برخورد
میکنه.نمیدونم دیگه چی بگم وستا.ولی تو مواظب خودت باش.توی گرگان خالقش خیلی فرق کرده.من دارم میبینم
اینجا دورو برت زیاد میاد و حواسش همه ش به تو جمعه.نمیدونم بهت چی گفته ولی شایان میگفت توی تهران اصال
به دخترارو نمیده.دخترا خودشون با کله میرن طرفش.اینم که از نظرش اشکالی نداره.حالشو میبره.
داشت اعصابم میریخت به هم.نمیدونم چرا.ولی خوشم نمیومد از این حرفا.دوست نداشتم اینارو در مورد آرتا
بشنوم.
_بس کن مرال.بیخیالش.ساعت 8 شده.نمیخوای حاضر شی.
مرال یه چند ثانیه نگام کرد و فهمید از نصیحتاش اعصابم ریخته به هم.بعدش دوباره برگشت به حالت شوخ
همیشگیش.
_پاشو.پاشو برو بیرون من جلوی آدمای هیز لباس در نمیارم.
_خفه بابا.اون نامزدت که از همه هیز تره.
اومد سمت تخت))من روی تختش نشسته بودم((هلم داد منو خوابوند نشست روی شکمم.
_چه زری زدی؟شوهر من هیزه.حقشه.مال خودشه.تو چیکاره ای؟
در حالیکه داشتم میخندیدم گفتم:
_پاشو.وزنت از خرسم بیشتره.اون هیکلتو از روم بلند کن.
_از تو که مانکن ترم.آقامون گفته نمیخوام هیکل مانکنتو هیچکی ببینه.حتی اون دوست هیزت.تورو میگفتا.
_مرض.اگه تو مانکنی پس حتما من نی قلیونم.در ضمن هیشکی از تو و اون آقات هیز تر نیست.
در حالیکه ژست گرفته بود تا دنبالم کنه.در رفتم پشت تخت.
اونم در حال غر زدن حاضر شد.
بعد از کلی چرت و پرت و وقت تلف کردن رفتیم پایین.رویا حاضرو آماده نشسته بود.داشت با مامانش حرف میزد.
_سالم رویا خانــــم.
رویا حرفشو با مامانش تموم کرد و به مانگاه کرد و گفت:
_شما دوتا یه ساعته کجایین؟
مرال و چشماشو گشاد کردو گفت:مادوتا؟خجالت نکشیا یه وقت.از غروبیه رفتی تو اتاق داری به خودت میرسی.
رویا در حالیکه بلند میشد گفت:داشتم دوش میگرفتم برای همین طول کشید.
با خاله و عمو))مامان بابای مرال((خدافظی کردیم و رفتیم دم در.
_ای بابا اینا که هنوز نیومدن.پس برای چی اومدیم بیرون؟
رویا:شایان زنگ زده بود گفت 5 مین دیگه میام.االن دیگه باید پیداشون بشه.
یه زانتیا از دور دیده شد.ماشین شایان بود.حیف شدا.فکر کردم با ماشین آرتا میریم.آرتا و شایان از ماشین پیاده
شدن.
شایان رو به من ومرال گفت :سالم خانما.
بعد روشو کرد سمته رویا و گفت:خوبی بانوی من؟چرا اینطوری نگاه میکنی؟سوار شین دیگه.آرتا هم به هر سه مون سالم کرد و نشستیم توی ماشینو راه افتادیم.آرتا جلو کنار شایان نشست.مرال وسط منو رویا
نشست.رویا هم پشت شایان منم که جام معلوم شد دقیقا پشت آرتا بودم.اونم همون اول که سوار شد آینه یسمت
راست ماشینو روی صورت من تنظیم کرد.
شایان با اعتراض گفت:ناسالمتی اون آینه برای رانندگیه بهتره منه ها.چرا اونطوری کردیش.من دید ندارم.یکم بدش
باال تر.
آرتا:حرف مفت نزن راه بیفت.
شایان دوسه تا حرف زیر لب زد و صدای آهنگ انریکو رو زد تا آخر و راه افتاد.منم دلم میخواست جیغ بزنم.اولش
یکم موذب بودم.ولی کم کم رفتم تو جلد خودمو ماشینو گذاشتم رو سرم.با همحرف زدمو خندیدم.منو مرال کال
ماشینو ترکوندیم.
چشمم به شهربازی افتاد.هنوز باهاش فاصله داشتیم.داد زدم.
_نگه دار شایــــــــان.
شایان و آرتا گوشاشونو چسبیدن.شایان زد کنار.آرتا برگشت طرفمون.
آرتا:چه خبرته دیوونه.
نرال که مثل من خودشم ذوق اینجور کارارو داشت گفت:میخوایم از اینجا تا شهر بازی پیاده بریم.
رویا:هنوز خیلی مونده بابا.راه بیفت شایان.
درو سریع باز کردم پریدم بیرون.مرالم پشت سر من.بقیه هم مجبوری پیاده شدن.از گوشه میرفتیمو بلند بلند حرف
میزدیم و میخندیدیم.اون 3 تا هم از پشت سرمون با فاصله میومدن.رسیدیم به یه اکیپ پسرونه.یه پسره وسط
نشسته بود داشت گیتار میزد.بقیه هم دورش.وقتی اونیکه مارو از دور میدید گیتار زدنشو قطع کرد اومد سمتون.
_به به سالم خانم گرگانی و خانم صادقی.از اینورا؟
اوه تازه شناختمش وقتی کالس گیتار میرفتم اینم باهام بود.مرالو هم با من دیده بود.میشناخت.
مرال با جیغ رفت سمتش:سالم ساسی مانکن.چطوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
منم رفتم سمتش چون اسمش ساسان بود و صد البته مانکن بهش میگفتیم ساسی مانکن.البته قیافش اصال شبیه
ساسی مانکن نبودا.
_سالم ساسان.مگه اینجارو خریدی؟
دوتا دیگه از دوستاشم اومدن.همون اول شناختمشون.یادش بخیر چه کالسی داشتیما.خیلی با هم راحت بودیم.
_سالم روزبه.چه خبره اینجا؟تنها تنها نامردا.
رویا و بقیه هم رسیدن.
آرتا:معرفی نمیکنین؟
منو مرال همشونو به هم معرفی کردیم.اونا هم با هم احوال پرسی کردن.
_استعدادتو اینجا شکوفا میکنی ساسان؟من فکر کردم حتما ویدیو میدی بیرون.کارت به نهارخوران رسیده؟
ساسان:االن داری متلک میندازی؟
_نه بابا.منو این کارا؟اصال بهم میخوره؟خودت که....
آرتا اومد وسط حرفم._شماها مثال منو آوردین بگردونین.مگه نمیخواستین بریم شهر بازی پس چرا ایستادین.
بچمون داشت حرص میخورد که منو ساسان چرا انقدر صمیمی ایم.میخواد بزنه حالمونو خراب کنه.حسود.شایانم
باهاش موافقت کرد.ناچارا برگشتم رو به سمت ساسان گفتم
_ببخشید دیگه ساسان جون.امشب قراره کلی بچرخیم.االنم داریم میریم شهر بازی.شماها نمیاین؟
بیچاره آرتا از قیافش معلومه حسابی از این پیشنهادم حرص خورد.ولی ساسان گفت:
_نه دیگه مزاحممتون نمیشیم.با بچه ها قرار گذاشتیم امشب فقط بزنیمو بخونیم.خیلی حیف شد.دلم میخواست
بیام.حاال هروقت کاراتون تموم شد پیش ما بیاین.خوشحال میشیم.
شهاب و مرال و رویا خدافظی کردنو رفتن ولی آرتا هنوز کنار من بود.
_باشه قوربونت.خوش بگذره.ب..........ای
آرتا بود که دستمو گرفت و کشید.منم در همون حال بای گفتم.آرتا هم خدافظی کرد.
_ساسان؟!ایشون کی بودن؟
_باز تو دستمو چسبیدی.ولش کن.اگه یکم گوشاتو باز میکردی میشنیدی که گفتم یکی از هم کالسیای کالس
گیتارم.
آرتا چند بار سرشو تکون داد.بدون اینکه دستمو ول کنه گفت:
_هروقت میای نهارخوران انقدر سرو صدا میکنی؟
اخم کردم منظورش این بود که خیلی سبکم.
_دلم میخواد .تو چیکار داری؟
با خنده نگام کردو گفت:منکه چیزی نگفتم خانم کوچولو.اصال باورم نمیشه تو داری لیسانس میگیری.خیلی بچه ای
وستا.تا به حال مثل تو ندیدم.
بهش توجهی نکردم.بزار هرچی دلش میخواد بگه.این حرفا برام تکراری شده.
خودش ادامه داد.
_میدونستی وقتی چشات داره از شیطنت و بچگی برق میزنه خیلی جذاب تر میشی؟
ته دلم داشت قیلی ویلی میرفت.جلو رو نگاه کردم.مرالشون وارد شهر بازی شده بودن.ولی منو آرتا هنوز یکم فاصله
داشتیم.آرتا که دید صدام در نمیاد بیخیال شد.با سر انگشتام یه خورده بازی کرد.بعد دستمو همراه دست خودش
برد تو جیبش.داغ کردم.احساس میکردم دارم آتیش میگیرم.روشو کرد سمت منو باخنده فقط نگام کرد._چه سرخ شدی خانم کوچولو.اصال بهت نمیاد خجالتی باشی.
نمیدونم چرا خفه خون گرفته بودم.منکه انقدر زود در برابر یه پسر کوتاه نمیومدم.االن باید سرش داد میزدم.ولی
چرا اینکارو نکردم.چرا هنوز گذاشتم انقدر دستم بهش نزدیک باشه.چرا دارم لذت میبرم.یه گوشه کنار دیوارای
شهر بازی بودیم.سرجام وایسادم اونم ایست کرد.برگشتم طرفش.میخواستم بهش بتوپم.ولی فقط نگاش کردم.اونم
داشت نگام میکرد.رنگ نگاهش عوض شد.سرشو آورد نزدیک گوشم و گفت:
_داری با اون چشمات چیکارم میکنی وستا؟
خیلی نزدیکم بود.وای دیگه تو نهار خوران جای سوتی دادن نبود.سری از کنارش در رفتم و به سمت در شهربازی
تقربا دویدم.چشمم افتاد به وسایال.گور بابای هرچی هوس و عشقو ببرن.با هیجان رفتم سمت اون چرخ و فلکش که
میرفت رو هوا.انقدر از زمین فاصله میگرفت و تند میچرخید که از ترس سکته میکردی.چرخ و فلکش حالت تابو
داشت.موقع چرخیدن هم از روی یه دره ی وحشتناک رد میشدی که تا مرز سکته آدمو میبرد.بچه ها هم فعال دورش
وایساده بودن.سریع رفتم سمتشون.
_چیشد؟بلیط گرفتین.
مرال با یه صدای بلندبرگشت سمتم چون صدا به صدا نمیرسید:
_2 تا بیشتر نگرفتیم.
_چرا دوتا؟
_خب فقط منو توییم دیگه.رویا و شایان که بدشون میاد.آرتا هم مثل اینکه از وسایل چرخشی خوشش نمیاد.راستی
آرتا کوش؟مگه با تو نبود؟
_نمیدونم.داشتیم جدا جدا میومدیم.
_من اینجام خانما.
آرتا بود که از پشت سرمون اینو گفت.ای بابا چرا هرجا میرم عین جن سریع میرسه.آدمای قبلی پیاده
شدن.درحالیکه بعضیاشون تلو تلو میخوردن و از هیجان قرمز شده بودن.منو مرال تند تند دوییدیم دوتا تاب پشت
سر هم گرفتیم. و سوار شدیم.البته قبلش بلیطامونو دادیم.کمربندامونم بستیم.محکم زنجیرشو چسبیدم.تاب کم کم
باال میرفتو سرعتش زیاد میشد.همه در حال جیغ زدن بودن.خیلیا خواهش میکردن نگه داره.بعضیا هم تا مرض گریه
رفته بودن.مرال به التماس افتاده بود.همیشه همین بود.ولی بعدش که پیاده میشدیم دوباره میخواست سوار بشه.منم
چشمامو از ترس بسته بودمو دهنمو باز کرده بودم ...بالخره تموم شد و پیاد شدیم.حالم داشت به هم میخورد.ولی
خیلی کیف داشت.دلم میخواست دوباره سوار بشم.
ادامه .....
لایک🎠

❤️
👍
😂
🆕
⏩
♥️
😡
😮
🙏
✅
340